واچمن


سلام چیزی که می‌شنوین ششمین قسمت از پادکست هیرولیکه، که در اواسط آذر ماه 98 ضبط میشه.


هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان‌هاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیل‌ها و برداشت‌های خودم تعریف می‌کنم.




این قسمت قرار نبود این باشه که الان هست ولی یهو یه اتفاقایی افتاد که زد به سرم که اینش کنم که الان هست. حالا چی هست؟ قسمت ششم هیرولیک در مورد رمان مصور و بی‌نظیر واچمنه. کتابی که سال 1985 منتشر شد و یه جورایی کامیک رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد.


من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه می‌کنم. این شما و این ششمین قسمت از پادکست هیرولیک.


نابغه‌ای که پشت داستان بی‌نظیر واچمن قرار داره اسمش آلن موره. آلن مور تو سال 1953توی خانواده بی‌نهایت فقیر، تو کشور انگلستان به دنیا اومد. آلن تو همون فقر مدرسش ادامه داد تا اینکه وقتی هیفده سالش شد به جرم ساقی‌گری برای مخدر LSD مچشو گرفتن و اخراج. به قول خودش مزخرف‌ترین LSD فروش دنیا هم بود و همون بهتر که شغلش و از دست داد. بعد تصمیم گرفت بره سراغ کامیک، البته طراحی. تا یه جایی هم خیلی معمولی ادامه داد تا اینکه سر یکی از کتاب‌ها که داستانش خودش نوشته بود، آلن فهمید استعدادش تو نوشتنه و از همون موقع شروع کرد به قصه‌نویسی. تو دهه‌ی هفتاد بود که آلن برای مجله موزیک شروع به نوشتن کرد. ولی وقتی تونست واسه خودش اسمی دست و پا کنه شروع کرد توی انتشارات پدر مادر دار انگلیسی به نوشتن داستان‌پردازی.


با چندتا کار خوب و خلق شخصیت همزمان تو Marvel UKتونست کار پیدا کنه. Marvel UK شرکتی بود که داستان‌های مارول آمریکا رو دوباره با فرهنگ انگلیسی تولید می‌کرد. که البته انقدر خوب پیشرفت کرد و آدمای خلاقی به دنیا معرفی کرد که واسه خودش شروع به چاپ داستان‌های مستقل کرد. شروع کار آلن تو این شرکت با نوشتن داستان‌های بک گراند مجموعه‌ی هفتگی Doctor Whoو Star Wars شروع شد. ولی با خلق شخصیت نوشتن سری داستان‌های کاپیتان بریتانیا واسه این کمپانی، خودشو به عنوان یک مهره با استعداد و قابل تامل تو صنعت کامیک معرفی کرد. تا اینجا آلن ثابت کرده بود که کامیک رو می‌فهمه و می‌تونه بنویسه. ولی وقتی بر همگان روشن شد که آلن در واقع این نابغه‌ی عجیب و غریبه، که داستان V for Vendetta نوشت. داستان تاریک و خاص و بی‌نهایت مدرن که بعدها دی‌سی خریدش و هنوزم به عنوان یکی از ارزشمندترین داستان‌های مصور به حساب میاد. یه فیلم خیلی خوبم ازش ساختن سال 2005 با همین اسم که ناتالی پورتمن توش بازی می‌کنه، دوست داشتین برین ببینین.


دیگه تو اواسط دهه هشتاد بود که دی‌سی مستقیم رفت سراغ آلن و گفت آقا تشریف بیارین ما در خدمتتون باشیم. آلنم رفت. شروع کرد برای دیسی کار کردن و یه چند تا داستان خوبم نوشت و یک کتاب سوپرمن داد بیرون. ولی کتابی که استعداد بی‌نظیر آلن رو نه تنها تو صنعت کامیک، بلکه تو ادبیات نشون داد کتاب مصور واچمنه. به همراه گرافیست بی‌نظیر دی‌سی دیو گیبسون نوشت و تو سال 1985 منتشرکرد.


دیو گیبسون هم متولد انگلستانه و سال 1949 تو شهر لندن به دنیا اومد. دیو از همون بچگی عاشق کامیک بود. از همون هفت سالگی که خوندن و یاد گرفت و تونست هر چقدر که دلش می‌خواد کامیک بخونه شروع کرد واسه خودش نقاشی کشیدن و نوشتن. دیگه تا وقتی بزرگ شده جدی رفت تو صنعت کامیک چند تا نسخه‌ی بامزه‌ی اورجینال واسه خودش داشت. دیو تقریبا توی همه‌ی اون جاهایی که آلن واسشون کار می‌کرد حضور داشت. تو چندتا پروژه هم با هم همکاری کرده بودن تا این که تو دی‌سی سر همون پروژه‌ی سوپرمن حسابی باهم ایاغ شدن. در واقع دیو خیلی خوب می‌تونه ذهن عجیب آلن رو تو داستان پردازی درک کنه و فضای مالیخولیایی داستاناشو به تصویر بکشه. همین هماهنگی این دو نفر اونا رو رسوند به پروژه‌ای به نام واچ‌من که شاهکار دنیا مصوره. یکی از پرفروش‌ترین کمیک‌های دنیا، که حتی منتقدین ادبی هم نتونستن نادیده‌ش بگیرن. واچ‌من فرق داشت؛ دنیای مصور منحصر به فردش هم خیلی دور و خیالی بود، همونقدر واقعی و قابل لمس بود که حس تاریکی که منتقل می‌کرد می‌تونستی تو هر فریمش درک کنی و بفهمی.


داستان مدت زیادی بود که تو ذهن آلن وارد ریشه کرده بود. آلن تصمیم گرفته بود که از یه سری کارکتر شناخته شده ولی بیکار تو داستاناش استفاده کنه. واسه همینم اولش رفت سراغ شخصیت‌های انتشارات کامیک که تعطیل شده بود و اون موقع دیگه منتشر نمی‌شد ولی نتونست سر مبلغ خرید امتیاز این کاراکترها کنار بیاد. از اونور یه کمپانی بود به اسم چارلتون کامیکس؛ که یه انتشارات بازنشسته‌ی این صنعت بود. کاراکتراشم گذاشته بود برای فروش.


دی‌سی‌ام رفت سراغش. بعد از اینکه دی‌سی شخصیت‌های چارلتون خرید دیو گیبسون برگشت به آلن گفت خب بیا با این شخصیت داستان بنویس. اما این بار دی‌سی جلوی پاشون سنگ انداخت و گفت که حاضر نیست ریسک کنه و این شخصیت‌ها رو کنار هم بذاره و برنامه از خریدشون این بوده که این کاراکترها داستان‌های مستقلشونو تو دی‌سی ادامه بدن. دیگه حالا تصمیم گرفت دنبال انتشاراتی دیگه‌ای نگرده. نشست و با الهام از همون کاراکترهای چارلتون کامیکس، شخصیت‌های خودش رو ساخت و دیگه شروع کرد بدون منت شاهکارش خلق کردن.


واچ‌من در واقع محصولی بود از اعماق اشتیاقی که آلن واسه این صنعت داشت. یه داستان پیچیدگی رمان؛ رمانی که اول و آخر داره و قراره تموم شه. آلن در عین حال تصمیم گرفت داستان جوری بنویسه که تو هیچ مدیا و رسانه‌ی دیگه‌ای غیر از کامیک نشه چاپش کرد. یعنی یه جورایی غیرقابل اقتباس باشه که همینطورم شد. حالا بعدا در موردش حرف می‌زنیم. خلاصه دیو و آلن شخصیت خودشون رو از شخصیت‌های چارلتون ساختن و تو دوازده نسخه تقریبا سی و هفت هشت صفحه‌ای با استفاده از اتفاقات دنیای واقعی به ایده‌هاشون تجسم دادن. داستان توی دنیای موازی از دنیای ما اتفاق میفته. در واقع آلترناتیوی از دنیایی که ما الان داریم. اینجوری که یه سری اتفاق کلیدی که تو دنیای ما افتاده، اونجا یه جور دیگه افتاد و مسیر خیلی چیزا رو تغییر داده. یکی از جذاب‌ترین بک‌استوری‌هاییه که میشه برای داستان انتخاب کرد. که با دیو حتی فراتر از تصورات آلن پیش رفت.


آلن بعدها تو یکی از مصاحبه‌هایش گفته بود که هنوز گاهی از دیدن تصاویر دپ شگفت زده میشه و بعضی از نشونه‌ها رو بعد از چندین بار خوندن یه تازه متوجه میشه. خودش می‌گفته که واچ‌من طراحی شده که شش بار خونده بشه. یعنی تازه بعد شیش ماه دیگه می‌تونی بگی همه‌ی نشونه‌ها رو فهمیدی. پس این داستان بی‌نظیر تونست با تصویر یک دنیای تاریک و کاملا انسانی، تو ذهن مخاطب حک بشه. با چاپ و موفقیت واچمن تو سال 1985 صنعت کامیک چاره‌ای نداشت جز اینکه تغییر کنه و خودشو به سطح بالاتری از داستان پردازی وفق بده. مخصوصا که حالا مخاطبا انتظارشون بیشتر شده بود و نسبت به توانایی محتوایی که یه کامیک می‌تونسته تولید کنه آگاه‌تر شده بودن. اینجوری بود که حالا ابرقهرمانان بیشتر به سمت انسانی‌تر و تاریک شدن پیش می‌رفتن و گره‌های داستان‌ها به سمت واقعی شدن و پرچالش‌تر شدن.


تاثیر واچمن تا همین الان که چند دهه مخاطب و نویسنده‌ی مختلف رو پشت سر گذاشتیم هنوزم ادامه داره و این فقط تاثیر روی مخاطبان کامیک نیس، اهالی ادبیات هم همچنان غافلگیر میشن. خود آلن معتقده که انقدر روی فضای ابزورد واچ‌من تمرکز شده که خیلی از نکته‌های کتاب پشتش گم شدن ولی نمی‌تونن این واقعیت انکار کنه که حتی اگه بخش‌های مهمی هیچوقت درک نشدن، همون بقیه برای الهام بخشی به کلی نویسنده و طراح کافی بوده و هست. حالا همه‌ی این حرفا رو زدم که بریم ببینیم دلیل این تعاریف و تماجید از واچمن اصلا سر چی هست.


فرم کلی داستان واچمن حول یک گروه از ابرقهرمانان یا حالا دقیق‌تر بخوام بگم ماجراجویان ماسک داری می‌گرده که تو آلترناتیو دیگه‌ای از دنیای ما زندگی می‌کنن. گفتم دیگه انگار تاریخ معاصر یه جور دیگه رقم خورده باشه. تو دنیای واچمن ابر قهرمانا بخشی از جامعه شدن و تا مدت‌ها کاری که می‌کردن مثل یه شغل بوده و حتی باهاش پول درمیاوردن. مثلا بعضیاشون تو تبلیغات و مراسم‌های مختلف شرکت می‌کردن که حتی جذب سرمایه کنن. از طرفی زمانی که جنگ سرد در حال اتفاق افتادنه و داره تبدیل به یک جنگ اتمی جهانی میشه. جوری که مردم به صورت روزانه انتظار تمام شدن دنیا رو می‌کشن. تو سالی که داستان اصلی واچمن داره اتفاق میفته، که میشه سال 85، نقابدارا دیگه محبوبیت شون رو از دست دادن. اونم نه اینکه مثلا کهنه و فراموش شده باشن، نه، سال 77، 1977 مردم ریخته بودن تو خیابونا و توی تظاهرات خونین و خشمگین از دولت خواسته بودن که نقابدارارو از خیابونا جمع کنن و به جاش پلیس واقعی رو بفرستن تو شهر.


دلیلشم روش‌های خشونت‌آمیز بعضی از این نقاب دارا بوده. دولتم به غیر از دو نفر بقیه رو ممنوع الکار می‌کنه و اعلام می‌کنه که زدن هرگونه نقاب و رفتارهای ابرقهرمانی جرم محسوب میشه. این دو نفرم یکیشون فردی بود به نام ادوارد بلک ملقب به کمدین که برای دولت کارهای حساس و مهم انجام میداد. مثلا تو داستان کمدین اومده ایران و طی یک ماموریت خفن گروگان‌های سفارت آمریکا را آزاد کرده. اون یکی ار قهرمان دکتر منهتنه. ابر قهرمان نیست در واقع، یک فرا انسانه که بدون نقاب و حتی لباس می‌چرخه. موجودی که دیگه تو زمان و مکان شناوره و یه جور محصول اتمی به حساب میاد، یعنی مخلوق اتمی اصلا. حالا به داستان که رسیدیم میگم قضیه چی بوده. خلاصه قانون ضد نقاب اینا تصویب میشه. از طرفی یه سری اتفاق یه جور دیگه افتاده. مثلا جنگ ویتنام با پیروزی آمریکا تموم شده. جناب نیکسون رییس جمهور آمریکا با استناد به همین موفقیت هم قانون اساسی را عوض کرده و الان دور پنجمی که خودش رییس جمهور آمریکاست، یه حالت ولادیمیر پوتین مثلا.


ولی همه‌ی اینا که گفتم جزوی از بک‌استوری‌ان. داستان اصلی ماجرای قتل ادوارد بلک یا همون کمدینه. که گفتم ایرانم یه سر اومده. قتل مشکوک و غیرمنتظره که اولین سرنخ برای کشف یک راز بزرگتر و ترسناک‌تره. رازی که شخصیت‌ها رو تو موقعیت‌های عجیبی قرار میده و کلا همه‌ی محاسبات اخلاقی، قانونی، کلا همه چیز رو زیر سوال می‌بره. نحوه‌ی روایت داستان هم خیلی متفاوت و بدیهیه. داستان چندین راوی مختلف داره. که خیلی فراتر از استاندارد اون موقع کامیک بوکاس. هم اول شخص داره، هم دانای کل داره، فلاش‌بک داره، بازه زمانی داره و جالب‌تر از همه دوتا تکنیک دیگست. یکیش تعریف کردن یه داستان کامیک تو همین داستان اصلیه. یعنی یه پسر سیاه‌پوست و نوجوونی تو داستان هست که نقشش فقط اینه که تو شلوغی‌های نیویورک، می‌شینه کنار یه دکه روزنامه فروشی و داستان مصور می‌خونه. داستانی که هم تعریف میشه و هم تصاویرش دیده میشه. یعنی گاهی داستان وارد کتاب کامیک اون پسر میشه و ما تصویراین داستان رو می‌بینیم.


