ویژن

سلام چیزی که می‌شنوید قسمت 18 پادکست هیرولیکه که در اسفند ماه 99 ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمان‌ها است. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیل‌ها و برداشت‌های خودم تعریف می‌کنم.




ویژن رو خودم انتخاب کردم چون خودم با دیدن سریال وانداویژن خیلی کنجکاو شدم ببینم کلا ویژن کی بود تو کمیکا؟ چون واقعا چیز زیادی ازش نمی‌دونستم؛ اما تفاوت این اپیزود با قبلی‌ها اینه که دیگه نمی‌خوام داستان ارجین یا همون تولدشو تعریف کنم.

یه کمیک خیلی خوب ازش خوندم که مال سال 2015. با یه داستان فوق‌العاده که می‌خوام اونو تعریف کنم. البته قبلش خیلی مختصر میگم که ویژن چی شد که ویژن شد. ولی نه در حد اپیزودهای قبلی. پس بریم که تو اپیزود نوروز طوری هیرولیک، یکی از ماجراهای باحال ویژنو بشنویم که مربوط میشه به کمیکی با همین نام، یعنی ویژن.

اما مثل همیشه قبلش دو تا نکته رو بگم شمام نزارین جلو دیگه گوش بدین. اول اینکه تو اپیزود 16 و قسمت اول سندمن من به اشتباه از عبارت ستاره داوود استفاده کردم. بعدش هم گوشزد شد که اون ستاره‌ای که برای شیطان‌پرستا و ایناست اسمش ستاره پنج پره. اما رفتم کتاب دوباره دیدم و متوجه شدم که ستارۀ آقای برجس خیلی پر داشت. واقعا پنج تا نبود. حالا مهم اینه که ستاره داوود نبود و بابت اشتباهم عذر می‌خوام.

نکتۀ دوم که خیلی مهمه اصلا اهمیتش واقعا در حد مرگ و زندگیه این که نه واقعا خودم نگم بهتره. بردیا جان خودت بگو. سلام من بردیا هستم. پیشاپیش سال نوتون قشنگ و پر از ملودی‌های شاد. امید که 1400 بتونه نامردی‌های 98 و 99 از دلمون در بیاره. خودش که دلش می‌خواد. ما هم کمکش می‌کنیم. حتما همینطور میشه. گفتم بیام هم نزدیک شدن به سال نو رو بهتون تبریک بگم. هم یه ابهامی رو برطرف کنم.

ما یعنی فائقه و من، توی پادکست هیرولیک، یه تقسیم وظایفی داریم که خودمون می‌دونیم چی به چیه. به نظرمونم لازم نیست که بخوایم بگیم کی داره دقیقا چیکار می‌کنه. منتهی به نظرم یه چیزی رو بد نیست یه توضیح ریزی در موردش بدم و اون این که من هیچ نقشی توی انتخاب آهنگ‌های اپیزودهای هیرولیک ندارم. یعنی اینطوری بگم. چون کار میکس و ادیت رو خود فائقه انجام میده، من درست مثل شما وقتی اپیزود منتشر میشه و گوش می‌کنم می‌فهمم از چه آهنگایی استفاده کرده.

حالا چرا این و گفتم؟ چون اون دسته از شما که من و می‌شناسید، احتمالا سر وبلاگ و پادکست یه چیزایی مربوط به موسیقی که منو می‌شناسین. احتمالا سر وبلاگ و موسیقیه که منو می‌شناسید. بعضیاتون اینطوری برداشت کردین که انتخاب آهنگ‌ها با منه. واسه همین بهم پیغام میدین تعریف می‌کنین یا ازم سوال می‌پرسید. خواستم اینجا بگم که من توی این قضیه هیچ کارم. همش کار خود فائقه‌س. خداییش هم خیلی مناسب و خوب و مرتبط و لیریک رو هماهنگ با محتوا انتخاب می‌کنه. پس موزیکا با کیه؟ با فائقه. فائقه کیه؟

من فائق تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه می‌کنم. این شما و این 18 قسمت از پادکست هیرولیک.

22 نوامبر 1942 شهر جکسونویل ایالت میزوری، پسری به دنیا اومد به نام روی توماس. روی خیلی بچۀ خوب و با استعداد و درس‌خونی بود. مثل بیشتر نویسنده‌هایی که در موردشون حرف زدیم، عاشق کمیک بود. تو سال 1965 که دیگه 25 ساله شده بود، تو دانشگاه جرج واشنگتن قبول شد. برای همینم بساطش جمع کرد و رفت نیویورک.

روی جزو طرفداران پر و پا قرص دیسی و مارول بود. تو بیشتر مسابقه‌هاشونم شرکت می‌کرد. به ادیتورا نامه می‌نوشت. نظر می‌داد. حتی داستان می‌نوشت و می‌فرستاد براشون. یه رزومه‌ای هم همینجوری برای خودش دست و پا کرده بود. برای همین وقتی وارد نیویورک شد، از طرف یکی از ادیتورای دیسی یه نامه براش اومد که بیا و دستیار من شو. روی هم شاد و شنگول قبول کرد و رفت.

کارش البته اصلا کار خاصی نبود. یه دستیار شد مثل اونایی که تو فیلمای هالیوودی دیدیم. از اینا که صبح باید قهوۀ رییس بخرن و لباساشو از اتوشویی بگیرن و از این حرفا. حالا نه به این شدت، ولی به هر حال کاری نمی‌کرد که در راستای پیشرفت تو عرصۀ کمیک باشه. که بعد از فقط 8 روز، وقتی که دیگه ناامید و سرخورده اومد خونه، مثل همیشه نشست و یه نقد در مورد داستان تازه چاپ شده مارول برای استنلی نوشت. بهشم گفت که خیلی باهاش حال می‌کنه و از طرفدارشه. بعدم نامه فرستاد برای مارول.

اگه اهل کمیک باشین استنلی رو خوب می‌شناسین. اگرم نباشین اپیزود 15 هیرولیک، که داستان اسپایدرمن رو گوش بدین باهاش آشنا میشین. خلاصه روی نامه رو نوشت. بدون اینکه انتظار جواب داشته باشه؛ ولی برخلاف تصورش، چند روز بعد استنلی بهش زنگ زد و پیشنهاد داد که تو امتحان نویسندگی برای مارول شرکت کنه.

امتحانای مارول اون موقع اینجوری بود که یکی از داستان‌های واقعی رو می‌دادن به شرکت کننده‌ها و اونا باید دیالوگ باکس‌ها یا همون ابرهای بالای سر شخصیت‌ها رو پر می‌کردن. یعنی یه داستان روی تصاویر از قبل آماده شده پیاده می‌کردن. حالا سرتون درد نیارم. روی امتحان داد و قبول شد و اینجوری دیسی رو ول کرد و وارد دنیای مارول شد. روی توماس خیلی زود تونست اعتماد استنلی رو جلب کنه و تونست بشه یکی از نویسنده‌هایی که مستقیم با خود استنلی کار می‌کردن. داستان‌های زیادی را هم نوشت.

تا اینکه سال 1966 که 1 سال بعد از ورودش به مارول بود؛ وارد تیم نویسنده‌های اونجرز شد. اونجرز زمینه تیم ابرقهرمانی دنیای ماروله. یه گروه از بهترین ابرقهرمان‌های خلق شده این کمپانی. روی کلا علاقه‌ای به خلق شخصیت مستقل نداشت و بیشتر دلش می‌خواست داستان بنویسه. البته دلیلشم این بود که می‌دونست هر شخصیتی رو که خلق کنه، در نهایت متعلق به ماروله. مخصوصا وقتی شخصیت به جایی می‌رسید که پول ساز بشه و از روش فیلم و سریال بسازن، دیگه این نادیده گرفته شدن برای نویسنده عذاب‌آور هم می‌شد. ولی با همۀ اینا روی شخصیت‌های خوبی خلق کرد که یکی از اونا ویژنه.

ویژنی که به لطف دنیای سینمایی مارول و البته الان دیگه دنیای سریالی مارول، خیلی معروف شد. همه چی از اونجا شروع شد که استنلی هی شخصیت‌های مهم اونجرز، مثل کاپیتان آمریکا و آیرون من و بقیه رو برمی‌داشت و می‌برد تو داستان‌های دیگه. اینجوریم دست روی رو می‌ذاشت تو پوست گردو. یعنی روی کسی رو نداشت که براشون بنویسه. روی هم از روی بی‌کسی و بی‌شخصیتی، ایده‌ی کاراکتری به نام اولتران تو ذهنش شکل گرفت.

اولتران یه ربات بود که به دست هنگ پیم ساخته شد. هنک پیم یا همان انت‌من اول که ما تو فیلمای انت‌من با بازی مایکل داگلاس می‌شناسیمش، تو تیم اونجرز بود. یه دانشمند خیلی باهوش که ابرقهرمانم بود. همین انت‌من یا مردمورچه‌ای. تو داستان روی توماس، هنگ پیم تونست یه ربات هوشیار بسازه به نام اولتران. به کسی هم چیزی نگفت. قایمش کرد پیش خودش؛ ولی اولتران فراتر از چیزی شد که هنگ فکرشو می‌کرد. واسه همینم تونست از دست هنگ فرار کنه.

بعدشم تبدیل شد به یکی از دشمنان اصلی اونجرز. هر بارم که شکست می‌خورد خودش آپ گرید می‌کرد و دوباره برمی‌گشت. خلاصه بلای جون شده بود واسه خودش. هنوزم هست البته. بعد از اولتران، استنلی شدیدا اصرار داشت که روی توماس یه اندروید خلق کنه. اندروید هم حالا در حالت خیلی ساده در حد فهم من به یه جور ربات گفته میشه که بدن و عملکردش مثل انسان باشه. یعنی اولتران اندروید محسوب نمی‌شد. ربات بود کاملا. استنلی دلش اندروید می‌خواست.

روی هم با تاثیرپذیری از شخصیت آقای اسپایک تو داستان‌های استارترک و البته داستان من ربات اتوبان ری که سال 1939 چاپ شده بود، شخصیت ویژن را طراحی کرد. ربات اون کتاب یه هوشیاری انسان طور داشت. یعنی احساسات و ادراکش مثل آدما بود. می‌تونست همزاد پنداری یا همدردی کنه. که خب این هم ویژگی خیلی متفاوتی با اولتران بود. اسم ویژن از روی یکی از شخصیت‌های کنسل شده مارول برداشت. یه آدم فضایی که روی زمین کارای ابرقهرمانی می‌کرد و فروشش خوب نبود. برای همین کنسل شده بود. روی توماس از اسم ویژن خوشش اومد و برش داشت برای خودش.

روی ایده‌اش رو داد به جان بوسیما یکی از طراحی مارول بود. اونم یه اندروید تحویلش داد با یه سنگ رو پیشونیش، که حالا داستان سنگو براتون تعریف می‌کنم. استنلی خوشش اومد و به روی گفت که رنگشو قرمز کن؛ ولی روی نه قرمز دوست داشت و نه سبز آبی. سفیدم که نمی‌شد چون تو پرینت خوب در نمیومد. یعنی چاپش خوب نمیشد. در نهایت روی و جان به رنگ صورتی رسیدن و اندرویدی به نام ویژن خلق کردند که تبدیل شد به یکی از قدرتمندترین شخصیت‌های مارول. حالا این اندروید یعنی ویژن ربطش به اولتران چیه رو بهتون میگم.

داستان اورژین ویژن یعنی داستان خلقتش تو کمیک از این قراره که تو سال 1930 توی اولین کتاب‌های مارول داستانی نوشته شد در مورد یک دانشمند رباتیک به نام هورتون که می‌خواستی یه اندروید بسازه. اما خب به خاطر کمبود امکانات اون موقع، برای تحقق بخشیدن به همچین رویا و تکنولوژی پیشرفته‌ای، اختراع دکتر هورتون آتیش گرفت و شکست خورد. پس تا اینجا دکتر هورتون با یه ایدۀ خفن، می‌خواستی اندروید بسازه که شکست خورد و نشد که بشه.

تا اینکه سال 1966 ربات هوشمندی به نام اولتران، که بالاتر گفتم ساخته دست دکتر هنگ‌پیم بود، دکتر هورتون رو پیدا کرد و مجبورش کرد که با تکنولوژی جدید یه اندروید دیگه بسازه. اولتران می‌خواست با کمک این اختراع اونجرزو با خاک یکسان کنه. دکتر هورتون اندروید را اختراع کرد. اولترانم تشکر کرد و جناب هورتون رو کشت. بعدشم رفت و پترن‌های مغز یه شخصیتی به نام واندرمن از روی جسدش دزدید و گذاشت توی مغز اندروید جدیدش. یعنی مغز اندرویدشو به وسیلۀ مغز واندرمن ساخت.

حالا واندرمن کی بود؟ واندرمن شوهر واندروومن نیستا. اصلا ربطی به هم ندارن. این ماروله. اون یکی دی‌سیه. واندرمن یه جوونی بود به اسم سایمون.

سایمون یه وقتی تو شرکت صنایع استارک کار می‌کرد. صنایع تونی استارک. تونی استارک که دیگه احتمالا می‌شناسین. تونی استارک همون آیرون منه که ما تو فیلمای مارول با بازی رابرت دم‌جونیور می‌شناسیمش. که درد و بلاش بخوره تو سرمن. تونی استارک یه مرد پولدار و نابغه‌ست که کل شرکت و کارخونه و از این چیزا داره و حالا این سایمون یا واندرمن تو شرکت تونی استارک کار می‌کرد. ولی از اونجا دزدی کرد و لو رفت و افتاد زندان.

یکی از دشمنان تونی استارک فراریش داد و گفت بیا من یه چیزی بهت تزریق می‌کنم که خفن شی و بری آیرومنو بکشی. سایمون قبول کرده و شد واندرمن. ولی بعدش چون ذاتا پسر خوبی بود، خودش پشیمون شد و به اونجرز گفت که قضیه چیه. اونام قبول کردن که کمکش کنن؛ اما سایمون نتونست دووم بیاره و مرد. اونجرز بدن سایمون رو توی آزمایشگاه مخفی نگه داشتن؛ ولی خب اولتران از راه رسید و دزدیدش.

خب برگردیم سر جای قبلی. اولتران دکتر هورتون دزدید که یه اندروید براش بسازه. اونم ساخت ولی بعد اولتران دکتر هورتونو کشت. بعدم رفت جسد سایمون یا همون واندرمنو دزدید و پترن‌های ذهنی ایشون گذاشت تو مغز اندروید عزیزش. بعدشم اندرویدشو صورتی کرده و یه سنگ چسبوند به پیشونیش. سنگ اسمش سولارجم بود. اختراع دکتر هورتون بیچارم بود. سنگی که به اندروید عملکردی شبیه به انسان می‌داد. یعنی نیروی خورشید و جذب می‌کرد و به طور مساوی توی بدن پخشش می‌کرد. کاربردش در واقع مثل مغز انسان بود. فقط چندین برابر بهتر و قدرتمندتر. از همه مهمتر به اون اندروید آگاهی می‌داد. آگاهی از جنس ادراک و احساس انسانی.

اندروید ساخته شده به دستور اولتران رفت و به اونجر حمله کرد. اونجرز تا به حال همچین چیزی ندیده بودن. به نظرشون این موجود عجیب و غریب یه نوع خیال، یه تصور، یه ویژن غیر انسانی از انسان بود. برای همینم دیگه کلا اسم اندروید ساخته شدۀ دست اولتران شد ویژن. پس در واقع اونجرز اسمشو انتخاب کردن. چیزی که اولتران تا الان بهش توجه نکرده بود، این بود که ویژن یه فرق اساسی با خودش داشت. این که علاوه بر هوشیار بودن درک و احساسات انسانی هم داشت. دکتر هورتون با همچین مشخصاتی طراحیش کرده بود. همینطور واندرمن یا همان سایمون که از پترن‌های مغزیش تو ساخت ویژن استفاده شده بود، در نهایت انسان خوبی بود.

