روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
کاپیتان آمریکا
سلام، چیزی که میشنوین پنجمین قسمت از پادکست هیرولیکه، که در اواخر مهر ماه 98 ضبط میشه.
هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانهاست؛ روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم. تو این قسمت میخوام برم سراغ یه ابرقهرمان که به لطف هالیوود دیگه الان کم پیدا میشه که کسی نشناستش، ولی خب همیشه اینجوری نبوده و این قهرمان روزهای سخت و بی کسی رو هم خیلی عمیق تجربه کرده و دلش خونه. بریم ببینیم استیو راجرز یا کاپیتان آمریکای خودمون چی داره که از تولد و زیستش برامون تعریف کنه. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این پنجمین قسمت از پادکست هیرولیک.
تو این دوره زمونه اگه خورهی فیلم باشی یا حتی نباشی، خیلی بعیده که اسم کاپیتان آمریکا رو نشنیده باشی و ندونی واسه کدوم کمپانیه. کمپانی مارول؛ اما همهی ما در اشتباهیم. واقعیت اینه که کمپانی که ما الان به نام مارول میشناسیمش و همهی ابرقهرمانهای خفنشم به واسطهی دنیای سینمایی مارول معرف حضورمون هستن با یه اسم دیگه شروع کرد و بعد دوباره با یه اسم دیگه ادامه داد، آخرشم شد اینی که الان هست. اولاش که میشه همون عصر طلایی، این کمپانی اسم Timely رو برای خودش انتخاب کرده بود. که کاپیتان عزیز ما هم متولد همون سالهاست. بعدم شد اطلس و الانم مدت زیادی که مارول مونده و فکر نکنم دیگه تغییر کنه.
پس با این اوصاف قهرمان پرچم پوش ما، حدود بیست سی سال قبل از مارول نتفش داشته تو تایملی کاشته میشده. حالا کیا بودن که این بذر کاشتن؟ جو سایمون و جک کربی. جک کربی یکی از معروفترین شخصیتهای هر دو دنیای مارول و دیسیه. کسی که تو خلق اکثر کاراکترهای بینظیری شرکت داشته و نامش کنار امثال استنلی و باب کن که خالق بتمنه، قرار میگیره. سایمونم اولین ویراستاری که تایملی رسما استخدام میکنه. کاراکتر در واقع اولین بار تو ذهن همین سایمون که جرقه میزنه. سایمون یه جوون دورگهی آمریکایی اروپایی بوده که توی خانواده معمولی و یهودی تو یکی از شهرهای نزدیک نیویورک متولد میشه. سایمون خیلی جوون متشخص و درسخون اهل هنری بوده، از همون نوجوونی هم شروع میکنه به روزنامهنگاری و طراحی واسه روزنامهی محلی شهر کوچیک خودشون.
تا اینکه تو سن بیست و سه سالگی و بعد از ورشکستگی روزنامه، سایمون بار و بندیلش رو جمع میکنه و عازم نیویورک سیتی میشه. سایمون یه فلت یا استودیو تو منهتن میگیره و میفته دنبال کار. تو همین گشتنا میرسه به یه مجله به اسم نیویورک رونال. این مجله یه مدیر هنری داشته که با دیدن رزومه سایمون حال میکنه و بهش میگه آقا چرا داری در به در دنبال کار میگردی؟ برو تو خونت بشین، من برات کار جور میکنم، تو هم فریلنس انجامش بدی. سایمون میبینه طرف با کمپانیهای هالیوودی مثل پارامونت فاکس و اینا داره کار میکنه، پیشنهادش اصلا مربوط به همون شرکتها و پروژههاشونه. میگه خب چی بهتر از این، میره خونه یکم جمع و جور میکنه، دوتا میز و یه تخته طراحی میخره میذاره تو فلتش.