نویسنده داستان خودش یه شخصیتی تو داستان که من حالا حذفش کردم ولی اگه بخونینش حتما متوجه میشین دیگه اوضاع از چه قراره. دومین ویژگی باحال واچمن تو همین نحوه تعریف کردن، داستان بک‌گراندی که مربوط به اولین گروه ابرقهرمانیه که سال 1939 تشکیل شده بوده. داستانشون به خط اصلی ماجرا مربوطه و ما ماجراهای اون زمان رو غیر از فلاش‌بک‌ها و تعریف خاطرات شخصیت‌ها جور دیگه‌ای هم می‌تونیم بخونیم. چند صفحه آخر هر فصلی دیگه تصویرسازی نداره یا اگرم داره در حد یک عکس سیاه و سفید، یه نقاشی سیاه سفیده. مثلا صفحات آخر سه جلد اول خلاصه‌ای از کتاب یکی از اون ابر قهرماناست که داده بود به یه مجله‌ای، اون ابرقهرمانان 1939. ما تو اون کتاب می‌خونیم و می‌فهمیم که قبلا چه خبر بوده یا مثلا روشا که یکی از شخصیت‌های مهم داستان تحت درمان روانشناسه. که گزارشی که از این درمان می‌نویسه رو آخر یکی از فصل‌ها می‌تونین بخونین و اینجوری از بک‌گراند شخصیت بیشتر خبردار میشیم.


اینا هیچ کدومشون خیلی تابلو فقط برای تزریق اطلاعات به مخاطب نیستا، واقعا اونجا کاشته شده تا داستان هرچه جذاب‌تر پیش بره و مخاطبم ترغیب بشه به دنبال کردن. یعنی اصلا جاش اونجاست، یعنی اونی باید بخونی تا آخر صفحه‌ی سی و هفت، سی و هشت باید بخونی. نحوه‌ی تصویرسازی هم چیزی فراتر از هر داستانی بوده که در گذشته چاپ می‌شده. تمام نکات، حتی گرافیتی‌های روی دیوارهایی که تو نیویورک به تصویر کشیده شده مهمه و یک تاثیری روی داستان و فضا داره. از نظر تکنیکی هم سعی کرده همه چی رو منطقی کنه. مثلا تو کامیک‌های دیگه واندرومن یا هالک یا حالا هرکی وقتی می‌خواد یه شمشیر برداره که یکی بکشه، یه ابری میاد بالا سرش، که برم یه شمشیر بردارم فلانی را بکشم. در حالی که حالتش و تصویر هم داره همین نشون میده و اون یارو هم داره مثلا چه می‌دونم فرار می‌کنه، جیغ می‌زنه، نیازی به این زیاده‌گویی اصلا نیست.


خب معلومه داره شمشیرش ورمی‌داره. حتی اون بوم یا کلا یه سری واژه‌ی عجیب که تو کامیک نشونه‌ی ضربه خوردن هست، اینجا به کار نرفته، چون وقتی یکی یکی دیگه رو می‌زنه کاملا معلومه داره می‌زنه. مثلا بوم و شپلق و اینا خب گاهی خنده‌دار می‌شه. آلن و دیو با این کار به سطح شعور مخاطبشون احترام گذاشتن و از توضیحات اضافه پرهیز کردن. حالا دو تا دیگه جالبی‌ها‌شو بگم بعد میرم سراغ داستان. گفتم دیگه داستان اول شخص روایت میشه ولی این اول شخص عوض میشه، یه نفر نیست. یعنی شخصیت‌ها هر کدوم یه جای داستان شروع می‌کنن به تعریف کردن زندگیشون و مستقیم با ما حرف می‌زنن. جالب‌ترینش قسمت مربوط به دکتر منهتنه یعنی اون جالبی دومه که از اولی هم جالب‌تره. جان یا همون دکتر منهتن می‌تونه تو زمان و مکان جاری باشه دیگه، یعنی واقعا نه تنها همزمان می‌تونه همه جا باشه، می‌تونه تو همه‌ی زمان‌ها باشه. بنابراین وقتی داره تعریف می‌کنه در هر شرایطی از افعال حال استفاده می‌کنه.


برای جان همچی با هم پیش میره و بنظرش این محدودیت دید انسان که زمان رو یه پدیده‌ی خطی می‌دونه. خلاصه داستان جذاب و شخصیت جذاب اصلا یه وضعی. من میرم سراغ داستان ولی خطی تعریفش می‌کنم. اول یکم بک‌گراند و شرایط مهم ولی فرعی داستان تعریف می‌کنم، بعد می‌رم سراغ ماجرای اصلی.


سال 1938 کتاب مصور سوپرمن و مفهوم جدیدی از ابر قهرمان به مردم آمریکا معرفی میشه. تو کشوری که سیاهی و جرم و جنایت همه جا رو پر کرده. خیابونا و کوچه‌ها تو روز کثیف و سرد و پر تنش‌ان، شبام ترسناک و درنده و خونخوار. برای مردم هر چیز متفاوتی تبدیل به یک زنگ خطر و فوبیا میشه. فوبیا از جنگ، از ایدئولوژی، از رنگ و نژاد و جنسیت و تمایلات جنسی. حالا توی همچین دنیایی که چیزی به درگیری دوباره به یک جنگ جهانی دیگه نمونده، دو هفته بعد از چاپ اولین سوپرمن، یه خبری تو روزنامه‌ها چاپ میشه که وسط یه دزدی مسلحانه از یک سوپر مارکت تو نیویورک، مردی با یه نقاب کامل روی صورتش ظاهر میشه و غائله رو ختم به خیر می‌کنه. این میشه تازه شروع ماجرا. مردا و زنای ماسک‌دار بدون هیچ نیروی خاص و معمولا با مهارت‌های فردی تو جنگ تن به تن، گوشه و کنار آمریکا شروع می‌کنن به مبارزه با جرم و جنایت‌های محلی و حتی شهری تو مقیاس‌های بزرگ‌تر.


این اتفاقا با هیجان و استقبال مردم روبرو میشه. جوری که تبدیل میشه به یه پدیده‌ی پذیرفته شده و دنیای ابر قهرمانی با دنیای واقعی یکی میشه. توی همون سال مردی نقابدار به نام کاپیتان متروپلیس به چند تا از معروف‌ترین این ابر قهرمانان نامه می‌نویسه و ازشون میخواد که برای تشکیل یک گروه استثنایی به اون ملحق بشن. این نامه به چند نفر ارسال میشه که معروفتریناش اونموقع اینا بودن؛ Nite Owl، Silk Spectre و Comedian. نایت اول یه افسر پلیس بوده به نام هولیس که با هویت مخفی مثل جغد شبا بیدار می‌مونده و تو کوچه پس کوچه‌های نیویورک به داد مردم می‌رسیده. دومی میشه سالی ژوپیتر یا سیلک اسپکتر که موازی با قهرمان بازیاش بخاطر زن بودن، طرز لباس پوشیدن و جنگیدنش بدجوری طرفدار پیدا کرده بوده. اون یکی هم کسی نبوده جز ادوارد بلک که اسم مستعار کمدین رو برای خودش انتخاب کرده بود. اسم این گروه میشه مینتمن؛ که با هفت نفر تشکیل میشه. دوتا ابرقهرمان مونث، بقیه هم مذکر.


حالا دیگه کتابای سوپرمن و بتمن و اینا کم‌کم به فراموشی سپرده میشن و فروشگاه‌ها و دکه‌ها پر میشه از داستان‌های واقعی ابرقهرمانایی که مردم لمسشون می‌کردن و حتی می‌تونستن مصاحبه‌های زنده تلویزیونی ازشون ببینن، تبلیغات ببینن، می‌تونستن باهاشون تو مناسبت‌های مختلف عکس بگیرن، امضا بگیرن اما مثل همه‌ی اتفاقات تو دنیا اینم به این سادگیا نبود. کمدین که جوان‌ترین عضو گروه بود، تو سال 1940 بعد از یک دورهمی و عکاسی برای مجله، تو مقر مینتمن سالی ژوپیتر رو گیر میندازه و سعی می‌کنه بهش تجاوز کنه. حمله‌ای که به شدت با مقاومت سالی همراه میشه و همینم باعث میشه که کمدین به قدری شروع به کتک زدن سالی بکنه که زن بیچاره با کلی دنده شکسته و صورت له شده دیگه آخرش تسلیم بشه. البته کمدین نمی‌تونه کارش تموم کنه. دو تا از اعضای گروه وارد میشن و سالی رو از زیر دست و پای این مرتیکه نجات میدن.


کمدین هم از همون لحظه اخراج میشه. سالی به توصیه مدیر برنامه‌هاش آقای اشنایدر بخاطر خدشه‌دار نشدن تصویر مینتمن، از کمدین شکایت نمی‌کنه. ولی خبر این اتفاق کم و بیش همجا پخش میشه و قسمت بزرگی از هویت قهرمانی این گروه و کلا نقابدارا برای همیشه آسیب می‌بینه. کمدین از گروه که اخراج می‌شه تصمیم می‌گیره بره مستقیم تحت نظر حکومت کار کنه. اما گروه انقدرام خوش شانس نبودن، مثل کمدین. گروه که داشته کج‌دار و مریض کارش ادامه می‌داده در سال 1946 توسط یک خبرچین، متوجه میشه که دومین زن گروه یه همجنس‌گراست و داره اصلا با یه زن دیگه زندگی می‌کنه. اشنایدر که از مدیر برنامه‌های سالی به مدیر برنامه‌های کل گروه ارتقا پیدا کرده بوده، سریعا درخواست اخراج این ابرقهرمان همجنسگرارو میده و البته با موافقت همه می‌ندازنش بیرون.


همین میشه که اون ابرقهرمان و دوست دخترش تنها می‌مونن. دشمناشم از این فرصت استفاده می‌کنن و انتقام سال‌های قهرمانی این زن بدبخت رو به خون‌بارترین حالت ممکن می‌گیرن. شیش هفته بعد از اخراجش، جسد تیکه پاره این خانم با پارتنرش تو آپارتمان کوچک و تاریکشون پیدا میشه. این دومین مصیبتی بود که گروه باهاش دست به گریبان شد و به اندازه قابل توجهی همون اعتبار موندشونم پایین ‌کشید. هم به دلیل اینکه دشمنایی که خب میشن همون سوپر ویلن‌های دنیای واقعی، تونسته بودن انتقام بگیرن که این برای آبروی گروه خیلی بده و شکست تلقی میشده، هم بخاطر حضور یک همجنسگرا تو گروه که به هیچ وجه پذیرفته شده نبوده و تصمیم مینتمن رو تیره‌تر می‌کنه. ضربه‌ی تموم کننده ولی هیچ کدوم از اینا نبود. گروه وقتی پرونده‌اش برای همیشه بسته شد که سالی با اشنایدر همون مدیر برنامه‌ها ازدواج کرد و اعلام کرد که می‌خواد به زندگیش برسه.


هفت ماه بعدم صاحب یه دخترشد. از اون چند نفر هر کی مونده بودم رفت سراغ کار خودش و اگرم قرار بود قهرمان بازی دربیاره تنهایی و مستقل انجام میداد. دهه‌ی پنجاه شروع میشه، جنگ دیگه تموم شده، آمریکا با پرتاب دو تا بمب هسته‌ای تو خاک ژاپن سر و ته جنگ هم آورده و عین خیالش نیست. از طرفی هم بخاطر یه سری خرابکاری‌های کمونیست‌ها، دولت دستور میده که نقابدارا هویت واقعیشون رو اعلام کنن. البته با همه‌ی این اتفاقا بازم خیلی از این نقاب دارا به کارشون ادامه میدن، تا اینکه می‌رسیم به دهه‌ی شصت. که خیلی چیزا توش تغییرکردو دلیلشم ظهور موجودی بود به نام دکتر منهتن.


دکتر جان استرمن یه فیزیکدان اتمی بود که توی نیروگاه اتمی مستقر تو نیوجری زندگی و کار می‌کرد. پدر جان یه ساعت ساز ساده بود. به جان هم حرفه‌اش رو یاد داده بود و دوتایی با هم مغازه رو می‌چرخوندن. تا اینکه سال 45 میشه و از بمب هسته‌ای تو دنیا رونمایی میشه. دیگه پدر جان پاشو می‌کنه تو یه کفش که تو باید بری فیزیک اتمی بخونی چون آینده دنیا قراره تو علم اتم خلاصه بشه و از این حرفا. جان علاقه‌ای نداشته ولی رو حرف پدرش حرف نمی‌زنه. اتفاقا با نمرات خوبی هم دانشگاه رو تموم می‌کنه و همونجوری که گفتم تو شهر نیوجرسی مشغول به کار میشه. تو یکی از روزهای آگوست سال 1959 جان و دوست دخترش جین که همکارش بوده، داشتن تو کافه تریا محل کارشون قهوه می‌خوردن. جان همونجا متوجه میشه که ساعت جین رو که قرار بوده تعمیر کنه، تو اتاقک آزمایشگاه جا گذاشته. جان میره که ساعت رو برداره، وارد محفظه‌ی آزمایشگاه میشه و در رو پشت سرش خیلی سهوی می‌بنده. آزمایشگاه در حال انجام یک سری تست بوده که همین باعث میشه وقتی در بسته بشه اتوماتیک قفل بشه و تست شروع بشه.