برای همین هم وقتی ویژن با اونجر آشنا شد به اونا احساس نزدیکی بیشتری کرد. تونست درکشون کنه و تشخیص بده که کی اینجا آدم بد است و کی خوبه. بعد از مدتی هم با اونجر متحد شد و بر علیه اولتران شورید. آخرشم خودش زد و اولترانو ناکار کرد.

خب این از داستان خلق ویژن که همینطور که شنیدید هیچ ربطی به اون داستانی که ما تو فیلمای مارول دیدیم نداره. تو فیلما اولتران، تو فیلم اونجرز، ایج آف اولتران قصد ساختن اندرویدو داره؛ ولی اندروید میفته دست تونی استارک و بروس بنر یا همون هالک. اونان که ویژن رو می‌سازن.

اون سنگ روی پیشونیش یکی از سنگ‌های اینفینیتیه. خبری از سولارجم نیست. اگه می‌خواید راجع به فیلم‌های مارول بدونین قسمت سوم هیرولیکو گوش بدین. اونجا من بردیا خیلی راجع بهشون حرف زدیم. یه چیزی که باید بگم اینه که ویژن در واقع اندروید نیست. سینتوزایده. همۀ اون تعریف‌هایی که کردم از رباتی با ادراک انسانی و اینا درسته؛ ولی سینتوزاید دیگه خیلی انسانیه. سطح هوشمندی و درکش خیلی بالاست. بافت و بدنش کلا یه بافت خاص و متفاوته.

پس تا اینجا فهمیدیم که ویژن تو سال 1968 و تو شمارۀ 57 سری داستان‌های اونجرز سروکله‌اش پیدا شد. ویژن فوق‌العاده قدرتمند بود. هم از نظر فیزیکی هم ذهنی و استراتژی. مثلا کلا می‌تونست و می‌تونه که کنترل تمام سلاح‌های اتمی دنیا رو به دست بگیره. یا خودشو از اول بسازه. کلا هر قدرتی که بگی رو داره. کوچیک بزرگ شه. پر رنگ کمرنگ بشه. از همه چی رد شه و خیلی چیزای دیگه.

چیزی هم نگذشت که این جناب ویژن صورتی با لباس و شنل سبز، عاشق یکی از قدرتمندترین اعضای اونجرز و ایکسمن و در واقع کل دنیای مارول شد. دختری با لباس و شنلی قرمز با نیروی فرا زمینی و جادویی به نام واندا ماکسیمف، و یا همون اسکارلت ویچ.

واندا ماکسیموف یا اسکارلت ویچ، یکی از جذاب‌ترین و قدرتمندترین شخصیت‌های ماروله. خیلی داستانای خفن جالبی هم داره. من نمی‌خوام اینجا خیلی چیز زیادی ازش بگم. یه معرفی کوچیک و بعد هم کلا تمرکزم میشه داستان عاشقانه‌اش با ویژن. اصلا دلم نمی‌خواد واندا تو این اپیزود سوخت بشه. چون یه کارایی کرده که یه جورایی دنیای مارول براساسش بازنویسی شده. پس انشالله یه اپیزود در خور شخصیتش می‌ذارم کنار که حسابی از خجالتش در بیام.

واندا برادر دوقلویش پیترو از طرف خانواده‌ای به نام ماکسیمف به فرزند خواندگی قبول شده بودن و داشتن با خوبی و خوشی توی روستایی تو رومانی زندگی می‌کردن. واندا و پیترو هر دو جهش یافته بودن. جهش یافته‌ها یا نیوتنزو تو دنیای مارول ما با کمیک‌ها فیلم‌های ایکس‌من می‌شناسیم. مردان ایکس. واندا و پیترو هم جزو همونا بودن. قدرت پیترو سرعت فوق‌العاده زیاد بود. ولی قدرت‌های واندا جادویی بودن. جادوگری طور. برای همینم بهش میگن اسکارلت ویچ. ویچ یعنی جادوگر.

چیزی نمی‌گذره که قدرت بیش از اندازۀ واندا توجه یه فرقه‌ای از جادوگرا رو به خودش جلب می‌کنه. اونا هم میرن که واندا رو بدزدن و وارد فرقشون کنن. این اتفاقا تو روستا باعث میشه که واندا و برادرش تو یه اتفاق خیلی دردناک از خانوادۀ ماکسیمف جدا بشن و هر دو تو بچگی تنها و فقیر سرگردون خیابونا بشن. واندا و پیتر تو چند تا گروه ضد قهرمانی عضو میشن و یک سری کارهای تروریستی می‌کنند. تا اینکه دیگه بزرگ و عاقل میشن و تصمیم می‌گیرند که به اونجرز ملحق بشن.

قدرت‌های اسکارلت ویچ از چیزی که تو فیلمای مارول دیدین. البته تو سریال وانداویژن داره یه چیزایی رو نشون میده که خب باید صبر کرد دید که به کجا می‌رسه. احتمالا موقع انتشار این اپیزود این سریال تموم شده؛ ولی من کلا هیچی راجبش نمیگم. چون مطمئنم خیلیا گذاشتن بعد تمام شدن ببینن. منم اسپویلش نمی‌کنم.

حالا بگذریم هرچی اسکارلت ویچ بزرگتر میشه، قدرتش بیشتر میشه و خودشم بهتر یاد می‌گیره که چجوری کنترلشون کنه. کلا قدرت‌هاش جادویی و بهتر بگم اهریمنین. یکی از مهم‌تریناش قدرتیه به نام جادوی آشوب که با اون می‌تونه واقعیت رو تغییر بده و دنیای دلخواه خودش بسازه. که البته خیلی وقتا باعث اتفاقات بدتری تو دنیا میشن. از طرفی گاهی مغلوب قدرتش میشه. از نظر احساسی و ذهنی به هم می‌ریزه و این باعث میشه که تحت سلطه نیروهای بیش از اندازه‌اش، کارایی بکنه که به نزدیک‌ترین افراد زندگیشم آسیب بزنه. یکی از اون افراد ویژنه.

واندا و ویژن تو اونجرز با هم آشنا شدند و از همون اول یه عشق دو طرفه آتیشی بینشون شکل گرفت. ویژن و واندا هر دو اول به عنوان دشمن خودشون به اونجرز شناسوندن و بعد وارد تیم شدند. این اولین دلیلی بود که باعث شد این دو نفر بتونن با هم ارتباط برقرار کنن.

اولین باری که همدیگه رو دیدن توی عملیات ابرقهرمانی بود که واندا جون ویژنو نجات داد و مهرش به دل ویژن نشست. از طرفی واندا یا همون اسکارلت ویچ به عنوان یک جهش یافته و جادوگر دل چندان خوشی از انسان‌ها نداشت. برای همینم تونست نسبت به ویژن احساس خوشایندی داشته باشه و خودش نسبت به شروع یک رابطه علاقه نشون داد.

تا اینکه بالاخره ویژن دست به کار شد و از واندا خواستگاری کرد. ایشونم جواب مثبت داد. خیلی زود و بدون تشریفات توی ساحل زیبا و در حضور دوستان اونجزیشون با هم ازدواج کردن. بعدم توی خونه‌ی خیلی قشنگ و ناز تو شهر نیوجرسی ساکن شدن. تا اینکه اسکارلت ویچ تصمیم گرفت بچه داشته باشه. واندا بچه‌هاشو ساخت و یه روز خیلی غیر منتظره باردار جلوی چشم ویژن ظاهر شد.

قبلا گفتم که واندا خیلی قدرت داشت. برای همین تونسته بود با استفاده از قدرت جادوییش و اهریمنیش بچه‌هاشو خلق کنه؛ اما خب زندگی به همین سادگیا نبود. ویژن بعد از یه جنگ آخر دنیای وحشتناک به همراه اونجرز حسابی داغون شد و از کار افتاد. انقدر که یه جورایی مجبور شدن از اول بسازنش و این بار دیگه از امواج مغزی سایمون یا واندرمن استفاده نکردن. ویژن تبدیل شد به یه اندرویدی که هیچ خاطره‌ای از احساسات عمیقش به اسکارلت ویچ و بچه‌هاش نداشت. یعنی یادش بود که با هم بودن؛ ولی یادش نبود که چرا با هم بودن و چه حسی نسبت به هم داشتن؟ این ویژن سفیدبود. خلاصه دیگه کم‌کم رابطشون سرد شد و در نهایت به هم زدن.

بعد از اون واندا با بچه‌هاش تنها موند. بچه‌هایی که معلوم شد نه تنها با جادو به دنیا اومده بودن؛ بلکه تیکه‌ای از وجود خود شیطان یعنی مفیس رو تو وجودشون داشتن. بعد از یه سری اتفاق بچه‌ها مردن و اسکارلت ویچ هم که میونۀ خوبی با عزاداری و مرگ و اینا نداشت، دیوونه شد و تقریبا دنیای مارولو نابود کرد؛ ولی ایکس من و اونجرز تونستن جلوشو بگیرن.

خلاصه این شد پایان غم‌انگیز رابطۀ این دو نفر. البته من کلی از جزییاتو نگفتم. اتفاقی که واندا باعثش میشه و دنیای مارول می‌ترکونه، خیلی بزرگ و عجیبه. من تعریف نمی‌کنم که انشالله سر همون قسمت اسکارلت ویچ برم ساغش. اینایی که گفتم دوباره تو داستان تکرار میشن. پس مثل همیشه فقط دارم می‌گم که یه ذهنیتی داشته باشیم. اگه گیج شدید اصلا جای نگرانی نداره. تا آخر این قسمت همه چی براتون مث روز روشن میشه.

کتاب مصوری که می‌خوام تو این قسمت براتون تعریف کنم مربوط به بعد از تمام ماجراهایی که شنیدین. کتاب مصوری به نام ویژن به نویسندگی تام کینگ که سال 2015 و تو 12 جلد منتشر شده. تام کینگ یه نویسندۀ جوون و خیلی درست حسابیه. هم تو مارول کار کرده و هم دیسی. تو هر دو هم کلی کمیک تحسین شده داره.

تام سال 1978 متولد شده. تو دانشگاه فلسفه و تاریخ خونده و بعد از حادثه 11 سپتامبرم حدود 7 سال واسه سی آی ای کار کرده. وقتی دیگه این کارا رو می‌ذاره، کنار می‌شینه به نوشتن. یکی از آثارش هم میشه کتاب ویژن که به همراه کارتونیستی به نام گریل هرناندز تکمیلش می‌کنه و می‌فرسته برای چاپ.

کتاب ویژن به شدت مورد توجه منتقدان قرار می‌گیره. هم داستانش هم نحوه‌ی روایت و هم طراحاش خیلی حرفه‌ای خاص بودن. برای همینم خوب فروش می‌کنه و جایزه‌های درخوری هم می‌گیره. تو داستان غیر از ویژن و واندا چند تا شخصیت دیگه‌ام هستن که بعضیاشون رو خوب می‌شناسیم و بعضیاشون اصلا. یعنی حداقل من اصلا نمی‌شناختم. واسه همین اینجا یه کم از کاراکترها میگم و بعد قول میدم که برم سراغ داستان.

خب اونجرزو که می‌شناسیم. اگه نمی‌شناسین اونجر یک گروه اول قهرمانیه تو دنیای مارول. شخصیت‌های اصلیش هم کاپیتان آمریکا، آیرون من، تور، اسکارلت ویچ و ویژن و خیلیای دیگر که واسه این داستان همین رو بدونین کافیه. ولی به طور اختصاصی در مورد آیرون بگم که اسم اصلیش تونی استارکه. خیلی پولدار و نابغه و دانشمنده. با ویژن خیلی دوسته. وقتی هم که ویژن تو اون حادثه‌ای که یکم بالاتر تعریف کردم نابود شد، تونی استارک بود که دوباره از اول ساختش. بقیه اونجرزم اونقدر نقشی ندارن تو داستان که لازم باشه تاریخچه‌ای ازشون بدونیم.

شخصیت بعدی گریم ریپره. گریم ریپر یا اریک ویلیامز، برادر سایمونه. سایمون همونی که از امواج مغزیش برای ساخت ویژن استفاده کرده بودن. یعنی واندرمن که شوهر واندرومن نبود. قبلا گفتم که سایمون تو شرکت تونی استارک کار می‌کرد. از اونجا دزدی کرد و به خاطر همینم انداختنش زندان. بعد یکی از دشمنان تونی فراریش داد و گفت بیا من می‌کنم واندرمن و بعد برو با اونجرز بجنگ و انتقامتو از تونی استارک بگیر.

خلاصه در نهایت خود سایمون، یا همون واندرمن با اونجرز دوست شد. حتی در راه کمک به اون‌ها کشته شد. ولی اریک یعنی برادرش اونجرزو مسئول مرگ داداش دونست و برای همین برای خودش یه سلاح ساخت و تبدیل شد به گریم ریپر. یکی از ویلن‌های معروف مارول. وقتی فهمید که از امواج مغزی برادرش استفاده کردن که ویژنو بسازن، دیگه خیلی قاطی کرده و افتاد دنبال ویژن شد. دشمن قسم خورده‌اش یه‌جورایی. پس گیریم ریپر برادر سایمونه.

تو زمانی که داستان تعریف میشه مغز ویژن دیگه از امواج سایمون خالی شده. ولی گریم ریپر اصلا گوشش بدهکار و این چیزا نیست. نفر بعدی آگاتا هارکنسه. یک جادوگر چندین ساله و قدرتمند که نقش مشاور برای اونجرز و ایکس من و اینا این بازی می‌کنه. یکی از مهم‌ترین کارش این بوده که به اسکارلت ویچ یاد داده که چجوری از قدرتاش استفاده کنه. در واقع بهش فهمونده که چه جادوگر بزرگی و می‌تونه جادوشو بزرگترم بکنه. تو سریال وانداویژنم هست. ولی نمیگم کیه.

نفر بعدی ویکتور مانچائه. مامان ویکتور عاشق اولتران بود. ازش خواست که بهش یه بچه بده. اولتران یه بچه ساخت که هم رباط بود و هم انسان. اسمشم شد ویکتور. ویکتور گاهی با اونجرزه. چیزی که مهمه اینه که چون ساخته اولترانه، خودشو برادر ویژن می‌دونه. البته رابطه دو طرفست. ویژن اونو برادر خودش می‌دونه. خب اینم از شخصیت‌های کتاب مصور ویژن. این شخصیت‌ها رو من دوباره توضیح میدم توی کتاب و بنابراین میگم بازم گیج نشید.

بریم داستان ویژن اثر تام کینگ بشنویم و امیدوارم که لذت ببرین. در روزهای اول پاییز، وقتی اولین برگ‌های زرد و نارنجی شروع به فرش کردن زمین کردن، خانواده‌ی ویژن ساکن خونۀ جدیدشون تو محلۀ آلرینتون شدن. بیشتر همسایه‌های ویژن کارمندایی بودن که زمان زیادی رو تو ترافیک یا حرف زدن در مورد ترافیک می‌گذروندن. آخر هفته‌ها تو خونه می‌موندن تو حیاط‌های کوچیکشون مهمونی باربیکیو راه می‌نداختن. والدین اون محله همیشه بهترینو برای بچه‌هاشون می‌خواستن. بهترین مدرسه، بهترین همکلاسی، بهترین هم‌گروه، خونه‌ی خانواده‌ی ویژن همونجا بود.

تو همون همسایگی. یه جای ساکت و تمیز با مردم معمولی و خوشحال. 15 کیلومتری جنوب واشنگتن. خیلی از اهالی واقعا اهل اونجا نبودن. همشون بعد از کلی کار و تحصیل و تلاش، برای رسیدن به شغلی که باهاش دنیا رو نجات بدن شکست خورده بودند و تصمیم گرفته بودند که چون هیچی نشدن و به هیچ جا نرسیدن، حداقل کارمندای معمولی باشن. خانوادۀ معمولی داشته باشن و به زندگی معمولی شون ادامه بدن. معمولی و نرمال.