اینجوری میشه که استودیوی کوچک سایمون با انجام پروژههایی مثل ادیت و تغییر دادن عکسهای فیلما و بازیگرا شروع به کار میکنه. لابهلای همین پروژهها یه سفارشی از طرف مدیر هنری مجله مکفید به دستش میرسه و طراحی میکنه که با دیدنش آقای مدیر هنری مجله میره دست سایمون میگیره و کشون کشون میبردش به انتشارات فانیس. فانیس سه انتشارات تازه از آب و گل دراومده داستانهای مصور بود. ژانرشم مثل خیلیای دیگه تو اون زمان وسترن رمانتیک و کارآگاهی و اینچیزا بود. خلاصه خیلی زود سفارش یه کامیک هفت صفحهای وسترن از طرف همین کمپانی به استودیوی تکنفرهی سایمون داده میشه. این اولین کامیک میشه که سایمون مینویسه و طراحی میکنه و این اتفاقات هیجان انگیز به همینجا ختم نمیشه.
سایمون که تا حالا انقد کارش خوب بوده که پشت سر هم و بدون فاصله بین شرکتها و مجلهها پاسکاری میشده، بعد از گذشتن فقط چهار روز از انتشار اون داستان وسترنه، رییس انتشارات فانیز بهش زنگ میزنه میگه پاشو بیا دفتر. سایمونم میدوه و میره به این خیال که حالا قراره مثلا ده صفحه به داستان بدن. میره تو ساختمون در اتاق رییس که باز میکنه رنگش میپره و خشکش میزنه. چی شده بوده؟ این بوده که جناب رییس یه مهمون ویژهای رو دعوت کرده بوده به نام آقای مارتین گودمن. که اون موقعها مرد شماره یک انتشارات تایملی بوده یا همون مارول الان خودمون. تایملی تنها انتشاراتی بوده که اون روزا تونسته بود با یه فاصلهی آبرومندی از دیسی حرکت کنه.
اولین ابرقهرمان شونم به اسم هیومن تورچ، معروفیت بدی نداشت و معلوم بود که قراره اتفاقای خفنی برای این کمپانی بیفته. جلسه به اینجا ختم میشه که جو سایمون از اون لحظه به بعد میشه اولین ویراستار انتشارات تایملی و دیگه مدینهی فاضلی که برای تخلیهی ایدههاش نیاز داشته رو پیدا میکنه.
داستانهای سایمون رو بر اساس پیشرفت کاری براتون تعریف کردم ولی این وسط یه چیزی جا موند که حالا تو داستان جک کربی براتون تعریف میکنم. جک کربی که اسم اصلیش جیکوب بوده توی خانوادهی آمریکایی استرالیایی، تو شهر نیویورک به دنیا میاد. این مهاجر بودن اکثر خانوادهها تو آمریکا چیز عجیبی واسه اون موقعها نبوده. آمریکا خیلی از کشفش نمیگذشته و بیشتر ساکنانش نسل دوم یا سوم افرادی بودن که از اروپا و استرالیا و گاهی چین برای پیدا کردن زندگی بهتر و طلا و زمینو خیلی وقتا فرار از محکومیت و اعدام و این چیزا به این سرزمین اومده بودن تا از اول شروع کنن. خانوادههای سایمون و کربی هم جزو همونا بودن.
جک از اون هنرمندای درونگرا بوده که از درس و مدرسه بیزار بود و ترجیح میدادن بشین یه گوشه نقاشی کنه. واسه همینم تو سن چهارده سالگی کلا تحصیلات رو میبوسه و میذاره کنار. جک میشینه واسه خودش به شخصیت پردازی و تصویر سازی تا اینکه تو همون سن و سال توی شرکت انیمیشنسازی استخدام میشه. ولی جک کلا روحیهی خاصی داشته و خیلی زود میزنه بیرون. به نظرش شرکت انیمیشن نمیتونه مثل کارخونه اداره بشه و هنرمندان عین ربات باهاشون برخورد بشه ولی با همین مدت کوتاه از رباتینگی رزومهاش رو یه پله ارتقا میده و میتونه توی انتشارات کوچیک کامیک شروع به کار کنه. تا اینکه میرسیم به یک دیدار تاریخی.