از بدشانسی یا شایدم خوش‌شانسی جان همون موقع آزمایشگاه دچار یک انفجار اتمی میشه و جانم اون تو تبدیل به خاکستر میشه ولی ماجرا اینجا تموم نمیشه. جان زنده می‌مونه. یه جورایی می‌شه گفت هوشیاریش تو امواج کوانتومی زنده می‌مونه و کم‌کم می‌تونه برا خودش یه بدن بسازه. حالا موجودی متولد میشه که بی‌نهایت فراتر از درک و فهم و فیزیک و هر چیز انسانی دیگه‌ایه. موجودی هسته‌ای یا اتمی که زمان و مکان براش مفهومی نداره. موجودی که هیچ نیازی نداره، هیچ ضعفی نداره. میتونه با یه اشاره کشور از روی نقشه محو کنه. می‌تونه همزمان رو زمین باشه، رو ماه باشه، اصلا نباشه. میتونه خلق کنه، نابود کنه، کلا هر کاری که تا حالا قرار بود از پس خدا بر بیاد، حالا این موجود به راحتی میتونه انجامش بده. خلاصه جان که حالا به دکتر منهتن معروف شده، سرنوشت جهان رو برای همیشه تغییر میده. حضورش روی تمام اتفاقات دنیا و حتی روی جزییات زندگی آدما، تاثیر میذاره. بیشتر از هر تاثیری که تا حالا هر مذهب و دعا و ایمان گذاشته.


دیگه یکی پیدا شده بود که واقعا مثل خدا می‌تونسته همه جا باشه و مهمتر از این که این یکی رو میشه دید دیگه، استغفرالله البته. بعد از دکتر منهتن، آدرین یا همون آزیمنداس ظهور کرد. باهوش‌ترین آدم روی زمین، که با تکنولوژی بدجوری آمریکا رو یه سر و گردن از کل دنیا جلو انداخته بود. آدرین که عاشق اسکندر مقدونی بوده یه لباس ابرقهرمانی یونانی برای خودش انتخاب می‌کنه و تصمیم می‌گیره یه گروه دیگه از ابرقهرمان‌ها رو واسه خودش تشکیل بده. گروهی به نام کرایم باسترز که دکتر منهتن و کمدین بهش دعوت شده بودن. ولی اولین روزی که دور هم جمع میشن، کمدین با منطق بیهوده بودن همه‌ی این کارا، جلسه رو می‌ریزه بهم و می‌ذاره میره. البته یه اتفاق مهم تو این جلسه میفته، اونم دیدار دکتر منهتن و لریه. لری دختر سالی ژوپیتره، همونکه کمدین داشت بهش تجاوز می‌کرد. دکتر منهتن عاشق این دختر میشه که حالا با لباس ابر قهرمانی تو جلسه بوده و اسمش مثل مادرش گذاشته بوده سیلک اسپکتر.


دکتر منهتن که گفتم عاشق لری میشه، جین همون دوست دخترش که از قبل از دکتر منهتن بودنم باهاش دوست بوده ول می‌کنه و برای همیشه ترکش می‌کنه. حالا سال 1975عه، پرز نیکسون با استفاده از یکی از متمم‌های قانون اساسی خودشو برای بار سوم رییس جمهور اعلام می‌کنه. اینو بگم که تو دنیای واقعی نیکسون دور دوم بخاطر رسوایی واترگیت استیضاح میشه، ولی تو دنیای واچمن نیکسون نه تنها دو دوره رو تموم کرده، بلکه همینجوری الان داره ادامه میده. حالا می‌رسیم به سال 77؛ بخاطر نارضایتی مردم از روش‌های خشن نقاب‌دارا یه سری راهپیمایی و شورش بر علیه‌شون اتفاق میفته و بعد از اون اعتراضات، نقاب دارا کم کم بازنشست میشن و خیابونا خالی میشه از ابرقهرمانا و غیر از کمدین و منهتن یه نفر دیگه هم می‌مونه که زیر بار این قانون نمیره، قانون عدم حضور ابر قهرمانا. اونم کسی نبوده جز رورشاخ.


مرد ماسک داری که در برابر هیچ قانونی تسلیم نمیشه. رورشاخ اسمش رو از روی تست روانشناسی روزشاخ برداشته ‌بوده. همون تستی که کاغذ نشونت میدن که یه سری پترن سیاه روشه و تو باید مثلا بگی که یاد چی میفتی. رورشاخ اون تصویر رو می‌کنه ماسکش، یعنی رو ماسکش همون پترناس. اسم خودشم می‌ذاره رورشاخ دیگه. خب در مورد بک‌گراند داستان هر چی لازم بودو گفتم. یادآوری کنم که این چیزایی که من گفتم تو متن کتاب به صورت فلاش بک یا نامه و دفتر خاطرات و اینا مطرح میشه. من ساختار خطی کردم که بتونم راحت‌تر تعریفش کنم. حالا دیگه بریم به سال 1985 و شروع داستان اصلی واچمن.


فصل اول، واچ‌من، دفتر خاطرات رورشاخ، دوازده اکتبر 1985. امروز صبح یه لاشه سگ افتاده بود وسط خیابون. یه ماشین از روش رد شده بود و هر چیزی که تو شکمش بود پخش زمین شده بود. این شهر، این شهر از من می‌ترسه. من چهره واقعی نیویورک دیدم. کانال‌هاش که پر از خون شده. خونایی که وقتی لخته میشن میشن قبرستون حشرات زیرزمینی. یه روزی بالاخره چرک و خون انباشته شده از سکس و جنایت این مردم از همین کانالا تا کمرشون بالا می‌زنه. اون موقع‌ست که از هر سیاستمدار تا تن فروشان خیابونی بالا رو نگاه می‌کنن و کمک می‌خوان و من تو گوششون زمزمه می‌کنم که هرگز. اونا حق انتخاب داشتن، همشون، می‌تونستن پا جای آدمای خوب بذارن ولی بجاش رفتن سراغ کمونیست‌ها یا آدمای فاسد، بعد یه روز بیدار شدن، دیدن همون آدما تو لبه پرتگاه رهاشون کردن. حالا که همه دنیا قراره سقوط کنه تمام اون لیبرال‌ها، روشن‌فکرا، کمونیست‌ها، خوشگل حرف بزنا، سکوت کردن و دیگه حرفی برای گفتن ندارن.


تو یکی از شب‌های تاریک نیویورک، دوتا کارآگاه مشغول بازرسی یه آپارتمان توی یکی از بلندترین برج‌های شهرن. آپارتمانی که متعلق به ادوارد بلیکه. ادوارد بلیک یا همون کمدین. جسد کمدین له و لورده کف خیابون پیدا شده و بنظر میاد بعد از یک درگیری سنگین از روی تراس خونش پرتاب شده باشه. پلیس هیچ ایده‌ای برای حل این جنایت نداره و بنظرش می‌تونسته کار هر کسی باشه. از دشمنان قدیمی تا خرابکارای دولتی یا اصلا یه دزدی ماهرانه. ولی چیزی که بیشتر از همه تئوری‌ها بنظر قوی‌تر میاد، یه جنگ داخلی بین خود نقابداراس. اولین کسی که به ذهنشون می‌رسه رورشاخ یاغی و ترسناک بوده. که همیشه از اینکه رفیقاش ترسیده بودن و خودشون بازنشسته کرده بودن گله داشته. اما گله می‌تونه منجر به قتل بشه؟


رورشاخ اینجوری فکر نمی‌کنه. بعد از رفتن کارگاه‌ها رورشاخ که از ماجرا خبردار شده بوده، وارد آپارتمان کمدین میشه. هرچی بیشتر نگاه می‌کنه بیشتر احساس می‌کنه، که کار دشمن دیرینه یا مثلا چه میدونم بیس برای کینه شخصی نبوده این جنایت. بنظر میاد کمدین به دست کسی کشته شده که برای این کار تربیت شده بوده و می‌دونسته چجوری از پس مردی بر بیاد که خودش از پس همچی برمیومده. رورشاخ فکر می‌کنه که یه نفر تو شهر پیدا شده که می‌خواد نقاب‌دارا رو یکی یکی حذف کنه. رورشاخ تصمیم می‌گیره به دوستاش یا همون هم صنفیاش خبر و اخطار بده. دنیل یا نایت‌اول دوم داره تو تاریکی به سمت خونش میره. نایت اول دوم از بچگی طرفدار نایت‌اول اول بوده که تو گروه مینتمن فعالیت می‌کرد. واسه همینم وقتی اولی بازنشسته میشه، دنیل راهشو ادامه میده. من دیگه نایت‌اول اول و دوم نمیگم. اینجا یه نایت‌اول داریم که اونم همین دنیله.


خلاصه دنیل در خونه رو که باز می‌کنه رورشاخ رو می‌بینه که تو تاریکی نشسته و منتظرشه. رورشاخ قضیه مرگ کمدین و تئوری مخصوص خودش برای دنیل تعریف می‌کنه. دنیل محلی به این نظریه نمیده و فکر می‌کنه که رورشاخ مثل همیشه غرق تو پانارویا و جنون شخصیتی خودشه. رورشاخ ولی خب بی‌خیال نمیشه دیگه، میره به نفر بعدی هم هشدار بده. نفر بعدی میشه آدرین، باهوش‌ترین فرد کره‌ی زمین. آدرین بعد از ترک شغل ابرقهرمانی واسه خودش یه تشکیلات بزرگی راه انداخته بوده. اونقدرم پولدار شده بوده که میشد توی هر صنعتی یه رد پایی ازش پیدا کرد. از تکنولوژی اتمی گرفته تا صنعت عطر و عروسک سازی و اینا. خودشم تو طبقه آخر برج مخصوص خودش همچی رو هدایت می‌کرده. رورشاخ این بار هم با مخالفت همکار قدیمی مواجه میشه. آدرین هم فکر می‌کنه که کمدین به دست یک دشمن قدیمی کشته شده، هیچ تئوری توطئه‌ای هم درکار نیست. نفرات آخری که رورشاخ باید بهشون خبر می‌داد دکتر منهتن و معشوقه‌اش لری بوده.


لری الان دیگه با دکتر منهتن زندگی می‌کرده. یه جورایی انگار کارشم همین بوده. دولت ازش خواسته بوده که مواظب دکتر منهتن باشه. یعنی اونجا بوده که حواسش باشه جان همیشه خوشحال باشه وگرنه دولت دلیلی برای نگه داشتن لری نداشت. محل زندگیشون یه پایگاه اختصاصی و محافظت شده بوده که هر کسی نمی‌تونسته داخلش بشه. خبری که رورشاخ میده چیزی رو برای جان تغییرنمی‌ده. چون اون خودش همیشه همچی رو می‌دونسته دیگه. لری ولی خوشحاله و میگه کمدین به سزای اعمالش رسیده. اونم بعد از بلایی که سر مادرش آورده بود. جان همه‌ی اینا رو اتفاقاتی بی‌معنی و کوچیک می‌دونسته. بعدشم رورشاخ رو غیب می‌کنه و بیرون پایگاه ظاهرش می‌کنه که به کارش برسه. لری که از این سر بودن جان بحال جنون می‌افته، میره بیرون که دنیل رو پیدا کنه و در مورد این اتفاقا باهاش درد و دل کنه.


دفتر خاطرات رورشاخ، 13 اکتبر 1985. امشب یه کمدین تو شهر نیویورک کشته شد. یکی از پنجره پرتش کرد و با سر به زمین اصابت کرد. خون همه جا را قرمز کرد اما هیچکس اهمیت نمیده، هیچکس غیر از من. حق با کیه؟ ممکنه واقعا همینقدر بی‌اهمیت باشه؟ به زودی جنگ به پا میشه و میلیون‌ها نفر می‌میرن. بقیه هم تو بدبختی و قحطی غرق میشن. پس چرا مرگ یک نفر انقدر برای من مهمه؟ چون تو این دنیا دو تا چیز مهم وجود داره؛ خیر و شر، و شر باید مجازات بشه. حتی آخر دنیا هم نمی‌تونه این عوض کنه. کلی آدم هست که لیاقتشون مرگ و مجازاته ولی وقت برای اجراش کمه، خیلی کم.


فصل دوم، دوستان غایب. اعضای گروه کرایم باسترز یا هر چی که ازشون مونده رفتن و تو مراسم خاکسپاری کمدین شرکت‌ کردن. غیر از لری که علاقه‌ای به این مراسم نداشته و رفته که به مادرش سالی یه سری بزنه. سالی با شنیدن این خبر غمگین میشه، چیزی که لری رو عصبانی‌تر هم می‌کنه ولی سالی فکر می‌کنه دنیا بی اهمیت‌تر از اون چیزیه که با یه کینه‌ی سی ساله تبدیل به جهنم بشه. حتی اگه اون کینه به یه متجاوز به نام کمدین باشه. اونا در حالی همچنان مشغول به بحث کردنن که دکتر منهتن، آدرین و دنیل بالای سر تابوت کمدین زیر بارون شدید نیویورک ایستادن و به خاطراتشون با اون فکرمی‌کنن. دنیل یاد جنگ داخلیشون با مردم میفته، سال 1977، مردم تو خیابون به نقاب‌دارا حمله می‌کردن و رحمیم نداشتن. دنیل و کمدین باهم جلوشون وایستاده بودن. آدرین خاطره‌ی روزی تو سرش می‌چرخه که اولین جلسه برای تشکیل گروه کرایم باسترز تشکیل میشه.


کمدی هم به اون جلسه دعوت شده بود ولی خیلی زود همه چیزو بهم ریخته بود و رفته بود. بنظر کمدین شروع یه گروه ابرقهرمانی دیگه همون قدر بی‌ارزشه که تشکیل همون اولی بوده. یه مشت آدم که لباس‌های مسخره می‌پوشیدن و تو خیابون آشوب به پا می‌کردن. اسم خودشون گذاشته بودن ابرقهرمان. اونجا آدرین ازش پرسیده که خب خودتم که از مایی، اونم جواب داده نه، من کمدینم. توی قبرستون همچنان داره بارون میاد. کشیش داره آیه‌های انجیل رو با صدای بلند می‌خونه. تابوت کمدین با لباس پرچم آمریکا داره به گورش منتقل میشه و جان یا همون دکتر منهتن داره به بارون شدید ویتنام و شبی فکر می‌کنه که جنگ تموم کرده بودن. اون شب جان و کمدین توی بار ویتنامی گذرانده بودن تا پیروزی تو این جنگ بی‌معنی رو جشن‌ بگیرن. همونجا یه ذره جوون ویتنامی میاد و با گریه و داد و بیداد میگه که از کمدین حامله‌س. اما کمدین اهمیتی نمی‌ده و شروع می‌کنه به تحقیر کردن دختر بیچاره. دخترم با چاقو به کمدین حمله می‌کنه.