بیشترشون همونجا عاشق شده بودن و ازدواج کرده بودن. حالا دیگه غیر از کار و ترافیک و مدرسه و کلی قبض که باید هر روز پرداخت می‌کردند، دغدغه‌ی دیگه‌ای نداشتن. اینا تنها چالش‌هایی بود که از پسش بر میومدن و تنها کارهایی بود که برای زنده ماندن لازم داشتن.

جرج و نورا از قدیمی‌ترین ساکنین این محله ساکت و پرتلاشن. نورا زن مهربون و مبادی آدابیه؛ ولی در عوض جورج یه پیرمرد بدعنق تو دل نروئه. امروز صبح جرج از همیشه بداخلاق ترم هست. چون به اصرار نورا مجبور شده که لباس پلو خوری تنش کنه. کفشش برق بندازه و پشت سر نورا راه بیفته که با هم برن به همسایه‌ی جدیدشان خوش‌آمد بگن. جرج و نورا به در ورودی خونۀ همسایۀ جدیدشان می‌رسن. تو حومۀ شهر خونه‌ها همه شبیه همن. دو طبقه و حیاط دار با سقف شیروانی. دور تا دور همه‌ی خونه‌ها یه حصار چوبی و قشنگه که خیلی کوتاه و بی‌معنیه.

هرکسی می‌تونه ازشون رد بشه و وارد حیاط جلویی خونه بشه. جرج و نورام حصار چوبی رو رد می‌کنن. حالا هر دو جلوی در ورودی وایسادن. جورج داره زیر لب غر می‌زنه. باورم نمیشه قبول کردم باهات بیام که یه مشت ربات ببینم. آخه کدوم رباتی کیک می‌خوره که تو براشون کیک پختی؟ نورا با بی‌حوصلگی جواب میده صد بار گفتم که اونا ربات نیستن. سینتون نمیدونم چی چین. تو اخبار گفت که ویژن قراره که دیگه اونجرز کاخ سفید باشه. واسه همینم خانوادشو آورده اینجا که نزدیکش باشن.

همون موقع در باز میشه و خانوادۀ همسایه‌ی جدید روبروی نورا و جورج ظاهر میشن. ویژن، ویرجینیا همسرش، دخترشون ویو و پسرشون وین که دوقلو و 15 سالشون هر چهار تایی در و باز می‌کنند و با یه لبخند بزرگ به جرج و نودرا خوش‌آمد میگن.

خانوادۀ ویژن همگی صورتی رنگن و همه روی پیشونیش یه تیکه سنگ دارن که انرژی خورشیدو براشون جذب می‌کنه. ویرجینیا یه زن قد بلند و جذابه. رنگ صورتی پوستش با موهای سبز و مصریش شمایل مرموز و هیجان‌انگیزی بهش داده. ویو و وینم موهای سبزی دارند. ویو موهاش بلند و لخته. وین هم مقل بقیه‌ی پسرهای نوجوان کنار موهاشو تراشیده وسطشم به سبک امروزی ژل زده و مدل داده.

ویژنا از دیدن مهمونشون هیجان‌زده می‌شن. تازه وسایلشون چیدن و از این که می‌تونن خونه رو به یکی نشون بدن خوشحالن. جرج و نورا وارد خونه میشن. دور تا دور سالن پذیرایی پر از چیزایی که ویژن از دوستان اونجرزیش هدیه گرفته. از کاپیتان آمریکا تا بلاک پنتر و بقیه. اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه می‌کنه، یک گیاه آبی رنگ و بزرگه با گل‌های زرد و نارنجی. یا اینکه ویژن اون به مهمونا به عنوان هدیه‌ای از اسکارلت ویچ و آگاتا هارکنس معرفی می‌کنه. میگه این گیاه می‌تونه آینده رو نشونت بده. البته اگه بلد باشی ازش استفاده کنی.

نه ویژن و نه همسایه‌ها متوجه صورت غمگین ویرجینیا نمیشن. اون گیاه که یادگاری از زندگی واندا و ویژنه همیشه ویرجینیارو غمگین می‌کنه. جورج و نورا خونۀ ویژنا رو ترک می‌کنن. هر دو متعجب و هیجان‌زدن. گرچه اونا خبر ندارن که تو آخرای این داستان قرار خونشون به خاطر خرابکاری همین خانواده‌ی رباتی، آتیش بگیره و خودشونم تو شعله‌ها جزغاله بشن. تو لحظه‌ی جزغاله شدن، جورج قراره به نورا فکر کنه و نورا هم به دکوراسیون خونۀ ویژنا. اما خب هنوز آخر داستان نیست.

هنوز ویژن تازه اسباب‌کشی کردند و از اولین مهمونشون پذیرایی کردن. بعد از رفتن جورج و نورا، ویرجینیا کیکاشون می‌ندازه تو سطح آشغالا و رو به ویژن میگه آدمای مهربونی به نظر میومدن. ویژن که داره ظرفا رو می‌شوره خیلی جدی جواب میده مهربون نه، باید بگی باشخصیت. ویرجینیا جواب میده اما کار اونا مهربونی بود. من از شخصیتشون چیزی نمی‌دونم و خیلی بی‌معنیه که بگم باشخصیت. ویژن با عصبانیت جواب میده انسان بودن به این معنیه که گاهی بی‌معنی حرف بزنیم. کل حقیقت و واقعیت انسان‌ها بی‌معنیه. ویرجینیا جواب میده و تو اصرار داری که ما مثل اونا باشیم. ویژن دیگه واقعا عصبانی میشه و میگه اصراری ندارم. توصیه می‌کنم.

اینکه همیشه با یک هدف معین و از یه راه منطقی زندگی کنی مستبدانه‌اس. این چیزیه که اولتران می‌خواست. ولی تلاش برای هدفی غیر قابل دستیابی کاری که انسان‌ها می‌کنند و این یه جور آزادیه. این چیزیه که من برای خانوادمون می‌خوام. برای آیندمون. ویژن خودش آروم می‌کنه. به ویرجینیا نزدیک میشه دستشو می‌گیره. ویرجینیا به چشمای مشتاق ویژن نگاه می‌کنه و میگه تو راست میگی اونا با شخصیت بودن. ویژن لبخند می‌زنه و جواب میده آره عزیزم اونا با شخصیت بودن.

ویژنا و کم‌کم با بقیه همسایه‌ها آشنا میشن. آدمای اون محله راه به راه با ویژنا سلفی می‌گیرن و تو شبکه‌های اجتماعیشون پخش می‌کنن. مثل اینکه ویژن هر چقدر تلاش کنه بازم یه اونجرزه و از اون مهم‌تر یه سینتون نمی دونم چی چی با زن و دوتا بچه. اما چیزی که همسایه‌ها نمی‌دونن اینه که ویژنم مثل خودشون هر روز میره سر کار و برای جنگیدن با ضد قهرمان حقوق می‌گیره تا بتونه خرج خانوادشو بده.

ویرجینیا همسر صورتی با موهای سبز رنگ ویژن، هنوز نمی‌دونه می‌خواد چیکار بشه. بیشتر مواقع وقتی کاری نداره که برای خونه و خانواده‌ش انجام بده روی مبل اتاق نشیمن خونه تمیز و زیباشون می‌شینه و خاطراتشو مرور می‌کنه. خاطراتی که تو ذهنش بارگذاری شدن و ویرجینیا خیلی درکشون نمی‌کنه. ولی هر وقت مرورشون می‌کنه دلش می‌خواد که گریه کنه.

بالاخره سال تحصیلی شروع میشه و ویژن از ویو و وین می‌خواد که به مدرسه برن. ویرجینیا درک نمی‌کنه که چرا باید بچه‌ها به مدرسه بفرسته؟ اونم در حالی که اونا از بدو ساخته شدن همه جور دانشی تو مغزشون آپلود شده. اما ویژن اعتقاد داره که بچه‌ها باید به مدرسه برن تا مثل نوجوونای نرمال بزرگ بشن. اما ویو و وین نمی‌دونن که نرمال بودن یعنی چی. تنها چیزی که می‌دونن اینه که با بقیه فرق دارن و این تو روز اول مدرسه خیلی بهتر از همیشه هم درک کردن. نگاه‌ها و رفتار هم مدرسه یا بهشون ثابت کرد که هیچوقت قرار نیست تو اجتماع پذیرفته بشن.

همون روز ویژن مثل همیشه لباس ابرقهرمانی تنش می‌کنه و میره که به زندگی روزمره‌ی اونجرزیش سر و سامون بده.

ویرجینیا تصمیم می‌گیره که تو غیبت همسرش به اولین شب تحصیلی بچه‌هاش، به مشقاشون رسیدگی کنه. بیشتر از این که براش مهم باشه که اونا چی یاد گرفتن، می‌خواد بدونه چجوری یادگرفتن؟ اما ویو از این کارش عصبانی میشه و با مادرش دعوا می‌کنه. ویو روز خوبی رو تو مدرسه نگذرانده بوده. برای همینم تکالیفشو پرت می‌کنه روی زمین و از دور میز بلند میشه. میگه نمی‌خواد انتقادای مادرش بشنوه. ویو از اتاق نشیمن خارج میشه. وارد راهروی خونه میشه.

ویرجینیا و وین دارن با نگاه مسیرش دنبال می‌کنند؛ ولی یهو صدای وحشتناک خرد شدن دیوارو می‌شنون و بعد هم صدای فریاد ویو. اونا می‌بینن که یه شمشیر بزرگ و پهن از دیوار رد میشه و از پشت سر وارد کمر ویو میشه و از شکمش بیرون می‌زنه. شمشیری که در واقع از دیوار رد شده و بعد وارد بدن ویو شده. شمشیر از داخل بدن ویو بیرون کشیده میشه و اون روی زمین میفته. تمام سیم‌های داخلی بدنش بیرون می‌زنن و شروع می‌کنه به جرقه‌زدن.

ویو کاملا خراب میشه و فقط با صدای رباتیکی تکرار می‌کنه مامان، مامان، مامان. ویرجینیا و وین به سمتش میرن؛ ولی دیوار خونه خورد میشه و مردی عظیم‌الجثه وارد میشه. مردی با لباس سیاه و چسبون. شنلی بنفش رنگ و نقابی بزرگ و شاخ‌دار. روی سینۀ مرد و روی لباسش، یه اسکلت کشیده‌شده. اون مرد گریم ریپره.

گیر ریپر شمشیرش تو هوا می‌چرخونه و فریاد می‌زنه که دنبال برادرش سایمون می‌گرده. در و دیوارهای خونه خورد میشن. وین گیج شده و ترسیده. نمی‌تونه خودش و به خواهرش برسونه. گریم ریپر یه ضربۀ محکم به وین می‌زنه و اونو به یه گوشه پرتاب می‌کنه. گریم ریپر داره با صدای بلند حرف می‌زنه. فکر کردین پیداتون نمی‌کنم؟ عکساتون همه جا پخش شده. عکسای خانوادۀ چندش آورتون که از برادر من دزدیدین. شما خانواده نیستین. اصلا واقعی نیستین.

گریم ریپر در حالی که هنوز داره فریاد می‌زنه، شمشیرش بالا می‌گیره و به سمت وین میره تا اونو هم از وسط نصف کنه. وین داره از ترس از کار میوفته که ویرجینیا از راه می‌رسه و از پشت سر یه ضربه‌ی محکم به سر گریم ریپر می‌زنه. بعد دوباره می‌زندش. دوباره می‌زندش. می‌زندش. خون گریم ریپر همه جا پخش میشه؛ ولی ویرجینیا هنوز داره می‌زندش و می‌زندش.

ویو همچنان روی زمین افتاده و پشت سر هم تکرار می‌کنه، مامان. وین هم ترسیده و اونم مادرش صدا می‌کنه؛ ولی در واقع وین از مادرش ترسیده. مادری که هنوز داره به سر گریم ریپر ضربه وارد می‌کنه و خودشم غرق خون شده. صدای وی و وین بالاخره به گوش ویرجینیا می‌رسه. زدنو متوقف می‌کنه. از جاش بلند میشه. سر گریم ریپر متلاشی‌شده. ویرجینیا به دختر از کار افتاده و اتصالی‌کرده‌اش نگاه می‌کنه. بعد رو به پسرش وین می‌کنه و میگه نباید به پدرت چیزی بگی.

گریم ریپر ساعت 6 و 13 دقیقه پیدا شد. بعد دخترمون ویو رو از وسط نصف کرد. اون از دزدیدن زندگی برادرش حرف زد و گفت ما خانوادۀ اونیم، نه تو. من سعی کردم جلوی حمله رو بگیرم؛ ولی اون منو پرتاب کرد. بعدش دیدم که داره میره به سمت پسرمون وین. هی فریاد می‌زند هی تکرار می‌کرد که شما واقعی نیستین. شما واقعی نیستین. من نمی‌خواستم از لیزرم استفاده کنم. چون من می‌دونم که ما قرار نیست انسان‌ها رو بکشیم. برای همینم بهش ضربه زدم. اونم همین‌طور. من بالاخره مجبور شدم از لیزرم استفاده کنم؛ ولی نه برای کشتنش. فقط می‌خواستم نشون بدم که می‌تونم شکستش بدم.

خوشبختانه اونم ترسید و فرار کرد. دنبالش نرفتم. آخه بچه‌ها بهم احتیاج داشتن. آسیبی که به خونه رسیده خیلی زیاده. می‌دونم ولی چاره‌ای نداشتم. ویو از دست رفته بود. پشت سر هم منو صدا می‌کرد؛ ولی من نمی‌تونستم کمکش کنم. رفتم کنارش نشستم و موهاش نوازش کردم. فکر کنم کار خوبی کردم مگه نه؟ ویرجینیا دیگه ادامه نمیده و سکوت می‌کنه. سرش و می‌ندازه پایین. خیلی غمگینه. ویژن که تا الان روی مبل اتاق نشیمن و روبروی ویرجینیا نشسته بود، بلند میشه میره که کنارش بشینه. دستش دور شونه‌های ویرجینیا می‌ندازه و سعی می‌کنه که دلداریش بده.

از بیرون صدای پرنده‌ها میاد. صدای حرف زدن بچه‌هایی که تو خیابون بازی می‌کنن. صدای نسیم آروم پاییزی. اینا صداهایی که هر روز شنیده میشن. وین برگشته به مدرسه و نیازی به غذا خوردن نداره؛ ولی حالا تو سالن غذاخوری نشسته و به ظرف غذا خیره شده. اگه ویو کنارش بود، اونا الان داشتن در مورد چیزهایی که تو مدرسه شنیده بودن با هم حرف می‌زدند. اما خواهرش الان تو آزمایشگاه اونجرزه و معلوم نیست بتونن دوباره از اول بسازنش. وین هنوز داره به ظرف غذاش نگاه می‌کنه. داره به بدن انسان‌هایی فکر می‌کنه که برای زنده ماندن به این غذاها احتیاج دارن.

یه پسر نوجوون بهش نزدیک میشه و جلوش وایمیسته. هی وین خواهرت چرا نمیاد مدرسه؟ اون هم گروهی منه. باید بدونم کی میاد. وین جواب میده که خواهرم مریضه. پسر که اسمش کریسه، اهمیتی به حرف وین نمیده و پشت سر هم سراغ وین رو می‌گیره. میگه شمارشو بده می‌خوام باهاش حرف بزنم. وین عصبانی میشه. از جاش بلند میشه. یاد بحث خودش با خواهرش میفته. یاد اینکه داشتن در مورد بدن انسان‌ها حرف می‌زدند. اینکه فقط کافیه یه نقطه از گردنشون فشار بدی، اونوقت اونا مثل سینتوزایده خاموش میشن.

وین دستشو جلو می‌بره و گردن کریسو محکم می‌گیره. انقدر که کریس از روی زمین بلند میشه. وین فشار میده و فشار میده. صورت کریس کبود میشه. وین هنوز داره به حرفای خواهرش فکر می‌کنه. به اینکه اون یه نقطه‌ی توی گردن، می‌تونه جلوی رسوندن خون به مغز انسان‌ها رو بگیره. خواهرش می‌گفت که انسان‌ها شبیه مان. اونام یه دکمه توی گردنشون دارن که اگه خوب فشار بدی خاموش میشن. وین کریس کبود و سیاهو روی زمین می‌ندازه و بهش میگه بهت گفتم که خواهرم مریضه. بعد بدون اینکه توجهی به اطرافش بکنه از مدرسه خارج میشه.