توی دورانی که سایمون داشته فریلنس کار میکرده هنوز مارتین گودمن تایملی رو ندیده بوده یه مراسمی برگزار میشه با میزبانی کمپانی فاکس؛ که همهی انتشاراتیها دعوت شده بودن و یه جورایی غرفه داشتن. از این مراسم که آدما با هم آشنا میشن و معاملههای این وسط ممکنه اتفاق بیفته. جک جلوی یکی از میزا وایمیسته و طرح روی جلد یه داستان هفت صفحهی وسترن توجهش جلب میکنه. کتاب رو برمیداره و مشغول ورق زدن میشه که یکی از پشت سرش خیلی آروم شروع میکنه به شرح دادن شخصیتا. جک برمیگردونه با یه پسر جوون شسته رفتهای روبرو میشه که برعکس تقریبا همهی طراحای دعوت شده یه کت شلوار پلوخوری تنش بوده و موهاشم با روغن چسبونده بوده به کف سرش.
حالا خود جک با یه تیپ هنری اومده بود تو مراسم میشه گفت خیلی عادیتر بوده تو اونجا. سایمون دستش میاره جلو و خودش معرفی میکنه، جکم همین کار میکنه ولی میفهمه که سایمون میشناختدشو کاراشو دیده اصن یجورایی تعقیبش میکرده. جک البته خیلی حال میکنه با این قضیه، فقط برمیگرده با یه پوزخندی بهش میگه معلومه خیلی با کت شلوار حال میکنی. سایمون میخنده میگه که باباش خیاط بوده، جک میگه خب بابای منم خیاط بوده. بعد یه مکث میکنه میگه البته فقط شلوار میدوخته، بعد هر دوشون یه اسکلا میزنن زیر خنده. این شوخی بینهایت لوس و بیمزه باعث میشه این دوتا روشون به هم باز بشه و کل روز رو به معاشرت بگذرونن. آخرشم به این نتیجه میرسن که جک پاشه بره تو استودیو سایمون کار کنه تا اینکه ماجرای مارتین گودمن و تایملی پیش میاد. وقتی سایمون میشه ویراستار تایملی کم کم جک رو هم وارد بازی میکنه و به عنوان مدیر هنری به گودمن معرفیش میکنه.
ماجراهایی که تا حالا گفتم ما رو میرسونه به سال 1939؛ جنگ جهانی دوم شروع شده ولی آمریکا هنوز رسما وارد جنگ نشده و فقط در حال دفاع از مرزهای دریایی و غیردریاییشه. البته کمکم میکرده به متفقین و اینا ولی خب رسمی نبوده دیگه. جک و سایمون هر کدوم یه مدت کوتاهی تو ارتش خدمت کرده بودن. جک مامور شناسایی بوده و با یه هویت مخفی میفرستادنش تو شهرهای اروپایی که آلمان تصرفشون کرده بوده. اونم باید یه نقشه از کل شهر و پایگاههای آلمانی نقاشی میکرده و تحویل ارتش میداده. سایمون هم مدتی رو به صورت داوطلبانه تو گارد ساحلی نیروی دریایی آمریکا مشغول بوده. وظیفهشم این بوده که سوار بر اسب و دوربین به دست دور تا دور ساحل را میتاخت و رفت و آمدهای دریایی زیر نظر داشته.
اینا خدمتشون تموم میشه اما جنگ و خونریزی و کشتار یهودیها داشته بیشتر و بیشتر میشده. سایمون از اینکه آمریکا دخالت نمیکرده بدجوری کفری بوده و هی تو تخیلاتش هیتلر رو با هزار راه مختلف از وسط نصف میکرده. تا این که تو همین تصوراتش این بار تصمیم میگیره به جای خودش از یه نفر دیگه استفاده کنه. یه روز که با ذهن آشفته همینجوری داشته رو کاغذ و بدون هدف طراحی میکرده، اسکیتاش کمکم جون میگیرن و هر ثانیه که میگذشته خط ها بیشتر بهم چفت میشدن. که در واقع پایههای خلق کاپیتان بودن که داشتن پیریزی میشدن. کارش که تموم میشه میره عقب یه نگاه به طرحش میندازه میبینه نه اوکیه واقعا. یه شخصیت سیاه و سفید که خیلی خفن و مغرور وایساده به سایمون نگاه میکنه.
