روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
ولورین
سلام. چیزی که میشنویم قسمت 19 پادکست هیرولیکه که در اردیبهشت ماه سال 1400 ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانهاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف، ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
تو هیرولیک من یه شخصیت ابرقهرمان یا یک کتاب مصور یا همون کمیکو انتخاب میکنم. اول از داستان نویسندهها و خلق اون شخصیت و کتاب میگم. بعد خود داستان تعریف میکنم و بعدشم خودم یه تحلیل شخصی میذارم تنگش.
مثلا تو این قسمت قراره از ماجرای خلق شدن ولورین تو کمپانی مارول بشنویم. اینکه مال کی بود و چی شد که انقدر محبوب شد؟ بعد هم خود داستان ولورین تعریف میکنم. بعدشم علت محبوبیتشو تحلیل میکنم. داستان این دفعه یکم خشنه. برای همین پیشنهاد من اینه که خودتون یه بار گوش کنید، بعد اگه صلاح دونستین برای بچهها هم پخش کنین. مثل همیشه دمتون گرم و دلتون شاد.
من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد، این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این نوزدهمین قسمت از پادکست هیرولیک.
جیمز هالت یا لوگان یه شخصیت کلهشق و عصبانی کاناداییه که همه به اسم ولورین میشناسیمش. یه میوتنت یا جهشیافتۀ فوقالعاده قدرتمند. شخصیت و منش خاص ولورین، با اون نوع نگاهش به زندگی، اون چنگالهای عجیب، قدرت درمان شدن سریع و پیر نشدنش، اونا تبدیل به یکی از شناخته شدهترین ابرقهرمانهای جهان و یکی از ارزشمندترین داراییهای مارول کرده. که البته نقش هیو جکمن تو این قضیه نمیشه نادیده گرفت؛ ولی موضوع اینه که ولورین از اول با همۀ خصوصیاتی که ازش میشناسیم به دنیا نیومده.
جالب اینجاست که برخلاف یکی مثل کاپیتان آمریکا، ولورین دیر خلق شد. یعنی سال 1974 که دیگه چیزی به شروع عصر مدرن کمیک باقی نموندهبود. این عصرای دوران کمیکو تو قسمت دوم براتون تعریف کردم. عصر طلایی که با تولد سوپرمن دنیای ابرقهرمانی وارد یه دوران جدید کرد. بعرعد عصر نقرهای، بعد برنزی و بعد عصر مدرن. عصر مدن هم عصر داستانهایی مثل واچمن و سندمن و ایناست که همشونو براتون تعریف کردم. یعنی این سه تایی که گفتم براتون تعریف کردم.
حالا جناب ولورین متولد عصر برنزیه. ولورین که اون سال خلق شد با کمک کلی نویسنده و طراح و هنرمند تبدیل به چیزی شد که الان میشناسیم. یعنی کتاب به کتاب شخصیتش یه قدم پیش رفت و یه اتفاق تازه براش افتاد. حتی داستان اورجین یعنی زندگی قبل از ولورین بودنش هم تا قبل از سال 2000 برای خود مارول چندان واضح نبود؛ ولی خب به هر حال همیشه یه نفر هست که اولین جرقه به سر اون زده دیگه.
تو قسمت قبل از نویسندهای حرف زدم به اسم روی توماس نویسندهای که خیلی جوان بود و فقط بعد از 8 روز کار کردن تو کمپانی دیسی، یه نامه از استنلی گرفت که بیا و ادیتور مارول شو. روی هم خیلی خوشحال و خندان رفت مارول و چیزی نگذشت که شد دست راست استنلی. بیوگرافی روی توماس رو تو قسمت قبل و تو ماجرای خلق ویژن تعریف کردم. استنلی هم که نیاز به تعریف نداره؛ ولی اگه نمیشناسیش تو قسمت 15 هیرولیک، سیر تا پیاز زندگیشو براتون تعریف کردم.
بگذریم. روی توماس فقط به خاطر نوشتن و خلق شخصیت نبود که شده بود شماره دوم مارول. به خاطر ذهن اقتصادیشم بود. روی میدونست که چجوری باید اثری رو بنویسه یا شخصیتی رو خلق کنه که علاوه بر ارزشمند بودن یه پول درست حسابی ازش دربیاد.
تو سال 1974 یه روز که روی توماس تو اتاقش نشسته بود و داشت فروش و درآمدا رو بالا پایین میکرد به یه رقم خیلی وسوسه انگیز برخوردکرد. روی متوجه شد که 5 درصد کل خوانندههای مارول کاناداییان. بنابراین بدون یک لحظه تردید به این نتیجه رسید که مارول نیاز به یک ابرقهرمان کانادایی داره. یه قهرمان سرسخت و پر دل و جرات. یه شخصیت نترس و جون سخت، مثل ولورین. یک حیوان درندهخو و عجیب که زادگاهش کاناداست و قیافشم هم شبیه خرسه و هم شبیه گرگ.
ولورین واقعی یعنی اون جونوری که تو حیاط وحش کانادا زندگی میکنه، حیوونیه بی اندازه وحشی. موجودی منزوی و تنها که میتونه با حیوونای چند برابر بزرگتر از خودش بجنگه و پدرشونو دربیاره. فقط برای گرسنگی شکار نمیکنه. یعنی بدش نمیاد که هر از گاهی همینجوری یهویی یه حیوون دیگه رو بزنه و لت و پار کنه.
خلاصه نه تنها اسم جذابی داره بلکه شخصیتش جالب و ترسناکه. همین خصوصیاتم روی رو یا شدیدا بهش علاقهمند کرد؛ ولی روی تصمیم گرفت که این فکر هیجان انگیز را خودش رو کاغذ نیاره .همهی ایدهها رو جمع کرد و ریخت رو میز یکی به اسم لنوین. بهش گفت که من فقط سه تا چیز بهت میگم و بقیش با خودته.
اول اینکه اسمش ولورینه و کاناداییه. دوم این که قدش کوتاهه چون ولورین حیوون کوتاهیه. سوم این که خیلی زود عصبانی میشه؛ چون ولورین هم حیوون عصبیه و با بزرگتر از خودش در میفته. لن همه رو شنید و خیلی زود دست به کار خلق شخصیت شد. شخصیتی که میوتنت بود. یعنی جهش یافته بود.
اکثر ابرقهرمانهایی که تا حالا در موردشون حرف زدیم، یا بر اثر یک اتفاق یه سری قدرت پیدا کردن؛ مثل اسپایدرمن که عنکبوت نیشش زد؛ یا یه قدرت ذاتی داشتن اما انسان نبودن؛ مثل سوپرمن و واندروومن. یا اینکه هیچ قدرت خاصی نداشتن؛ مثل بتمن. حالا میوتنتها یا همون جهش یافتهها، کسایین که آدمن؛ اما یه قدرت خاص دارند که باهاش به دنیا اومدن. یعنی تو دی ان ایشونه. مثلا میتونن فکر بقیه رو بخونن و بهش مسلط بشن یا فلزاتو کنترلکنن. لن هم بعد از دیدن نوشتههای روی توماس تصمیم گرفت که یه میوتنت خلق کنه. میوتنتی اهل کانادا به نام ولورین.
لن وین متولد 1948 و شهر نیوجرسی بود. یه بچۀ مظلوم و همیشه مریض یهودی که سعی میکرد زندگی نکبتبار بین غریبهها و قلدر رو با پناه بردن به دنیای رنگارنگ و قهرمانی کتابهای مصور، آسونتر کنه.
تو سالهای نوجوانی لن و دوست صمیمیش هر پنجشنبه از مدرسه فرار میکردند تا بتونن خودشون به تور دیسی برسونن. دیسی هر هفته یه تور برگزار میکرد که مردم بیان و از کمپانیش بازدیدکنن. لن و دوستش کار هر هفتهشون این بود که توی تور دیسی شرکت کنند و همین موضوع باعث شد که پروسۀ کار و پشت صحنه ماجرا رو ببینن و دلشون بره واسه خلق کمیکا. این تور به حدی روشون تاثیر داشت که تصمیم گرفتن داستان مصور خودشونو بنویسن. این کار هم کردن و یه روز خیلی با اعتماد به نفس، داستانشون رو با خودشون بردن دیسی.
بست نشستن توی لابی تا یه ادیتور بیاد و باهاشون حرف بزنه. جالب اینه که ادیتور دیسی اومد. ازشونم پرسید که کین و چرا ساعتها اونجا نشستن؟ اونام همچنان با اعتماد به نفس گفتن که ما یه داستان نوشتیم و تا کسی پیدا نشه بخونتش از اینجا نمیریم. ادیتورم مرد خوبی بود. خیلی مهربون و خوش برخورد نشست کنارشونو باهاشون حرف زد و داستانشونم خوند. حتی خوشش اومد؛ ولی بهشون گفت که با اینکه دمتون خیلی گرمه؛ ولی داستانتون جا داره که خیلی بهتر شه. باید تمرین کنید.
این دو تام با لب و لچه آویزون اومدن که برن که ادیتور جلوشون گرفت و گفت منظورم این نبود که برین خونه بیشتر تمرین کنین. همین الان پاشین برین خودتونو به دپارتمان نویسندهها معرفی کنید. اونجا کارو درست یاد میگیرین. این دو تام که انگار دنیا رو بهشون داده بودن تا خود دپارتمان نویسندهها دوییدن. پس اینجوری شد که لن و رفیقش کارشون رو تو دیسی تو سن شونزده سالگی شروع کردن. ما اینجا به دوست لن کاری نداریم؛ اما خود لن اونقدر تو کارش جدی بود و اونقدر واسه یاد گرفتن علاقه نشون داد که بعد از چند سال تبدیل شد به یکی از نویسندههای خوب دیسی.
چند سال بعد خودشو فریلنسر کرد. یعنی تصمیم گرفت که پروژهای کار کنه و برای همین تونست با کمپانی مارول هم کار کنه. قضیه همینطوری اومد جلو تا این که گفتم بهتون، سال 1974 روی توماس اومد تو اتاق لن وین و سفارش یه ولورین بهش داد. یعنی دیگه تو اون سال، لن تو مارول بود. لن اونموقع توی مارول، مشغول نوشتن ماجراهای هالک بود. برای همین تصمیم گرفت که توی شمارۀ 180 ماجرای هالک شگفتانگیز و تو صفحۀ آخرش، ولورین به خوانندههای مارول معرفی کنه. اونم به عنوان ویلن. البته ویلنی که ظاهرا ویلن بود و حالا باید جلو میرفتند تا ببینند چی از آب درمیاد.
برای طراحی ظاهر ولورین، جان رومیتا به تیم اضافه شد. جان رومیتا یه طراح موفق بود که نقش زیادی تو کمیکهای اسپایدرمن داشت. حدودا چهل و چهار چهل و پنج ساله بود و تو همون نیویورک به دنیا اومدهبود. جذابترین ویژگیهای ظاهری ولورین و همین جناب رومیتا طراحی کرد. اون چنگالهای قشنگش، اون ماسک نوک تیزش، همه کار رومیتا بودن و نشانهای از همون شخصیت پیچیدهای ولورین. دیگه تا همین جاها برای یک صفحه توی داستان هالک کافی بود. ولورینم به عنوان دشمن هالک ظاهر شد. البته قصدش دشمنی نبود. اومده بود تا از خاک کانادا دفاع کنه.
این روش معرفی کردن کاراکتر، شده بود حقۀ مارول. شخصیت جدیدش مینداخت به جون شخصیت معروف و اینجوری معرفیشون میکرد. مثلا پانیشرم اولین بار به عنوان دشمن اسپایدرمن سر و کلهش تو کتابای مارول پیداشد. ولورینم یهو تو صفحهی آخر شمارۀ 180 هالک ظاهر شد؛ که بعد تو شمارۀ 181 ادامش دادن. جالب اینجاست که ظاهر شخصیت تو همون چند تا صفحه به مذاق کاناداییها خوش اومد و پروژۀ اقتصادی روی توماس خیلی زود جواب داد. زمانبندی خلق ولورین عالی بود.
تیم ابرقهرمانی ایکسمن داشت بین حوصله سر بر بودن و کنسل شدن دست و پا میزد. مخاطباش شماره به شماره کمتر میشدن و همونایی که هنوز وفادار مانده بودند از چیزی که میخوندن و میدیدن راضی نبودن. واسه همین نویسندهها تصمیم گرفتند که قبل از اینکه خیلی دیر بشه سریع به دادش برسن.