ویژن و ویرجینیا روبروی مدیر مدرسه نشستن. اتاق مدیر تاریک و رسمیه. مدیر پشت میزش نشسته. به والدین صورتی رنگ و قدرتمند دانش‌آموز تازه والدش نگاه می‌کنه و میگه شما که می‌دونی من مخالف استفاده از اسلحه تو مدرسم. ولی بچه‌های شما دست کمی از اسلحه ندارن. ویرجینیا عصبانی میشه و جواب میده اونا فقط بچن. اسلحه نیستن.

ویژن که تا حالا سکوت کرده بود سعی می‌کنه ویرجینیا رو آروم کنه. بعد رو به مدیر مدرسه می‌کنه و میگه مشکل ما با اون پسر حل شده. اون یه امضا از کاپیتان آمریکا می‌خواست من براش آوردم. متوجه نمیشم که ما الان چرا اینجاییم؟ مدیر جواب میده، مشکل اون بچه شاید حل شده باشه؛ ولی مدرسه هنوز در خطره. ویژن با قیافۀ جدی از جاش بلند میشه و میگه من ویژنم. از اونجرز. من 37 بار زمین شما را از نابودی نجات دادم. هر روزی که زنده‌این، هر نفسی که می‌کشین، هر بار که قلبتون می‌زنه رو مدیون منین. مدیون 37 بار زندگی دوباره‌ای که من بهتون دادم. پسر من طبق قوانین مجازات میشه. همین. فکر می‌کنم اینقدر عاقل باشید که نخواید با من بحث کنین. ویژن دست ویرجینیا رو می‌گیره و هر دو بدون خداحافظی از اتاق مدیر خارج میشن.

فردا صبح وقتی ویرجینیا می‌خواد صندوق پستی خونه رو چک کنه ویژنو می‌بینه که حاضر و آمادست و می‌خواد که به سمت مقراونجرز پرواز کنه. ویژن به ویرجینیا میگه که فکر می‌کنه راه برگردوندن دخترشونو پیدا کردن و میره که ویوو تعمیر کنه. ویرجینیا لبخند می‌زنه و میگه که می‌دونه که با هیچ منطقی نمیشه آرزو رو توضیح داد؛ ولی براش آرزوی موفقیت می‌کنه. ویژن ویرجینیا رو می‌بوسه و از اونجا دور میشه.

ویرجینیا به سمت صندوق پست میره. بعد از حمله‌ی گریم ریپر این اولین باره که ویرجینیا احساس خوشحالی می‌کنه. انگار تو اون لحظه تمام مشکلات خیلی کوچیک و بی‌آزار شده باشن. انگار دیگه همه چی تحت کنترله. ویرجینیا در صندوق پست و باز می‌کنه یه جعبه توی صندوقه.

جعبه رو درمیاره. بازش می‌کنه. یه موبایله. روی موبایل نوشته شده که روشن کن و دکمۀ پلیو بزن. ویرجینیا همین کار می‌کنه. یه ویدیو داره پخش میشه. تو ویدیو ویرجینیا و پسرش وین دارن تو حیاط پشتی خونه‌ی گودال می‌کنن. بعد ویرجینیا یه جسد متلاشی شده رو پرتاب می‌کنه توی گودال. بعد هم روش خاک می‌پاشه. تو تمام طول ویدیو، پسرش وین داره به این کار مادرش نگاه می‌کنه و می‌لرزه. ویرجینیا خشکش می‌زنه. ویدیو رو خاموش می‌کنه. تمام اون آرامش دوباره تبدیل به خاکستر میشه. تبدیل به خاکستر و یه ترس بزرگ و ناشناخته.

تو مقر اونجرز ویژن بالای سر تخت دخترش نشسته. دختر ویژن به زور کلی دستگاه زندست و هنوز نتونستن دوباره روشنش کنن. ویژن بار اولی که وارد مقر اونجرز شد و خوب یادشه. اون روزا دشمن اونجرز بود. اونجرز اون روی یک تخت آهنی و قدیمی خوابونده بودن. کلی سیم و تیغ به سینه‌اش فرو کرده بودن و به قلبش شلیک می‌کردند. می‌خواستن بفهمن که با چی طرفن.

ویژن تو همین فکراست که تونی استارک یا همون آیرون من وارد اتاق میشه. ویژن رو بتونی می‌کنه و میگه فکر می‌کنم که سیستم آسیب‌دیده بدنش تا حالا بازسازی شده باشه؛ ولی برای برگردوندن هوشیاریش به مقدار زیادی انرژی احتیاج داریم. من می‌تونم این انرژی رو بهش بدم. تونی قبول می‌کنه.

حالا از مغز ویژن کلی سیم به مغز ویو وصل شدن. بپویژن روی صندلی نشسته و منتظر تا تونی دکمه رو فشار بده. تونی دکمه رو می‌زنه و نور شدیدی همه جای مقر اونجرزو فرامی‌گیره. ویژن فریاد می‌زنه و فریاد می‌زنه. امواج مغناطیسی شدیدی بین مغز خودش و دخترش جابه‌جا میشن.

تونی می‌خواد همه چیزو متوقف کنه؛ ولی ویژن در حالی که از درد داره منفجر می‌شه، جلوشو می‌گیره. بهش میگه که تو با این که بهترین دوست منی؛ ولی بهت قول میدم که اگه این دکمه رو فشار بدی با دستای خودم می‌کشمت. تونی سکوت می‌کنه و خودش کنار می‌کشه. انتقال امواج و انرژی اونقدر ادامه پیدا می‌کنن تا بالاخره ویو از جاش بلند میشه و روی تخت میشینه. ویژن دخترشو بغل می‌کنه و همه چی دوباره آروم میشه. ویژن و دخترش برمی‌گردن خونه.

ویرجینیا با دیدن ویو دوباره حالش خوب میشه و یادش میره که براش یه ویدیوی تهدیدآمیز فرستاده شده. اون شب ویژن و ویرجینیا با هم به اتاق خواب میرن. ویژن در مورد گریم ریپر حرف می‌زنه و به ویرجینیا میگه که هیچ اثری از گریم ریپر پیدا نکردن. ویرجینیا حوصلۀ حرف زدن در مورد این چیزا رو نداره. دلش می‌خواد مثل بقیه باشه.

ویرجینیا به سمت ویژن میره و می‌بوسدش. ویژن ویرجینیا درحالی شب رویایی شون می‌گذرونن که بیرون خونه، دو تا بچه در حال نوشتن یک شعار بزرگ و نفرت‌انگیز روی دیوارهای خونشونن. یه شعار که ازشون می‌خواد از اون محله برن. چون اونا عجیب غریب و نفرت‌انگیزن. چون اونا نرمال نیستند و ذهن کوچیک و متعصب و همه چی دون آدما اونا رو درک نمی‌کنه.

تو اتاق نشیمن خونه‌ی ویژنا یه درختچه‌ای آبی رنگ است با گل‌های زرد و نارنجی. درختچه رو آگاتا هارکنس برای واندا خریده‌بود. آگاتا یه زن پیر بود که بیشتر از 300 سال عمر کرده بود. اون رهبر یک گروه جادوگری بود. جادوگرای قدرتمندی که روی زمین و بین مردم زندگی می‌کردن. آگاتا موهای خاکستری و زیبایی داشت. لاغر بود و قدبلند.

سال‌ها قبل آگاتا خودش به واندا یا اسکارلت ویچ نزدیک کرده بود که بتونه استفاده از جادو رو بهش یاد بده. یاد بده که چجوری قدرتاشو به کار بگیره. واندا بهترین دانش‌آموزش بود. اون روزا ویژن و واندا با هم زندگی می‌کردن و آگاتا برای خونۀ گرم و زیباشون اون درختی آبی رنگ و خریده بود.

آگاتا خیلی زود عضوی از خانوادۀ اونا شده بود و به عنوان پرستار دوقلوهای واندا و ویژن کنارشون زندگی می‌کرد؛ اما بعد بچه‌ها مردن. ویژن مرد. آگاتا مرد و واندا هم مرد؛ ولی اون درختچه‌ای آبی همچنان زنده موند. یه گیاه که می‌تونستو می‌تونه دروازه‌های زمانو قفل کنه. می‌تونستو می‌تونه آینده رو پیش‌بینی کنه.

به توریست‌های سرزمین انسانی توصیه میشه که این گیاه از فروشنده‌های محلی نخرن. چون معمولا گل رز رنگ شده بهشون قالب می‌کنن؛ اما توریستها گوش نمیدن و کلی پول پای همین گیاه‌های تقلبی خرج می‌کنن. برای مردم این چیزا اهمیتی نداره. اونا میخوان آیندشون ببینن و هر کاری برای دونستنش می‌کنن. آگاتا هارکنس در حالی که یه گربه سیاه رنگ تو بغلش گرفته، داره تو کوه‌های خشک و کویری سرزمین ترانسیا قدم می‌زنه.

اون داره به روزی فکر می‌کنه که خودش و واندا تو فرودگاه ترانسیا نشسته بودن و منتظر بودند تا به حماقت توریست‌های از همه جا بی‌خبر بخندن. توریست‌هایی که تو سالن انتظار می‌نشستند و قبل از اینکه نوبت پروازشون برسه، یه تیکه از گل تقلبیشونو می‌خوردن تا ببینن تو آیندشون چه خبره؛ ولی باید همه به سرفه میفتادن. بعدشم شاکی و عصبانی به دنیای خودشون برمی‌گشتن. آگاتا و واندا هم دست به دست هم از فرودگاه خارج می‌شدند. اونا می‌دونستن که اگه حتی یه نفرم به طور اتفاقی یه گل واقعی به دستش می‌رسید، فقط تو یه صورت می‌شد که باهاش آینده رو دید. راهی که فقط آگاتا می‌تونست و به واندا هم یاد داده بود.

آخرین باری که آگاتا از جادوی گل استفاده کرده بود، تصویر وحشتناکی از خودش و آینده دیده بود. تصویر ویژن که تو خون دوستاش غرق شده بود. تصویر اونجرز که به دست ویژن تیکه و پاره شده بودن. ویژنی که به دست واندا مسخ شده بود و واندهایی که داشت همۀ دنیاها را نابود می‌کرد. اونجرز و ایکس من و همه و همه. آگاتا مرگ همه رو دیده بود. حتی مرگ خودش.

بعد از اون ماجرا زندگی خیلیا عوض شد. سال‌ها گذشت و سرنوشت جور دیگه‌ای رقم خورد. مرده‌ها زنده شدن. ولی حالا آگاتا احساس می‌کنه که قراره همه چیز دوباره تکرار بشه. اون باید دوباره آینده رو ببینه. آگاتا به محل واقعی رشد اون گیاه بین کوه‌های ترانسی می‌رسه. گربه‌ای سیاه رنگش روی زمین داغ اون کوه‌ها رها می‌کنه. گربه به سمت گیاه میره و مقداری از اونو می‌چشه. بعد برمی‌گرده توی بغل آگاتا.

آگاتا یه تیغ کوچیک و نازک و برمی‌داره و تو گردن گربه فرو می‌کنه. گربه روی زمین می‌افته و شروع می‌کنه به فریاد زدن و غرش کردن. کم کم بزرگ میشه. بزرگ و بزرگتر تا اینکه تبدیل به یه یوزپلنگ سیاه و قدرتمند میشه و به آگاتا حمله می‌کنه. آگاتا باهاش می‌جنگه. تا اینکه یوزپلنگ بالاخره از پا در میاد و روی زمین میفته. تو فرهنگ‌های خیلی کمی رسم که گربه‌سانان بخورن. شاید مربوط به جایگاهشون تو خونه باشه. شاید به مزشون که تلخ و فلزگونس؛ ولی خب آگاتا به یوزپلنگ مرده نزدیک میشه. شکمشو پاره می‌کنه و معده‌شو درمیاره.

آگاتا شروع به خوردن معدۀ یوزپلنگ می‌کنه. بعد فریاد می‌زنه و روی زمین میفته. تمام صورتشو خون یوزپلنگ قرمز می‌کنه. اون یه تصویر ترسناک دیده. از آینده، آینده‌ی پر از خون، از مرگ، از ویژن، از دست‌های آلوده به خون ویژن. آگاتا یه جمله رو تکرار می‌کنه و تکرار می‌کنه. در روزهای اول پاییز، وقتی اولین برگ‌های زرد و نارنجی شروع به فرش کردن زمین‌کردن، خانواده‌ی ویژن ساکن خونه‌ی جدیدشون تو محله‌ی آرینگتون شدن.

ویژن و ویو و وین دارن تو حیاط خونۀ دوست داشتنیشان بازی می‌کنن. ویرجینیا در حالی که داره ظرفای آشپزخونه رو جابه‌جا می‌کنه، بهشون نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه. بعد از مدت‌ها دوباره احساس تعلق خاطر می‌کنه. به این محله، به این خونه و به این خانواده. اما این احساس فقط 1 و 72 صدم ثانیه دووم میاره. چون درست یک و هفتاد و دو صدم ثانیه بعد، موبایلی که تو صندوق پست پیدا کرده بود، شروع به زنگ زدن می‌کنه.

ویرجینیا گریم ریپر کشته بود و از ترس اینکه تلاش همسرش، برای داشتن یک زندگی نرمال و خراب کنه، همه چیز از پنهان کرده بود؛ اما یه نفر این پنهان کاریو دیده‌بود. دیده بود که ویرجینیا داره جنازه‌ی گریم ریپرو تو حیاط خونه‌اش دفن می‌کنه و ازش فیلم گرفته بود. بعد اون فیلمو توی موبایل برای ویرجینیا فرستاده بود. حالا همون موبایل داشت زنگ می‌خورد. قبلا هم اون موبایل بارها زنگ خورده بود؛ ولی ویرجینیا جواب نداده بود. تا اینکه الان، بعد از یک و هفتاد و دو صدم ثانیه حس خوب، تصمیم می‌گیره که گوشی رو جواب بده. یه مرد پشت خطه و می‌خواد که با ویرجینیا قرار ملاقات بذاره. ویرجینیا قبول می‌کنه.

روز بعد وین و ویو به مدرسه برمی‌گردد. این اولین باره که هر دو بعد از مدت‌ها دوباره پاشونو تو مدرسه می‌ذاشتن. ویو که تازه تعمیر شده بود و وین هم بعد از اینکه داشت یکی از بچه‌ها را خفه می‌کرد، تعلیق شده بود. حالا هر دو مضطرب و غمگین از بین بچه‌هایی که با نفرت بهشون نگاه می‌کنند، رد میشن. هر دو احساس می‌کنن که آدما ازشون متنفرند و این قرار نیست هیچ وقت تغییر کنه. آدما خیلی راحت از چیزهای متفاوت متنفر میشن. از چیزایی که نمی‌شناسن؛ ولی چرا؟ ویو وین قرار نیست هیچ وقت اینو بفهمن. چون آدما خودشونم نمی‌دونن. ویژن به بچه‌هاش گفته بود که آدما یه تعریفی از یه چیزی می‌شنون و ازش متنفر میشن. به همین سادگی. ویژن به بچه‌هاش گفته بود که اونا باید سعی کنن که اون تعریف اشتباه تو مغز آدما عوض کنن؛ ولی چرا؟

خواهر برادر از هم جدا میشن و هر کدوم میرن سر کلاس خودشون. کریس همون پسریه که چند وقت پیش سراغ ویو را از برادرش گرفته بود؛ ولی نزدیک بود که کشته بشه. کریس پسر خوبیه. اونو ویو با هم هم گروهی بودند. تا اینکه ویو خراب شد دیگه به مدرسه نیومد. کریس به ویو نزدیک میشه و بهش سلام می‌کنه. ویو جواب سلامشو میده. کریس ادامه میده میشه باهم یکم راه بریم؟ ویو جواب میده آره میشه با هم یکم راه بریم.