سایمون مداد رنگیاش و برمیداره و چند ثانیه بعد لباس شخصیتش به رنگ پرچم آمریکا درمیاد. سایمون یهو جریان خونش هزار برابر میشه و همهی تنش داغ میشه. انگار واقعا تو اون لحظه یه موجودی به دنیا آورده بوده که میتونسته دنیا رو از جنگ نجات بده. سایمون قلم را دوباره برمیداره و زیر کاغذ مینویسه سوپر امریکا، بعد سوپرمن پرنده میاد تو ذهنش سریع روی اون سوپر یه خط کلفت میکشه. چند ثانیه بعد سایمون کاغذ رو برمیداره و با هیجان میکوبتش رو میز جک. جک یه نگاه به کاغذ و طرح روش میندازه بعد برمیگرده به صورت برافروخته سایمون نگاه میکنه. سایمون نفس نفس میزد از هیجان؛ جک کاغذ به دست از جاش بلند میشه. همینجور زل میزنه به سایمون میگه کاپیتان آمریکا، سایمون محکم دست میذاره رو میز میگه آره کاپیتان آمریکا.
سایمون رفت و ایدهاش برای تایملی یه مختصری توضیح داد. تایملی از خود کاراکتر خوشش اومد فقط براش سوال شد که خب جناب ویلن داستان کی هست؟ سایمونم نه گذاشت و نه برداشت گفت هیتلر. گفت اصلا راستشو بخواین ویلن ماجراهاش بود که باعث شد من به فکر بیفتم که یه قهرمان طراحی کنم. تایملی و رئیسش گودمن از ایده خوششون اومد و یه ددلاینی بهش دادن که تا فلان موقع داستان برای ما بردار بیار. سایمون با اعتماد به نفس میره خونه و به جک خبرا رو میده و میگه دیگه باید یه تیم جمع کنیم. رزومهای تایملی رو هم که بنظرش خوب بودن به جک نشون میده. جک یه سکوت سنگینی میکنه و بعد خیلی محکم برمیگرده به سایمون میگه برا چی دنبال طراح میگردی؟ من چیکارهم پس؟ سایمون جا میخوره، جواب میده خب کار بزرگیه نمیشه دوتایی انجامش بدیم، بعدشم ددلاین داریم.
جک میره میشینه پشت میزش خیلی خونسرد برمیگرده میگه خودم انجامش میدم، یه جورایی یه کلام ختم کلامش میکنه. سایمون دیگه مجبوره قبول کنه. کار اینجوری پیش میره که سایمون یه استوریبورد از طرحی که میخواسته میزنه، جکم میشینه با توجه به اونا طراحی میکنه. بکگراند درمیاره، آدما، لباسا، رنگا، همچی دیگه تا خیلی راحت و تمیز روز تحویل فرا میرسه و کاپیتان آمریکا حاضر و آماده روی میز جناب مارتین گودمن قرارمیگیره. داستان بدون هیچ ایراد و مشکلی در مارچ سال 1941 قبل از دخالت مستقیم آمریکا تو جنگ منتشر میشه. چرا این موضوع انقد مهمه؟ به خاطر دو تا چیز؛ اولیش که خیلیم جنجالی شد طرح جلد داستان بود.