کمدین انقدر عصبانی میشه که اسلحه رو درمیاره و زن حامله رو تو همون بار شلوغ ویتنامی با یه گلوله تو پیشونیش می‌کشه. جان اعتراض می‌کنه‌ها ولی کمدین بهش میگه که لازم نیست ادای آدمایی درحالیکه اهمیت میدن. بهش میگه که اون خوب می‌دونه برای دکتر منهتن جون آدما هیچ ارزشی نداره. خاکسپاری تموم میشه، هر کی میره سراغ کار خودش، فقط رورشاخ می‌مونه که داشته پنهانی مراسم رو دنبال می‌کرده. وقتی همه میرن رورشاخ یکی از دشمنان قدیمی کمدین می‌بینه که وارد قبرستون میشه و یه گل رز قرمز روی خاک تازه کمدین می‌ذاره، بعدشم میره. رورشاخ تعلل نمی‌کنه و مردک را تعقیب می‌کنه. ادگار یا همون مردک از دشمنای بوده که سال‌ها با کمدین در حال جنگ و دعوا بودن. واسه همینم رورشاخ وارد خونه ادگار میشه و تهدیدش می‌کنه که بهش بگه چرا به اون مراسم اومده بوده. ادگار توضیح میده که کمدین چند شب قبل از مرگش و تو تاریکی وارد اتاق خواب ادگار شده بوده، بدون این که ماسکی رو صورتش باشه.


کمدین مست بوده و به پهنای صورت در حال اشک ریختن. ادگار ادامه میده که کمدین کنارش روی تخت نشسته و شروع کرده به درد و دل. کمدین اعتراف کرده که با اینکه آدم بدی بوده و حتی بچه‌ها رو هم به راحتی می‌کشته ولی بازم نمی‌فهمه چطور یه آدم می‌تونه همچین بلایی سر بشریت بیاره. کمدین نمی‌گفته داره از چی حرف می‌زنه، فقط پشت سر هم می‌گفته که با اینکه دنیا رو همیشه سیاه می‌دیده ولی دیگه این یکی رو نمی‌فهمه و باز هی گریه می‌کرد. آخرشم رفته، بدون اینکه اصلا معلوم باشه دلیل اومدنش چی بوده. رورشاخ خونه ادگار ترک می‌کنه. با کلی سوال، که جواباش بنظر خیلی پیچیده و سخت میومده. دفتر خاطرات رورشاخ، 16 اکتبر 1985. ادوارد مورگان بلیک، یک کمدین پنجاه و هشت ساله بود که امروز زیر بارون و خاک دفن شد. پس این اتفاقی که قراره برا هممون بیفته؟ زندگی پیچیده و پر از بحران، بدون هیچ فرصتی برای پیدا کردن حتی یک دوست.


آخرشم تنها کسی که روی قبرمون گل می‌ذاره دشمن قسم خورده‌مونه؟ نه، ما اجازه نداریم راحت و تو رخت خوابمون بمیریم. شاید یه چیزی تو شخصیتمون، یه جور عطش برای درگیری و جنگ. شاید اینا چیزیه که ما رو می‌سازه. ادوارد بلیک بین همه‌ی ما چهره‌ی ترسناک قرن بیستم دیده ‌بود و تصمیم گرفته بود که خودشم انعکاسی از این دوران بشه. ولی کس دیگه‌ای طنز نهفته تو این تصمیم را ندید و کمدین برای همیشه تنها موند.


فصل سوم، قاضی برای همه‌ی زمین. تو خیابونای نیویورک همه در مورد جنگ حرف می‌زنن. جنگ هسته‌ای که بنظر میاد فقط چند تا تیک تاک با اتفاق افتادنش فاصله داره. تو سطح شهر در حال ساختن پناهگاه‌های اتمی هستن که اگر کسی تو این آرمانگرانه زنده موند بره اون تو قایم بشه. ولی تو پایگاه مخفی دکتر منهتن کسی به این چیزا فکر نمی‌کنه. لری و جان دارن سر همچی با هم دعوا می‌کنن. لری البته از این بیشتر عصبانیه که جان در حالی که داشته کار می‌کرده یه دونه کپی که نه، دوتا کپی از خودش ساخته که لری رو توی رختخواب سرگرم کنه. دختر بیچاره که دیگه واقعا این یکی رو نتونسته بود درک کنه شروع به داد و بیداد کرده بوده و جانم مثل همیشه نمی‌فهمیده خب اصلا این چرا اهمیت داره. دیگه لری که داشته به مرز انفجار می‌رسیده قبل از اینکه منفجر بشه خونه رو ترک می‌کنه و می‌ذاره میره. دکتر منهتن نمی‌تونسته برای یه همچین چیزی وقت بذاره. قرار بود به زودی تو تلویزیون ظاهر بشه و برای اولین بار توی جلسه پرسش و پاسخ با خبرنگاران شرکت کنه.


اونم در حالی که برنامه به صورت زنده اونم تقریبا برای کل جهان قرار بوده که پخش بشه. جان تو خونه مشغول انتخاب کردن لباس مناسب برای مصاحبه‌اس. در حالی که جین دوست دختر سابقش تو استودیوی ضبط مصاحبه نشسته و داره همه‌ی اسرار زندگیش با جان و برای خبرنگار یکی از روزنامه‌ها تعریف می‌کنه. جین از زندگی با جان و خیانتش با لری میگه. ولی چیزی که برای خبرنگار مهمه سرطان گرفتن جین و ربطش به اتفاق اتمی که برای جان افتاده ‌بوده. گویا تعدادی از آدمایی که اون روزا کنار جام بودن سرطان گرفتن و جانم هیچوقت کمکشون نکرده. حالا جین اومده بوده تا به همه‌ی دنیا بگه که قهرمانشون که مثل خدا می‌پرستنش هیچ ارزشی برای حیات انسان قائل نیست. دکتر منهتن وارد استودیو می‌شه، خبرنگارا سر جاشون نشستن، سوال و جواب شروع میشه، همه از جنگ می‌پرسن تا اینکه نوبت به خبرنگار کذایی می‌رسه. اونم پا میشه و هر چی جن گفته بوده رو عین طوطی تکرار می‌کنه. سالن بهم می‌ریزه. بقیه خبرنگارا که سوژه خارق‌العاده‌ای پیدا کرده بودن دور جان جمع میشن و نمی‌ذارن بره. جان هم که دیگه کلافه و عصبی شده بوده، تو تلویزیون ملی و جلوی چندین میلیون بیننده فریاد وحشتناکی می‌کشه، بعد همه رو غیب می‌کنه تو سطح شهر ظاهرشون می‌کنه.


برنامه‌ی تلویزیون قطع میشه. دکتر منهتن عصبانیم زمین رو ترک می‌کنه و میره به مریخ که یکم با خودش خلوت کنه. خلاصه این اتفاق مثل یک بمب صدا می‌کنه. مهم‌ترین و دلگرم کننده‌ترین اسلحه آمریکا، پنج دقیقه مونده به جنگ غیب میشه و با الکل میره مریخ. خبر به رورشاخم می‌رسه. خبر که به رورشاخ می‌رسه اون باورش نمی‌شه که‌ این فاجعه اتفاقی پیش اومده باشه. پا میشه باز میره خونه دنیل و بهش میگه آقا من مطمئنم که غیب شدن جان به مردن کمدین ربط داره و اصلا حالا دیگه فکر می‌کنم که اتفاق گنده‌تر در حال افتادنه. روش به دلیل میگه که فکر می‌کنه به زودی قرار نوبت اونا هم بشه. خبر از صحنه خارج شدن جان به شوروی هم می‌رسه. حالا اونا با خیال راحت استراتژی حملشون تغییر میدن، دیگه ترسیم ندارن. رییس‌جمهور نیکسون تو اتاق عملیات کاخ سفید نشسته و داره به تصاویر تغییر روش شوروی تو آرایش سلاح‌ها نگاه می‌کنه. نیکسون هیچ راه حلی نداره. انتظار این حد از ناتوان شدن را نداشته. دکتر منهتن همیشه بخش بزرگی از این جنگ و کلا هر اتفاقی که تو آمریکا می‌افتاده بوده. نیکسون فقط دستور انتظار میده. تنها راه حلی که به ذهنش می‌رسه اینه که حداقل شروع کننده نباشه.


فصل چهارم، ساعت‌ساز. دکتر منهتن، کره مریخ. الان اکتبر سال 1985عه. من روی مریخم و دارم به عکسی از خودم و جین نگاه می‌کنم. از نگاه کردن بهش خسته می‌شم و می‌ندازمش روی زمین. من الان 127 میلیون کیلومتر از خورشید فاصله دارم. الان 7 آگوست سال 1945عه، من شونزده سالمه و تو آپارتمان کوچیک بروکلین نشستم و به تعمیر ساعت‌ها مشغولم. پدرم با یه روزنامه وارد میشه. آمریکا دو تا بمب اتم تو ژاپن منفجر کرده و جنگ تموم شده. پدرم میگه باید فیزیکدان اتمی شم، آینده تو اتمه. الان سال 1948عه و من برای اولین بار وارد دانشگاه پرینستون میشم. الان سال 1958عه و من با دکترای فیزیک اتمی از دانشگاه پرینستون فارغ‌التحصیل شدم. الان 12 می سال 1959عه. اولین روز کاری من تو نیروگاه اتمی. یکی از کارکنان داره یه محفظه رو نشون میده که خیلی محافظت شده و خطرناک بنظر میاد. همکار جدیدم بهم میگه قراره تو این محفظه‌ی بزرگ، ذات اجسام رو از بعد فیزیکیشون جدا کنیم. ما الان وارد کافه ‌تریا محل کارمون میشیم. من اونجا با جین آشنا میشم.


الان جولای سال 1959عه. من و جین تو سفریم. شب هتل گرفتیم و اونجا از من می‌خواد که ساعت قدیمیش رو تعمیر کنم. حالا من و جین داریم عشق بازی می‌کنیم. الان آگوست سال 1959عه. ما یک ماهه از سفر برگشتیم. جین از من می‌پرسه که آیا ساعتش رو تعمیر کردم یا نه، جواب می‌دم که تعمیر کردم. دنبالش می‌گردم یادم میاد تو محفظه‌ی آزمایشگاه جا گذاشتمش. میرم و وارد محفظه میشم. در قفل میشه و من می‌مونم. نمیفهمم چی شده. همه پشت در جمع میشن و از پشت پنجره من رو نگاه می‌کنن. در اتومات قفل شده و تا آزمایش انجام نشه باز نمیشه. هوا گرم‌تر و گرم‌تر میشه. آزمایش انجام میشه و چیزی شبیه انفجار اتمی اون تو و برای من اتفاق میفته. من تبدیل به میلیون‌ها ذره میشم. الان 14 نوامبر سال 1959عه. یک اسکلت با ماهیچه‌های نیمه‌تموم تو محوطه‌ی پایگاه پیدا میشه و بعد از یک فریاد گوشخراش ناپدید میشه. الان 22 نوامبر سال 1959عه. من تبدیل به یک موجود اتمی شدم. همه تو کافه‌تریان، جینم هست، من جلوشون ظاهر میشم. همه از نور و صدا می‌ترسن و فریاد می‌زنن ولی جین من رو می‌شناسه، جین کنار من می‌مونه.


برای من همه چیز تغییر کرده؛ دیگه نه سرما رو می‌فهمم، نه گرما. من می‌تونم همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها رو درک کنم و هیچ محدودیت فیزیکی ندارم. من یه موجود آبی رنگ و خیلیم عضلانی. دنیا متوجه من شده، می‌خوان مصاحبه کنن. ازم می‌خوان یه نشون داشته باشن. من یه اتم رو پیشونیم هک می‌کنم. اسمم رو هم گذاشتن دکتر منهتن. اسم سلاح مرگباری که حالا آمریکا خودش مالک اون می‌دونه. سال 1960عه، مجری اخبار اعلام می‌کنه که سوپرمن زنده‌ست و اون یه آمریکاییه. الان سال 1966عه. من تو اتاقم که پر از آدمایی که با نقاب رو صورتشون پوشوندن. دختر خیلی جوونی کنارم ایستاده و به من لبخند می‌زنه؛ لری ژوپیتر. کمدین اون جلسه رو بهم می‌ریزه، اون مرد عجیبیه. الان ژانویه سال 1971عه. پرزیدنت نیکسون از من می‌خواد تو جنگ ویتنام دخالت کنم. من به ویتنام میرم و اونجا با کمدین همکار میشم. مردی که عملا آدم بدیه. انگار گرما، دیوانگی و بیهودگی و خشونت این جنگ با شخصیتش هماهنگه. مردی که همه چی رو می‌فهمه ولی اهمیتی نمیده. ماه می شده، ویتنامی‌ها دارن تسلیم میشن.


اونا من و خدای خودشون می‌دونن. الان سال 1977عه. مردم تو خیابونا تظاهرات کردن و می‌خوان که پلیس برگرده و دیگه هیچ نقاب‌داری تو خیابونا نباشه. الان سال 1981عه. من و لری که دیگه بازنشست شده، توی پایگاه نظامی تو نیویورک مستقر شدیم، اون خوشحاله. الان سال 1985عه. من از این دنیا خسته شدم. این مردم، این انسان‌ها، از اینکه تو گره‌های زندگیشون گیر افتادم خسته‌ شدم. من الان روی مریخم، جایی بدون فصل، بدون ساعت، بدون شیشه‌های روی ساعت، من اینجا روی شن‌های صورتی مریخ نشستم. شن‌هایی که هنوز چیزی که قراره خلق کنم زیرشون دفن شده و اونا خبرندارن. الان روی هوا معلق نشستم، آماده‌ام که شروع کنم، که خلق کنم. دنیای جدید من از زیر زمین بیرون میاد و دور تا دور من شروع به شکل گرفتن می‌کنه.