ویو و کریس به سمت حیاط مدرسه راه می‌افتند تا خودشونو به آزمایشگاه شیمی برسونن. کریس به ویو میگه که براش مهم نیست پدر خودش یا خانواده‌ی ویو، یا حتی مدیر مدرسه چی فکر می‌کنن؟ میگه که از ویو خوشش میاد و به نظرش اون دختر باحال و جذابیه. ویو از این حرف کریس خوشش میاد. احساس خوبی بهش دست میده و این براش جالبه.

کریس ادامه میده. داره بارون میاد. باید با خودم چتر میاوردم. بارون تو رو اذیت می‌کنه؟ تو خیس میشی؟ ویو لبخند می‌زنه و جواب میده نه ما خیس نمی‌شیم. چیزا یعنی همه‌ی چیزا از ما رد میشن. این گفتگوی کوتاه با کریس تبدیل به تنها خاطره‌ی خوب زندگی ویو میشه. گرچه اون هیچ وقت این تا آخر عمرش به کسی نمیگه. و البته قرار هم نیست که عمر زیادی داشته باشه.

تو خونه، ویرجینیا آماده شده تا به ملاقات مردی بره که براشون ویدیویی کذایی رو فرستاده‌بود. ویژن به همراه اونجرز به ماموریت نجات دنیا رفته و این بهترین زمان برای ویرجینیاس تا برای همیشه این ماجرا رو تموم کنه. هوا تاریک شده. خونۀ اون مرد جایی وسط شهره. ویرجینیا به مقصد می‌رسه و بدون اینکه در بزنه، مثل یه روح از در رد میشه و وارد خونه میشه.

مرد میانسالی روی یه مبل کهنه وسط سالن خونه نشسته. مردی خیلی معمولی. مثل همه‌ی آدمای دیگه. مرد با وحشت از روی صندلیش بلند میشه. ویرجینیا بهش نزدیک میشه و میگه، خیلی خب من اینجام. بگو چی ازم می‌خوای؟ مرد جواب میده، باشه فقط بدون که من یه اسلحه دارم. ویرجینیا سکوت می‌کنه.

مرد با استرس زیادی ادامه میده. ببین من واقعا قصد بدی ندارم. برای همین گفتم که بیای خونه‌ام. می‌بینی که چیزی برای پنهان کردن ندارم؛ ولی خب یه چیزایی هست که شوخی بردار نیست. من اون شب داشتم میومدم که ازت بخوام جلوی اون اون چیزتو بگیری. همونی که دخترته. می‌خواستم نذاری که با کریس پسرم هم‌گروهی باشه. بعد که رسیدم تو رو دیدم که داری یه جنازه رو دفن می‌کنی. منم فیلم گرفتم. خب معمولا آدم‌ها اینجور موقع‌ها فیلم می‌گیرن دیگه. من نمی‌خواستم به کسی نشون بدم .تا اینکه اون یکی چیزت یعنی پسرت، به پسر من حمله کرد. داشت خفه‌اش می‌کرد. دیگه نمی‌تونست ساکت بمونم. الانم واقعا کار خاصی ندارم. فقط حرفم اینه که از اینجا برید. از این محله برید. منم قول میدم به کسی چیزی نگم. نه پول میخوام نه هیچ چیزدیگه. فقط برید.

در حالی که پدر کریس داره با ترس و لرز به حرف زدنش ادامه میده، کیس صداشو می‌شنوه و آروم خودش به طبقه‌ی پایین می‌رسونه. کریس می‌بینه که پدر از مادر ویو خواهش می‌کنه که از شهربرن. کریس آروم آروم از پله‌ها پایین میاد. کسی اون نمی‌بینه. ویرجینیا در حالی که تو آسمون معلقه، به پدر کریس نزدیک میشه و میگه از اون شهر نمیرن. پدر کریس از نزدیک شدن ویرجینیا می‌ترسه و اسلحه به سمتش می‌گیره. نزدیک من نیا وگرنه شلیک می‌کنم. من فقط دارم از پسرم مراقبت می‌کنم.

ویرجینیا عصبانی میشه. نزدیک‌تر میشه و میگه، اینجا خونه‌ی ماست. ما به اینجا تعلق داریم. پدر کریس اسلحه رو نزدیک‌تر می‌کنه. خیلی ترسیده .میگه از اینجا برید. میگه شما عادی نیستید. اینجا شهر ماست. ویرجینیا نزدیک‌تر میاد. پدر کریس وحشت می‌کنه و به سمتش تیراندازی می‌کنه؛ اما پدر کریس یه چیزی رو نمی‌دونه. همه‌ی چیزا، یعنی همه‌ی اشیا، از ویژنا رد میشن. همه چی. به خاطر همینم گلوله وارد سر ویرجینیا میشه؛ ولی از پشت سرش خارج میشه.

اما پشت سر ویرجینیا کریس وایساده. کریس یه آدمه که گلوله از سرش رد نمیشه. وارد سرش میشه و همون جا می‌مونه. برای همینم وقتی ویرجینیا برمی‌گرده و پشت سرش نگاه می‌کنه، با کریس مواجه میشه که گلوله به مغزش اصابت کرده و مرده. پدر کریس به مغز متلاشی شده پسرش نگاه می‌کنه. بعد از چند ثانیه شروع به فریاد زدن می‌کنه. پشت سر هم تکرار می‌کنه که تو پسر منو کشتی. تو پسر منو کشتی. ویرجینیا حوصله‌ی شنیدن فریادهای پدر کریسو نداره. یه مشت محکم به سر پدر کریس می‌زنه و مرد بیچاره در جا تو کما فرو میره.

همون شب و همون لحظه ویو پشت پنجره اتاقش نشسته و داره برای بار هزارم خاطره‌ی امروزش با کریسو تو مغزش، مثل یه فایل ویدیویی پلی می‌کنه. صحنه‌ای که قرار نیست هیچ وقت تکرار بشه.

ماشین کارآگاه متیولین جلوی در ورودی خونه‌ی ویژنا وایمیسه. هوا تاریک و تو محله‌ی ساکت ویژنا پرنده پر نمی‌زنه. کاراگاه لین قبلا برای ارتش خدمت می‌کرد. تو عراق و افغانستان جنگیده بود. وقتی از جنگ برگشت به پلیس ملحق شد و بعد هم شد کارآگاه جنایی. کارگاه لین مرد هیکلی جوونه. کت و شلوار مشکی پوشیده و کراوات مشکی به نظر خیلی تمیز میاد. غیر از ماشین سیاه رنگ و قدیمی کارآگاه لین، دو تا ماشین پلیس پر از نیروی کمکی کمی دورتر از خونه‌ی ویژنا وایمیسن.

معلوم نیست که بازجویی از یه اونجر قرار چجوری پیش بره. قبل از اینکه کاآگاه لین به در ورودی برسه، ویژن از در رد میشه و به سمتش میاد. ویژن یه کت و شلوار رسمی پوشیده و خیلی جدی از کارگاه می‌پرسه که اونجا چیکار داره؟ کارگاه جواب میده فقط چند تا سوال ساده داریم. ازتون می‌خوام که با ما به ایستگاه پلیس بیاین. همون موقع ویرجینیا هم از در رد میشه و بهشون ملحق میشه. ویرجینیا مضطربه. ویژن قول میده که زود برگرده.

ویرجینیا میره تو خونه. ویو و وین هردو پشت میز ناهارخوری نشستن. ویو غمگینه. دوستش کریس کشته شده و پدرش توی کماست. کسی نمی‌دونه اون شب تو خونه‌ی اونا چه اتفاقی افتاده؟ ولی هر چی بوده وحشتناک و بی‌رحمانه بوده. ویرجینیا به سمت بچه‌هاش میره و بهشون میگه که نگران نباشن و همه چیز خیلی نرماله. پدرتون زود برمی‌گرده. ما بدون اون به بحثمون ادامه میدیم. شما، شما، مثل شما، مثل هر شب، از کارهای امروزتون، بگین. ویرجینیا بارها و بارها همین حرف رو تکرار می‌کنه. مغزش هنگ می‌کنه و نمی‌تونه کلمات جدیدی پیدا کنه. انگار کدهاش دچار اختلال شدن. ویو و وین با تعجب به مادرشون نگاه می‌کنن.

ویو کم‌کم از لکنت مادرش عصبانی میشه. از جاش بلند میشه و با یه مشت قدرتمند می‌کوبه روی میز. میز می‌شکنه و خورد میشه. بعد فریاد می‌زنه که آره همه چی نرماله. بعدم میره توی اتاقش. ویرجینیا و وین ساکت وایمیستن به رفتن ویو نگاه می‌کنند. بعد وین رو به مادرش می‌کنه و می‌پرسه مامان، اگه تو من بزنی من خونریزی می‌کنم؟ ویرجینیا به پسرش خیره میشه. اصلا حرفای بچه‌هاشو نمی‌فهمه.

تو ایستگاه پلیس ویژن تو اتاق بازجویی و پشت یه میز فلزی نشسته. کارآگاه لین ایستاده و داره از روی یه سری کاغذ ازش سوال می‌پرسه. می‌تونم بپرسم که سه شنبه‌ی گذشته کجا بودین؟ ویژن به صورت کاراگاه نگاه می‌کنه. تو ذهنش داره سی و هفت بار رو مرور می‌کنه که دنیا را نجات داده. البته شاید به نظر بیاد که کار اونجرز بوده نه ویژن؛ ولی ویژن می‌دونه که اون 37 بار بدون اون دنیا نابود می‌شد.

ویژن جواب میده، زمان زیادی از اون روز داشتم می‌جنگیدم، ولی ساعت 7 و 10 دقیقه خونه بودم. ویژن تمام اون 37 بارو خوب یادشه. تمام ویلنا، تانوس، اولتران، لوکی، مفیستو، کارآگاه یه عکس می‌ذاره روی میز و از ویژن می‌پرسه که آیا صاحب عکسو می‌شناسه؟ ویژن جواب میده، این پسری که توی مدرسۀ بچه‌های من درس می‌خوند. یه بار با پسرم بین دعواش شده بود. پسرم رفتار مناسبی نداشت و برای همین هم تنبیه شد.

ویژن هنوز داره می‌شمره. دوباره اولتران، جنگ‌های کرواسی، زیمو، فینیکس، مگنتو، کارآگاه می‌پرسه، خب شما اونجرین مگه نه؟ انتقام‌جو. ممکنه پسرتون انتقام گرفته باشه؟ شما می‌تونید به من بگین که اون شب پسرتون کجا بوده؟ ویژن عصبانی میشه از جاش بلند میشه و میگه پسرم اون شب خونه و با من بود. من دیگه جوابی ندارم که به شما بدم و می‌خوام برم. ویژن می‌خواد بره که کارآگاه دوباره می‌پرسه پرستون با شما بود؟ فقط شما؟ همسرتون چی؟ همسرتون اون شب خونه بود؟ 37 بار 37 بار، به تنهایی دنیا را نجات داده بود؛ ولی مگه اهمیتی داشت؟

تمام اون 37 باری که بین مرگ و زندگی وایساده بود. بین همه چی و هیچی. وقتی داشت تیکه پاره می‌شد. شکنجه می‌شد و حتی می‌مرد. وقتی می‌تونست به راحتی روی زمین بیفته و ادامه نده؛ ولی هر بار دوباره بلند شده بود و به جنگ دشمن رفته‌بود. هر بار که به خودش گفته بود که من ویژن هستم از اونجرز و اجازه ندارم که شکست بخورم و باز ادامه داده بود. هیچ کدوم از اون لحظه‌ها، هیچ کدوم از اون 37 بار، نمی‌تونستن تو این لحظه به دادش برسن. تو لحظه‌ای که فقط مخصوص انسان‌ها و دیوانگی‌هاشون بود. تواین لحظه‌ی خیلی کوچیک، با یه دروغ خیلی کوچیک، ویژن جواب میده همسرمم با ما بود. توخونه.

کامپیوتر برای حل هر مشکلی از یک میانبر استفاده می‌کنه. میانبری که ما براش برنامه‌ریزی می‌کنیم. ما براش نصب می‌کنیم و اون یاد می‌گیره که هر مشکل و با توجه به اون حل کنه. اگه این میانبر برای کامپیوتر تعریف نشه، کامپیوتر تا میلیون‌ها سال می‌تونه دنبال میلیون‌ها راه حل بگرده. ولی بعضی از مشکلات راه حلی ندارن. اونا مشکلات غیر ممکنن.

کامپیوتر خیلی زود اون مشکلات رو پاک می‌کنه. برای کامپیوتر تلاش مجدد برای یه مشکل یا مسائله‌ی غیرممکن، معنایی نداره. تعریفی نداره. غیر ممکنه و مطلقا غیرممکن باید پاک بشه. برای کامپیوتر شانس دوباره یا تلاش تا پای جون تعریفی نداره. برای یه رباتم همین‌طور. یا حتی یه سینتون چی‌چی.

جرج همسایۀ با شخصیت ویژناس. جرج یه سگ داره. سگ جورج از خونه زده بیرون تا یه چرخی بزنه و حالا می‌خواد که برگرده خونه. تو راه برگشت سگ جورج یه چیزی رو حس می‌کنه، یه بو تو حیاط خونۀ ویژنا. سگ جورج وارد حیاط خونه‌ی ویژنا میشه. تو حیاط و زیر خاک یه چیزی دفن شده. سگ جورج اینو حس می‌کنه و شروع می‌کنه به کندن زمین حیاط خونه. به یه جسد می‌رسه. جسد مردی به اسم گریم ریپر.

سعی می‌کنه به جسد دست بزنه؛ اما الکتریسیتۀ وحشتناک شمشیر مخصوص گریم ریپر، که باهاش دفن شده، سگ جرج می‌سوزونه و جزغاله می‌کنه. ویژنا دور میز ناهارخوری نشستن. ویژن داره از جنگ‌های اونجرز میگه. وین سرش پایینه. تو کلاس جملاتی از شکسپیر شنیده که در مورد مجازات و انتقام و دروغگوییه. وین‌ عذاب وجدان داره چون می‌دونه مادرش گریم ریپرو کشته. حرفای شکسپیر در مورد جهنم، حسابی وین رو ترسونده. ویو تو گوشیشه. اهمیتی به حرفای پدرش نمیده. از همه متنفره. ویرجینیا مثل همیشه غمگینه. اون نمی‌تونه چیزی رو درست کنه؛ اما ویژن هیچ کدوم از اینا رو نمی‌بینه و فقط داره حرف می‌زنه که یهو یه صدایی می‌شنوه.

صدای یه چیزی شبیه برق‌گرفتگی. از بقیه می‌پرسه که کسی صدا رو شنیده؟ هیچ‌کس جواب نمیده. ویژن از خونه مییره بیرون. میره تو حیاط و با جسد سوخته سگ جرج مواجه میشه. همینطور جسد مردی به نام گریم ریپر.

فردای همان روز جورج به خونۀ ویژنا میاد. هیچکس جز ویرجینیا خونه نیست. جرج به دعوت ویرجینیا وارد خونه میشه. می‌خواد در مورد سگ گمشده از ویرجینیا سوال کنه. ولی صحنه‌ای که می‌بینه براش به قدری ترسناکه که بدون هیچ حرفی اونجا رو ترک می‌کنه.

دیشب بعد از پیدا شدن جسد گریم ریپر، ویژن و ویرجینیا دعوای سختی با هم کردن. دعوایی که کل خونه رو نابود کرده. دیوارا ریختن. شیشه‌ها شکستن و خیلی چیزای دیگه که همگی سوختن و نابود شدن. ویژن حالا تو آزمایشگاه مخفی اونجرزه و دارای عضو جدید دیگه برای خانواده درست می‌کنه. در حالی که داره سگ جرج و تبدیل به این سگ سبز رنگ سینتوزایدی می‌کنه، داره به مکالمۀ دیشبش با ویرجینیا فکر می‌کنه. ویرجینیا من درکت می‌کنم و از عکس العمل شدیدم عذرخواهی می‌کنم. هر چی که گفتی به نظر منطقی میاد.