روی جلد کاپیتان مهربون و دوست داشتنی ما یه مشت جانانه حوالهی صورت جناب هیتلر کرده. یعنی یه آمریکایی که تو جنگ نیست تک و تنها رفته و این کارا رو کرده. دلیل دوم این بود که این داستان در واقع با نام کاپیتان آمریکا و تو سری داستانهای کاپیتان آمریکا هم چاپ شد، یعنی چی؟ قسمت قبل گفتم اولین نسخهی سوپرمن تو سری اکشن کامیکس منتشر شد. یادتونه دیگه؟ حالا دیگه از اکشن کامیکس و این چیزا خبری نبود. اسم سری داستانهای کاپیتان آمریکا همون کاپیتان آمریکا بود و متعلق به خودش و جنگش با نازیها. همین دوتا علتم کلی سر و صدا راه انداخت و سیل نامههای تهدیدآمیز از سمت نازیهای اروپایی و گروههای مخفی آمریکا به سمت سایمون و جک و تایملی سرازیر شد ولی اینا به هیچ جاشون حساب نکردن و در حالی که کتاب اول بیشتر از یک میلیون نسخه فروش رفت دومی رو منتشر کردن.
که این بار Cap در حال مشتزدن به صورت هیتلر بود یعنی مثلا تو اون اولیه معلومه که هیتلر مشت خورده و داره نقش زمین میشه ولی تو این دومی این مشت کاپیتان هنوز رو هوا بوده و مثلا هیتلر منتظر بود که دیگه اگه خدا بخواد کم کم نقش زمین بشه. قسمت دومم آپریل همان سال 41 میاد بیرون. یعنی چند ماه قبل از حمله ژاپن به پرل هاربر که باعث میشه آمریکا رسما وارد جنگ بشه. یه کوچولو میگم قضیه پرل هاربر چی بوده و رد میشم. آمریکا و ژاپن اون موقع یه سری درگیریها تو اقیانوس آرام داشتند تا اینکه سال 1937 ژاپن به چین حمله میکنه و جاهای مهم این کشور مثل مراکز صنعتی و پایگاههای نظامی و اینا رو تصرف میکنه. آمریکا هم میزنه تو کار تحریم ژاپن.
ژاپن هم کفری میشه و تو روز هفتم دسامبر سال 1941 در یک روز یکشنبه و تعطیل پایگاه هوایی آمریکا رو پرل هاربر تو جزیره هاوایی بمباران میکنه. فردای همان روز آمریکایی غافلگیر شده و عصبانی بر علیه ژاپن اعلام جنگ میکنه و دیگه رسما به جنگ جهانی دوم میپیونده. حالا دیگه کاپیتان فقط یه قهرمان نبود که میرفت دنیا رو منهای آمریکا نجات بده و برگرده. بلکه سربازای آمریکایی یکی یکی کشته میشدن و کاپیتان با حضورشو له و نورد کردن نازیها دل این جوونای بدبخت خونوادههاشونم خنک میکرد. تا جایی که تونستن ازش استفاده کردن و با هر نسخهای که ازش چاپ میشد این رگ غیرت آمریکاییها بیشتر باد میکرد و بیشتر میرفتن که در راه وطن حالا هر کاری که لازم بود رو بکنن.
ولی مشکل این شخصیت این بود که کلا فلسفهی وجودیش بخاطر جنگ بود یعنی اول جنگ شده بود بعد کاپیتان اومده بود. اگه جنگ تموم میشد دیگه کاپیتان کاریم نداشت بکنه. الان رو نبینید الان کلی دشمن خیالی هست، کلی داستان خلاقانه هست، کلی تجربه هست ولی خب اون موقع نشد. یعنی سال 1945 که جنگ تموم شد کاپیتان به ماجراجویش ادامه داد ولی طرفداران ریزش کردن و تایملی هم نتونست قضیه رو جم جور کنه. ژانرو عوض کردن، چند تا دشمن عجیب و غریب اضافه کردن ولی فایده نداشت. اینام دیگه چارهای ندیدن و تو نسخهی آخر کاپیتان آمریکا رو انداختن تو اقیانوس، کشتن و خداحافظ که خدافظ.