آیا این منم که دارم این دنیا رو خلق می‌کنم؟ یا همه چی قبلا مقدر شده و در واقع اونان که دارن تقدیرشون رو با دستای من شکل میدن. بدون من همه چیز این دنیا فرق می‌کرد. اگه ساعت جین نشکسته بود، اگه تو اتاقک آزمایشگاه جاش نذاشته بودم. مقصر کیه؟ من؟ مردی که ساعت جینو شکسته؟ انتخاب شغلم؟ کدوم یکی اون محصول همه‌ی این اتفاقاست؟ آیا کسی مسئوله؟ آیا دنیا رو کسی ساخته؟ نه، احتمالا هیچکس. دنیا ساخته نشده، در واقع هیچ چیزی ساخته نشده، همه چیز فقط بوده، به همین سادگی و همه چیز هم همیشه خواهد بود. مثل یک ساعت که هیچ ساعت سازی نداره. حالا من روی تراس صورتی رنگ قصری که خلق کردم ایستادم. اگر روی زمین یک تلسکوپ قدیمی هم داشتن، می‌تونستن من و دنیای جدیدم رو ببینن. می‌تونستن ببینن که عکسی از روی دست من روی شن‌ها میفته، عکسی از من و جین، قبل از همچی. الان سال 1945عه، پدرم تمام ساعت‌هایی که در حال تعمیرش بودیم میریزه تو خیابون. باید جلوشو بگیرم و ساعت‌های تیکه پاره رو جمع کنم اما نمی‌گیرم، دیرشده، همیشه دیر بوده و همیشه دیر خواهد بود.


فصل پنجم، تقارن ترسناک. دفتر خاطرات رورشاخ، 21 اکتبر 1985. هیچکس در مورد اتفاقی که برای دکتر منهتن افتاد چیزی نمی‌دونه. مطمئنم که به سادگی ازش استفاده شده ولی کی این کارو کرده؟ کی ازش استفاده کرده؟ روسیه می‌تونه اولین مظنون باشه. منهتن و کمدین هر دوشون جزو مهره‌های نظامی بودن اما منطقی نیست. نمی‌تونم تمرکز کنم خیلی وقته نخوابیدم. رورشاخ تو تاریکی خیابونای نیویورک از جلوی خونه‌ای رد میشه که جلوش پر از پلیس و مردم جمع شدن برای تماشا. یه شهروند فقیر نیویورکی همسر و دو تا بچه‌ی کوچیکش رو تیکه تیکه کرده چون بنظرش زندگی کردن دیگه فایده‌ای نداره. اونم وقتی فقط چند روز به پایان دنیا مونده. برای کسی که گرسنه است تا اون روزم زیاده. رورشاخ به راهش ادامه میده. تو خیابونایی که همه ترسیدن. حالا خبرا نشون از درگیری‌های بیشتری تو این کل‌کل اتمی و جهانی میده. مخصوصا که حالا همه می‌دونن دکتر منهتنم رفته. دنیل نشسته پشت میز یه رستوران شلوغ و روزنامه می‌خونه که لری رو می‌بینه که وارد میشه. لری به دنیل میگه که ارتش دیگه اجازه نمیده تو خونه‌ی دکتر منهتن بمونه.


دنیل خوشحال میشه و ازش می‌خواد که مدتی رو تو خونه‌ی اون بگذرونه. توی برج بزرگ تجاری آدرین همه مشغول کار و پول‌درآوردنن. براشون چندان فرقی نداره که هر لحظه ممکنه همچی تموم بشه. آدرین آماده شده تا با منشیش به یه جلسه مهم بره. اونا دارن تو لابی شلوغ برج راه میرن که یهو یکی با اسلحه جلوی آدرین رو می‌گیره ولی آدرین باهوش بعد از یه دعوای درست حسابی مرد مهاجم رو روی زمین می‌ندازه. آدرین فریاد می‌زنه که کی تو رو فرستاده؟ کی تو رو فرستاده؟ ولی مهاجم مرده، در واقع با یه کپسول خودکشی‌کرده. آدرین دستور میده که مردک رو ببرن و پلیس خبر کنن. حالا دو تا کارآگاه توی دفترشون نشستن و بدون این که بفهمن چه بلایی سر کمدین اومده، باید معمای حمله به آدرین رو هم حل کنن. تلفن زنگ می‌زنه، کسی که پشت خط بهشون میگه که می‌دونه اونی که سال‌ها دنبالشین کجا قایم شده. دوتا کاراگاه که انگار دنیا رو بهشون داده بودن سریع حرکت می‌کنن.


ادگار همون دشمن خونی کمدین روی صندلی آشپزخونه و تو تاریکی نشسته، وقتی رورشاخ وارد خونش میشه. رورشاخ به سمت ادگار و ازش می‌پرسه که برای چی بهش زنگ زده بود. جلوتر که میره متوجه سوراخ روی پیشونی ادگار میشه. ادگار به قتل رسیده بوده و همون موقع صدای بلند کسی رو می‌شنوه که خودش رو کاراگاه معرفی می‌کنه و میگه که خونه محاصرس. رورشاخ سال‌ها از دست پلیس فرار کرده بوده و تعدادیشونم کشته بود. حالا دور تا دور خونه‌ی ادگار پر از پلیس مسلح. یکی اینجا برای رورشاخ پاپوش درست کرده بود. حالا دیگه براش واضح شده بود که یک قاتل، تروریست یا هر چیز دیگه‌ای که هست می‌خواد شهر رو از ابرقهرمانا خالی کنه و این بار نوبت خودش شده. درگیری شروع میشه و با کشته شدن دو تا پلیس بالاخره رورشاخ دستگیر میشه. برای اولین بار اون پارچه یا پوست صورتش برمیدارن و چهره‌ی واقعیش رو می‌بینن.


دفتر خاطرات رورشاخ، 21 اکتبر 1985. امروز یکی سعی کرده بود که آدرین رو بکشه. چیزی که ثابت می‌کنه که ما با یه قاتل ماسک‌کش‌ طرفیم. توی خیابون مثل همیشه همه عصبانین. امروز صدای فریاد کسی رو شنیدم که به نیکسون فحش میداد. به نیکسون و بعدشم همه‌ی بمبای دنیا. یعنی ممکنه همه دیوونه شده باشن؟ همه غیر از من.


فصل ششم، زل زدن‌های عمیق. از یادداشت‌های دکتر مالکوم لنگ 25 اکتبر 1985. اولین جلسه درمانی با والتر کوکس معروف رورشاخ. اون حتی داغون تر از اون چیزی که شنیده بودم ولی من خوش‌بینم. اگه تو این پرونده موفق بشم موفقیت شغلی بزرگی بدست آوردم. رورشاخ شدیدا پوکرفیسه، هیچ احساسی رو صورت و صداش وجود نداره. خیلی سخته بخوای عکس‌العملی ازش بگیری. از نظر ظاهری به طرز ستایش برانگیز صورت زشتی داره. من می‌تونم ساعت‌ها بهش خیره بشم. فقط مشکل اینجاست که اونم ساعت‌ها به من زل می‌زنه، در حالی که حتی پلکم نمی‌زنه. به هر حال من باور دارم، باور دارم که می‌تونم بهش کمک کنم. دکتر برگه‌هایی که روش تست رورشاخ هست رو می‌گیره جلوی والتر. والتر تمام چیزهای خونی که می‌بینه پنهان می‌کنه و به جاش میگه که گل و پروانه دیده. دکترم خوشحال فکر می‌کنه که والتر داره بهتر میشه. والتر ژوزف کوکس، ملقب به رورشاخ. پسر یک کارگر جنسی فقیر بوده که هیچ علاقه‌ای به داشتن این بچه نداشته.


والتر صحنه‌های وحشتناکی از مادرش و مردهای مختلفی دیده بوده و همیشه هم به خاطر وجود داشتنش کتک می‌خورده. چه از خود مادرش، چه از اون مردا. تا اینکه یه روز وقتی بچه‌های خیابون بخاطر مادرش شروع به اذیت کردنش می‌کنن، اینقدر عصبانی میشه که یه سیگار روشن رو تو چشم یکیشون فرو می‌کنه. اون روز والتر رو از خونه‌ی مادرش نجات میدن به پرورشگاه می‌برن. والتر یه پسر ساکت و درس‌خون بار میاد تا اینکه تو شونزده سالگی میره و کارگر یک تولیدی لباس زنانه میشه. یه روز یه زنی میاد و یه لباسی سفارش میده که طرح عجیبی داشته؛ لباس سفید با لکه‌های سیاه درست مثل تست رورشاخ. زن هیچوقت برای گرفتن لباسش برنمی‌گرده. والتر لباس بر میداره برای اینکه از شرش راحت باشه با قیچی قطع قطعش می‌کنه. بعد می‌ندازتش پشت ماشین که یه روزی بندازه دور ولی دیگه کلا فراموشش می‌کنه. دو سال بعد تیتر اول همه‌ی روزنامه‌های نیویورک قتل وحشتناک زنی بوده که لباس‌هایی با طرح رورشاخ طراحی می‌کرده.


زن بیچاره تو محوطه‌ی شهرکی که زندگی می‌کرده، شکنجه میشه، بهش تجاوز میشه و بعد هم به طرز وحشتناکی کشته میشه. در حالی که بیش از چهل تا از همسایه‌هاش داشتن با خونسردی از تراس خونه‌هاشون به این جنایت نگاه می‌کردن. والتر که تا به حال به این حجم از کثافت توی وجود آدما پی نبرده بوده، میره خونه و تکه‌های پارچه رو برمی‌داره و برای خودش صورت میسازه. صورتی که بتونه با اون بدون شرمندگی از انسان بودنش تو آینه نگاه کنه. والتر از اون به بعد میشه رورشاخ. مرد نقابداری که به سبک ترسناک و خشن خودش عدالت را اجرا می‌کنه. عدالتی که به نظر اون هرگز وجود نداشته. ولی اون هنوز والتره، والتره که ماسک می‌زنه. روزی که والتر برای همیشه میمیره و تنها رورشاخ باقی می‌مونه، زمانی که رورشاخ برای پیدا کردن یه دختر بچه‌ای گمشده به خونه‌ی مضنون میره. اونجا دو تا سگ بزرگ و می‌بینه که دارن لاشه‌های یک انسان کوچیک رو تیکه پاره می‌کنن و می‌خورن. تو شوک و ترس غرق میشه. میره با ساطور جمجمه سگا رو از وسط نصف می‌کنه.


بعدم مرد قاتل رو می‌گیره و تو خونه‌ی خودش یعنی خونه‌ی همون قاتل می‌بندتش به صندلی. همجای خونه رو با بنزین میشوره و مردک را زنده زنده می‌سوزونه. رورشاخ وایمیسه و سوختن کامل خونه رو نگاه می‌کنه. احساس می‌کرده که تطهیرشده و حالا دیگه فهمیده بوده که انسانیت قراره تا آخر عمرش فلاکت بکشه و هیچ خدایی نیست که اهمیت بده. زندگی، حیات. رورشاخ حالا فهمیده بوده حیات یه اتفاق رندومه، هیچ پترنی نداره، هیچ معنایی نداره، هیچ خدا یا نیروی ماورالطبیعی پشت ساخت این دنیا نبوده. خدا نیست که بچه‌ها رو می‌کشه و قصابی می‌کنه. خدا نیست که به بچه‌ها تجاوز می‌کنه و میده سگاش بخورن. خودمونیم، همش خودمونیم.


فصل هفتم، برادری برای اژدهاها. لری و دنیل دارن به بساط ابر قهرمانی دنیل تو زیرزمین مخفی نگاه می‌کنن. دنیل کلی دستگاه و ماشین داره که هیچوقت نتونسته ازشون استفاده کنه و حالا همشون دارن خاک بخورن. دنیل نمی‌تونه تمرکز کنه و به لری میگه که داره به تئوری رورشاخ ایمان میاره. مرگ کمدین، حمله به آدرین، رفتن جان، حالا هم که خود رورشاخ زندانی ‌شد. لری همه‌ی اینا رو تصادف می‌‌دونه و معتقده رورشاخ به سزای اعمالش رسیده، حقش اصلا تو زندان بمونه. دنیل که هنوز ذهنش مشغول رورشاخه عصبی‌تر میشه. لری که حالا این بچه رو می‌بینه بهش پیشنهاد میده که آقا این لباسای جغدتو تنت کن بریم ماجراجویی.


سوار ماشین پرنده مخصوص دنیل میشن و تو آسمون شهر نیویورک چرخ می‌زنن. یهو یه ساختمون در حال سوختن می‌بینن، که کلی آدم توش گیرافتادن. دنیل و لری ماسکاشون می‌زنن و به عنوان نایت‌اول و سیلک اسپکتر میرن به نجات گیر افتاده‌ها. دو تا ابر قهرمان ما هم چنان هیجان زده میشن از کاری که کردن، که تو همون سفینه باهم می‌خوابن. بعدشم دنیل باز انقدر هیجان‌زده و جوگیر میشه که یهو برمی‌گرده به لری میگه به نظرم باید رورشاخ را از زندان آزاد کنیم.


فصل هشتم، روح پیر. تو خیابونای نیویورک حالا دیگه فقط حرف جنگ نیست. والتر کوکس تو زندان غوغا کرده و همه در موردش حرف می‌زنن. زندانیا که خیلیاشون منتظر انتقام گرفتن از رورشاخ بودن، بهش حمله کرده بودن اما به طرز شگفت‌انگیزی و با خشونت زیاد رورشاخ حسابشونو گذاشته بوده کف دستشون. بعدش دیگه پلیس انداخته بودن تو انفرادی. این خبر به گوش لری و دنیل هم می‌رسه. واسه همینم دنیل برای نجات رورشاخ مصمم‌تر میشه. دنیل داره رو ماشین پرنده کار می‌کنه و لری غر می‌زنه که چرا تو روز اول بعد از معاشقشون باید برن دنبال یه سایکو روانی که از زندان آزادش کنن. اما دنیل مساله براش بزرگتر از این حرفاست. دنیل فکر می‌کنه که تو این چند روزی که دوستای نقاب‌دارش هر کدوم یه جوری گیر افتادن، جنگم انگار به شدت احتمالش بالا رفته و این دو تا نمی‌تونه بهم بی ربط باشه. مخصوصا رفتن دکتر منهتن.