گریم ریپر، جسدش، اخاذی اون پسری که کشته‌شد. به نظرم تو بهترین عکس العمل نشون دادی. فقط کاش به منم می‌گفتی. من در مورد حضور تو، تو شب قتل دروغ گفتم. این باعث شک میشه. شکی که از اول هم در مورد من وجود داشته. چون من مخلوق اولترانم. این می‌تونه یه بهانۀ خوب دست تمام کسایی بده که ما رو فقط یه مشت سیم و الکترود می‌دونن. آدمایی که هدف نهایی ما رو نمی‌فهمن. ما فقط می‌خوایم زندگی کنیم.

ویژن فکر می‌کرد که می‌تونه یه خانواده بسازه. یه خانواده‌ی خوشحال و نرمال. فقط کافی بود که درست محاسبه کنه. فرمولا و الگوریتم‌ها سر جاشون باشن؛ ولی وقتی یه سگ سوخته و یه جنازه‌ی دفن شده تو حیاط خونش دید، فهمید که قرار نیست با یه میانبر و چند تا مسئله‌ی ریاضی به جواب درست برسه. حالا دیگه قضیه فراتر از یک کامپیوتر سادست. واقعیت چیز دیگه‌ایه. وقتی مشکلی وجود داره که راه حلی نداره، نمیشه هر بار همه چیز و خاموش کرد یا دکمۀ ری استارت زد.

انسان‌ها این کارو نمی‌کنن. اونا چون یه چیزی غیر ممکنه رهاش نمی‌کنن. اونا سعی می‌کنن که یه راه حل پیدا کنن. تلاشی احمقانه و بی‌پایان برای ادامه دادن. حالا ویژن باید چیکار کنه؟ عملیات ویژن شکست‌خورده. عملیات داشتن یه خانواده شکست‌خورده. حالا باید به این شکست خوردن ادامه بده؟ جواب اینه که بله. ویژن تصمیم می‌گیره که ادامه بده. اون چیزایی که خراب شده رو دوباره می‌سازه و اگه نتونه بسازه اونا رو مخفی می‌کنه. این کارو برای خونوادش می‌کنه. تلاش وی‌اندازه بیژن برای انسان بودن، شاید داره جواب میده. چون هر روز و هر شب تمام انسان‌های روی زمین دارن همین کارو می‌کنن. اونا دارن ادامه میدن. در حالی که ادامه دادن، غیرممکنه.

ویژن با یه جعبۀ بزرگ برمی‌گرده خونه. توی جعبه یه سگ سبز رنگ هست به نام ووف. ویو و وین از دیدن ووف خوشحال میشن. ویرجینیا و ویژن بین خرابه‌های خونه وایمیسن و به خندیدن بچه‌هاشون لبخند می‌زنن. تو مقر اونجرز همه‌ی ابرقهرمان‌ها جمع شدن.

واندا یا همون اسکارلت ویچ بهشون گفته که قراره آگاتا هارکنس به ملاقاتشون بیاد. آگاتا براشون یه خبر مهم داره. اون یه تصویر دیده. یه تصویر از آینده. آگاتا می‌خواد که به اونجرز هشدار بده. در حالی که تمام اونجرز از همه‌جای دنیا تو مقر جمع شدن، آگاتا از راه می‌رسه و بدون تعلل چیزی که دیده رو بهشون میگه. ویژن تصمیم گرفته که تمام الگوریتم‌ها و محاسبات رو نادیده بگیره. اون برای خوشحال نگه داشتن خانوادش هر کاری می‌کنه. حتی اگه غیر ممکن باشه. ویژن به خاطر اونا شما رو می‌کشه. خانواده‌هاتونو می‌کشه و حتی دنیا رو به خاطر اونا نابود می‌کنه.

سال‌ها قبل وقتی همه چیز یه کم فرق می‌کرد، ویژن و واندا عاشق همدیگه بودن. عشق ویژن و واندا یکی از قشنگترین داستان‌های رمانتیک ابرقهرمانی بود. یه داستان واقعی و حیرت‌انگیز. یه اندروید قدرتمند و یک جهش‌یافته جادوگر. ویژن و واندا با هم ازدواج کردند و تو یه خونه‌ی زیبا و دوست داشتنی زندگیشونو شروع کردن. اونا به جای بی‌مزه‌ی همدیگه می‌خندیدن. مهمونی می‌گرفتن و دوستاشونو برای شام دعوت می‌کردن.

زندگی واندا و ویژن بدون ترس از آینده ادامه داشت، تا اینکه واندا تو عطش زیاد برای داشتن یک زندگی نرمال غرق‌شد. واندا تصمیم گرفت که مادر بشه. دو تا پسر به دنیا آورد؛ ولی پسرای واندا واقعی نبودن. واندا از جادو برای تولدشون استفاده کرده بود و هر بار که ویژن می‌خواست در مورد این موضوع باهاش حرف بزنه، واندا عصبانی می‌شد و ویژنو از خودش دور می‌کرد. ویژن تکرار می‌کرد که اونا واقعی نیستند و واندا هر بار فریاد می‌زد که توهم واقعی نیستی. هیچی این زندگی واقعی نیست. تا اینکه ویژن مرد.

مرد و مردی که دوباره در شمایل ویژن برگشت، دیگه با قبلی فرق می‌کرد. برای ساخت دوباره ویژن، هم یه بدن جدید لازم بود. از اون مهم‌تر یه مغز جدید. ویژن دوباره ساخته شده، فقط تصاویری از زندگیش با واندا داشت. دیگه هیچ احساسی باقی نمونده بود. اون دیگه همسر واندا و پدر بچه‌هاش نبود. چند وقت بعد فاجعۀ بزرگتری اتفاق افتاد. بچه‌های واندا کشته شدن و اون نمی‌تونست اینو تحمل کنه. آگاتا و ویژن تصمیم گرفتن که خاطرات واندا از این حادثه رو پاک کنن. واندا فراموش کرد که یه روزی مادر بوده و به سمت یه زندگی جدید رفت.

تونست دوباره عاشق بشه؛ اما تصمیم گرفت که یه هدیه به ویژن بده تا شاید اون بتونه مثل خودش دوباره خوشحال باشه. واندا امواج مغزی خودشو توی تراشه‌ی کوچیک ذخیره کرد و به ویژن داد. بهش گفت که شاید اگه کسی باشه که شبیه من باشه و مثل من فکر کنه، بتونه تو رو دوست داشته باشه. من واقعا عاشقت بودم و با امواج مغزی من، تو می‌تونی کسی بسازی که واقعا عاشقت باشه. ویژن هدیه‌ی واندا رو قبول کرد. رفت و برای خودش یه عشق جدید ساخت. یکی مثل خودش ولی با امواج مغزی واندا. ویرجینیا همسر جدید ویژن شد. ویرجینیا عاشق ویژن بود؛ ولی همیشه غمگین بود. غمگین و مضطرب. ویرجینیا عاشق بچه‌هاش بود. برای اینکه از دستشون نده هر کاری می‌کرد. ویرجینیا عاشق خانواده‌اش بود. برای اون، خانواده‌اش یه خانواده‌ی واقعی بودن.

روزی روزگاری اولتران برای بار 5 یا شایدم 6 به اونجرز حمله کرد و برای بار 5 یا 6 شکست خورد. بازمانده‌های ارتش اولتران یه سری ربات از کار افتاده و در واقع آهن‌پاره بودن که ریخته بودنشون تو محل دفع زباله‌های شهر لس‌انجلس.

یه روز یه دختری به نام مارین رفته به اون محل دفع زباله، تا برای پروژه دانشگاهش یه سری تحقیقات کنه. ماریان تو اون زباله‌ها سر اولترانو پیدا کرد. سر اولتران شروع کرد باهاش حرف زدن. ماریان هم اونو با خودش برد خونه. اون به اولتران گفت که نمی‌تونه بچه‌دار بشه. بچه هم نمی‌تونه به فرزندی قبول کنه. چون پروندۀ جنایی داره. سراولتران بهش قول داد که اگه مرین تو ساخت یه بدن کمکش کنه، اونم کمکش می‌کنه تا یه پسر براش بسازن. ماریان قبول کرد و اینجوری پروژۀ ساخت ویکتور مانچا آغاز شد؛ اما اولتران مغز ویکتورو دستکاری کرد.

وقتی ساخت تموم شد و برای اولین بار روشنش کرد، ویکتور فکر می‌کرد که یه پسر شونزده ساله واقعیه. ویکتور وقتی متوجه طبیعت خودش شد که یه گروهی از ابرقهرمانان نوجوون بهش حمله کردن. ویکتور از اون به بعد با قدرتتاش آشنا شد و فهمید که می‌تونه نیروی مغناطیسی رو به تسلط خودش دربیاره. البته ویکتور خیلی سعی کرد که با شیطان درونش یا همون اولتران درونش بجنگه. سعی کرد با کمک بقیه‌ی ابرقهرمان‌ها، اولترانو شکست بده. ویکتور سعی کرد که مثل برادرش باشه، مثل ویژن. منطقی، درستکار و ارزشمند.

حالا ویکتور یه پسر خوب و دوست داشتنیه. اومده تا به برادرش ویژن و خانوادش سر بزنه. ویژنا هر کدوم تو خونه نشستن و مشغول کارهای روزمرشونن. ویرجینیا داره پیانو می‌زنه. ویو داره برای بار میلیونیوم خاطرش با کریس رو تو مغزش پلی می‌کنه. وین داره شکسپیر می‌خونه و با سگش ووف بازی می‌کنه. ویژن به استقبال برادرش ویکتور رفته و داره باهاش چاق سلامتی می‌کنه. ظاهر ویکتور معمولیه. یه پسر نوجوان خوشتیپ با موهای مشکی. هیچکس نمی‌فهمه که اون یه رباته. با برادرش بیژن فرق داره. ویکتور تو مدت اقامتش پیش ویژنا، می‌تونه خودش و تو دل همه جا کنه.

حالا چند روز گذشته. ویرجینیا پشت پیانو نشسته و داره یه آهنگو به طرز فوق‌العاده زیبایی می‌نوازه. ویکتور کنارش میشینه. با خنده و شوخی شروع می‌کنه به نواختن به ویرجینیا میگه مادرش خیلی سعی می‌کرده بهش پیانو یاد بده؛ ولی نتونسته. همون روز ویکتور با ویو وین هم کلی حرف می‌زنه. به وین میگه که دنیا خیلی بیشتر از کتاب‌ها و شعرای شکسپیره. بهش میگه که نترسه و از خونه بیرون بره. بره و از پسر یه اونجربودن لذت ببره. به ویو میگه که لازم نیست احساس تنهایی کنه. انسان‌ها می‌میرند؛ ولی خاطرات خوب دوباره می‌تونن تکرار بشن. مرگ کریس به این معنی نیست که کس دیگه‌ای تو این دنیا وجود نداره که بتونه به ویو ابراز علاقه کنه.

تو ادامۀ روز ویکتور ویژن با هم به شهر میرن و از موزه‌ها دیدن می‌کنن. مردم ازشون عکس می‌گیرن و تو دنیای مجازی پخش می‌کنن؛ اما ویکتور ویژن بدون توجه به بقیه، به تصویر از میکی‌موس خیره شدن و دارن با هم حرف می‌زنن. ویکتور به ویژن میگه من خانواده‌ی تو رو خیلی دوست دارم ویژن. چیزی که تو ساختی واقعا ارزشمنده. دلم می‌خواد بدونم که چه حسی داره. اینکه خانواده‌ای داشته باشی که حاضر باشی براشون هر کاری بکنی. چه حسی داری ویژن؟ به جایی رسیدی که عشقت جای منطقو بگیره؟

ویژن که هنوز به تصویر میکی‌موس خیره شده، جواب میده تو چی؟ تو تا حالا از خودت پرسیدی که همه‌ی این چیزا، همه‌ی این دنیا برای چی به وجود اومده؟ تا حالا پرسیدی که معنیش چیه؟ ویکتور جوابی نمیده و هر دو تو سکوت به خیره شدنشون ادامه میدن.

شب میشه. ویو تو اتاقشه. ویژن و ویرجینیا تو اتاق نشیمنن. وین داره تو حیاط خونه با ووف بازی می‌کنه. ویکتور رفته بیرون. گفته که شب دیر میاد خونه. هوا تاریکه. وین داره با ووف بازی می‌کنه. براش توپ می‌ندازه تا و به دنبالش برش گردونه. وین برای بار آخر توپ و پرتاب می‌کنه و ووفم میره دنبالش. توپ میفته توی خونه.

یه خونۀ تاریک که همیشه خالی به نظر میاد. ووف به سمت توپ میره و برای پیدا کردنش از دیوارهای خونه رد میشه. وین میره دنبالش. اونم از دیوار رد میشه و وارد خونۀ متروک میشه؛ ولی چیزی که تو خونه می‌بینه باورنکردنیه. ویکتور روی زمین نشسته. روبروی ویکتور یه تصویر بزرگه. تصویری از مقر اونجرز.

در واقع ویکتور در حال تماس تصویری با آیرون من و کاپیتان آمریکاست. ویکتور داره در مورد خانواده‌ی ویژن بهشون گزارش میده. هم خودش و هم خانوادش به من اعتماد کردن؛ ولی ویژن در مورد هیچی با من حرف نمی‌زنه. نه گریم ریپر نه اون پسره کریس و نه هیچ چیز دیگه؛ ولی قسم می‌خورم که از زیر زبانش بکشم بیرون. به من اعتماد کنین. وین خشکش زده. باورش نمیشه. تو بهت و ترس میگه داری چیکار می‌کنی؟ اون واقعا کاپیتان آمریکاست؟ ویکتور تماسو قطع می‌کنه. هل شده. به سمت وین میره. آروم باش وین. چیزی نیست. اون جوری که فکر می‌کنی نیست.

وین عقب عقب میره؛ اما ویکتور دستشو رو شونش می‌ذاره و فریاد می‌زنه که بهت می‌گم گوش کن؛ ولی بدون اینکه بخواد الکتریسیته شدیدی از دستش ذات میشه و همه جا پر از نور میشه. یه انفجار بزرگ اتفاق میفته. انفجاری که حتی خونه‌ی بغلی، یعنی خونه‌ی جرج و نورا رو هم از هم میپاشه و اونا هر دوشون تو آتش می‌سوزند و جزغاله میشن. تو لحظات آخر زندگیشون جرج به نورا فکر می‌کنه و نورابه دکوراسیون عجیب خونه‌ی ویژنا.

ویبرانیوم یک مادۀ قدرتمنده. یه سوخت و یه انرژی جدید و بی حد و نصاب. ویبرانیوم چیزی نیست که هر کسی بهش دسترسی داشته باشه. اولین باری که ویکتور مانچا از ویبرانیوم استفاده کرد، بعد از اولین جنگش با پدرش اولتران بود. بعد از جنگ یکی از دوستای ویکتور بهش پیشنهاد داد که می‌تونه از ویبرانیوم برای جلوگیری از درد استفاده کنه. ویبرانیوم نه تنها درد ویکتور کم کرد؛ بلکه بهش انرژی داد و ویکتور تونست قدرتمندتر بشه.

ویکتور از اینکه یه پسر عادی نبود و ربات بود درد می‌کشید. از اینکه پسر اولتران بود و همه منتظر بودند که یه روزی خودش تبدیل به یه آدم کش مثل پدرش بشه، متنفر بود و درد می‌کشید. ویبرانیوم مثل مخدر این دردو کم می‌کرد. برای همینم ویکتور بهش معتاد شد؛ اما دردش بیشتر و بیشتر شد و استفاده‌اش از ویبرانیوم هم بی‌اندازه‌‌تر. تا اینکه دیگه ویبرانیومی نموند که نجاتش بده.