پس سال 1975، 3 تا نویسنده به اسمهای کریس، دیو و برند تصمیم گرفتند که ایکسمنو بکوبن و از اول بسازن. همه چی رو عوض کردن. از فضا و محیط گرفته تا خط داستانی. اما مهمترین کاری که کردن این بود که کلی شخصیت جدید به ایکسمن اضافه کردن. یکی از این شخصیتهای جدید، ولورین جذاب و پر رمز و راز بود. چیزی نگذشت که این عمل زیبایی که روی ایکسمن انجام دادن نتیجه داد و تبدیلش کرد به یکی از محبوبترین تیمهای ابرقهرمانی. محبوبیتی که حضور ولورین مهمترین عاملش بود. کلا ولورین خوش قدم بوده گویا. حالا با اون همه بدعنقیاش، ولی قدمش خوب بوده.
تو این داستانا کم کم یه سری ویژگی به شخصیت و قدرتهای لوگان اضافه شد؛ ولی هنوز کسی چیزی از گذشتهاش نمیدونست. در واقع نویسندهها از همین گذشته نامعلوم سواستفاده میکردن. گذشته نامعلوم منظورم این نیست که ولورین به کسی نمیگفت کیه و از کجا اومدهها؟ بنده خدا خودشم نمیدونست. هیچ خاطرهای از گذشتهاش نداشت. یعنی نویسندهها هم هنوز نمیدونستن که گذشته ولورین چی بوده؛ ولی یه طوری وانمود میکردند که انگار خود ولورینه که فراموشی گرفته و این راز مهمو اونا میدونن. خوانندهها همین مرموز بودن ماجرا براشون جذاب و هیجان انگیز بود.
توی همین سری ایکسمن بود که نویسندهها برای اولین بار تصمیم گرفتن که قیافۀ ولورینو نشون خوانندهها بدن. بله تا اون موقع ولورین فقط زیر نقاب ظاهر میشد و کسی نمیدونست چه شکلیه. نقاب یه چیز کاملا پوشاننده مثل نقاب بتمن بود. فقط قسمت چشاش یه حالت نوک تیز رو به بالایی داشت. باید سرچ کنید خودتون ببینید. خدایی نمیدونم چجوری باید توضیحش بدم.
حالا خلاصه اونو برداشتن یه قیافۀ نشسته و خراشیده رو گذاشتن جاش. اون نکای تیز روی نقابم منتقل کردن رو موهاش. اگه هیو جکمنو دیده باشین تو فیلمای ولورین، همین شکلیه. موهاش به دو طرف تیز شده و رفته بالا. اینکه قیافش زخمی و در عین حال جذاب بود، باعث شد بازم محبوبتر بشه؛ اما همچنان معلوم نبود که کی و از کجا اومده.
یه موجود خفن بود به نام لوگان. با چنگالهایی که از دستش بیرون میزدند. با حسهای پنجگانه خیلی قوی و قدرت درمان شدن. قدرتی که تو کمیک دارک فینکس تو همون سری ایکسمن، به قدری زیاد شد که تازه برای اولین بار این سوال تو ذهن خواننده به وجود آورد که نکنه لوگان هیچوقت نمیمیره؟ نکنه قابل کشتن نیست؟ نکنه پیر نمیشه؟ یا دیر پیر میشه؟ یا نکنه 200، 300 سالشه؟ خدایی نویسندههام کلی با این سوالا حال میکردن. چون خودشون نمیدونستن. هیچکس نمیدونست. حتی خالقای اولیه هم هیچ ایدهای نداشتن. باید با داستانها پیش میرفتند. باید میشستن و بزرگ شدن کاراکتر میدیدن و تحلیل میکردند تا تاریخچهشو کشف کنند.
یه جورایی انگار ولورین خودش گذشتو نوشت.به مرور زمان و با کامل شدن شخصیتش، خودش به نویسندهها نشون داد که چه جور گذشتهای در خور شخصیت جذابشه و اونا باید دنبال چه جور داستانی برای روایت کردن تولدش باشن.
با همهی این جذابیتها و محبوبیتها 8 سال طول کشید تا بالاخره مارول یه کمیک مستقل از ولورین منتشرکرد. یعنی تا قبل اون حتی رفت و تو داستانهای کاپیتان آمریکا هم سرک کشید؛ ولی خودش به تنهایی ماجراجویی نکردهبود. تا اینکه سال 1982 فرانک میلر از راه رسید و به همراه کریس که قبلا گفتم جزو نویسندههای ایکسمن بود، سری جدیدی نوشتند به نام ولورین.
از کمیک مستقل ولورین هم فوقالعاده استقبال شد و دیگه شروع کرد به یکهتازی. فرانک میلرو که یادتونه؟ نویسندۀ کمیکهای بتمن سال اول و بازگشت شوالیهی تاریکی که من هر دو رو تو قسمت اول و چهارم چهارگانه بتمن تعریف کردم. بعد از اون دیگه ولورین چند تا کمیک جذاب دیگه ازش منتشر شد. کم کم یه چیزایی داشت از گذشتش کشف میشد. مثلا این که چرا اون چنگالا فلزین؟ یا اینکه مثلا قبلا تو ارتش بود و یه سری از این چیزا که حالا تو داستان براتون تعریف میکنم.
تا اینکه میرسیم به سال 2001. یعنی یک سال بعد از اکران اولین فیلم ایکسمن. مارول دیگه شدیدا تحت فشار بود که یه ارجینی واسه ولورین بنویسه. اورجینی که پیشبینی میشد خیلی زود همراهش به پرده سینما باز کنه. مارول یکی از نویسندههای جوان و با استعداد به نام پل جنکینز انتخاب کرد و به همراه طراحی به نام اندی کوبرت این ماموریت بزرگ سپرد بهشون.
اینجوری شد که تقریبا 30 سال بعد از اولین حضور ولورین، کتاب 6 فصلی چاپ شد به نام ولورین اورجین. که تو اون به سوالهای خوانندهها جواب داده شده بود. اینکه این لوگان پر رمز و راز واقعا کیه؟ از کجا اومده؟ قدرتاش از کجا اومدن؟ اون چنگالها مال خودشن؟ و اینکه چرا به خودش میگه ولورین؟ اصلا چرا اسمش لوگانه؟
داستان تو قرن 19 و تو کانادا میگذره. برای خوندنش باید اون قدرت درمان شدن و اون اسکلت آهنی رو فراموش کرد. باید هر چی ازش میدونیم پاک کنیم و به عنوان یه آدم بهش نگاه کنیم. آدمی که کودکی داشته. خانوادهای داشته. اتفاق وحشتناکی براش افتاده و کلی چیز دیگه که گفتم نزدیک 30 سال هیچ کس هیچ ایدهای ازشون نداشته. چیزی که تو داستان خلقت ولورین جذابه همون چیزیه که قبلا گفتم. این که کلی نویسنده روش کار کردن تا اینی شد که بشه.
حتی گذشتش بعد از 30 سال و توسط نویسندهای نوشته شد که خودش 9 سالش بود وقتی اولین بار ولورین افتاد به جون هالک؛ ولی به هر حال ایده و خلق اولیه داستان، مربوط به سال 74 بود و اگه تو گوگل دنبال خالقینش بگردیم به سه تا اسم میرسیم. روی توماس که یک ابر قهرمان کانادایی به اسم ولورین میخواست. لنوین که شخصیت را نوشت و پرورش داد. و جان رومیتا که طراحیش کرد.
خب من تو این قسمت، داستان اورجین ولورینو براتون تعریف میکنم. نوشته پل جنکینز محصول سال 2001. این کتاب یه ادامه هم داره که واسه سال 2006. من اونو دیگه تعریف نمیکنم. حالا بریم که داستان اورجین و گذشتۀ مخفی ولورینو بشنویم.
سال 1886، ایالت آلبرتا، کانادا. بالای بلندترین تپه و جای دورتر از شهر عمارتی وجود داره به نام امارات هالنت. عمارتی بزرگ و اشرافی با نمای سنگی. باغی بزرگ و بیانتها و چندین و چند خدمه که با خانوادۀ هالنت خدمت میکنن. شایعات زیادی از این عمارت و ساکنینش تو شهر شنیده میشه. گرچه تمام شهر هرچی دارن ندارن و مدیون این خانوادهاند؛ ولی خب هیچکس نمیتونه اشتیاقشو از حرف زدن در مورد رازهای مخوف و ضد نقیض این خانواده پنهان کنه. مردم میگن که این عمارت روی قطرات اشک بنا شده. روی درد و رنج و صدای فریاد. شایعاتی که از چند سال پیش بیشتر هم شد.
بزرگترین نوۀ خانوادۀ هولنت که یک پسر نوجوان بود، بر اثر یک بیماری ناشناخته از دنیا رفت. بدن بی جونش تو باغ بزرگ عمارت دفن شد و به هیچکس اجازه شرکت در خاکسپاری داده نشد. خانم هالنت یا الیزابت هالنت نتونست داغ از دست دادن پسر بزرگشو تحمل کنه. چیزی نگذشت که به بیمارستان روانی منتقل شد؛ ولی بعد از اینکه برگشت هم چیزی عوض نشده بود.
خانم هالت از اون به بعد فقط یه سایه بود که گاهی پشت پنجرهی طبقۀ سوم عمارت دیده میشد و خیلی زود هم محو میشد. ساکنین عمارت هالت از این قرارند: آقای هالت بزرگ، پسرش آقای جان و همسر آقای جان، الیزابت و البته جیمز. کوچکترین عضو خانواده هالت که بعد از مرگ برادرش، تنها وارث این خانواده هم محسوب میشد.
خانوادهی هالت با دستای آقای هالت بزرگ تبدیل به یک خاندان عظیم و ثروتمند شده بود. مرد خشن و بیرحمی که از صفر شروع کرده بود و دونه دونه آجرای عمارتشو ساخته بود. بیرحمی که هنوز هم تو وجودش شعلهوره و همه رو میترسونه؛ اما پسر آقای هالت یعنی جان هالت که دیگه همه کارۀ خاندان شده بود، یه مرد جوون و محترمه. مردی که حتی بعد از مرگ پسر بزرگ و روانپریشی همسرش، باز هم تونسته بود سر پا بمونه و به وظایف اربابیش عمل کنه.
جیمز یعنی تنها نوۀ خانواده، یه پسر نوجوان و بیماره. پسری ضعیف ساکت و تنها که حتی اجازه نداره مادرشو ببینه. جیمز اجازه نداره وارد اتاق مادرش الیزابت بشه. اجازه نداره در مورد بیماری مادر و مرگ برادرش با کسی حرف بزنه. جیمز یه بچۀ تنهاست که به خاطر بیماری همیشگیش، خیلیا منتظرن که اون هم به زودی بمیره؛ اما پدرش آقای جان اینطوری فکر نمیکنه. جان مطمئن اگر یه هم بازی، یه همراه داشته باشه، مثل بقیهی بچهها سالم بزرگ میشه و خاندان هالت رو سربلند میکنه.
رز دختر نوجوونیه که برای همبازی شدن با جیمز جوان انتخاب شده. رزوهای قرمزی داره و پیراهن بلند و پفدار آبی رنگی پوشیده. پدر و مادرش هر دو از آنفولانزا فوت کردند و اهالی روستای کوچیکشون، فکر کردن که بهترین راه برای ادامۀ زندگی روز نوجوون و فقیر، کار کردن برای خانوادهی هالته.
ارباب جوان عمارت یعنی آقای جان، این پیشنهاد رو میپذیره و رز برای کار کردن تو عمارت هالت انتخاب میشه. رز لاغر و مو قرمز، بعد از یه سفر طولانی با قطار، حالا سوار درشکه اعیانی خانوادۀ هالت شده و داره به حرفای عجیب درشکهچی گوش میده. درشکهچی از هالت بزرگ میگه. از ارباب جان جوان و همسر مجنونش. از جیمز پسر کوچک خانواده، که مثل برادر بزرگش همیشه مریضه. برادری که هیچکس نفهمید که چرا همیشه مریض بود؟ و چی شد که جونشو از دست داد؟
درشکه به عمارت میرسه. جلوی ورودی وایمیسته و رز ازش پیاده میشه. رز ترسیده. دقیقا نمیدونه که چرا اینجاست و وظایفش چیه؟ چیزی از تنها شدنش نگذشته بود که بهش گفتن براش خونه و کار پیدا کردن. کسی نظر رز رو نپرسیده بود. گرچه چارهی دیگهای هم نداشت. رز تو همین فکر است که درشکهچی ازش میپرسه: ببینم دختر جون تو چندسالته؟ روز جواب میده که دوازده سالمه. مرد درشکهچی ادامه میده: خب اگه هر کاری که میگنو انجام بدی و رودهدرازی نکنی احتمالا 13 سالگیت رو هم میبینی.
رز جلوی در ورودی عمارت وایساده. باغ بزرگ عمارت خیلی عظیمتر از چیزی که رز تصورش میکرد. رز مطمئنه که از روستای خودشونم بزرگتره. عمارت که بیشتر شبیه یک قلعه سنگی میمونه، رز یاد داستانهایی میندازه که مادرش براش تعریف میکرد. یه قلعه وسط یه باغ درندشت که درست مثل همون قصهها یه زن جوان و تنها تو یکی از اتاقش زندانیه.