دنیل تحقیق کرده و فکر می‌کنه که جریان سرطان همسر سابق، یعنی دوست دختر سابق و همکار سابق دکتر منهتن، یه نقشه بوده که جان رو از زمین دور کنن. یعنی سرطان داشتنا ولی نه بخاطر جان. لریم دیگه حرفی نمی‌زنه به همراه معشوق جدیدش میرن که رورشاخو آزاد کنن. اوضاع رورشاخ تو زندان داره بدتر می‌شه. یکی از کسایی که تو دعوا باهاش بوده تو بیمارستان مرده و حالا تعداد انتقام‌جویان بیشتر شده. در این حد که تا پشت میله‌های انفرادی میان و تهدیدش می‌کنن به زجرکش کردنش. در حالی که ماشین پرنده لری و دنیل داره به زندان نزدیک میشه، رورشاخ و زندانیا و نگهبانا باهم دعواشون شده و شورش وحشتناکی تو زندان راه افتاده. دنیل از دور شعله‌های آتش زندان رو می‌بینه و به سختی سعی می‌کنه رو پشت‌بوم زندان فرود بیاد.


بعدشم وارد زندان میشن تو آشوب و آتش‌سوزی، رورشاخو پیدا می‌کنن و سه‌تایی با هم به سمت خونه‌ی دنیل فرارمی‌کن. ولی چیزی که انتظارش ندارن اونجا منتظرشونه. جان یا دکتر منهتن روی مبل نشسته و می‌خواد که با لری حرف بزنه. جان به لری میگه می‌خواد اونو به مریخ ببره و اونجا با هم حرف بزنن. دنیل می‌خواد جلوی لری رو بگیره ولی لری میگه باید بره و به همراه جان یهو غیبش می‌زنه. از طرفی هم صدای ماشین پلیس میاد و از بلندگو اعلام می‌کنن که خونه محاصرس. دنیل و لری مظنون بودن واسه اون نجات اون آدما تو آتیش‌سوزی. از طرفی همه می‌دونستن که این دنیل با رورشاخ دوسته، یعنی دیگه هویتشون فهمیده بودن. بنابراین اومده بودن دنبالشون. این دوتا خب می‌بینن اوضاع پس و فلنگو می‌بندن. تو شهر همه چیز به هم ریخته، جنگ قطعا کمتر از ده روز دیگه اتفاق میفته. حالا دیگه مردمم شدیدا افتادن به جون هم. نیویورک، داره هر روز تاریک و تاریک‌تر میشه.


فصل نهم، تاریکی وجود. دکتر منهتن لری رو با خودش به مریخ، و دنیای تازه ساخته شده‌اش می‌بره. اونا شروع به حرف زدن می‌کنن و جان به لری میگه از جریان لری و دن خبر داره. مثل همیشه که از همچی خبر داره ولی جلوی هیچی رو نمی‌گیره چون نمی‌تونه واقعیت رو تغییر بده. جان به لری توضیح میده که زمان مثل یک جواهر می‌مونه که طراحی شده تا بشه کامل دیدش و همه‌ی اجزاشه که ارزشمنده. ولی انسان‌ها فقط یه لبه از اون رو می‌بینن و باهاش جلو میرن. در حالی که اگه تو زمان شناور بشن، دیگه نه چیزی یادشون میره و نه احساس گیر کردن توش رو می‌کنن. جان لری رو به گذشته می‌بره، به اولین خاطره‌ای که داره. لری خودشو می‌بینه در حالی که شاید فقط چهار سالشه و داره از پله‌های خونه پایین میره. جایی که صدای فریاد و دعوای پدر و مادرش خیلی واضح شنیده میشه. پدر و مادرش دارن سر خیانتی با هم بحث می‌کنند که باعث تولد لری شده بوده.


لری دختر مرد دیگه‌ای بوده. مردی که لری هیچوقت نفهمیده بوده کیه. اون به زمان حال برمی‌گرده. لری نمی‌فهمه جان چرا این کارا رو باهاش می‌کنه، در حالی که هر ثانیه ممکنه جنگ بشه. جان جواب میده که لری تنها چیزی بوده که روی زمین دوست داشته و بهش اهمیت می‌داده. حالا که لری رفته دیگه واقعا زمین براش اهمیتی نداره. لری باورش نمیشه که جان حاضر باشه انسانیت رو بخاطر یک رابطه بی‌خیال بشه، ولی جان باور دیگه‌ای داره. جان فکر می‌کنه حالا شاید تمام اون دردها و بدبختی‌های بی‌انتهای انسان تموم شه. شاید همیشه نیازمند بودن و زجر کشیدن بالاخره از بین بره. تمام نسل‌هایی که برای رسیدن به یک سری هدف پوچ و بی‌معنی زحمت کشیدن و هیچ وقت هیچ تغییر نکرد، تغییریم نمی‌کنه. از نظر جان انقراض خیلی گنده کردن. در حالی که در واقع یه اتفاق ارگانیکه. اتفاقی که سه میلیون سال دیگه که جهان هنوز سر جاشه کاملا فراموش‌شدهس. همین الانم زمین دیگه نابودتر از چیزی که حتی بدون جنگ هم بتونه درست حسابی دووم بیاره.


صد سال یا دویست سال دیگه چندان فرقی نداره. چون زمان هیچ مفهومی تو این جهان گنده نداره. جان آینده زمین درست نمی‌بینه، تنها می‌تونه یه سری تصویر محو ببینه. از جنازه‌هایی که تو خیابونا ریختن، از خودش که تو برف ایستاده و داره یکی می‌کشه ولی نمی‌بینه کیه، کیو داره می‌کشه، اون جسدا کی‌ان؟ مال کی‌ان؟ جان فکر می‌کنه یه سری امواج الکترومغناطیسی تصاویر ذهنی اون رو از آینده‌ی زمین مختل کرد. لری وحشت می‌کنه و حالا مطمئن میشه که قراره رو زمین جنگ بشه و از جان می‌خواد که اونو به زمین ببره ولی جان لری را دوباره به همون اولین خاطرش می‌بره. لری داره از پله‌ها پایین میره، جایی که صدای فریاد پدر و مادرش شنیده میشه. اونا دارن در مورد خیانت مادر لری حرف می‌زنن. لری بچه یه مرد دیگه‌ایه، این بار لری درست‌تر می‌شنوه. مادرش داره می‌گه اون مرد اون شب خیلی جنتل و مهربون بوده و ناپدری لری داره فریاد می‌زنه، که تو چطور می‌تونی در مورد کسی که داشته به تو تجاوز می‌کرده اینطوری حرف بزنی.


بعد لری وارد خاطره‌ای میشه که کمدین سعی کرده با لری حرف بزنه و مادرش نمی‌ذاشته. دختر بیچاره حالا چیزی رو می‌دونه که تمام این مدت تو چاله‌های ذهنش مخفی کرده بوده. کمدین پدر واقعی اون بوده. مردی که یک روز می‌خواسته به مادرش تجاوز کنه و چند سال بعد توی شب عاشقانه، لری رو بوجود میاره. دختر بیچاره شروع به فریاد زدن می‌کنه و احساس می‌کنه که همه چیز تو زندگیش یه دروغ بزرگ و خنده‌دار بوده. جان سعی می‌کنه آرومش کنه. میگه تو هر معاشقه‌ای که بین یک زن و مرد اتفاق میفته چندین میلیون اسپرم دنبال زنده شدنن. جان به لری نگاه می‌کنه و ادامه میده که تمام اتفاقات، نشون از این بوده که تو هرگز متولد نمی‌شدی تا این که مادرت عاشق مردی میشه که در واقع باید ازش متنفر می‌بوده. این عشق فقط تو یک شب اتفاق میفته و از بین میلیون‌ها اسپرم اونی موفق میشه که قراره تو رو بوجود بیاره. این یه معجزه ترمودینامیکه و چیز زیباییه که ارزش ادامه دادن داره داره. لری جواب میده که این معجزه برای همه‌ی انسان‌ها اتفاق میفته، جانم جواب میده آره، پاشو اشکاتو پاک کن که با هم برگردیم خونه و همه رو نجات بدیم.


فصل ده، دو سوارکار دارن نزدیک میشن. تو کاخ سفید جلسه‌ی اضطراری برگزار شده. روسیه تو کوبا سلاحاش رو به سمت آمریکا نشونه رفته. حالا رییس‌جمهور نیکسون و همه‌ی اعضای کابینه باید تصمیم بگیرن که چه خاکی به سرشون بریزن. تا حالا مطمئن بودن که با وجود دکتر منهتن روسیه هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه ولی الان دیگه نیکسون راه دیگه‌ای نداره، جز این که موشک‌های آمریکا رو هم به سمت روسیه نشونه بگیره و منتظر بمونه. سکوت و انتظار؛ تیک تاک جنگ حالا بلندتر هم شنیده میشه. دنیل و رورشاخم دیگه مطمئنا اتفاق‌های اخیر با هم بی ربط نیست، تصمیم می‌گیرن برن سراغ آدمایی که احتمالا اونی که قصد کشتن آدرین رو داشتن می‌شناسن. تو یکی از پس کوچه‌های تاریک نیویورک توی بار شلوغ و کثیف، مردا و زنایی نشستن که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن و به سلامتی آرماگدون همینجوری مشروب می‌نوشن. دنیل و رورشاخ وارد میشن. مستقیم به سمت آدمی میرن که بهش مظنونن. بعد از کلی کتک‌کاری طرف بالاخره اعتراف می‌کنه گویا یه شرکت پستی یه نامه به دست این طرف رسونده بوده که توش پول بوده، با یه دستوری که ازش خواسته شده بود یکی رو پیدا کنن که با آدرین حمله کنه.


رورشاخ و دنیل میرن سراغ آدرین، که در مورد اون شرکت پستی بهش بگن. ولی می‌فهمد که بله آدرین نیویورک ترک کرده و تو برج عظیمش پرنده هم دیگه پر نمی‌زنه. آدرین رفته بوده تو جزیره‌ی برفی و مخصوص خودش پناه گرفته بوده. رورشاخ و دنیل وارد اتاق کار آدرین میشن و شروع به گشتن می‌کنن. دنیل می‌تونه کامپیوتر آلن رو باز کنه بعد اونجا می‌فهمه که اصلا رییس اون شرکت پستی خود آدرین بوده. دنیل با وحشت این رو به رورشاخ میگه. چیزی که فهمیده بودنو باور نمی‌کنن. دنیل به رورشاخ میگه که آدرین الان توی جزیره‌س که مال خودشه. رورشاخم همونجا یادش می‌افته که تو یکی از کاراش متوجه شایعه‌ای شده بوده که تو اون می‌گفتن آدمای حکومت، توی جزیره‌ای مشغول ساختن یک سری سلاحن که روز مبادا بتونن در مقابل دکتر منهتن ازش استفاده کنن. فایل های توی کامپیوترم این شایعه رو ثابت می‌کرد اما هیچ کدومشون نمی‌فهمن که چرا آدرین باید همچین کاری بکنه.


چیزی که به نظر می‌رسیده این بوده که یکی داره برای این جنگ تصمیم می‌گیره و هر کسی که ممکن بوده جلوش رو بگیره از سر راه برداشته بود. رورشاخ حالا دلیل گریه‌های کمدین در برابر دشمن خونینش می‌فهمه. کمدین فهمیده بوده که اتفاق بزرگی قرار بیفته ولی آدرین چه هدفی می‌تونسته داشته باشه. هیچی دیگه این دو تا راه میفتن و به سمت جزیره‌ی آدرین میان. جایی که آدرین پشت مانیتورش نشسته و اومدن این دوتا رو تماشا می‌کنه.


دفتر خاطرات رورشاخ، 1 نوامبر 1985. یعنی این دیگه مرحله‌ی آخره؟ دنیل متقاعد شده که آدرین پشت همه این ماجراست ولی آیا ما دو تا توانایی رویارویی و آدرین رو داریم؟ داریم میریم تو قلمرو ناشناخته آدرین، اون به راحتی می‌تونه هر دومون بکشه و تو سرما دفنمون کنه و احدالناسی هم نفهمه. شب اول نوامبره، من یکم سردمه، آدرین از من سریع‌تره، از دنیل سریع‌تره، بنظر میاد که این آخرین ماموریتمون باشه، این آخرین باری که دارم می‌نویسم. من می‌فرستمش برای تو، که تنها روزنامه‌ای هستی که می‌خوندم. به آدرین گفتم که باید صندوق نامه‌ی خونم چک کنم، اونم باور کرد. وگرنه جور دیگه‌ای نمی‌تونستم این دفترو برات بفرستم. اگه داری این می‌خونی زنده باشم یا مرده، تو دیگه حقیقت می‌دونی. هر چیزی که پشت سر این توطئه باشه تو دیگه می‌دونی چیه و می‌دونی که همش زیر سر آدرینه. از حمایتت ممنونم و امیدوارم دنیا اونقدر دووم بیاره که این دفتر به دستت برسه. من از هیچ کاری پشیمون نیستم. زندگیمو به دور از هرگونه سازشی گذروندم و الان در حالی به سایه میرم که هیچ شکایتی ندارم. رورشاخ، اول نوامبر 1985.