دهه پنجاه شروع میشه و تایملیام از تایملی میشه اطلس. کمپانی به اندازهی کافی بزرگ و معروف شده بود و کاراکترش اوضاع خوبی داشتن. که البته مدیون یه نیروی جدید بودن که به تازگی بهشون ملحق شده و جناب آقای استنلی بزرگ. تو سال 1953 استنلی و یه گرافیست به نام رونیتا تصمیم میگیرند دوباره یه سری به کاپیتان عزیز بزنن و شاید بتونن این دفعه موندگارش کنن. ولی خب این بار دیگه نازی در کار نبود و اینا باید دنبال آدم بده میگشتن. اون سالها سالهای مخالفت و درگیری بین دولت آمریکا کمونیستها بود. استنلی اینا دیدن که دیگه چی بهتر از این؟ کاپیتان رو زنده میکنن و میندازن به جون اون بدبخت تازه واسه اینکه خیال همه رو راحت کنن، اسم اولین داستانشون گذاشتن Captain America: The Commie Smasherترجمهش میشه یه چیزی تو مایههای کاپیتان آمریکا ترکاننده کمونیستها ولی این خط داستانی فقط یه سال دووم میاره و با شونزده تا نسخهی بیاهمیت و بیمزه کلا به تاریخ میپیونده.
تا اینکه دوباره یه زمان درست درمون میگذره و میشه سال 1960؛ مارول که دیگه واقعا ماروله دوباره یه انبار تکونی میکنه و کاپیتان رو برمیگردونه رو میز طراحی. خیلی محترمانه و شیک انگار نه انگار که ده سال پیش بوده و تعدادی کمونیست به خاک و خون کشیده شدن، داستان رو از اونجایی شروع میکنن که دههی چهل تموم کرده بودن. یعنی کلا بیخیال اون شونزده تا نسخهی ضد کمونیستی شدن. رفتن سراغ آخرین داستانی که دهه چهل نوشته بودن و کاپیتان دوباره ته اقیانوس پیدا کردن و برش گردوندن رو خشکی. این داستانا همه تو شماره چهارم از سری داستانهای اونجرز اتفاق افتاد. مارول مدت زیادی این قضیهی جهش زمانی رو به روی خودش نمیاره تا اینکه سال 72 و 73 بالاخره اعلام میکنه که اون کاپیتان کمونیست کشه، کاپیتان اصلی نبوده و یه آدم فاشیست بوده که خودش جای کاپیتان جا زده بوده.
ضایع هم بوده دیگه خدایی، نمیشه تو رزومهی ابر قهرمان نوشته باشن که یک سری هموطن رو بخاطر عقیدهشون به فنا دادن. حالا شما این یه تیکه رو فراموش کنید، بذارین تصویر کاپیتان مهربون و فداکار تو ذهنمون خراب نشه. اگر دوست دارین خراب شه که هیچی دیگه ایشون چندتا کمونیست کشتن گویا. دیگه تقریبا تمام حوادث منجر به تولد و زیست کاپیتان را پوشش دادیم، حالا وقتشه بریم خود داستان تولد و زیست ایشون رو بشنویم.
در روز چهارم ژولای 1922 زمانی که مردم آمریکا و روزهای اوج رکود اقتصادی در حال جشن گرفتن روز استقلال بودن، تو یکی از محلههای فقیر نشین نیویورک، تو یک خانواده ایرلندی کاتولیک نوزادی متولد میشه که اسمش رو میذارن استیو، استیو راجرز. استیو نوزادی بیمار و ریزنقش بود. ژوزف و سارا راجرز پدر مادر این بچه بیمار بودن، یه زوج بینهایت فقیر و تنها. تو بعضی از نسخهها پدر استیو تو جنگ جهانی اول کشته شده و در واقع اصلا نتونسته پسرش رو ببینه. تو یه سری نسخهی دیگه ژوزف زندس ولی تو همون یکی دو سالگی استیو مریض میشه و میمیره ولی تو همهی نسخهها مادر استیو قبل از اینکه پسرش به سن مدرسه برسه ذاتالریه میگیره و عمرش میشه بقای عمر استیو.