رز هنوز به در ورودی خیره شده که یه پسر نوجوون بهش نزدیک میشه و میگه تو چقد خوشگلی! رز به سمت پسر برمیگرده. پسر لباس کهنه و پارهای پوشیده. خودشم کثیف و موهای ژولیدهای داره. رز تا روش به سمت اون برمیگردونه پسر یه مشت خاک به سمت صورت رز پرتاب میکنه و بعد هم با خنده فرار میکنه.
رز روی زمین میافته و شروع میکنه به سرفه کردن. خدمتکار خونه، یعنی خانم هاپکینز که یک زن مسن و توپل مپله با پیراهن آبی و یک پیشوند سفید از راه میرسه. زن خدمتکار به رز کمک میکنه که از جاش بلند شه و بهش میگه اون تنها پسر آقای لوگانه. لوگان خیلی ساله که اینجا کار میکنه و مرد نفرتانگیزیه. پدر وحشتناکی هم هست. خانم کوچولو بهتر از 10 کیلومتری شونم رد نشی. اونا فقط دردسرن. فهمیدی؟ رز پیراهنشو میتکونه و میگه چشم.
خانم هاپکینز رز به داخل خونه میبره تا به همه معرفیش کنه. ارباب جان و پدر پیر و بداخلاقش تو اتاق نشیمن عمارت در حال دعوا کردن، سر رعیتهایی که به عقیدهی هالت پیر، نصف بیشترشون لیاقت مهربونیهای جان ندارن و باید تنبیه بشن و از گرسنگی بمیرن. جان که حوصلۀ غرغره پدر همیشه بداخلاقش نداره، با دیدن خانم هاپکینز و رز خوشحال میشه و میگه: به نظر میاد که مهمان داریم. خانم هاپکینز رز رو معرفی میکنه و میگه ایشون برای خدمت به ارباب جیمز اومدن. آقای جان برای رز آرزوی موفقیت میکنه و بهش میگه که مطمئنه جیمز، با داشتن یه دوست جدید حالش خیلی بهتر میشه.
دفتر خاطرات رز. هر روز که میگذره این قصر بزرگتر و بزرگتر میشه. دفتر خاطرات عزیزم! میتونم قسم بخورم که انگار اتاقای خونه هر روز بیشتر میشن و من هنوزم بین راهروهای بزرگش گم میشم. ارباب جیمز خیلی ضعیف و رنجوره. همیشه مریضه. انگار به همه چی حساسیت داره. بیشتر وقتش تو تختش میگذرونه و من براش کتاب میخونم؛ اما گاهی هم با هم به باغ میریم و بازی میکنیم. اون پسر خوبیه، مثل پدرش ارباب جان؛ ولی من هیچ وقت خانم خونه رو ندیدم.
خانم الیزابت. فقط ارباب جان و خانم هاپکینزن که اجازه دارن وارد اتاقش بشن؛ اما دل جیمز برای مادرش تنگ شده. اون یکی پسره هم گاهی میاد و با ما بازی میکنه. پسر آقای لوگان. من اسمشو نمیدونم؛ ولی اینجا همه داگ صداش میکنن. همیشه صورتش زخمیه و بدنش پر از کبودی. من فکر میکنم پدر همیشه مستش بدجوری کتکش میزنه. هم خودش هم پدرش بوی دردسر میدن. میتونم حسش کنم؛ ولی جیمز از داگ خوشش میاد. وقتی میریم به اطراف که با هم بازی کنیم، جیمز دوست داره که داگ هم باهامون باشه.
دفتر خاطرات عزیزم! باید اعتراف کنم که داره به منم خوش میگذره. اما انگار یه غم بزرگ همیشه دنبالمون میکنه. وقتی بازیمون تموم میشه نه جیمز و نه داگ، از اینکه باید برگردن خونه خوشحال نیستن. اونا پسرای غمگینین.
شب کریسمس و عمارت بزرگ آقای هالت جشن بزرگی در حال برگزاریه. برخلاف اعتراضات هالت بزرگ، ارباب جان جوان لباس پیشخدمت پوشیده و داره به تمام خدمه قصرش شیرینی تعارف میکنه. همه تو این جشن شرکت کردن و خوشحالن. جیمز کوچولو یه توله سگ خوشگل از پدرش هدیه گرفته و بعد از مدتها در حال گذراندن یک شب رویایی و بدون مریضیه.
آقای جان برای رز مو قرمز هم یه پیراهن گرفته تا تو اولین کریسمس بدون پدر و مادرش، احساس تنهایی نکنه. در حالی که همه خوشحال و در حال جشن گرفتنن یکی از خدمتکارا داگ یعنی همون پسر آقای لوگانو کشون کشون به سمت ارباب جان میاره و بهش میگه که در حال دید زدن دستگیرش کرده. داگ که مثل همیشه صورت کبود و زخمی داره، سرش و پایین انداخته و داره خیلی آروم گریه میکنه.
ارباب جان جلوش زانو میزنه و با مهربونی کریسمسو بهش تبریک میگه. بعد یه قطار اسباببازی از پای درخت کریسمس برمیداره و میده بهش. داگ باورش نمیشه و اشکاش تبدیل به اشک شوق میشن. تشکر میکنه و با خوشحالی به سمت کلبۀ خرابشان شروع به دویدن میکنه تا هدیشو به پدرش نشون بده.
پدر داگ یعنی همون آقای لوگان، مست و عصبانی روی صندلی داغون خونشون نشسته. درحالی که به قصر اربابش خیره شده. قصری که تو برف و بوران هم صدای شلوغی و خنده از داخلش شنیده میشه. لوگان از همشون متنفره. از پولدارایی که تو قطرشون میشینن و فکر میکنن که از همه بهترن.
لوگان از ارباب جان بیشتر از همه بدش میاد. از اینکه پولدار و به کل شهر حکومت میکنه؛ ولی ادای آدمای خوب و مهربون درمیاره چندشش میشه. از اینکه اون همسری به زیبایی الیزابت داره متنفره. لوگان تو همین فکراست که داگ با فریاد در خونه رو باز میکنه و میگه: بابا بیا ببین ارباب جان چی بهم داده؟
لوگان عصبانی و مست از جاش بلند میشه. فریاد میزنه و اسباب بازی رو از دست داگ میگیره و میشکنه. بعد داگو بلند میکنه و به سمت دیوار پرتاب میکنه. مگه بهت نگفتم که دیگه پیش اون آشغالا نرو؟ داگ شروع به عذرخواهی میکنه؛ ولی فایدهای نداره. لوکانتری مشروبش میشکنه و با همون تکههای بریده شده بطریش به سمت پسرش میره. داگ تو گوشۀ دیوار مچاله شده و دستشو روی صورتش گرفته. داگ خوب میدونه چی در انتظارشه.
چند ساعت بعد وقتی نور چراغونی و جشن تموم شده، داگ از روی پدر به خواب رفت رد میشه و با صورت خونی و بدن کبود، میره روی پشت بوم کلبهشان میشینه. برف به شدت در حال باریدن و داگ به قصر هالت خیره شده. تو عمارت هالت جیمز از اتاقش بیرون اومد و داره به صدای پدر و پدربزرگش گوش میده. اونا همیشه در حال دعوان.
پدربزرگ پسرشو یه بیعرضه میدونه که حتی نتونسته خانوادشو مدیریت کنه و بهش سرکوفت میزنه. جیمز از صدای داد و فریاد میترسه و خودشو به باغ میرسونه. جیمز تو برف و سرما وایمیسته و به پنجرهی اتاق مادرش خیره میشه. منتظر میمونه. مادرش گاهی پشت پنجره وایمیسته و میشه سایه سیاه رنگشو دید. سالهاست که این تنها چیزیه که جیمز از مادرش میبینه.
دفتر خاطرات عزیزم! من هنوزم احساس میکنم که داگ قراره برام دردسر درست کنه. همیشه میبینمش که پایین پنجره وایساده داره به اتاق من نگاه میکنه. تو این چند سالی که اینجا بودم، میدیدم که داره بزرگ میشه و هر روز بیشتر و بیشتر شبیه اون پدر هیولاش میشه. تو چشماش یه بیرحمی هست که منو میترسونه. همه چیز تو این چند سال فرق کرده.
عمارت مثل یه لولۀ خراب میمونه که خوشبختی قطره قطره داره ازش میچکه و دور میشه. احساس میکنم که حال جیمز هیچوقت قرار نیست که خوب بشه. اونم با رفتاری که پدربزرگش باهاش میکنه. هر روز پیرتر و بداخلاق تر میشه. اونا میخوان از جیمز یه ارباب بسازن؛ ولی این امکان نداره. اون دلش نمیخواد.
اندوه داره از روح این خونه تغذیه میکنه. از روح جیمز. اون رنگ پریده تر شده. انگار ذره ذرهی وجودش به این خونه میبازه. هر روز و هر شب تب داره و سرفه میکنه. من فکر میکنم که اونم به زودی به سرنوشت برادرش دچار میشه. آه دفتر خاطرات عزیزم! من فکر میکنم ما هممون تو این خونه به اون سرنوشت دچار میشیم. مرگ.
خانم هاپکینز به اتاق رز میاد و ازش خواهش میکنه که بعد از اینکه پذیرایی از مردای خونه رو تموم کرد به طبقه بالا بیاد و ملافههای خانم الیزابت رو عوض کنه. رز میدونه که برای رفتن به اتاق خانم خونه، باید در بزنه و بعد درو باز کنه. ملافهها رو بذاره و سریع از اونجا بره. بدون اینکه به داخل اتاق نگاه کنه. رز به اتاق پذیرایی میره. ارباب جان و پدرش دارن سر یاد دادن روش گردوندن خونه به جیمز با هم دعوا میکنند. جیمز یه گوشه نشسته و خشم از سر و صورتش میباره.
رز نمیتونه اونجا بمونه و به سمت اتاق خانم هالت میره. صورت غمگین جیمز از جلوی چشمش پاک نمیشه. برای همینم حواسش پرت میشه و بدون اینکه در بزنه در اتاق خانم الیزابتو باز میکنه. الیزابت در حالی که لباس تنش نیست با دیدن رز فریاد میزنه و بهش میگه که از اینجا برو.
رز خشکش میزنه. روی تن خانم الیزابت سه تا زخم بزرگ هست. سه تا خط موازی و عمیق که از کمرش شروع شد و تا شکمش ادامه پیدا کردن. انگار که یه گرگ یا خرس بزرگ پنجههاشو تو بدنش فرو کرده باشه و کشیده باشه. الیزابت دست از جیغ زدن برنمیداره. تا این که خانم هاپکینز از راه میرسه و رزو از اتاق بیرون میکنه. رز شوکزده پا به فرار میذاره و با سرعت هرچه تمامتر خودشو به باغ عمارت میرسونه و پشت شمشادهای بلندش قایم میشه. یعنی چه بلایی سر خانم الیزابت اومده بوده؟ اون زخما؟ کی اون کارو باهاش کرده بوده؟
رز هنوز داره نفس نفس میزنه که داگ از پشت شمشادها بیرون میاد و جلوش ظاهر میشه. داگ لبخند وحشتناکی روی لباش داره و به رز نزدیک میشه. منتظر من بودی رز کوچولو نه؟ منم خیلی وقته منتظرتم. داگ دستای رز میگیره و اون به شمشادا میچسبونه. رز فریاد میزنه که ولم کن. داگ ادامه میده: خجالت نکش رز. وقتشه من و تو بیشتر همدیگرو بشناسیم.
داگ خودشو به رز میچسبونه و صدای فریادهای رز به قدری بلند میشه که بالاخره جیمز میشنوه. جیمز خودشو به رز میرسونه. حواس داگ پرت میشه و رز میتونه با یه لگد محکم از دستش فرار کنه. اون روز ارباب جان به سراغ آقای لوگان میره و تهدیدش میکنه که برای این اتفاق مجازاتشون میکنه. میگه این رفتارا تو مزرعۀ اون بخشودنی نیست. جان از لوگان میخواد که پسرش قل و زنجیر کنه و جلوشو بگیره؛ اما تو سمت دیگهای از باغ بزرگ عمارت و نزدیک جنگل، داگ به کمین نشسته تا جیمز به دام بندازه.
اون خودشو رو جیمز بیمار میندازه و میگه: رز مال منه. تو یه خبرچین عوضیای. من تو رو میکشم. جیمز و داگ زیر بارون شدید دعوا میکنن. جیمز زورش به داگ نمیرسه و داره زیر دست و پاش له میشه که سگش از راه میرسه و پای داگو گاز میگیره. فریاد داگ بلند میشه. به یه سمت دیگه پرتاب میشه. جیمز از زیر دست و پاش بیرون میاد؛ ولی میبینه که داگ سگ بیچاره رو توی دستش گرفته و تو دست دیگشم یه چاقوی بزرگ و تیزه.