فصل یازده، به کار من نگاه کن. آدرین جلوی مانیتورهای مختلف نشسته، درحالی که داره کانالارو عوض می‌کنه و با حیوون خونگیش حرف می‌زنه. نگران نباش کوچولو، عجله‌ای نیست، مهمونامون تو این آب و هوا هنوز ده مایل دیگه راه دارن که ما برسن. همینیم که تا اینجا اومدن فوق‌العادس. اونم با همه‌ی محدودیت‌هایی که دارن. سخت بوده حتما. هدفشون باعث شده بیشتر و بیشتر تو سوال‌های اخلاقی روشنفکری‌شون فرو برن. سوال‌هایی که مثل اینجا پر از برف و بدون راهنماست یا مثل همین یخی که الان دارن روش راه میرن خیلی نازک‌تر از چیزی که به نظر میاد. کاش بفهمن کی دیگه ادامه ندن. تو شهر نیویورک همه چیز از قبل هم بهم ریخته‌تر شده. روی در و دیوارا مردم همدیگه رو به هولوکاست پارتی دعوت می‌کنن. آدم مست تو خیابون بهم حمله می‌کنن، چیزی به نیمه شب نمونده. آدرین هنوز منتظر مهمونای ناخونده‌شه و به نقشه‌ای فکر می‌کنه که سال‌هاست منتظرش بوده. اسم من آدرینه، متولد 1939. پدر و مادرم بی‌نهایت هوش معمولی داشتن ولی من همیشه باهوش‌ترین بودم. وقتی هفده سالم بود هر دوشون مردن و من حالا با ارثی که برام رسیده بود پولدارترین هم شده بودم. من اینقد باهوش بودم که همیشه تنها بودم. هیچکس تو تمام این دنیا وجود نداشت که قابلیت راهنمایی کردن منو داشته باشه، حداقل بین زنده‌ها.


ولی بین مرده‌ها تنها کسی که من تا حد خدا می‌پرستمش اسکندر کبیره. فرمانده‌ی جوونی که وقتی تو سی و سه سالگی مرد، حاکم بخش عظیمی از دنیای متمدن دوران خودش بود. تنها کسی که به رویای دنیای متحد نزدیک شده بود. من مصمم بودم که فقط و فقط موفقیتام رو با کارهای اون مقایسه کنم. برای همینم همه‌ی اموالم خیرات کردم تا از صفر شروع کنم. بعد شروع کردم به سفر کردن به جاهایی که اون حکومت می‌کرده. من باور دارم کاری که می‌خواسته بکنه برای دوران خودش خیلی جلوتر بوده. تمام اون دانایی و تلاش به من الهام داد. من بعد از اون سفر دیگه تغییر کرده بودم. از اون به بعد یکی یکی قدمای پیروزی برای هدف برداشتم. پیروزی که امروز به نتیجه رسیده. دنیل و رورشاخ بالاخره به ساختمون می‌رسن و داخل میشن. آدرین پشت میز شام نشسته، وقتی که رورشاخ عصبانی به سمتش حمله می‌کنه. اما آدرین زورش از هر دوی اونا بیشتره و درگیری هیچ فایده‌ای نداره.


آدرین توضیح میده که فهمیده مشکل دنیا خیلی بزرگتر از جنگیدن با جنایتکاراس. دنیایی رو که دیگه پر از بمب اتم شده و هیچکس دیگه نمی‌دونه باید با این سلاح‌ها چیکار کنه. وقتی کل دنیا فهمیدن که دیگه راه برگشتی از خشونت وجود نداره، آدرینم تصمیم گرفته دست به کار بشه. قبل از اینکه دنیا به دست سیاست‌مدارای احمق نابود بشه. اما یه نفر بوده که از نقشش باخبر شده بود، کمدین. مردی که فهمید آدرین داره تو جزیره چیکار می‌کنه و خشونت این نقشه حتی برای آدمی مثل اون هم زیادی بوده. مردی که همیشه همه چیز براش یه کمدی سیاه بوده، حالا نقشه‌ی آدرین حتی خنده‌دارتر از حد توانش بود. رورشاخ و دنیل هنوز نمی‌دونن قضیه چیه، ولی آدرین هم تو خماری نمی‌ذارتشون. آدرین تمام این سال‌ها، در حال ساخت ژنتیکی موجودی فضایی و بی‌نهایت غول‌آسا بوده که با تله‌پورت وسط نیویورک ظاهر بشه و نصف جمعیت شهرو بکشه. حمله‌ای که قراره تقصیر بیگانگان فضایی بیفته و دنیا رو علیه‌شون متحد کنه. اینجوری دیگه جنگی هم اتفاق نمیفته و بجای کل مردم دنیا فقط نصف مردم نیویورک به خاک و خون کشیده میشن. البته آدرین انقدر احمق نیست که همه چی رو لحظه‌ی آخر توضیح بده. نقشه در واقع بیست و پنج دقیقه‌ی پیش عملی شده بوده و هیچ راهی برای متوقف کردنش وجود نداشته.


فصل دوازدهم، دنیای قوی و دوست‌داشتنی. نیمه شب دوم نوامبر. جان وسط خیابان اصلی شهر نیویورک ایستاده و با تعجب به زمان رسیدنشون فکر می‌کنه. نباید اینقدر دیر به زمین می‌رسیدن. بنظر میاد یه نفر به تکنولوژی رسیده که می‌تونه زمان رو برای جان دستکاری کنه. جان برمی‌گرده که اینو به لری بگه. لری ایستاده و به خیابون و دیواراش نگاه می‌کنه و با صدای بلند گریه می‌کنه. موجودی عجیب و بزرگ که بنظر فضایی میاد افتاده روی شهر و همجا پر از جسد و خونه. بدن تیکه تیکه شده نیمی از مردم نیویورک روی زمین پخش شده. از لابه‌لای دیوارها و درخت‌ها روی زمین خون می‌چکه. همه جا صدای ناله میاد، در حالی که هیچکس زنده نیست. جان اهمیتی به این اتفاق نمیده. برای اولین بار بعد از مدت‌ها نتونسته بود اتفاق افتادن همچین فاجعه‌ای رو ببینه و طعم وجود یه معما تو زندگیش هیجان‌زده‌ش کرده بود. جان به موجود فضایی نزدیک میشه و لمسش می‌کنه. چیزی که مطمئنه اینه که این موجود مهندسی شده و همچین چیزی تو هیچ یونیورسی وجود نداره. جان از روی یک سری فرکانس و طول موج فکر می‌کنه که بتونه منبع جایی که این موج طراحی کردن کشف کنه و مطمئنه که این همونجایی که تونستن آگاهی خودشو نسبت به همه چی رو مختل کنن. تو قصر محافظت شده آدرین، رورشاخ و دنیل به مانیتورها خیره‌ شدن.


آدرین داره به شاهکاری که خلق کرده نگاه می‌کنه. دنیل داره دیوونه میشه. آدرین هیچوقت انقدر بی‌رحم به نظر نمیومده. آدرین تونسته بوده که با کمک علم فیزیک و با کمک یک سری دانشمند و نویسنده که همگی تو سال گذشته گم شده بودن، نقششو دقیق و بدون اشتباه انجام بده و بعدم هر کس و ناکسی که کمکش کرده رو قبل از انجام مرحله‌ی آخر کشته بود و کار خیلی تمیز و مرتب پیش رفته بوده. آدرین خیلی خونسرد داره همه‌ی اینا رو تعریف می‌کنه که متوجه ظاهر شدن لری و جان پشت در قصرش میشه. آدرین قبل از اینکه جان وارد بشه به یه اتاق دیگه فرار می‌کنه، رورشاخم نمی‌تونه جلوشو بگیره. جان حالا جاییه که ذره‌ای از آینده رو هم نمی‌بینه، میره دنبال آدرین می‌گرده. جان میره و وارد آزمایشگاه مخصوص آدرین میشه و با صدای بلند دنبالش می‌گرده. آدرین جواب نمیده تا اینکه جان وارد اتاقی میشه که درش ناگهانی بسته میشه. آدرین با زدن یه دکمه همون بلایی سر دکتر منهتن میاره که چندین سال پیش سر جان اصلی اومده بوده؛ یعنی تجزیه شدن توسط یک انفجار هسته‌ای تو اتاقک محافظت شده‌ی آزمایشگاه.


آدرین حالا که دیگه جان رو هم کشته برمی‌گرده تا خبر شاهکارش دنبال کنه. البته این چهره‌ی پیروزمندانه آدرین با ورود ناگهانی یه دکتر منهتن غول‌پیکر از هم می‌پاشه. نقشش یه سوتی بزرگ داشته، اونم اعتماد به نفس کاذب بوده که فکر می‌کرده می‌تونه جان رو بکشه. جانی که از قدرتش حتی برای کسانی که به خدای لایتناهی اعتقاد دارند غیرقابل‌باوره. جان وارد میشه و آدرین رو به سمت دیگه‌ای پرتاب می‌کنه و بهش میگه که حتی باهوش‌ترین مرد روی زمین نباید انقدر احمق باشه که فکر کنه می‌تونه اون رو بکشه. آدرین اونو از زیر دست و پای جان خودش و بیرون می‌کشه به سمت مانیتورها میره. همه‌ی تصاویر روی کانال‌های خبری جهان ست می‌کنه. تمام دنیا دارن حادثه‌ی نیویورک گزارش میدن. تصاویر وحشتناک از قتل‌عام ساکنین خفن‌ترین و قدرتمندترین شهر روی زمین، کل دنیا رو تو شوک فرو برده. تمام کانال‌های اروپایی و روسی که تا دیروز داشتن شمارش معکوس جنگ رو پخش می‌کردن، حالا دارن بیانیه‌های ابراز همدردی حکومت‌های مختلفی پخش می‌کنن که همین چند دقیقه پیش اسلحه‌های مرگ بارشون رو رو همین مردم بدبخت نشونه رفته بودن.


شوروی در حالی که سر سلاحش کج کرده، اعلام می‌کنه که هر کمکی لازم باشه به آمریکا و قربانیاش می‌کنه و همچنین علم و تکنولوژیش رو با جهان تقسیم می‌کنه که همه با هم در برابر این دشمنان فضایی متحد بشن و از پا درشون بیارن. اخبار نشون میده که لابلای خون و جسد مردم نیویورک، جنگ که انگار به پایان رسیده و دیگه قرار نیست که نسل‌کشی اتمی تو این دنیا اتفاق بیفته. آدرین رو به دوستاش می‌کنه و با افتخار میگه من زمین را از قعر جهنم نجات دادم و تبدیل به یک آرمان‌شهرش کردم، یه آرمان‌شهر متحد به بزرگی کره. همه‌ی کشورها حالا با صلح و با یه انگیزه‌ی متحد کنار هم قرار گرفتن، حالا شما می‌خواین چیکار کنید؟ منو لو بدین؟ یا بکشین؟ در هر دو صورت همه‌ی حقیقت رو میشه و اون وقت دنیا دوباره به سمت جنگی بدتر از اون قبلی میره. دنیل داره دیوونه میشه، باورش نمیشه که باید همچین تصمیمی رو بگیره.


جان هم معتقده که آدرین درست میگه و ریسک فاش کردن واقعیت می‌تونه به ویرونی کامل دنیا ختم بشه. لری گریه می‌کنه و دنیلم همچنان با خودش کلنجار میره ولی رورشاخ به همه نگاه می‌کنه و میگه که وارد این شوخی نمیشه. رورشاخ هیچ وقت خودش نمی‌فروشه. شر باید مجازات بشه حتی اگه دنیا واقعا داره به پایان می‌رسه. رورشاخ از قلعه‌ی آدرین خارج میشه ولی بیرون در لابه‌لای برف‌ها جان روبروش ظاهر میشه. جان میگه نمی‌تونه اجازه بده که رورشاخ همه چیز رو بهم بریزه. رورشاخ ماسکشو در میاره و میگه تنها راهی که جلوی منو بگیری اینه که بکشیم. جان اول تعلل می‌کنه ولی رورشاخ با چشمای زل بهش خیره میشه و منتظر می‌مونه. جان دستشو به سمت رورشاخ می‌گیره و در عرض یک صدم ثانیه ذره‌های بدن رورشاخ روی هوا و روی برف‌ها پخش می‌شن.


جان برمی‌گرده می‌بینه که لری و دنیل تو آغوش همدیگه خوابیدن تو این وضعیت. جانم میره دنبال آدرین دیگه، درست نبود اونجا بمونه. آدرین تو اتاقش نشسته و داره مدیتیشن می‌کنه. جان میره سراغش. آدرین به جان میگه که چاره‌ای جز انجام دادن این کار نداشته. با اینکه هر شب کابوس بچه‌های مرده و آسمان خونی نیویورک رو می‌دیده ولی بازهم باور داشته که بالاخره یکی باید مسئولیت این کارو قبول کنه تا زمین و بشریت از خطر نابودی نجات پیدا کنن، مگه نه جان؟ من کار درستی کردم. حالا دیگه همه چی تموم شده. من همچیو تموم کردم نه؟ همچی تموم شده؟ نه آدرین هیچ چیز، هیچ‌وقت تموم نمیشه.


روزا می‌گذره و جهان در حال ترمیم درد مردم نیویورکه. همه متحدن و حتی قراره اتحادیه جهانی تشکیل بشه. جان روی مریخه و در حال خلق کردن دنیای اورجینال خودشه. لری و دنیل هم با هم زندگی می‌کنن و گویا بسیار خوشبختن. تو دفتر تحریریه یکی از روزنامه‌های محلی نیویورک، سردبیر عصبانی داره سر شاگردش داد می‌زنه که با این صلح جهانی کسی روزنامه نمی‌خونه، اصلا خبری نیست که کسی روزنامه بخونه. اوضاع کساد و فلان و فلان و همینجور داشت غر می‌زده. شاگرد نوجوون داره تو نامه‌های رسیده دنبال یه داستانی می‌گرده که شاید دل سردبیر باهاش شاد بشه و انقدر غر نزنه. چند تا نامه رو باز می‌کنه که می‌رسه به یه بسته. روش اسم فرستنده نیست. بسته رو باز می‌کنه توش یه دفتره. یه دفتر که روی جلدش نوشته دفتر خاطرات رورشاخ.