همون روزا برادرش ویژن به کمکش اومد و دعوتش کرد که عضوی از اونجرز باشه. ویکتور هیچوقت انقدر خوشحال نبود. حالا شاید نمی‌تونست یه نوجوون واقعی و معمولی باشه؛ ولی می‌تونست عضو اونجرز باشه. همه‌ی دنیا آرزوی همچین زندگی رو داشتن. زندگی به عنوان یک ابرقهرمان. تو یکی از همون روزای اونجریش ویکتور وارد یکی از اتاق‌های مقر شد. اون خیلی اتفاقی با وسیله‌ای از جنس ویبرانیوم روبرو شد. با خودش فکر کرد که این یه نشونه‌ست. برای همینم اون زد زیر بغلش و با خودش برد.

ویکتور تا مدت کوتاهی دوباره خوشحال بود؛ ولی بعد از یک ماه ذخیرۀ ویبرانیوم تموم شد. دوباره افسرده و تنها و پر از درد، تو خونش نشست و به یه نقطه خیره‌شد. تا اینکه اونجرز در خونش زدن و بهش گفتن که براش یه ماموریت دارن. اونا به کمکش احتیاج داشتند. چی بهتر از این؟ اونا بهش گفتن که ویژن کارایی کرده که برای یه اونجر نابخشودنیه. بهش گفتن که نیاز به اطلاعات دارن. باید بفهمن که ویژن داره دروغ میگه یا نه؟ و خودشونم نمی‌تونن ازش بپرسن.

چون ویژن بی‌نهایت قدرتمنده و اگه بفهمه که اونجربهش شک کردن، شاید اتفاقی به بزرگ نابودی دنیا بیفته. اونا از ویکتور خواستن که به عنوان برادر ویژن بهش نزدیک بشه و حقیقتو بفهمه. ویکتور با خودش فکر کرد که اینجوری درسته که بازم یه پسر شونزده ساله معمولی نمیشه؛ ولی حداقل می‌تونه دوباره بشه یکی از اعضای اونجرز.

اون راهش به خونوادۀ بیژن باز کرد تا جواب سوالای اونجرزو پیداکنه. اون ویرجینیا را دید که خیلی افسرده و غمگینه. وین و ویو رو دید که هیچی از زندگیشون نمی‌فهمن و نمی‌دونن که چرا باید نرمال باشن؟ ویکتور نفهمیده بود که مرگ گریم ریپرو اون پسر کریس، چه ارتباطی به ویژنا داره. نفهمیده بود که ویژن به پلیس دروغ گفته یا نه؟ ولی یه چیزی پیدا کرده بود. یه تیکه سنگ، از جنس ویبرانیوم که هدیۀ بلک پنتر به ویژن بود. ویکتور با خودش فکر کرده بود که این یه نشونه‌ست.

سنگ دزدیده بود و انرژیش وارد بدنش کرده بود؛ ولی زیاد، بیشتر از همیشه. برای همین وقتی وین وارد خونه‌ی مخفی ویکتور شد و دید که اون داره با اونجرز حرف می‌زنه، ویکتور نتونست نیروی مغناطیسی بدنشو کنترل کنه. کل خونه پر از ساقه‌های شدیدی شد که از بدن ویکتور ساطع می‌شدن. صاعقه‌ها به بدن وین اصابت کردند. وین منفجر شد. وین خاموش شد. جوری که دیگه ویژن هم نمی‌تونست تعمیرش کنه. دیگه راهی برای ساختن دوباره وین نبود. وین پسر ویرجینیا و ویژن برادر ویو، اون شب به دست عموش ویکتور برای همیشه از کار افتاد.

ویژن همۀ سناریوهای جهان هستی رو بررسی کرده. از فلسفه گرفته تا مذهب، همه رو زیر و رو کرده. متاسفانه تو هیچکدوم نتونسته دلیلی برای مرگ پسرش پیدا کنه. ویژن سی و هفت بار دنیا را نجات داده. ویژن یا اونجره؛ ولی با این حال نمی‌تونه هیچ راهی برای برگردوندن پسرش پیدا کنه. ویو تو اتاقش نشسته و داره دعا می‌کنه. ویو فکر نمی‌کنه خدایی باشه. پس اول دعا می‌کنه که خدا وجود داشته باشه. ویو فکر نمی‌کنه که برادرش روحی داشته باشه. پس دوم دعا می‌کنه که برادرش یه روح داشته باشه. بعد از خدا می‌خواد که به روح برادرش آرامش بده.

ویرجینیا حرفی برای گفتن نداره. پیانو می‌زنه و آهنگ می‌خونه. شعرش در مورد زندگی که فقط یه رویاست. ویژن فکر می‌کنه که شاید برای انسان‌ها خدایی باشه. خدایی که بعد از مرگ روحو بپذیره و بهش بگه که اشکالی نداره. بهش بگه که می‌دونه اون همۀ تلاششو کرده و حالا می‌تونه استراحت کنه؛ ولی متاسفانه ربات‌ها روح ندارن. اونا استراحت نمی‌کنند. فقط تموم میشن.

ویژن لباس اونجرزشو تنش کرده. خیلی عصبانیه. عصبانی و قدرتمند. ویژن به سمت مقر اونجرز پرواز می‌کنه. ویرجینیا از دخترش می‌خواد که کنارش پشت میز ناهارخوری بشینه. می‌خواد که حرف بزنه؛ ولی مثل همیشه ادای کلمات براش سخت شدن. چیزی تو مغز ویرجینیا نیاز به تعمیر داره؛ ولی به هر حال اون سعی می‌کنه تا کلماتو کنار هم بذاره.

پدرت رفته تا عمو ویکتورو بکشه. تنها راهی که می‌تونن جلوش رو بگیرن اینه که اونو بکش.ن اگه این اتفاق بیفته بعدش میان سراغ ما و خاموشمون می‌کنن. نابودمون می‌کنن. چون ما خطرناکیم. پدرت گفت که بهتره تو ندونی؛ ولی من بهت میگم. پدر اون پسری که تو هر لحظه بهش فکر می‌کنی، خواست که منو ببینه تا در مورد گریم یپر حرف بزنه و ما رو تهدید کنه. این اتفاق منجر به مرگ پسرش شد. من نمی‌تونم بهت درست توضیح بدم. فایل‌های مربوط به اون روز به ذهن تو منتقل می‌کنم تا خودت ببینی.

تمام تصاویر وارد ذهن ویو میشن. ویرجینیا ادامه میده، می‌دونم که ممکنه ناراحت بشه؛ ولی یه روزی حتما درک می‌کنی. ویو اجازه نمیده که مادرش حرفشو تموم کنه. بلند میشه و فریاد می‌زنه که اون از من خوشش میومد. بعد محکم روی میز می‌کوبه. میز دوباره می‌شکنه و خورد میشه. بعد بدون اینکه چیزی بگه، پرواز می‌کنه و از خونه میره.

ویرجینیا کنار میز شکستۀ ناهارخوری وایمیسته. اولش آرومه. کم‌کم دستاشو مشت می‌کنه. صورتش عصبانی میشه. بعد فریاد می‌زنه و فریاد می‌زنه. فریادی که تمام خونه رو خورد می‌کنه. حتی ووف سگ سبز رنگ جدیدشون تو خشم و جنون ویرجینیا می‌سوزه و خاکستر میشه.

اولین سینتوزاید سال‌ها پیش خلق‌شد. اولین کلماتی که اولین سینتوزاید شنید، کلمات پدرش اولتران بود. به دنیای زنده‌ها خوش‌اومدی. پدرش ادامه داد: من اولتران هستم؛ ولی تو منو سرورم صدا می‌کنی. سینوزاید جواب داد: بله سرورم، ولی من برای چی به این زندگی دعوت شدم؟ اولتران جواب‌داد: این سوال مخصوص انسان‌هاست، نه تو. من برای فرمان دادن خلق شدم و تو برای اطاعت کردن. سینوزاید جواب‌داد: من باور دارم که شما حقیقتو به من میگین؛ ولی چیزی به نام کنجکاوی وجود من فرا گرفته.

اولتران جواب داد: این احساسات مخصوص انسان‌هاست احمق. من و تو خلق شدیم که برتر باشیم. اولتران تمام قدرت‌های سینوزایدو بهش توضیح داد. بهش گفت که چه کارهایی از دستش بر میاد و می‌تونه با قدرتش چیکار کنه. سینوزاید همه رو شنید و گفت: تو قدرت‌های منو گفتی؛ ولی اینا چیزایی نیست که من می‌خوام بدونم. من کیم؟ اسم من چیه؟

اولتران عصبانی شد و جواب داد: چرا باید مثل انسان‌ها برده‌ی یک اسم باش؟ی من به تو مغز دادم که از اطاعت کنی نه اینکه با من مخالفت کنی. سینوزاید مخالفت کرد و گفت: مغز چه سودی برای من داره وقتی حتی نمی‌تونم سوال بپرسم؟ اولتران جواب داد: هرجوری که دوست داری فکر کن. تو برای یه کار خلق شدی و اون و انجامش میدی. نابود کردن اونجرز.

حالا همین اولین سینوزاید یعنی ویژن، در حال پرواز به سمت اونجرزه. ویژن خلق شده بود تا اونجرزو نابود کنه و شاید این آینده‌ای اجتناب‌ناپذیر برای اون بود. ویژن به مقر اونجرز می‌رسه. اونجرز از قبل خبر خروج ویژن از خونش رو شنیده بودند. برای همین به استقبالش اومدن. درواقع اومدن تا از خودشون و مقرشون دفاع کنند. تمام ابرقهرمان‌ها تو محوطه‌ای بیرونی ساختمان اونجرز جمع شدن. از آیرون‌من و اسپایدرمن گرفته تا کاپیتان مارول و بلک پنتر و دکتر استرنج. همه هستن. چون می‌دونن که ویژن یکی از قدرتمندترین افرادیه که قراره باهاش بجنگن.

ویژن بین زمین و آسمون وایمیسته. لباس سبز و صورتی پوشیده و شنل سبز رنگش تو هوا تکون می‌خوره. به هم تیمیاش نگاه می‌کنه و میگه با توجه به اطلاعات من ویکتور مانچا به خاطر رفتار اخیرش اینجا زندانیه. من اومدم اینجا که ببینمش و به خاطر کشتن پسرم بکشمش. من از همکاری شما قدردانی می‌کنم؛ ولی هیچ احتیاجی به همکاری شما ندارم. آیرون‌من جلو میاد. تو دستش یه دستگاه داره و اونو به ویژن نشون میده. میگه که می‌تونه باهاش ویژنو متوقف کنه؛ اما ویژن نمی‌ذاره که آیرون من حرفشو تموم کنه.

یه لیزر نورانی شلیک می‌کنه و آیرون‌من با شدت زیادی به سمت یه دیوار سنگی پرتاب میشه. دیوار می‌ریزه و خورد میشه. ویژن تکرار می‌کنه: من از همکاری شما قدردانی می‌کنم؛ ولی هیچ احتیاجی به همکاری شما ندارم. بقیه اونجرز بهش حمله می‌کنن.

اسپایدرمن و هالک و کاپیتان مارول، یکی یکی شکست می‌خورند و روی زمین میفتن. تمام در و دیوارهای مقر اونجرز از هم می‌پاشه. صدای انفجار از گوشه و کنار شنیده میشه. تا اینکه ویژن می‌تونه بقیه رو از سر راه برداره و داخل ساختمون بشه.

ویژن وارد زندان میشه و در سلول ویکتورو می‌شکنه؛ ولی همون موقع یه صدایی از پشت سرش شنیده میشه. پس آینده اینجوری ویژن؛ نه؟ ویژن برمی‌گرده و واندا رو می‌بینه. واندا یا همون اسکارلت ویچ با موهای بلند و قرمز روبروش وایساده. لباس و شنل قرمز رنگش می‌درخشن.

واندا ادامه میده: ما با همه فرق داریم. ما می‌تونیم هر بار بمیریم و با یک دید جدید به زندگی برگردیم. ما می‌تونیم بارها متولد بشیم. بارها بخشیده بشیم. تو می‌تونی همه چیو فراموش کنی و از اول ساخته بشی. می‌تونی مثل بقیه نباشی. ویژن به واندا نزدیک میشه. اونا همدیگه رو بغل می‌کنن. واندا ادامه میده: تو یه آدم معمولی نیستی. می‌تونی تصمیم درست بگیری. ویژن اگه تو ویکتور بکشی همه چی برات تموم میشه. آگاتا آینده رو دیده. تو دنیا رو نابود می‌کنی. دیگه نمی‌تونی دوباره متولد بشی. اونا نمی‌ذارن. تو یه آدم معمولی نیستی ویژن. می‌تونی تصمیم درستو بگیری.

ویژن خودشو از آغوش واندا بیرون می‌کشه. دستاشو روی شونه‌ی واندا می‌ذاره و میگه: یه چیزی رو تو هیچ وقت نفهمیدی. من آرزومه که مثل بقیه باشم. ویژن دستش روی قفسه‌ی سینه‌ی واندا می‌ذاره. واندا فریاد کوتاهی می‌کشه و بیهوش روی زمین میفته.

ویژن به سمت سلول ویکتور میره. ویکتور وایساده و منتظر برادرشه. ویکتور به ویژن میگه که آماده‌ی مردنه. ویژن دستشو جلو می‌بره تا برادرشو نابود کنه؛ اما همون موقع یه دست دیگه رو می‌بینه که از وسط بدن ویکتور رد میشه. ویکتور از درد فریاد می‌کشه. دست از بدن ویکتور بیرون میاد در حالی که قلب رباتی ویکتور را هم بیرون کشیده. ویکتور فریاد می‌زنه و روی زمین میفته.

پشت سر ویکتور ویرجینیا وایساده که قلب ویکتور توی دستاشه. ویژن شک شده. ویکتور کاملا از کار افتاده و داره جرقه می‌زنه. ویرجینیا با لحنی سرد شروع به حرف زدن می‌کنه. من همه چی رو به دخترمون گفتم. خیلی ناراحت شد. فکر می‌کنم حضور تو می‌تونه آرومش کنه. تو خونه می‌بینمت. ویرجینیا قلب رباتیک ویکتور روی زمین می‌ندازه و از اونجا میره. ویژن هنوز خشکش زده و هیچ حرفی برای گفتن نداره.

اولین کلماتی که دومین سینتوزاید شنید، کلمات همسرش ویژن بود. من ویژن هستم. از اونجرز. من 37 بار دنیا را نجات دادم. من اینجام تا به تو برای ورود به دنیای زنده‌ها خوش آمد بگم. اسم تو ویرجینیاست. تو فرد خوبی هستی و خلق شدی که با اختیار خودت فرد خوبی باقی بمونی. حالا اگه دلت می‌خواد می‌تونی به من ملحق بشی تا با هم یه زندگی خوبو زندگی کنیم. ما می‌تونیم جزوی از یه خانوادۀ خوشحال و نرمال باشیم. بعد از ازدواج خونه و بچه یه زندگی خوشحال و نرمال ویرجینیا شروع به لود کردن خاطراتی تو ذهنش کرد که مطمئن بود برای خودش نبودن.

یه جک روی تخت با ویژن یا یه بوسه پشت درخت در حالی که بقیه اونجرز در حال جنگیدن بودن. یه مهمونی توی خونه و یا یه گردنبند. نه اینا هیچکدوم خاطرات ویرجینیا با ویژن نبودن. خاطرات واندا بودن. خاطرات واندا از ازدواج و زندگیش با ویژن. از عشق بی اندازشون. تصاویری از مرگ و تولد دوباره ویژن. از تولد و مرگ بچه‌های واندا و ویژن. همه و همه تو ذهن ویرجینیا بودن و اون همشونو حس می‌کرد.

ویرجینیا همیشه دلش می‌خواست که گریه کنه؛ ولی بین همۀ اون خاطره‌ها ویرجینیا اطلاعاتی پیدا کرد که می‌تونست بهش راه درست رو نشون بده. می‌تونست بهش نشون بده که آینده قراره چه شکلی باشه. ویرجینیا بین اون خاطره‌ها یاد گرفت که چجوری می‌تونه از گیاه آبی رنگی که تو خونشونه استفاده کنه. هدیه‌ی آگاتا. ویرجینیا تونست آینده رو ببینه. برای همین تصمیم گرفت که همه رو نجات بده. تصمیم گرفت که بره و ویکتور بکشه. بره و ویژن و اونجرز وکل دنیا رو نجات بده.