داگ در حالی که داره به جیمز لبخند میزنه گلوی حیوون بیچاره رو میبره و اونو در حالیکه داره جون میده و خون از گردنش فواره میزنه، پرتاب میکنه جلوی پای جیمیز. تو رزو از من دزدیدی ارباب جیمز. با این که هرچی تو دنیا بخوایو داری بازم اونو از من دزدیدی؛ اما من دیگه نمیذارم. دیگه نه.
خورشید داره غروب میکنه. آسمون قرمزه و هوا سردتر از همیشهاست. جایی دورتر از قصر و کنار دریاچهی نیمه یخزده روستا، خدمهی باب جان دست و پای لوگانو گرفتن و مجبورش کردند که جلوی ارباب جان زانو بزنه. جان کت بلند و مشکی رنگی پوشیده. با همیشه فرق داره. بیرحمی خاندان هالت این بار تو چشمای جان هم دیده میشه. من بهت هشدار داد لوگان. فرصت دادم؛ ولی تو اگه پدر خوبی بودی هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد. خانوادهی تو غم بزرگی به پسر من تحمیل کرد. یک ساعت فرصت داری که از ملک من بری بیرون.
لوگان داره دست و پا میزنه و فریاد میزنه که تو حق نداری با من همچین رفتاری بکنی. جان هم فریاد میزنه که خفهشو. بعد هم نگهبانا لوگانو از جلوی چشم جان دور میکنند. لوگان عصبانی و زخمی برمیگرده خونه.
از چشماش داره خون میباره. در کلبه رو باز میکنه و داگو میبینه که مثل همیشه خودشو گوشۀ دیوار مچاله کرده که باز پدرش با یه بطری شکسته به جونش بیفته. داگ داره از ترس میلرزه. من قصد بدی نداشتم پدر. خواهش میکنم منو نکش. اما برخلاف انتظار داگ، لوگان جلوش وایمیسته و با صدای آرومی جواب میده: میدونم. اونان که مقصرن. اونا لیاقت ندارن. ارباب جان لیاقت اون زندگی و اون خونه و اون زن زیبا رو نداره. وقتشه که این حالیش کنم.
شب از نیمه گذشته. رز داره تو باغ قدم میزنه و دنبال هیزم میگرده که با جسد بیجان مرد درشکهچی روبرو میشه. میخواد فریاد بزنه که لوگان و داگ با اسلحه ظاهر میشن و جلوی دهنشو میگیرن. داگ سرشو پایین انداخته و حرفی نمیزنه؛ اما لوگان در حالی که اسلحه روی شقیقه رز فشار میده، بهش میگه: اگه میخوای زنده بمونی و به پدر و مادر بیچارت ملحق نشی ما رو به اتاق خواب اصلی میبری. ما میخوایم به همسر آقای جان عرض ادب کنیم.
همسر آقای جان یعنی الیزابت تو اتاق خواب بزرگش جلوی آینه نشسته. لباس خواب سفید رنگی پوشیده و داره موهاشو شونه میکنه که یهو یه دستی از پشت جلوی دهنشو میگیره. الیزابت وحشت میکنه؛ ولی لوگان به گوشش نزدیک میشه و میگه: منم الیزابت. لوگان. آروم باش. الیزابت آروم سرشو تکون میده و لوگان هم دستش برمیداره.
لوگان ادامه میده: من میخوام امشب از اینجا برم عزیزم و تو رو هم با خودم میبرم. بالاخره میتونیم با هم باشیم. الیزابت جواب میده که تو دیوونه شدی. نباید میومد اینجا. رز گیج شده. نمیفهمه چه خبره. همون موقع یهو در باز میشه و ارباب جان وارد میشه و میگه الیزابت این سر و صداها واسه چیه؟
جان با دیدن لوگان عصبانی میشه و فریاد میزنه که تو اینجا چی میخوای؟ لوگان اسلحه به سمتش میگیره و میگه تو همه چی رو واسه ما خراب کردی. دعوا بالا میگیره. الیزابت از لوگان میخواد که تمومش کنه. رز و داگ هردو تو شوک به منظره جنگیدن جان و لوگان نگاه میکنن که در باز میشه و این بار جیمز وارد اتاق میشه. جیمز میبینه که پدرش خونین و مالین روی زمین زانو زده و لوگان اسلحه رو روی پیشونیش گذاشته. جیمز فریاد میزنه که پدر؛ ولی لوگان شلیک میکنه و جلوی چشم جیمز ارباب جان نقش زمین میشه و میمیره.
همه فریاد میزنن. جیمز بلندتر از همه. جیمز به سمت پدرش میره و با گریه پدرشو صدا میکنه. داگ اسلحهشو به سمت جیمز میگیره و داد میزنه که ساکت شو. گریه نکن وگرنه میکشمت. داگ دیگه نمیتونه تحمل کنه و به سمت جیمز شلیک میکنه. اما تیرش خطا میره. جیمز از جاش بلند میشه. به سمت داگ میره. یه مشت محکم به صورت داگ میزنه. داگ یهو ساکت میشه و روی زمین میفته. دستاش روی صورتشه و خون زیاد و وحشتناکی از لابه لای انگشتاش داره روی زمین میریزه.
جیمز به طرف لوگان میره. لوگان اسلحهشو به سمتش میگیره. الیزابت فریاد میزنه که لوگان به اون کاری نداشته باش. اون پسر منه. اما لوگان عصبانیه و داره فریاد میزنه که جیمز یه بیعرضۀ احمقه. جیمز خودشو به سمت لوگان پرتاب میکنه. صدای فریاد وحشتناک لوگان شنیده میشه و روی زمین میفته.
سکوت همه جا رو فرا میگیره. لوگان داره به شدت خونریزی میکنه. از دستهای جیمز چنگالهای تیز و بلند و ترسناکی بیرون زدن و تو شکم لوگان فرورفتن. جیمز چنگالاشو بیرون میکشه در حالی که ترسیده و داره گریه میکنه. لوگان روی زمین میافته. شکمش کاملا پارهشده. جیمز با گریه به رز نگاه میکنه و میگه رز دستام، دستام حس ندارن. چه اتفاقی داره برام میفته؟ رز فریاد میزنه که تو چی هستی؟ الیزابت گریه میکنه و میگه که نه. دوباره نه. تو نباید مثل برادرت میشدی.
جیمز عین دیوونهها فقط پشت سر هم فریاد میزنه. مامان چی شده؟ اینا کین؟ بابا کجاست؟ الیزابت دیگه نمیتونه تحمل کنه. داد میزنه و جیمزو از خودش دور میکنه. برو گمشو. به من دست نزن. تو یه هیولایی. یه حیوونی. از خونهی من برو بیرون. تو خود شیطانی. الیزابت از لباس جیمز میگیره و اون از اتاق به بیرون پرتاب میکنه. بعد به سمت لوگان میره و سرشو روی زانوهاش میذاره. الیزابت صورت لوگانو نوازش میکنه و در حالی که اشکاش بند نمیاد بهش میگه: ما چیکار کردیم لوگان؟ ما چیکار کردیم؟ من که بهت گفته بودم آخرش اینجوری میشه.
رز داره دیوونه میشه. تنها راهی که به ذهنش میرسه اینه که بره به دنبال جیمز. جیمز داره با سرعت میدوه و از عمارت فرار میکنه. رز همهی سعیشو میکنه که خودش و بهش برسونه؛ اما تو اتاق الیزابت سکوت عجیبی برقرار میشه. داگ بالاخره سرشو بالا میاره و میگه: اینجا چه خبره؟ من نمیتونم هیچی رو ببینم؟ روی صورت داگ سه تا خراش بزرگ هست.
جای سه تا چنگال مثل زخمهای روی کمر الیزابت. داگ نمیتونه چشماشو باز کنه. همه جای صورتش پاره شده. الیزابت به داگ نگاه میکنه و میگه: نترس پسر جون. همه چی درست میشه. بعد اسلحه لوگانو برمیداره. روی پیشونی خودش میگیره و ادامه میده: نترس پسر جون. دردش بالاخره آروم میگیره. بعد ماشه رو میکشه و خودشو میکشه. صدای شلیک تو کل عمارت پخش میشه.
دفتر خاطرات عزیزم! من تا وقتی زنده ام این صدا رو فراموش نمیکنم. صدای ترسناک و پر از خشم. صدای تولد موجودی که مطمئنم تا اون لحظه هیچ جایگاهی رو زمین خدا نداشت. موجودی که تو تولد و درد دست و پا میزد و ما که شاهدش بودیم، تو ترس و نفرت گم شده بودیم. اما من نتونستم تنهاش بذارم. رفتم و پیداش کردم.
جیمز روی زمین غلت میزد و با گریه مادرشو صدا میکرد. ترسیده بود. سردش بود. پوستش میسوخت و درد میکرد. هیچی یادش نبود. روبروی من یه هیولا بود. موجودی که حتی اسمشم نمیدونم. تو اون لحظهی سخت و دردناک که هیچ چیز به نظر واقعی نبود، باید با خودم کنار میومدم. باد سردی میوزید و برگها رو هوا شناور بودن؛ ولی در عین حال انگار که زمان ایستاده بود. رفتم و بغلش کردم.
روی زمین دراز کشیده بود. سرش روی زانوهام گذاشتم. داشت هذیون میگفت. این هیولا، این هیولای شگفتانگیز که تا همین چند لحظه پیش جیمز بود. این موجود که حالا دیگه چیزی بیشتر و شاید کمتر از یک انسان بود، تو بغل من خوابیده بود. تو این تاریکی و سرما و تنهایی، اون تو بغل من فقط و فقط یه پسر بچه بود.
رز به سختی میتونه جیمز بیهوش رو با خودش به یه طویله ببره. طویلهای دورتر از قصر که کسی نتونه پیداشون کنه. چنگالای عجیب جیمز هنوز از دستاش بیرون زدن. سه تا چنگال تیز و باریک که روی دستش ریشه زدن و بلند شدن. دستای جیمز خونیه و به شدت هم تب داره. جیمز آروم چشماشو باز میکنه. رز که خیلی ترسیده تا جیمزو بیدار میبینه بهش میگه بالاخره بیدار شدی؟ من نمیدونم باید چیکار کنم. اونا الان فکر میکنن که همه چی کار من بوده. حتما میفتن دنبالم. ولی حتی خود من هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
جیمز به صورت رز خیره میشه و جواب میده: تو کی هستی؟ من کجام؟ این صداها چیه که من میشنوم؟ خیلی از دور میاد. تو رزی؟ تو تو خونهی ما کار میکنی. اونجا خیلی گرمه. بیا برگردیم خونه. چشمای جیمز مثل یه غریبه به رز نگاه میکنن. انگار واقعا نمیشناسنش. انگار واقعا اتفاقی نیفتاده. رز نمیدونه باید چیکار کنه. هوا سردتر از چیزی که بتونن تو طویله دووم بیارن.
تقریبا 24 ساعت گذشته و رز تونسته به سختی خودشونو تو جنگل پنهان کنه. سعی کرده از بعضی اهالی روستا کمک بخواد؛ ولی همه طردش کردن و بهش گفتن که نمیخوان تو دردس بیفتن. داگ پسر آقای لوگان مرگ همه رو انداخت تقصیر رز و حالا همهی مامورا و نگهبان دارن دنبالش میگردن. جیمز همچنان گنگ وتو فراموشی دنبال رز راه میفته.
تنها چیزی که تغییر کرده چنگالهاشن که محو شدن و انگار تو بدنش فرو رفتن. رز و جیمز تو تاریکی و پشت یکی از درختهای جنگل دراز کشیدن و هر دو دارن از سرما میلرزند که صدای آقای هالت بزرگ اونا رو به خودشون میاره. پس این شیطان اینجا پنهان شده؟ رز با وحشت از جاش بلند میشه و میخواد حرفی بزنه که پیرمرد با فریاد بلندی جلوشو میگیره. بهتره دهنت باز نکنی و خوب به من گوش بدی. اگه میخوای زنده بمونی هرچی که میگم مو به مو انجامش میدی. من به این شهر حکومت میکنم. پس تا 10 ساعت دیگه هیچ کس تو ایستگاه قطار دنبال شما نمیگرده. من نوهای ندارم. آخرین نسل من دیشب کشته شد.
اون حیوون از اینجا ببر و صبر منو آزمایش نکن. نه میخوام بدونم که کجا میری و نه این که قراره چیکار کنی. اگه یه بار دیگه تو و اون شیطان اینجا ببینم، هر دوتونو میکشم. پیرمرد یه دسته پول تو دست رز میذاره و ادامه میده: قبل از اینکه نظرمو عوض کنم از جلوی چشمای من دورشید.