خب داستان رو با هم شنیدیم. امیدوارم این قصه‌ی بی‌نظیر به دلتون نشسته باشه. خیلی از جزییاتشو مجبور شدم که نگم ولی شدیدا پیشنهاد می‌کنم که برین کتابو بخرید و خودتون بخونین. گفته بودم بهتون که آلن معتقد بوده که واچ‌من غیر قابل اقتباسه ولی با همه‌ی اینا کارگردان‌های زیادی دلشون می‌خواست این تصاویر روی پرده سینما خلق کنن. جایگاه واچمن به عنوان کامیک اونقدر بین منتقدا و مخاطب ارزشمند بود که سینمایی کردن این اثر برای هر کارگردانی یه موفقیت محسوب می‌شد. تلاش‌هایی هم شد ولی تنها تری گیلیام و زک اسنایدر تونستن تا یه جاهایی پیش برن، البته نه با هم، یعنی تری تا پیش تولید رسید ولی پروژه متوقف شد. تا اینکه بعد از موفقیت فیلم سیصد، زک اسنایدر تصمیم به ساخت فیلم گرفت. آلن هیچوقت موافقت نکرد ولی دیو گیبسون حاضر شد که به زک اسنایدر کمک کنه. زک تا جایی که تونسته بود به فیلمنامه و به داستان وفادار مانده بود. حتی تغییر محسوسی تو دیالوگ‌ها ام نداده بود. هر سکانسی که باید عوض می‌کرد از دیو گیبسون خواسته بود طراحیشو انجام بده تا زک بتونه براساس ذهنیت دیو صحنه‌پردازی و دکوپاژ کنه.


پایان‌بندی رو البته زک عوض کرده که من نمیگم چجوری ولی تو همون دیو کمکش کرده. اسمشم تو تیتراژ فیلم هست که اسم آلن نیست. فیلم سال 2009 اکران میشه و نظر مثبت منتقدا را جلب می‌کنه ولی مردم چنان استقبال نمی‌کنن و فیلم با فروش کم تقریبا به یه شکست منجر میشه. این اولین نشانه‌ها از درستی حرف آلن بوده که واچمن دستاورد متفاوتی تو زمینه‌ی تعریف قصه به وسیله‌ی تصویره که قابل ترجمه به زبان سینما نیست. حالا بریم سراغ تلویزیون. سریال واچ‌من HBO رواحتمالا خیلیاتون دارین می‌بینین. تا حالا که خیلی خوب بوده و خیلی با کیفیت ولی داستان کلا با داستان آلن فرق داره. اتفاقا بعد از همه‌ی اینایی که براتون تعریف کردم می‌افته و اچ‌بی‌او داستان جدیدی خلق کرده. ولی آلن حتی علاقه‌ای به دیدن این سریال نداره. آلن که البته خودش با الهام از کاراکترهای بازنشسته‌ی چارلتون شخصیت‌های واچمن رو خلق کرده بوده ولی سر حق امتیاز کتاب و شخصیتش، بعد از انتشار البته، با دی‌سی دچار مشکل شده بوده و کلا دیگه براشون کار نکرده.واسه همینم هر اقتباسی که از واچ‌من ساخته میشه با مجوز دی‌سیه نه آلن. کتاب در واقع برای همیشه متعلق به دی‌سی باقی مونده. برای همینم همین دوتا اقتباس ازش ساخته شده، چون اگه به آلن بود که اصلا همین نبود. ولی به هر حال دست‌اندرکاران سریال می‌دونن که آلن هرگز سریالشون رو تماشا نمی‌کنه. ولی خودشون بارها اعلام کردند که تلاش می‌کنن که دنیایی که برای واچ‌من‌شون خلق کردن خدشه‌ای به شخصیت‌ها و داستان اصلی رمان بی‌نظیر آلن وارد نکنه. که نه فقط آلن بلکه طرفدارای داستان هم ازشون عصبانی نشن.


واچ‌من میشه گفت بزرگترین نقش رو تو پیشرفت کامیک به عنوان یک صنعت بازی کرده. هم از نظر هنری و هم تجاری. خیلی ناگهانی یک کتاب مصوری چاپ شده بوده یه موضوع خیلی جدی برای تعریف کردن داشته. حالا یهویی دنیای سرگرمی و هنر باید کامیک رو جدی می‌گرفتن ولی مشکل اینجا بود که با یه کتابی طرف بودن که خب چون کامیک بود نماینده‌ی این صنعت حساب می‌شد ولی واقعا نبود، حداقل تا اون موقع که تو این سند خبری از این حرفا نبود که مثلا بشه گفت واچ‌من اثریه که از دل اون صنعت بیرون اومده. به هر حال با همه‌ی این حرفا منتقدان نتونستن نادیده‌ش بگیرن. خیلیاشون معتقد بودن که واچمن اتفاق بزرگ تو ادبیات پست مدرنه و منصفانه نیست که رفتاری مثل کامیک‌های قبلی باهاش بشه. دلیلشم اینه که تا حالا وقتی قرار بوده که یه کتابی مصور خونده بشه، مخاطب با یه دنیای متفاوت از دنیای خودش مواجه میشده؛ دنیایی که وجود نداشته، دنیایی که با کامیک ترجمه می‌شده و همه چیز غلو شده و زیادی قهرمانانه بوده. ولی از طرفیم خب همش از ذهن یه آدم واقعی تو همین جهان بیرون زده بوده دیگه. بنابراین مخاطب بسته به هنر اون طرف اگه حال می‌کرده می‌تونسته اون دنیا رو باور کنه.


حالا واچ‌من اومد و همه‌ی معادلات معمولی و تثبیت شده رو بهم ریخت. چون دنیای واچمن شبیه دنیایی بود که مخاطب حداقل یه چیزاییش رو تجربه کرده بود. یعنی هر کسی واچ‌من رو بخونه پیش خودش فکر می‌کنه اگه واقعا اینجوری میشد چی؟ اگه واقعا آمریکا جنگ ویتنام می‌برد یا چه می‌دونم نیکسون می‌شد مادام العمر، جنگ جهانی سوم که اتمی هم باشه، اونم برای سالی که واچ‌من منتشر شده بود حتی میشه گفت خیلی واقعی‌تر و ترسناک‌ترم بود. همه‌ی اینا باعث شده که درک مخاطب از دنیا و مطلق بودن همه چی بهم بریزه و این کاری که هنر پست مدرن می‌تونه بکنه. هنر پست مدرن این درک عاقلانه و منطقی از جهان رو ازت می‌گیره و چشم تو رو به احتمالات جدید باز می‌کنه. هنرمند پست مدرن نقشی مثل یک فیلسوف به خودش می‌گیره و چیزی که می‌نویسه و تولید می‌کنه، تحت هیچ قانونی نیست که قبلا تعیین شده باشه. منظورم اینه که خب هر هنری یه ساختاری داره، حتی با اینکه هنره. مثلا فیلمنامه‌نویسی مخصوصا تو حالت کلاسیک یا همین فیلم‌های داستانی معمولی، حتما لازمه ساختار با دقیقه‌ها رعایت کنی. مثلا اتفاق اصلی باید تو ده دقیقه‌ی اول یک فیلم بیفته وگرنه مخاطب حتی اگه منتقد و صاحب نظر نباشه می‌فهمه که یه جای کار می‌لنگه، حوصله‌ش سر میره.


ولی تو فیلمایی که ما بهشون می‌گیم هنری اینجوری نیست. داستان دارنا ولی نحوه‌ی تعریف کردنش کاملا بستگی به نویسنده و کارگردان داره. منظورم اینه که اورجیناله. برای همینم وقتی یه همچین اثری از هر لحاظ خوبه، تبدیل به یک رویداد هنری میشه مثل واچ‌من. این مفهوم تو مخلوق آلن مو فراتر حتی رفته. واچ‌من مثه یه طرح چند لایه از یک فرش نفیس می‌مونه که هر گره‌اش یه معنی و هنر مخصوص خودش داره. آلن تمام روش‌هایی که برای تعریف کردن یه داستان وجود داره رو استفاده کرده و نتیجه تبدیل به یک اثر منسجم شده که ریسک آلن را حتی ارزشمندتر هم می‌کنه. منظورم چیه از روش‌های مختلف روایت؟ مثلا من به عنوان یه مخاطب، تجربه‌ی جدیدی از نحوه‌ی خوندن یک کتاب رو بدست میارم. برای اینکه درک کنم باید خودم رو با نحوه‌ی تعریف کردن کتاب منطبق کنم. باید همه‌ی نشونه‌ها رو ببینم و بخونم. هر چیزی که روی تصویر هست باید ببینم و اگه چیزی رو جا بندازم در واقع قسمتی از داستان نمی‌فهمم. مثلا گرافیتی روی دیوارا مهمن. رنگا و شب و روز بودن تصویر مهمه. حتی بیلبوردها و اعلانیه‌هایی که مثلا گوشه و کنار تصویر روی دیوار چسبیده شدن و اصلا هیچ ربطی هم به دیالوگا ندارن، مهمن؛ یه نشونه‌ای از یه اتفاق.


مثل جنگ، مثل سرمایه‌داری، مثل بی‌اخلاقی، مثل خشونت، همه‌ی اینا. اصلا بخوام واضح‌تر بگم مثل همین دنیای خودمونه. مثلا اگه من یکی رو به خونم دعوت کنم اولین کاری که می‌کنه کل خونه رو یه برانداز می‌کنه. دلیلشم علاوه بر فضولی، تلاشی برای شناخت بهتر من، سلیقه‌ی من یا حتی شغل و روحیه‌ی من. در حالی که تو رمان اینا رو تو چند صفحه باید توصیف کرد. فرق واچ‌من و رمانم تو همینه. تصویر در کنار ادبیاته و جایی برای توصیف زیادی نمی‌ذاره و بجاش فضا رو تو ذهنمون حک می‌کنه. چون همه چیز در خدمت داستانه و خود داستان آلن هم انقدر قوی هست که قابلیت انجام همه‌ی این ساختارشکنی‌های به نحو احسنت داشته باشه. تم اصلی داستان واچ‌من از نهییسم توش هست تا معنای زندگی، معنای حیات، یعنی همچی دیگه، همه چیز رو زیر سوال می‌بره. چه اونایی که گفتم، چه چیزایی جزتری مثل اخلاق و قانون و مسئولیت رو به چالش میکشه. مثلا آدرین کاراکتری که وظیفه‌ی نجات دنیا رو به تنهایی به عهده می‌گیره. که این یعنی نجات دنیا، حتی تو جهان واچ‌من به وسیله یک انسان. حالا یه انسان خیلی باهوش ولی به هر حال به یک انسان انجام شده. نه یه خدای هسته‌ای مثل دکتر منهتن.


آدرین به عنوان نماینده‌ای از گونه‌ای از انسان معمولی، حتی تو دوران سلاح‌های اتمی و جامعه‌ی از هم پاشیده، می‌تونه خودش و چندین میلیارد نفر دیگه رو از خطر و کثافت اجتماع نجات بده. حالا یه چند میلیون نفری این وسط مرده باشن، فرقی می‌کنه؟ یه نفر از همین گونه هست که باهاش موافق نیست، اونم رورشاخه. منطق رورشاخم هم انسانیه، از این نظر فرقی باهم ندارن. ذهن انسان می‌تونه به همه‌ی روش‌ها برای نجات خودش و دیگران فکر کنه. رورشاخ راه نجات دنیا رو مجازات شر می‌دونه. رورشاخ نمی‌تونه مردن این همه آدم رو بپذیره و هدف این اتفاق کوچکترین اهمیتی براش نداره. حالا بقیه‌ی کاراکترها با کی موافقن؟ با آدرین؟ چرا موافقن؟ اگه می‌تونستن جلوشو نمی‌گرفتن؟ چرا احتمالا می‌گرفتن ولی حالا بعد از همه چیز آیا حاضرن حقیقت رو بگن؟ اگه بگن همه چی به حالت قبل برمی‌گرده و مرگ این همه آدم بی‌معنی میشه. تازه جنگ هم میشه، ممکنه اصلا کسی زنده نمونه. پس شاید کار درست اینه که سکوت کنن. از طرفی مرگ نصف مردم نیویورک برای کی معنا داره؟ خودشون؟ اونا که اصلا خبر نداشتن. شاید رورشاخ برای همین میگه نه. یا چون حتی در برابر پایان دنیا هم شرو خیر وجود دارن و این دو تا نباید با هم مجازات بشن.


عذاب وجدانی که آدرین آخر داستان با جان درموردش حرف می‌زنه نشونه‌ی انسان بودنشه. از طرفی نشونه‌ی پذیرفتن نقش خدا هم هست. آدرین فهمیده که مثل خدا بودن همون قدر خطرناکه و نامعلومه که باور داشتن بهش. ولی آدرین وقتشو هدر نداده و خودش سکان را به دست گرفت و کی می‌دونه شاید اخلاق و عذاب وجدان و این مفاهیم اصلا هیچ وقت وجود نداشته و بشر باهوش‌تر به وجودش آورده تا بتونه بشر کم هوش ترو کنترل کنه یا شاید همچی یه مریضی روانیه. من نمی‌دونم، آدرین و جان و بقیه هم نمی‌دونن، رورشاخم نمی‌دونه ولی رورشاخ یه چیزی داره به اسم ایمان که مطمئنه درسته.


وقتی کتاب تموم میشه جواب همه‌ی این سوالا به عهده‌ی خواننده‌س. داستان پیامشو تو سرمون نمی‌کوبه که هیچ، اصلا اشاره هم نمی‌کنه، حتی یه ذره هم معلوم نیست خود نویسنده طرفدار کدوم شخصیت و تفکره. همچی به عهده‌ی خودمون و حتی حالا که دهه‌ها از انتشار این شاهکار گذشته، باز هم همه‌ی سوالا سر جاشه و مردم سر جواباشون به جون هم میفتن. جغرافیا و فرهنگ هیچ نقشی نداره و به قول دکتر منهتن، هیچ چیز، هیچ وقت، تموم نمیشه.



کاری از : فائقه تبریزی و بردیا برجسته‌نژاد

لوگو و کاور: نسرین شمس

طراحی وبسایت: نیما رحیمی‌ها

موزیک:

Avengers: Alan Silvestri- Bryan Tyler
Watchmen 2009-Watchmen 2019 HBO
Ghost B.C- Five Finger Death Punch-Dark-Puscifer


بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic---E06-–-Watchmen-id2202934-id210223206?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20-%20E06%20%E2%80%93%20Watchmen-CastBox_FM