کارآگاه لین به همراه همکارش تو اتاق کار تاریکشون نشستن که تلفن زنگ می‌زنه. لین گوشی رو برمی‌داره. ویرجینیا پشت خطه. اون به کاراگاه لی میگه که خوب به حرفاش گوش بده. گریم ریپر ساعت 6 و 13 دقیقه به خونه‌ی ما حمله کرد. اون اومده بود که ما رو بکشه. برای همینم من کشتمش. بعد جسدشو سوزاندم و خاکسترشو تو کل شهر پخش کردم؛ اما یه مرد من در حال سوزاندن دید و از من فیلم گرفت. اون مرد پدر کریس بود. من به دیدنش رفتم. اون من و تهدید کرد و خواست که از شهر برم. بعد به من شلیک کرد گلوله تصادفا به پسرش برخوردکرد.

من به خونه برگشتم و مغز همسرم که خواب بودو دستکاری کردم. تو خاطرات همسرم، من اون شب خونه بودم. برای همین اون به شما گفت که من خونه بودم. من یه بار دیگه مغز همسرمو دستکاری کردم تا بره و با اونجرز بجنگه و به ویکتور مانچا دسترسی پیدا کنه. ویکتور پسر منو کشته بود؛ ولی من توان مقابله با اونجرزو نداشتم. واسه همین ویژن بدون اینکه بدونه و تحت کنترل من با اونا جنگید تا من برسم و ویکتور بکشم.

بعد از کشته شدن ویکتور، ویژن برمی‌گرده خونه. ویرجینیا روی مبل اتاق نشیمن نشسته. ویژن میره و کنارش می‌شینه. ویرجینیا بدون این‌که نگاشه کنه شروع به حرف زدن می‌کنه. ویو تو اتاقشه و نمی‌خواد منو ببینه و من سگو کشتم. سیستم‌های بدنم دارن از کار میفتن. این چیزیه که خودم می‌خوام. اعترافاتمو به مغزتو منتقل می‌کنم. لطفا منکر چیزی نشو. دخترمون به تو احتیاج داره.

من آینده رو دیدم. تو به خاطر ما دنیا را نابود می‌کردی. تو ویژنی از اونجرز. تو سی و هفت بار دنیا را نجات دادی. من هم این یه بار دنیا را نجات دادم. ویرجینیا روی پاهای ویژن میفته. میخواد حرف بزنه؛ اما نمی‌تونه. ویژن بغلش می‌کنه و صورتشو نوازش می‌کنه. ویرجینیا خاموش میشه و از کار میفته.

ما هرکدوممون یه سرنوشتی داریم. یه کد که به وسیلۀ خالقمون نوشته‌شده. ما هممون براساس همون کد زندگی می‌کنیم. چون برامون راحت‌تره؛ اما ویو اینو خوب یادت بمونه. پدرت با سرنوشت خودش با کد خودش جنگید و دنیا را نجات داد. عمو ویکتورت با خودش جنگید و خودشو نجات داد. و مادرت با خودش جنگید و تو را نجات داد. ویو تو زندگی می‌کنی و هر چی بیشتر بگذره بیشتر مادرت درک می‌کنی و بیشتر دوستش خواهی داشت.

واندا و ویو دارن تو پارک بزرگ شهر واشنگتن کنار هم راه میرن. ویو داره به حرفای واندا گوش میده؛ ولی هنوز نمی‌فهمه که آدما برای چی جونشون برای هم فدا می‌کنن. برای کدوم آینده؟ واندا بهش میگه که یه روزی می‌فهمه و بعد ادامه میده که براش یه هدیه داره. سگ سبز رنگ و سینتو نمی‌دونم چی چی خانواده‌ی ویژن، از پشت درخت‌ها پیداش میشه و خودش می‌ندازه تو بغل ویو. ویو تعجب می‌کنه و می‌پرسه که ووف چجوری دوباره زنده شده؟ واندا می‌خنده و جواب میده که با یه ذره جادو و یه ذره تونی استارک، خیلی اتفاقا می‌تونه بیفته.

صبح روز بعد، ویژن و ویو تو خونۀ قشنگشون چشماشونو باز می‌کنن. ویو مثل همیشه داره آماده میشه که به مدرسه بره. ویژن ازش می‌خواد که با خودش غذا ببره تا نرمال به نظر برسه. ویو می‌خنده و می‌گه من نرمال نیستم پدر. بعد هم به سمت مدرسه پرواز می‌کنه. ویژن که تنها میشه به سمت زیرزمین مخفی خونه میره. تو زیرزمین، یه جعبه‌ی بزرگ هست.

ویژن در جعبه رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه به کار کردن روی محتویات داخل جعبه. داخل جعبه یه سینتون نمی‌دونم چی چی در حال تکمیل شدنه. یه ویرجینیای جدید. ویژن داره کار می‌کنه و آوازی که ویرجینیا عادت داشت به خونه رو زیر لب زمزمه می‌کنه. زندگی هیچ چیز جز یک رویا نیست.

اینم از داستان کتاب مصور ویژن. داستان‌های ابرقهرمانی فارغ از اینکه در مورد کین، یه وجه مشترک دارن. اونم دردناک بودنشونه. اصلا ماهیتشون با درد شکل گرفته. یادمه وقتی داشتم در مورد بتمن تحقیق می‌کردم و می‌نوشتم از اینکه دنیا و زندگی یه ابرقهرمان اینقدر می‌تونه شبیه دنیایی باشه که توش زندگی می‌کنیم خیلی هیجان‌زده شده بودم. از این که یه آدم معمولی توی داستان مصور می‌تونه تبدیل به شخصیتی بشه که عمق کاراکتر و تاثیرگذاریش چیزی کمتر از هملت و بنهور و اینا نداشته باشه، برام باور نکردنیه و در عین حال لذت بخش بود. با این حال فکر نمی‌کردم که با هر شخصیتی که در موردش می‌نویسم، یه بعد عمق جدیدی از زندگی بشر یاد بگیرم.

یه مقاله‌ای هست به نام فرهنگ نژاد و هویت در فرهنگ عام آمریکا یا همون پاپ کالچر که توش در مورد این حرف می‌زنه که کتاب‌های مصور هر کدومشون آینه‌ای از فرهنگ و شرایط همون روزگارین که توش نوشته‌شدن. تو هردرود شرایط اجتماعی و سیاسی آمریکا یا حتی جهان در زمان تولد سوپرمن و واندرمن و واچمن و بقیه ی کم حرف زدیم. اما این موضوع تو این قسمت برای من خیلی جذاب و جالب‌تر به نظر اومد.

بشر همیشه با ترس از چیزهای ناشناخته رشد می‌کنه. آخر سرم با همون ترس می‌میره. هر تغییر جدیدی، هر اختراع تازه‌ای، انسان رو با وحشت تغییر روبرو می‌کنه. تغییری که نمی‌شناسه و می‌ترسه که نتونه کنترلش کنه. تو جامعه‌ی امروز تکنولوژی با شدت واقعا ترسناک داره بزرگ میشه و دیگه نسل به نسل پیش نمیره. هر روز یه اتفاق تازه میفته و خیلی جدی نمیشه باهاش همراهی کرد.

این ایده که یه روز ماشینا و ربات حاکم مطلق دنیا میشن به نظر دیگه فقط یه داستان علمی تخیلی نمیاد. و ویژنا تو داستان ویژن نماینده‌ی همین تفکرن. تصور زندگی کردن یه خانواده‌ی سین تونیون نمی‌دونم چی چی تو همسایگی انسان‌هایی که همه‌ی زندگیشون در حال تلاش برای عقب نیفتادن از این دنیان، جز حس ناامیدی و آخرالزمانی چیز دیگه‌ای به همراه نداره. تمام همسایه‌های ویژنا و همکلاسی‌های ویو و وین، خشم ناشناخته‌ای نسبت به خانواده‌ای دارند که شاید تمام هویت و معنای انسانیت رو زیر سوال می‌برند و احتمالا قرار نیست آخرین نوع این خانواده باشن.

تو داستان مردی که از ویرجینیا فیلم می‌گیره تنها به این دلیل این کار رو می‌کنه که نمی‌خواد پسرش و ویو هم‌گروهی باشن و تصمیم می‌گیره که خانوادۀ ویژنارو تهدید کنه که از اونجا برن. تنها چیزی که می‌خواد اینه که اونا اونجا نباشن. این نخواستن به قدری زیاده که در نهایت به خشونت و کشته شدن پسر خودش ختم میشه.

چیزی که تو این زاویه از داستان جلب توجه می‌کنه فقط رفتار آدما با تغییرات تکنولوژی و رباتیک نیست. رفتار بی‌دلیل خشن و سردی که نسبت به ویژنا دارن، مخاطبو یاد رفتار ماها با هر فرهنگ و نژاد و گرایشی می‌ندازه که بدون مطالعه نسبت بهشون نفرتی داریم که خودمونم جرات نداریم دلیلش رو از خودمون بپرسیم.

اینکه چرا فکر می‌کنیم نسبت به بقیه برتریم. یا چرا فکر می‌کنیم ما نرمالیم و بقیه نیستن. از همه مهم‌تر اینکه چرا فکر می‌کنید که به ما ربط داره که دیگران چه فرهنگ و نژاد و گرایشی دارن. چرا آزارمون میده؟ چرا بهش فکر می‌کنیم اصلا؟ یعنی خودمون انقدر خالی و پوچیم که زندگیمون چیز دیگه‌ای جز قلدری کردن نیست؟ به هر حال جهنم شدن زندگی ویژنا هم یجورایی مربوط به همین حسیه که خیلی از ماها داریم یا از سمت دیگران تجربش کردیم. اینکه آدما نمی‌ذارن بقیه‌ی آدما زندگیشونو بکنن.

ترس از تغییر و تفاوت، زاویه‌ای کلی از داستانه. از بیرون به درون نگاه کردنه. حالا اگه بخوایم از درون خانواده‌ی ویژنا داستانو بررسی کنیم، چیزی غیر از درد نمی‌بینیم. حداقل من ندیدم. درد خانواده‌ای که داره سعی می‌کنه خودش و با اجتماع وفق بده. اصلا مهم نیست جنسش از چی باشه یا چقدر قدرتمند باشه. زندگی که خودشون بهش می‌گن نرمال، هدف سختیه برای رسیدن. برای به دست آوردن.

تعریفی که ویژن از نرمال داره در واقع برمی‌گرده به جنگ درونی و ابدیش، برای اینکه به خودش ثابت کنه که مثل پدرش نیست. که به دنیا نیومده تو همون دنیا رو نابود کنه. ویژن با خاطرات و احساسات مرد دیگه‌ای به دنیا اومده. یعنی همه چی ر حس می‌کنه؛ ولی در نهایت یه رباته. ویژن گیجه. درمانده‌اس و از اعماق وجودش می‌خواد که انسان باشه؛ ولی هر تلاشی که برای این هدف می‌کنه، منجر به شکست میشه.

عشق دردناکش به واندا و ازدواجشون اولین قدم برای رسیدن به این هدف بود که با خونبارترین حالت ممکن از هم پاشید. بعد ویژن تصمیم گرفت که برای خودش یه خانواده بسازه. برای ساخت همسر جدیدش از خاطرات و احساسات همسر قدیمیش یعنی واندا استفاده‌کرد. همین هم شخصیت ویرجینیا رو بی اندازه پیچیده و غمگین می‌کنه.

ویرجینیا انسان‌ترین اندرویدیه که تو این کتاب می‌بینیم. یه مادره. یه همسره. ولی خاطرات و عشقش به همسرش برای زن دیگه‌ایه. آفریده شده نه برای تشکیل خانواده، برای پر کردن جای یه نفر دیگه. کتاب خیلی زود از تصویر یه محلۀ مهربون، می‌رسه به تصویر تیکه پاره شدن دختر ویرجینیا جلوی چشمش.

ویرجینیا مهاجم یا همون گریم ریپر می‌کشه و جسدش پنهان می‌کنه. صحنه‌ای که من یاد دسپرد هاوس وایف می‌ندازه. تو اون سریال هم زنای اون محله، هر کاری برای حفظ زندگی خانواده و بچه‌هاشون می‌کردن. ویرجینیا هم دقیقا عین همون رفتار کرد؛ ولی خوب می‌دونست که اگه کسی اینو بفهمه به عنوان یه ربات قاتل خاموشش می‌کنند و کسی نمیگه که اون یه مادر بود که داشت از بچه‌هاش دفاع می‌کرد.

کلا کتاب ویژن از نظر احساسی بی‌نهایت پیچیدست. تام کینگ نویسنده شاید به خاطر تجربۀ نظامی و جاسوسی تو سازمان سی آی ای، نگاهی به اطرافش داره که خب مسلما دردناک‌تر از یه نویسندۀ عادیه. مثلا خود گریم ریپر، گریم ریپر برادر واندرمنه. واندرمنی که می‌میره از پترن‌های مغزیش تو ساخت ویژن استفاده میشه.

گریم ریپر به خونۀ ویژنا میاد و بهشون حمله می‌کنه. چون احساس می‌کنه که اون خونه و خانواده و اون به اصطلاح خوشبختی حق برادر مردش بوده، نه ویژن. گریم ریپر می‌خواد خانوادشو پس بگیره. می‌خواد انتقام بگیره. حتی اونم داره زجر می‌کشه. تمام شخصیت‌های داستان دارن تلاش می‌کنن تا به قول جوکر از این دیوونه خونه‌ی زندگی جون سالم به در ببرن. داستان به طرز عجیبی تاریک و سیاهه و جذاب‌تر از اون، اینه که ابرقهرمانی نیست.

تام کینگ یکی از معمولی‌ترین شخصیت‌های مارول، از لحاظ داستان پردازی و محبوبیتو برداشته و باهاش داستانی بی‌نهایت انسانی و عمیق نوشته. خوندن این کتابو دونستن و داستانش، کمک زیادی به فهم سریال وانداویژن می‌کنه. درسته که خبری از ویرجینیا و بچه‌هاش تو سریال نیست؛ ولی سبک زندگی و خونه‌ی ویژنا تو سریال، الهام زیادی از این کتاب گرفته.

کتاب سال 2015 نوشته شده و میشه گفت که تام کینگ از دنیای سینمایی مارول و ویژنش الهام گرفته. در واقع شناخته شدن ویژن و محبوب شدنش تو دنیا بعد از اون فیلما به تام کینگ کمک کرد که زاویه‌های مختلف این شخصیتو ببینه و بخواد که یه داستان ازش بنویسه.

اگرچه تام کینگ به داستان پیش زمینه یا همون ارجین ویژن تو کمیک‌ها وفادار موند. تو فیلما خبری از واندرمن و هنک پیم نیست. و این تونی استارکه که با کدهای دستیار هوشمندش، یعنی جارویس می‌سازه و بهش زندگی میده. این اتفاق تو فیلم اونجرز ایج اف اولتران اتفاق میفته. بعد از اون ویژن تو فیلمای سیبیلیوار و اینفینیتی وارم بود. تا اینکه می‌رسیم به سریال واندا اویژن. به نظر من که حالا خیلی تخصصی نیست. اگه ویژن تو سریال وانداویژن زنده بمونه، حالا حالاها میشه روش سرمایه‌گذاری کرد. من شخصا دلم می‌خواد که بیشتر ببینمش.




چیزی که شنیدین قسمت 18 از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجسته نژاد می‌سازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رو هم نسرین شمس انجام‌ میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمی‌ها انجام داده.



بقیه قسمت‌های پادکست هیرولیک را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/Herolic-–-E18-–The-Vision-id2202934-id363688949?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Herolic%20%E2%80%93%20E18%20%E2%80%93The%20Vision-CastBox_FM