دفتر خاطرات عزیزم! فرسنگها از آلبرتا فاصله گرفتیم. هر دو خسته و گیجیم؛ ولی یه اتفاق فوقالعاده افتاده. جیمز داره جلوی چشمان من درمان میشه. حالش هر ثانیه بهتر و بهتر میشه. دیگه خبری از اون پسر مریض و تب دار نیست. این حتی از اتفاقای اون شبم عجیبتره. تو این روزای سفر حتی زخمهای روی پوستش از بین رفتن. حساسیتاشم تموم شده. بدون هیچ دارویی یا حتی غذای درست حسابی.
اما جیمز بیچاره هنوزم نمیدونه که چه اتفاقی افتاده. نمیدونه که چه بلایی سرش اومده. اصلا نمیفهمه که چه اتفاقی داره میفته. حتی نمیدونه که کیه؟ پدرش مرده؟ مادرش مرده؟ اون اینا رو نمیدونه. ما واقعا بدبختیم. پولمون داره تموم میشه. دو تا غریبه خستهایم که تو ناکجاآباد کانادا گم شدیم. این چه بلایی بود سر ما اومد؟
سالها پیش پدرم از جایی حرف میزد پر از معدن سنگ. شمال کانادا. میگفت شبیه قطبه. میگفت سرد و نفرتانگیزه؛ ولی من فکر میکنم ما اونجا جامون امنه. هیچ کس حتی به ذهنم نمیرسه که تا اونجا دنبالمون بیاد. یه متروکه شبیه پایان دنیا. پر از فقیر و تبهکار و ولگرد؛ ولی عوضش ما تنها نیستیم. اونا هم مثل ما جایی برای رفتن نداشتن. اونا هم باید فرار میکردن. پدرم میگفت اونا ذاتا آدمای خوبین. چارهای ندارم. ما هم چارهای نداریم. ما هم مجبوریم که دووم بیاریم.
رز و جیمز توی دهکدهۀ شمالی مستقر میشن. یه روستای برفی با چندتا کلبۀ چوبی و یهبار. تمام اهالی تو معدن و زیر دست مردی به نام اسمیتی کار میکنن. مردی میانسال و تنومند. اسمیتی چند وقت یکبار میره و بالای تخته چوب وایمیسته. بعد شروع میکنه به سخنرانی. اسم من اسمیتیه؛ ولی ذرهای برام اهمیت نداره که چی صدام میکنین. اگه اینجایین معلومه که خودتونم یا اسمی ندارین یا با هزار تا اسم مختلف خودتونو رسوندین. اونم واسه من فرقی نداره. اینجا یه سرزمین فراموش شده است و من قانونشو تعیین میکنم. برام مهم نیست که کی هستیم و از کجا اومدین. مردم کانادا به سنگ احتیاج دارن و شما به کار. پس براشون سنگ تهیه کنید. اگه جا و غذا میخواید کار کنید وگرنه از گرسنگی بمیرد. حالا برید تو صف و برای شیفت فردا اسم بنویسید.
رز و جیمز هم تو صف وایمیستن. جیمز مدتهاست که حرفی نزده و رز بهش میگه که همین روش ادامه بده تا اون بتونه براشون کار پیدا کنه. روز به آقای اسمیت التماس میکنه که استخدامشون کنه. میگه میتونه آشپزی و تمیزکاری کنه و حتی خوندن و نوشتن بلده. آقای اسمیت یه نگاه به جیمز میندازه و میگه: تو اسمت چیه پسرجون؟ رز به جای جان جواب میده: این پسر عمومه. نمیتونه حرف بزنه. اسمش اسمش لوگانه. اوگان. آقای اسمیتی یه نگاهی به سر تا پای جیمز میندازه و بعد قبول میکنه که استخدامشون کنه.
جیمز هرروز صبح بیدار میشه و یه گاری بزرگ پر از سنگو تو کوهستان جابهجا میکنه. کارگران معدن که بیشترشون تبهکارای فرارین آزارش میدن و جیمز مجبوره بیشتر و سختتر کار کنه تا بتونه همه رو راضی نگه داره. دیگه حتی یک کلمه هم حرف نمیزنه. حتی با رز. رز که با آشپزی برای معدنچیا حسابی سرش شلوغ شده، سعی میکنه که بفهمه تو دل و روح جیمز چهخبره. ولی جیمز هر روز خاموش تر و دورتر میشه.
دفتر خاطرات عزیزم! جیمز دیگه حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزنه. شاید زندگی تو این شهر وحشی اشتباه بود. نمیدونم چجوری میخواد از پسش بر بیاد. خیلی از من دور شده. تمام خاطراتشو فراموش کرده. انگار که یه جای دوری زندانیشون کرده باشه؛ ولی بدون اون خاطرات نمیتونه بفهمه که کیه؟ که چیه؟ گاهی فکر میکنم که این راهی که مغزش برای درمان شدن انتخاب کرده. درمان از اتفاق وحشتناکی که براش افتاده. مغزشم مثل بدنش داره مثل یه معجزه شفا پیدا میکنه. خودش و مشغول کار کرده. اصلا نمیخوابه. هیچ گلایهای هم نمیکنه.
آقای اسمیتی از جیمز خوشش میاد. البته اون به اسم لوگان میشناستش. اسمیتی مرد خوبیه. میگن که خودش یه فراریه و خانوادشو از دست داده. یه بار که مردای قدر ریختن سر جیمز و غذاش ازش گرفتن، اسمیتی به کمکش رفت. به جیمز گفت که اگه مراقب نباشه اون آدما میکشنش. بیدلیل، شاید فقط برای خنده. گفت آدمای اینجا خیلی راحت از مردای سخت کوش و ساکت متنفر میشن. جیمز اون پسرکوچولو اون شاهزادهی آلبرتا، حالا مجبور تو این سرزمین یخی و دورافتاده، بین آدمای گرسنه و وحشی زندگی کنه و دووم بیاره. اینجا همه گرگن. اینجا سرزمین گرگهاست.
چند سال میگذره. رز دیگه یه دختر جوون شده و به زندگی بین معدنچیها و کار کردن براشون عادت کرده. جدا بودن دهکده از کل دنیا گاهی باعث میشه که رز کاملا گذشته رو فراموش کنه. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. مخصوصا وقتی به جیمز نگاه میکنه و هیچ اثری از اون پسر مریض و ناتوانو نمیبینه. جیمز که دیگه حتی رز هم لوگان صداش میکنه، تبدیل به مردی تنومند شده. بدن عضلانی و موهای سیاه رنگ و عجیبش، باعث شده که تمام مردم دهکده به خوبی بشناسنش و بهش توجه کنن.
جیمز حتی از قبل هم ساکتتر شده. زمانی که مشغول کار تو معدن نیست رو تو جنگل بین حیوونا میگذرونه. شکار میکنه. آهو گوزن میگیره و همینم باعث میشه مردم دهکده غذای خوب بخورن و جیمز یا همون لوگان رو دوست داشته باشن. خیلیا فکر میکنن که لوگان مثل یک حیوان وحشی میمونه.
حیوونی که تا شکارشو تسلیم نکنه خودشم تسلیم نمیشه. حیوونی که برای هر کاری آمادهاست و تا انجامش نده رهاش نمیکنه. بعضیا بهش یه لقبی دادن. به لوگان سخت کوش و نیرومند با اون بدن عضلانی، لقب یه حیوونو دادن. حیوونی که فقط تو شمال کانادا میشه پیداش کرد. موجود جنگجویی که وقتی برای تلف کردن نداره و هر حیوونی که سر راهش باشه از بین میبره تا به هدفش برسه. موجودی که با قویتر از خودش میجنگه و از هیچی نمیترسه. بعضیا با دیدن لوگان و اون بدن عضلانی و عجیبش، یاد اون حیوون میفتن. حیوونی به نام ولورین. خیلیا تو دهکده با همین اسم صداش میکنن. اونا به لوگان میگن ولورین.
اما علاقۀ مردم به این ولورین ساکت و سخت کوش و همینطور اعتماد بیاندازه اسمیتی بهش، چند نفرو تو دهکده آزرده خاطر کرده. یکی از اونا مردی به نام کوکی. یه تبهکار طرد شده که خیلی بیدلیل از لوگان متنفره و از وقتی که لوگان پاشو اونجا گذاشته، منتظر یه فرصت بوده تا یه بلای درست و حسابی سرش بیاره.
تو یکی از شبهای سخت و طاقتفرسا تو معدن، وقتی بزرگ و کوچیک مشغول کندوکاوند، کوکی میره و دینامیکهای کار گذاشته شده تو معدنو دستکاری میکنه. کوکی بدون اینکه کسی متوجه حضورش بشه، دینامیتا رو کار میذاره و فرار میکنه. چند ساعت بعد وقتی اسمیتی و رز تو کلبهی چوبیه داخل دهکده در حال حرف زدنن، صدای انفجار وحشتناکی از دل کوه شنیده میشه. اسمیتی و هر کسی که توی دهکده جمع میشن و متوجه دود سیاه و شدیدی میشن که از سمت معدن دیده میشه.
همه به سرعت خودشون رو به اونجا میرسونن. انفجار باعث شده که کوه ریزش کنه و چند تا معدنچی که بچه هم بینشون هست، زیر سنگها دفن شدن. خبری از لوگان هم نیست. مردم همهی توانشون رو جمع میکنن که جلوی بزرگتر شدن آتیشو بگیرن؛ ولی هر چی میگذره از نجات معدنچیان حبس شده ناامیدتر میشن. ساعتها میگذره؛ ولی فایدهای نداره.
تا اینکه بالاخره مردی سراسیمه به سمت اسمیتی میاد و بهش میگه که از لابهلای سنگا یه صدایی رو میشنوه. صدایی شبیه به زوزهی گرگ یا خرس. همه به سمت صدا میرن و شروع میکنن به برداشتن سنگها. یکی یکی سنگهای بزرگ و از روی هم برمیدارن تا بالاخره به منبع صدا میرسن. یه اتفاق باورنکردنی. زیر اون همه سنگینی و دود و آتش، لوگانو میبینن که یه پسر کوچیکو تو بغلش گرفته.
درواقع بچه رو کاملا دربرگرفته که آسیب نبینه و همۀ سنگها رو خودش ریزش کردن. هر دو بیهوشند؛ ولی سالمتر از چیزین که باید باشن. بعد از چند دقیقه زل زدن و سکوت، بالاخره اسمیتی و بقیه به خودشون میان لوگانو پسر بچه رو از اونجا نجات میدن. لوگان تبدیل به قهرمان دهکده میشه. همه بیشتر و بیشتر دوسش دارن و تحسینش میکنن. به دیدنش میرن و براش هدیه میبرن. اسمیتی براش یه کتاب میبره و بهش میگه: چیزی که اون شب دیدم دست کمی از معجزه نداشت. من نمیدونم چجوری زنده موندی و اون پسرم نجات دادی؛ ولی هر رازی که داشته باشی برای من فرقی نمیکنه لوگان. من دلم میخواد که تو اینو بدونی. اسمیت اینو میگه و لوگان رو ترک میکنه.
لوگان که تمام مدت به فکر انفجار اون شبه از خونه خارج میشه. لوگان به یه نفر مشکوکه. به منفورترین آدم دهکده یعنی کوکی. اون کوکی رو تعقیب میکنه میبینه که اون مرد بیعرضه، داره از تمام خونههای کشته شدهها دزدی میکنه و غنایم جمع میکنه.
لوگان، بالاخره کوکی رو توی یکی از خونهها گیر میندازه. هوا تاریکه و همۀ مردم برای مراسم خداحافظی با معدنچیها تو میدون دهکده جمع شدن. لوگان در کلبه رو میبنده و به کوکی خیره میشه. کسی نه اونا رو میبینه و نه صداشونو میشنوه. کوکی شروع به فحش دادن میکنه و فریاد میزنه که اگه نزدیکتر بیاد میکشتش. اما لوگان تو سکوت و آروم بهش نزدیک میشه. کوکی بیشتر فریاد میزنه و بیشتر تهدید میکنه؛ ولی لوگان نزدیکتر میشه و بعد یه مشت محکم توی صورت کوکی فرود میاره.
کوکی پرتاب میشه و همهی دندوناش خورد میشن و میریزن. لوگان که تمام صورتش از خشم قرمز شده بهش میگه: تو یه هیولایی. یه هیولای آدمکش که حالا مثل یه کفتار داری از مردهها دزدی میکنی. کوکی جواب میده که هیشکی حرفای تو رو باور نمیکنه. لوگان فریاد میزنه: نفهمیدی نه؟ این برای من اهمیتی نداره. تو یه کثافت محضی و اگه یک بار دیگه اون صورت کریهاتو نزدیک این دهکده ببینم، تبدیل به یه جنازۀ سوخته میشی. صورت خشمگین لوگان و سایه عظیم الجثهاش زیر نور تنها شمع روشن اون کلبه، کوکی رو تا سر حد مرگ میترسونه. لوگان بعد از چند ثانیه سکوت، بدون هیچ حرفی از کلبه بیرون میره و کوکی به حال خودش رها میکنه.
لوگان به سمت خونه میدوه تا بتونه یه کم از خشمشو خالی کنه. میخواد بره و برای رز همه چی رو تعریف کنه. میخواد بگه که انفجار کار کوکی بوده و اون و در حال دزدی از مردهها دیده؛ اما تو نزدیکیای خونه و بین درختهای جنگل برفی دهکده، یه چیز دیگه رو میبینه. لوگان رز و اسمیتی رو میبینه که در حال بوسیدن همدیگن. لوگان خشکش میزنه و بعد با سرعت باور نکردنی به سمت جنگل فرار میکنه.
تمام بدنش سرخ شده و رگاش بیرون زدن. بدنش داره منفجر میشه و وقتی دیگه به وسط جنگل میرسه، از شدت درد روی زمین میوفته و شروع به فریاد زدن میکنه. روی زمین زانو میزنه و دستاشو باز میکنه. کمکم چنگالش با درد و خون از دستش بیرون میزنن. صدای زوزههاش تو کل کوهستان پخش میشه. صدا اونقدر بلنده که توجه گرگها رو به خودش جلب میکنه. یه گله گرگ وحشی و سیاه رنگ جلو میان و دورش جمع میشن. لوگان همچنان فریاد میزنه و گرگها هم کنارش زوزه میکشن.
تو عمارت بزرگ هالت هیچکس جز هالت بزرگ و داگ باقی نموندن. هالت بزرگ مدت طولانی که تو بستر بیماری افتاده و داگ داره از اون و املاکش مراقبت میکنه. داگ بالای بستر پیرمرد در حال احتضار وایساده و داره به حرفاش گوش میده .من اشتباه کردم. نباید میذاشتم از اینجا بره. ترس کورم کرده بود. میترسیدم که همون بلایی سرش بیارم که سر برادرش آوردم. تنها چیزی که میدونم این که با اون دختر مو قرمز رفتن به سمت شمال. من زمان زیادی ندارم که اشتباهمو جبران کنم. ازت خواهش میکنم داگ. التماست میکنم. نومو پیدا کن. جیمزو برگردون خونه.
داگ به چشمای مهم مثل پیرمرد نگاه میکنه و جواب میده: بهتون قول میدم قربان که از زیر زمین که شده پیداش کنم. داگ تبدیل به یک مرد تنومند شده. مردی با موهای طلایی و صورتی آفتاب سوخته؛ ولی روی صورتش جای سه تا زخم قدیمی و عمیق باقیمونده. سه تا خط موازی که جیمز با چنگالای تیزش و تو اون شب کذایی روی صورت داگ حک کرد و داک هنوز وحشت اون شبو یادش نرفته.
سفر داگ برای پیدا کردن جیمز و رز شروع میشه. سوار قطار میشه و خودشو به شمالیترین منطقه کانادا میرسونه. تمام روستاها و دهکدهها رو میگرده. به هر کسی که میره سراغ دختر و پسر جوونی رو میگیره که چند سال پیش با هم سفر میکردن. داگ نمیتونه با اسم هالت چیزی پیدا کنه؛ اما تو یکی از روستاها از مرد جوانی به نام لوگان میشنوه که با دختر عموش تو دهکدهای نزدیک معدن سنگ زندگی میکنن. میشنوه که لوگان جوون یه پسر بچه رو نجات داده و تونسته مثل یه معجزه زنده بمونه. داگ اسم لوگانو خوب یادشه. جیمز پدرش کشته بود و حالا اسمشو هم برای خودش برداشته بود.
داگ به سمت دهکده راه میفته؛ اما تو دهکده لوگان مدت زیادیه که با کسی حرف نمیزنه و تقریبا تو جنگل زندگی میکنه. دیدن صحنهی بوسیدن رز و اسمیتی بینهایت قلبش شکسته و نمیتونه آروم باشه. رز بارها باهاش حرف زد و بهش گفته که میخواد با اسمیتی ازدواج کنه؛ ولی این دلیل نمیشه که لوگانو تنها بذاره. ما میتونیم با هم از این دهکده بریم لوگان، سه تایی. میریم شهر و یه زندگی جدیدو شروع میکنیم. اما هر بار لوگان عصبانیتر میشه و به رز میگه که بهش خیانت کرده و تنهاش گذاشته.
اسمیتی تصمیم گرفته که هر چی داره و نداره رو بفروشه که بتونه برای خودش رز و لوگان، بلیط قطار بخره. تو بار میچرخه و دنبال مشتری میگرده. وقتی اسمیتی داره از نقشهی رفتنش به ونکوور و شروع یک زندگی جدید حرف میزنه، داگ توی لباس پشمی و در حالی که صورتش رو پوشونده نزدیک میشه و شروع میکنه به حرف زدن با اسمیتی. داگ میفهمه که دختر رویاهای اسمیتی، همون رزه و دیگه مطمئن میشه که لوگان قهرمان هم همون جیمز هیولا و قاتله.
بعد از اینکه اسمیتی از فروختن وسیلهها ناامید میشه، تصمیم میگیره تو مسابقۀ مشتزنی شرکت کنه تا شاید با برنده شدن بتونه پول سفرشونو جور کنه. اسمیتی ثبت نام میکنه و وقتی وارد رینگ میشه میفهمه که حریفش لوگانه. لوگان عصبانی تصمیم گرفته بود حسابی حال اسمیتی رو جا بیاره. دعوای وحشیانهشان تو رینگ وسط بار شروع میشه.
مردای خشن و مست هم شروع به داد و فریاد میکنن. مردم همه قهرمانشان لوگان تشویق میکنن. بهش میگن ولورین. به سلامتیش مینوشن. لوگان با هر ضربهای که به اسمیت میزنه بهش میگه که هیچ وقت یادم نمیره که اون رز رو ازش دزدیده و داره برای همین مجازاتش میکنه. تا اینکه وقتی اسمیتی، دیگه داره له و لوردت میشه لوگان بلند میشه و تو گوشش میگه: حالا تو منو بزن. اسمیتی تعجب میکنه؛ ولی لوگان حرفشو تکرار میکنه. تا اینکه بالاخره اسمیتی شروع به مشت زدن میکنه و انقدر میزنه تا مسابقه رو برنده میشه.
نیمههای شب وقتی مردای مست دهکده به خونشون برمیگردن، لوگان اسمیتی پشت بار وایسادن و دارن باهم حرف میزنن. میدونم که با ما نمیای لوگان. واسه همین همه چی رو میسپرم به تو. معدن و تمام معدنچیان. اونا بهت اعتماد دارن. اسمیتی اینو میگه و از اونجا میره. لوگان تو تاریکی وایساده و داره به رفتن اسمیتی نگاه میکنه که یهو یه صدایی میشنوه.
جیمز! هی جیمز با توام. یا شاید باید بگم لوگان. لوگان برمیگرده و مرد غولپیکری رو میبینه که روبروش وایساده. مردی با سه تا خراش وحشتناک روی صورتش. لوگان میپرسه تو کی هستی؟ داگ عصبانی میشه و به سمت لوگان حمله میکنه. چی شده جیمز؟ یادت رفته کی هستی؟ دوست قدیمیتو یادت رفته؟ لوگان نمیفهمه که چه خبره و اصلا داگ رو نمیشناسه.
داگ هم اجازۀ فکر کردن بهش نمیده. پشت سر هم کتکش میزنه و پرتش میکنه سمت در دیوار. کمکم مردم متوجه میشن و دورشون جمع میشن. داگ همچنان داره حرف میزنه. منم، داگ، دوست قدیمیت. مردم دهکده از دیدن دعوا خوشحالن و دارن با داد و فریاد تشویق میکنن. لوگان پشت سر هم تکرار میکنه که من نمیشناست و داگ همچنان جواب میده: یه کم فکر کن. اون سگ مسخرتو یادته؟ همون که من گردنشو بریدم؟ خونش همه جا پخش شده بود. یادته چجوری گریه میکردی؟ هنوزم نمیفهمم چرا تو رو تو اون خونه نگه داشته بودن. مخصوصا با این که مادرت از دست تو دیوونه شده بود. آخرشم خودشو کشت. مغزشو منفجر کرد جیمز. جلوی چشمان من.
لوگان همۀ صورتش پر از خون شده. دیگه تقلا نمیکنه. چند ثانیه سکوت میکنه و جواب میده: مادرم؟ وای خدای من! داگ میخنده میگه: چیه؟ داره یادت میاد؟ تو که اونجا نبودی؟ داشتی با رز کوچولوت فرار میکرد؛ ولی یادت میارم. جنازۀ پدرتو یادت میارم. اون سوراخ تو پیشونیش.
داگ یه چنگک بزرگو برمیداره که تو شکم لوگان فرو کنه؛ ولی لوگان یهو بلند میشه و داگو با قدرت بینهایتی به سمت مردم پرتاب میکنه. یادم اومد. هم تو، همون پدر همیشه مستتو، شما پدر منو کشتین.
لوگان فریاد بلندی میکشه. مردم دهکده وحشت میکنن. تمام رگهای لوگان بیرون میزنه. دستاش بالا میگیره و چنگالای تیزش هم بیرون میزنن. مردم فریاد میزنند و جیغ میزند. لوگان دستشو با قدرت زیادی بالا میبره و بعد چنگالشو به سمت شکم داگ فرو میبره. اما صدای محوی از فریاد یک زن میشنوه. صدای رزو میشنوه که داره فریاد میزنه و اسم لوگان رو صدا میکنه. صدا محوه؛ ولی خیلی نزدیکه. لوگان به خودش میاد. چشماشو باز میکنه. رزو میبینه که روی زمین افتاده و غرق خونه.
رز خودش به لوگان رسونده بود تا جلوشو بگیره؛ ولی لوگان ندیده بودتش و چنگالای تیزشو تو بدن رز فرو کرده بوده. رز روی زمین زانو زده. به چشمای لوگان نگاه میکنه. لبخند میزنه و بعد روی زمین میفته. تمام زمین پر از خون میشه. رز میمیره. داگ شروع به خندیدن میکنه. مردم ترسیدن و فریاد میزنن. رز همچنان غرق خون روی زمین افتاده. لوگان داره دیوونه میشه. دنیا داره دور سرش میچرخه. گوشش داره سوت میکشه. دیگه نمیتونه تحمل کنه و با سرعتی باورنکردنی به سمت جنگل برفی فرار میکنه.
دفتر خاطرات عزیزم! لوگان دیگه مرد شده. از همه نظر. انگار اینجا رو دوست داره. بهش حسودی میکنم. جوری رفتار میکنه که انگار گذشتهای وجود نداشته. فکر میکنم که مغزش توانایی این داره که جلوی درد کشیدنو بگیره. مثل بدنش که درمان میشه. حالا دیگه مردم دهکده خانوادش شدن. بهش میگن ولورین. چون از هیچی نمیترسه و تسلیم نمیشه. حتی اگه زورش نرسه؛ اما به نظر من این اسم معنی دیگهای هم داره. چیزی که فقط من میدونم. من میدونم که اون کیه و از کجا اومده.
مردی که الان مثل یه قهرمان و رهبر میمونه، یه نیمۀ تاریک داره. یه راز بزرگ. من میبینمش که شبا خودش بین کوهستان و جنگل رها میکنه. ازش نمیپرسم کجا میره؟ ولی میدونم که بین اون کوهها و درختا ولورین یه خانوادهی دیگه هم داره. میره که با اونا باشه. میره و کنار گرگهای جنگل، نیمه پنهان وجودشو آزاد میکنه. تو وجود اون یه موجود شگفتانگیز زندگی میکنه. یه موجود که قراره به زودی خودشو به دنیا نشون بده.
تو دهکده یخزدۀ شمال کانادا، شایعه شده که مردی گرگنما تو جنگلهای کوهستانی بین گلهای گرگ وحشی زندگی میکنه. مردی به نام لوگان. هنوز زمان زیادی از رفتنش نگذشته و مردم دهکده داستانایی رو که ازش تعریف میکنن با چشم خودشون دیدن. اونا از رز بیچاره میگن. از اسمیتی که دیوانه شد و داگ که بعد از اون شب دیگه غیبش زد.
داستان مردی که چنگالهای بلندی داره و بدنش خود به خود شفا پیدا میکنه. شهر به شهر میگرده و به گوش مردی میرسه به نام دکتر اسکس. دانشمندی نظامی که میدونه این حرف و حدیثها چه معنی داره. میدونه که موجودی که مردم ازش حرف میزنن یه مرد گرگنما یا هیولا نیست. یه میوتنته. یه جهشیافته. این کار دکتر اسکسه که اونا رو پیدا کنه و با خودش ببره.
اون تصمیم داره که باهاشون ابرانسان بسازه. یه انسان نیرومند که دیگه هیچ مریضیای نتونه از پا درش بیاره. اون تصمیم گرفته که نسل بشریتو تغییر بده. برای همینم با یه ارتش مسلح به سمت دهکده شمالی و یخزده راه میوفته، تا دنبال مردی به نام لوگان بگرده. مردی که همه اون به اسم ولورین میشناسن.
خب داستان اورجین ولورینم شنیدیم. این کتاب اینجا تموم میشه؛ ولی یه کتاب دیگه هست که بعد از این نوشته شده؛ ولی یه داستانیه کلا از زندگی ولورین. یعنی چیزی مربوط به اورجینش نیست و یه قصهایه از زندگیش. بنابراین من تعریفش نکردم.
از اینجا به بعد زندگی ولورین رو در واقع میخوام خیلی خلاصه بگم که چی میشه. خیلی خلاصه. خیلیا. این دکتر اسکسی که سر و کلهاش پیدا شد یه دانشمند انگلیسی بود که وسواس عجیبی به جهش یافتهها و دنیاشون و قدرتاشون داشت. دکتر اسکس پسر 4 سالهاشو بر اثر نقصهای مادرزادی متعددی از دست داده بود و از اون به بعد با وسواس زیادی به نظریه تکامل و محدودیت انسانی پرداخته بود.
از نظر دکتر اسکس اخلاق چیزی بود که جلوی پیشرفت بشریت رو میگرفت و اگه قرار بود به خاطر آزمایشاتش بهش لقب هیولا رو بدن، براش اهمیتی نداشت و بازم به کارش ادامه میداد. به خاطر همین نظریههای خطرناکشم اخراج شد؛ ولی تسلیم نشد. شروع کرد به آزمایشات ترسناک، روی موجوداتی که هم به شدت تحسینشون میکرد و هم بهشون حسادت میکرد.
دکتر اسکس از اینکه پسرشو به خاطر چند تا بیماری ساده از دست داده بود، عصبانی بود و میخواست با کمک نژاد و دیانای جهشیافتهها انسان را به تکامل و نامیرایی و قدرت و این چیزا برسونه. تو همین راهم دمار از روزگار اون جهش یافتههای بدبخت درمیآورد.
یکی از اونا لوگان بود. ولورین. مردی که استخوانها و چنگالهای یه حیوان قدرتمندو داشت. بدنش بینهایت قوی و شکست ناپذیر بود. حواس پنج گانش در بالاترین حد ممکن بود و از همه مهمتر میتونست خودشو ترمیم کنه. ترمیمش در حد خوب شدن زخم نبود. تیر به مغزش میخورد باز زنده میموند. مغزش از اول خودشو میساخت. اکسیر جوانی هم داشت. یعنی بدنش سلولها و بافتهای پیر از اول میساخت و ولورین خفن و خوش تیپ و هیو جکمنی همونجور جوون و مکش مرگ ما باقی میموند. دیگه اصلا دکتر اسکس اینا رو که فهمید گریبان درید و رفت کانادا تو همون کوهستان یخی که این موجود عجیب پیدا کنه و روش آزمایش کنه.
ولورین بعد از تحمل کلی درد، تونست از دست دکتر اسکس فرار کنه و رفت که یه زندگی جدید شروع کنه و این بار بین مردم. رفت تو جنگهای جهانی شرکت کرد. اونجا با کاپیتان آمریکا هم یه ملاقاتی کرد. بعد رفت ژاپن و موقع بمبارانهای اتمی اونجا بود.
تا اینکه بالاخره تصمیم گرفت وارد یه پروژهی نظامی مخصوص بشه، به نام پروژهی ایکس. که با ایکسمن فرق داره. اونجا بهش یه سری عملیات نظامی میدادن. هم به اون و هم به جهشیافتههای دیگه و در عین حال خاطراتشون دستکاری میکردن. حالا خلاصه اینا میگذره تا این که یه عده تحت نظارت برنامهای به نام وپن ایکس، یعنی اسلحه ایکس، لوگانو میدزدند و با خودشون میبرن.
این یکی یه برنامهی مشترک نظامی بین آمریکا و کانادا بود. رهبری پروژه رو سه تا دانشمند به عهده داشتند که وقتی میفهمند که لوگان قابلیت خود درمانی داره، تصمیم میگیرند بزرگترین آزمایششونو روش انجام بدن. آزمایش تزریق آدمانتیوم که یه جور فلزه و اختراع خود ماروله. اولین بار هم خود روی توماس و برای خلق شخصیت اولتران، این فلزو معرفی کرد. حالا این دانشمندان میخواستن این فلزو به بدن لوگان تزریق کنن تا استخوانش از جنس همین فلز بشه. قبلا هم آزمایش کرده بودند؛ ولی موفق نشده بودند و همهی سوژههاشون مردهبودن.
خلاصه رو ولورین بیچاره امتحان کردن و همونطور که پیشبینی میشد، لوگان زنده و سربلند از این آزمایش بیرون اومد. البته طبق معمول هیچی یادش نبود. این بار اصلا از گذشتهی قبل فلزی شدنش مطلقا هیچی نمیدونست و اصلا نمیدونست که جهش یافتهاس و اون چنگالهایی که دیگه فلزی شدن، یه زمانی از استخونای خودش بودن. تو مدتی که لوگان زندانی این پروژه بود، مغزش توسط اونا کنترل میشد. یه جورایی عروسک دست سازشون شده بود و همه کاری براشون انجام میداد. حتی یه بار یه شهر کامل و غلو قم کرد.
بالاخره لوگان تونست مغزش برگردونه و از کنترل اونا خارج شد. در نهایت هم با کمک وینترسولجر یا همون سرباز زمستان، از اونجا فرارکرد. تمام اعضای پروژه رو هم کشت غیر از اون سه تا دانشمند، که خب تو داستانای دیگه حسابی به جون هم افتادن و دشمنیشون ادامهدار شد.
بعد از این ماجراها، لوگان رفت و به یه پروژۀ دیگه ملحق شد بچه. نذاشتن اصلا یه کم استراحت کنه. تو این یکی خیلی اذیتش نکردن. واقعا دولتی بودن. البته سواستفاده هم میکردن. اسم این پروژه جدید، دپارتمان اچ بود. تو کانادا هم بود. یه روز که همینجوری داشتن کارشونو انجام میدادن بهشون خبر میدن که هی وای چه نشستهاید که هالک اومده و داره تو جنگلای کانادا خرابکاری میکنه. حالا هالک خودش داشت با یکی از دشمنای خودش میجنگید. ولی خب کاناداییا برنتابیدن و لوگانو فرستادن دنبالش.
لوگان دیگه اینجا رسما ولورین بود و اصلا یه یونیفرم یا همون لباس مخصوص داشت. ولورین رفت سراغ هالک و اولش باهاش متحد شد و دشمنو زدن و داغون کردن. بعدشم خودشون افتادن به جون هم؛ ولی ولورین در نهایت بیخیال شد و گذاشت و رفت.
فهمیدی چی شد دیگه؟ اول اپیزود یادتونه؟ این همون داستانی که اولین بار شخصیت ولورین توش ظاهرشد. یعنی هر چی تا اینجا تعریف کردم و نویسندهها بعدا به گذشته و کاراکتر ولورین اضافه کردن. هر بلایی که تو هر گروهی سرش اومده، چنگالش فلزی شدن، یا هر چیزی که شده بعدا به ذهنشون رسیده.
دیگه بعد از این مبارزه با هالک بود که توجه پروفسور اگزاویر بهش جلب شد و تصمیم گرفت بره سراغش. پروفسور چارلز اگزاویر که همان رییس گروه ایکسمنه از اینکه دپارتمان اچ قصد سواستفاده از لوگانو داشت، باخبر بود.
برای همینم رفت و ازشون خواست که ولورینو بهشون قرض بدن. اعضای دپارتمان قبول کردن؛ ولی تو مغز لوگان، نقش ترور پروفسور ایکس را هم جایگذاری کردن؛ ولی خب پروفسور قشنگ و مهربون ما قدرتمندترین مغز جهانو داشت و خودش از اول از همهی اینا خبر داشت. برای همینم تونست ولورینو از زندان مغزیش رها کنه و بهش قول داد که تو یادآوری خاطراتش کمک میکنه.
ولورین به ایکسمن علاقهمند شد و همونجا موند. همونجا موند و تبدیل شد به یکی از اعضای اصلی گروه. دیگه داستان ولورین تا اینجا تو هیدرولیک تموم میشه. البته اگه فیلما رو دیده باشین بیشتر این چیزایی که تعریف کردم اونجا ساختن و خودتون دیدین و خبر دارین.
برای اونایی که ندیدم بگم که هیوجکمن قشنگ و جذاب نقش ولورین بازی میکنه و یا میکرد و تاثیر زیادی تو محبوبیت شخصیت ولورین داشت. واقعا انتخاب بازیگر خیلی مهمه. مثلا همین جناب رابرت دم جونیور. اصلا شما آیرون من تر از ایشون سراغ دارید؟ ندارید دیگه؟ هیو جکمنم نه به اون شدت خفن ولی در همون حدودا ظاهر شد و ولورینو حسابی جهانی کرد.
خب بریم ببینیم که داستان ولورین تو سینما از کجا شروع شد و چجوری تموم شد؟ اولین باری که ولوین تو وارد سینما شد، تو فیلم ایکسمن به کارگدانی برایان سینگر بود که سال دو هزار اکران شد. بیست سال پیش. من فیلمو دوست داشتم چون ابرقهرمانی و باحال و سر و ته دار بود؛ ولی خب نمیتونم بگم که داستان فوقالعادهای داشت یا تونست از پس محبوبیت یکی از بهترین تیمهای ابر قهرمانی بربیاد.
به هر حال هم سرگرمکننده بود و هم برای اونایی که طرفدار ولورین و اگزاویر ومگنتو بودن سه تا بازیگر درستو معرفی کرد. ولورین که هیو جکمن قشنگ خودمون بود. اگزاویر که پاتریک استوارت بود و مگنتو یا همون گندالف ارباب حلقهها. فیلم شروع خوبی برای سریال سینمای جذاب بود که کلی فیلم هم در ادامش ساخته شد.
فیلم بعدی یعنی ایکس تو سال 2003 اکران شد و از همه نظر فیلم خوبی بود. فیلم بهتری بود در واقع. اکشن بهتر، جلوههای ویژۀ بهتر، داستان قویتر و شخصیت پردازی از اونم قویتر. تو این فیلم با نشانههایی از گذشته ولورین میبینیم. مردی رو میبینیم به نام اسرایکر که بعدا معلوم میشه که چه نقشی تو زندگی فراموش شده لوگان بازی کرده.
فیلم بعدی میشه ایکس من د لیت استند. به نظر من فیلم شلوغ پلوغی بود و به خوبی قبلی نبود؛ ولی پایان شکوهمندی داشته و اشک منو که چندجاش درآورد. کلا از نظر من البته. فیلمایی که شخصیتهای یکسانی دارند، چون آدم بهشون وابسته میشه و از قبل یه حسی بهشون داره، خیلی ضعفاش اهمیتی پیدا نمیکنن. مگر اینکه واقعا دیگه شورشو در آورده باشند.
مثل فیلم تور دو که حتی باعث شد من همون حسم نسبت به شخصیتها رو از دست بدم. باز خداروشکر برای این سری فیلم سومی ساختن و دوباره همه چی قشنگ شد.
حالا بگذریم. این فیلم که تموم میشه دیگه میریم تا سال 2009 و اورجین ولوین به کارگردانی گوین. فیلم از کودکی ولورین یا همون جیمزی شروع میشه که ما داستانشو شنیدیم. البته از رز خبری نیست و اسم برادر ناتنی جیمز هم ویکتور کریده. همون داگ داستان بالا. البته بگم که قضیه داگ یا ویکتور، تو کمیکها یکم پیچیدهاست.
بعضیا میگن برادر ولورینه و یا پدرشه؛ ولی به هر حال یه جهش یافته است. چنگال داره. قدرتمنده. خیلی شبیه ولورین؛ ولی خشن و بیاخلاقه. تو این فیلم از لحظهای که چنگالهای لوگان در میاد، تا وقتی میره جنگ و با برادرش وارد یه تیم جهشیافتهای خشن میشه و بعد هم با هم دعواشون میشه، کلا پنج دقیقه طول میکشه. یعنی داستان از اون به بعده. خیلی اورجین اورجینم نیست. داستان عشق و جنگ و اکشن و خیانت و مرگ و همه چی داره. اینجا هم معلوم میشه که کی و با چه انگیزهای، استخونای لوگان بدبختو فلزی کرده. یه چیز جذاب اینه که دد پولم هست و بازیگریشم همون رایان گاسلینگه.
فیلم بعدی ولورین 2013. تو فیلم، ما گذشتۀ لوگان تو جنگ جهانی دوم و زندگیش تو ژاپنو میبینیم. بعد میشه زمان حال و دوباره برمیگرده ژاپن. ماجرای فیلم بعد از اتفاقای لست استنده و فیلم خیلیم عاشقانهاس. بیشتر اصلا عاشقانهاست تا ابرقهرمانی. من دوست داشتم فیلمو. خیلی درونی به ولورین پرداخته بود و هیو جکمنشم خیلی جاافتادهبود.
بعد از همۀ اینا، میرسیم به محبوبترین فیلم من از سری ایکس من، یعنی ایکسمن دیز اف فیوچر پست. سال دوهزار و یازده فیلمی ساخته میشه که گذشتهی ایکسمنو نحوۀ تشکیلشو نشون میده و به نام ایکسمن فرست کلاس. پروفسور ایکسش جیمز مکووی و مگنتاشم مایکل پسندی. ولورین 1 ثانیه تو فیلمه. برای همین چیزی ازش نگفتم.
ولی بعد از فیلم ولورین 2013، فیلم ایکسمندیزاففیوچرپست ساخته میشه که من عاشقشم. ایکسمنای آینده ولورینو میفرستن به گذشته تا به ایکسمنای گذشته هشدار بدن که قراره دنیا به پایان برسه. خب این که یه جورایی تکراریه. ترمیناتورم هم همین بود. ولی داستان و شخصیتش واقعا جذابه. جوونای اگزاویر و مگنتا همونقدر خوبن که پیریاشون.
دیگه بعد از چند تا ایکس من که ولورین هم توش نیست، میرسیم به فیلم لوگان 2017. هیچی ازش نمیگم. برید ببینیدش. اصلا امتیازش ببینید خودتون میفهمین با چه فیلم خوبی طرفین. تا جایی که من میدونم آخرین هنرنمایی هیو جکمن تو نقش ولورینم هست.
در آخر باید تاکید بنمایم که بیشترین دلیل محبوبیت این فیلمها هیو جکمن بود. ایکسمن و ولورین تو کمیکها به اندازهی کافی محبوب بودند؛ ولی هیو جکمن تونست یه چهرۀ جهانی بهشون بده. شاید بشه گفت که یکی از بهترین اجراها را در نقش یک ابرقهرمان تو سینما رو هیو جکمن انجام داد. تمام وجوه شخصیت ولورینو عالی نمایش داد. یه شخصیت کار درست و بداخلاق و کول و مزه پرون و عصبانی، که در کنار همۀ اینا مهربون و از اون مهمتر قابل اعتماد بود. یعنی با همۀ گند اخلاقیاش به نظر من، همون قیافۀ هیو جکمن کافی بود، تا مخاطب باور کنه که آره، درسته چنگالش فلزی تیزن، ولی میشه بهش اعتماد کرد.
جالبتر از اون اینه که یه بار احساسی عجیبی به شخصیت داد. برین فیلما رو یه بار دیگه ببینید. فیلمای خودش، نه ایکس من. میبینیم که داستان خیلی در مورد جنگ با یه ویلن نیست. آدم بده یا خوبه مهمن؛ ولی نه اونقدر. مهم ولورینه، لوگانه، احساساتش، کابوساش، گذشتش، دردهایی که تو این تقریبا 200 سال زندگیش کشیده. دردهایی که بیشترشو یادش نیست؛ ولی به هر حال جاشو روی قلبش حس میکنه.
این موضوع تو فیلم لوگان 2017، بلدتر هم میشه. خلاصه که یه بار گفتم. این شخصیتهایی که از قبل محبوبن و طرفدارای خیلی سرسختی دارن، وقتی بازیگر درست براشون انتخاب میشه دیگه اصلا شکستناپذیر میشن. خداوند به هیو جکمن عمر طولانی بده. به رابرت دمن جونیور هم همینطور البته.
سال 1974، تو دنیای کتابهای مصور که هنوز عصر برنزیشو میگذرونده ونویسندههای عصر مدرن هنوز شخصیتهای خاکستریشونو وارد بازار نکرده بودن، کاراکتری خلق شد به نام ولورین. ولورین قهرمان کلاسیکو برداشت، زیر و روش کرد. یعنی در واقع تخریبش کرد و از اول ساختش.
اینجوری مفهوم جدیدی از قهرمان یا آدم خوب رو وارد دنیای کمیک و ابرقهرمانی کرد. اون چنگالهای فلزی و قدرت درمان پذیریش، زود جوش آوردن و در نهایت بیخیال دنیا بودنش، یه حالت جذاب و شکست ناپذیری بهش میداد. ولورین مثل قهرمانای تیپیکال قبلی نبود. کاپیتان آمریکا و سوپرمن و اسپایدرمن نبود که یه جورایی تو رویای آمریکایی زندگی میکردند و برای راستی و درستی در جهان میجنگیدن. منظورم مسخره کردن اونا نیستا. میخوام وجه تمایزو بگم.
ولورین شجاعی بود که گاهی حماقت میکرد. حماقتی که دست خودش بود. کینهای بود. گاهی بدجنس بود. آبجو میخورد. سیگار میکشید. حوصلهی اطاعت کردن از کسی جز خودش نداشت. نزدیک دویست سال زجر کشیده بود و خدای حقم داشت که حوصلهی این بساطا رو نداشته باشه؛ ولی با همهی اینا ،اینجوری نبود که به کسی اهمیت نده یا نتونه کار تیمی کنه. ولورین هر کاری برای نجات خودشو آدمایی که براش مهم بودن میکرد.
در نهایت به جایی رسید که حتی تبدیل شد به یه معلم فوقالعاده، برای جهشیافتههایی که مثل خودش بودن. بچههای گمشدهای که فقط و فقط میدونستن که با همه فرق دارند و کسی هم اونا رو نمیپذیرفت. بچههایی که نمیدونستن چرا همه ازش میترسنو متنفرن. چیزی که خود ولورین تو عمر طولانیش، بهتر از هر کس دیگهای درک کرده بود.
ولورین ابرقهرمان عجیبیه. میدونم که خیلی در مورد اینکه بکگراندی از شخصیتش نبود و کسی از گذشت چیزی نمیدونست، حرف زدم؛ ولی میخوام اینجا از یه زاویهی دیگه نگاه کنم. اونم اینکه ولورین خودشم از گذشتۀ خودش خبری نداشت.
ما تو داستانای خیلی از ابرقهرمانها بعد از چند سال یا چند تا کتاب میفهمیم که شخصیت از کجا اومده یا مثلا چجوری شد که بتمن شد؛ ولی درمورد ولورین اینجوری نیست. ولورین یعنی خود کاراکتر، همونقدر میدونه که چرا تبدیل به یه آدم بیحوصله شده که ما میدونیم. همون قدری که ما از کابوسش میفهمیم اونم میفهمه. یعنی منظورم اینه که اطلاعاتش با ما یکیه.
تو یه سری از داستانها یا کلا فیلما یعنی کلا تو دنیای فیکشن، مخاطب از قهرمان جلوتره. مثلا ما تو بعضی از فیلما قاتلو میشناسیم؛ ولی قهرمان داستان نمیشناسه و تا آخر فیلم دنبالش میگرده. تو بعضی دیگر از فیلما، قهرمان از ما جلوتر و ما کمکم حقیقت کشف میکنیم و تو یه سری دیگه، ما قهرمان هر دو با هم و با داستان پیش میریم. ساختار شخصیتپردازی ولورین از نوع سومه. ما نمیدونیم چرا زود عصبانی میشه؟ یا چرا احساس میکنه باید از بچهها مراقبت کنه؟ یا چه جوریه که تو کار گروهی خوبه؟ در حالی که حوصلهی هیچ بنی بشر رو نداره؟ مهم اینه که خودشم نمیدونه.
اینا کم کم معلوم میشه. کم کم میفهمیم که تو دو تا جنگ جهانی شرکت کرده. تو بمباران اتمی ژاپن یک دور کامل به فنا رفته و بدنش خودشو بازسازی کرده. میفهمیم که ازش به عنوان یک اسلحه سواستفاده شده. میفهمیم که هر بار عاشق شده، معشوقشو از دست داده یا خودش معشوقش کشته. یا مثلا فردی که به عنوان پدر دوستش داشته، جلوی چشماش مرده و مادرش اونو یه هیولا میدونسته و بچگی مریضی هم داشته. یا اصلا شاید پدرش کس دیگهای بوده. و کلی چیزای دیگه. ما دونه دونهی اینا رو وقتی میفهمیم که خودش میفهمه.
نویسندهها تو هر داستانی و با هر عکس العملی که خودشون برای شخصیت طراحی کرده بودن یه تیکهای از معمای گذشتش رو حل کردن. با هر قدرتی که بهش دادن تونستم یه جایی از تاریخ جاش بدن. مثلا جذاب دیگه جذابه. که چون قابلیت خود درمانی داری، بتونی از بمب اتم نجات پیدا کنی. پس میشه یه داستان جنگ جهانی برات نوشت.
بیایم ببینیم نویسندهها چجوری این تیکه پارهها را وارد شخصیت ولورین کردن. یعنی روند خودشناسی واسه خود کاراکتر چجوری بوده؟ اصلا خودمونو بذاریم جای ولورین. نه چیزی یادمون میاد و نه کسی هست که چیزی رو به یادمون بیاره. چیکار میکردیم؟ چجوری خودمونو میشناختیم؟ تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که رو خودمون تمرکز کنیم. سعی کنیم نسبت به رفتارامون آگاهی پیدا کنیم و از روی اونا حدس بزنیم که چه اتفاقی میتونه تو گذشته برامون افتاده باشه. ولورین مجبور خود درمانی کنه. با تمرکز روی عکس العملهاش حدس بزنه که چه شخصیتی داره؟ چرا یه سری چیزا رو خیلی راحت و بدون فکر انتخاب میکنه و یا ترجیح میده؟
خلاصه بعد از این همه سختی و تلاش، هم از طرف خودش و هم نویسندهها، میرسیم به کمیک اورجین ولورین که من تعریفش کردم. جایی که بالاخره مارول تصمیم گرفت ریسک کنه و در مورد گذشته شخصیتی بنویسه که فراموشی یکی از بارزترین شاخصههای هویتش بود.
کتاب همونجور که پیشبینی میشد فروش خیلی خوبی داشت. بچگی لوگان و اون قصر و خانوادش، همینطور مرگ برادرش که معلوم میشه به دست پدربزرگش کشته شده، گذشتهی جذابیه. این که اسم خودش لوگان نبوده. خیانت مادرش به پدرش. مریض و ضعیف بودنش تو بچگی که تناقض جالبی با ولورینی داره تا اون موقع میشناختیم.
اینا ویژگیهای خوبین. جذابترین بخش داستان، توضیح نویسنده در مورد فراموشی ولورینه. تا قبل از این کتاب، مخاطبا دلیل این از دست دادن حافظه رو، دستکاری نظامی و آزمایشگاهی میدونستن. اما تو این کتاب، دلیل این پدیده را جزوی از قدرتهای خود ولورین نشون میده. لوگان کلا درد و رنج و از روی ظاهر و باطنش پاک میکنه. لوگان خودشو بیخدشه میکنه. بدون خط خوردگی، بدون رنگ. لوگان نمیذاره کسی روی اون بدن تراشیده و مغز جوون خط بندازه. و این ایدهی نویسنده برای من واقعا جذاب بود.
یه چیز دیگه که جالبه اینه که حتی این کتاب خیلی در مورد جنگ شر و خیر نیست. یعنی داستان اصلی نیست. کتاب خیلی شخصی و حسی و این نشونهی اینه که خود کاراکتر و شخصیت پردازی ولورین چقدر جذابه و یه جاهایی مسحورکنندهاس. خیلیم غمانگیزهالبته.
در نهایت کوتاه بگم که ولورین جذابه. خودش به تنهایی. ظاهر و باطنش. همه چیش. میدونم که خیلی از ابر قهرمانای دیگم جذابن؛ ولی فرق ولورین با بقیه اینه که به هیچ جاش نیست که به نظر من از شما جذاب میاد یا نه. و باز هم اضافه کنم که دم هیو جکمن گرم که به این جذابیت اضافه کرد. و دعای خیر کلی پیر و جوون و همراه خودش کرد.
چیزی که شنیدین 19 قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجامیده. طراحی وب سایت هیدرولیک رو هم نیما رحیمیها انجام داده.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت اول از مینی سریال سین سیتی: خداحافظی سخت
مطلبی دیگر از این انتشارات
انجمن نجیبزادگان عجیب
مطلبی دیگر از این انتشارات
وی فور وندتا، پادشاه قرن بیستم( قسمت۲ )