برگردیم به تولد استیو؛ خلاصه اوضاع انقدر از نظر اقتصادی داغون بوده که هیچکس حتی در مورد اینکه ببینه مرض این بچه چیه حرفی نمیزد و فقط میشستن دعا به جون مریم و مسیح که آقا پسرمون شفا بده. استیو تنها و گوشهگیر لابهلای خانوادههای ایرلندی بزرگ میشه تا به سن مدرسه میرسه. اما مدرسه اوضاع بدتر هم میکنه، بچهها هر روز این استیو را مسخره میکردن و میگرفتنش به بار کتک. اسیوم برمیگشت خونه و پناه میبرد به دفتر نقاشیش، انقدر نقاشی کرد که آخرش حتی یک مدال طلا هم از مسابقات Creative Art of The Futureگرفت. ولی شادیای کوچیک هیچی از سختیهای زندگی استیو کم نمیکرد.سن بلوغ اومد و رفت و آخرین امیدهای استیو برای رشد درست حسابی ناامید شد.
استیوم که میبینه اینجوریه بیخیال مدرسه میشه و میره که کار پیدا کنه. تنها کاری که گیرش میاد رسوندن پیتزا در خونهی مردم بوده. از اونور جنگ جهانی دوم کمکم داشته تو اروپا شدت میگرفته. ژاپن افتاده بوده به جون چینیا. استیو هم که به شدت پیگیر اخبار دنیا بوده از دیدن عکسها و خوندن خبرای جنایت و اینجور چیزا خونش به جوش میاد، سریع میره که تو ارتش ثبت نام کنه. ولی به علت فیزیک بینهایت ضعیفش چندین بار ریجکت میشه و حتی بهش شک میکنن که این احتمالا جاسوس نازی هاست دیگه وگرنه که فکر سرباز شدن واسه این تن مریض مسخره به نظر میومده. تو همین رفت و آمدها توجه یکی از فرماندها به این موجودی که مثل کنه بهشون چسبیده بوده جلب میشه؛ ژنرال چستر فیلیپس.
فیلیپس در واقع رابطی محسوب میشده بین واحد نظامی و واحد تحقیقاتی ارتش. یعنی واحد علمی که توش آزمایشهای مختلف انجام میدادن. اون موقع که میشه سال 1940 اینا داشتن روی پروژهای کار میکردن به اسم ریبرز یا تولد دوباره. یه پروژهی بینهایت سری که تعداد کسانی که ازش خبر داشتن شاید به ده نفر نمیرسید. ژنرال یه بار که باز سر و کلهی استیو برای ثبتنام پیدا میشه به نیروهایش دستور میده که ایشون رو بیارن تو اتاقشو استیو وارد اتاق میشه و نگاه خریدار عجیب ژنرال یکم میترسونتش. ژنرال پشت میزش میشینه و کلی به خاطر این حس وطن پرستانهای استیو تشویقش میکنه و میگه کاش همهی جوونا مثل تو بودن. خلاصه یه چندتا هندونهی تپل مپل میذاره زیر بغل استیو و خوب که جا گیرشون کرد میره سر اصل مطلب.
ژنرال برای استیو جوون و ریزنقش توضیح میده که دارن روی پروژهای کار میکنن که دیگه آخراشه و داره به نتیجه میرسه. فیلیپس ادامه میده که این پروژهی تولد دوباره در واقع قراره ارتشی از سربازایی رو تولید یا بازتولید کنه که با آدمهای عادی فرق دارن و قراره تبدیل بشن به سوپر سرباز یا همون ابرسرباز. ابر سربازهایی که میتونستن تا آخرین حد از ویژگیهای انسانی شون استفاده کنن. اینجا یه پرانتز باز کنم، یادتونه تو قسمت قبل از ابر انسان نیچه یه مختصر چیزایی گفتم. که محدودیت قدرت نداره و این محدودیتهای بدنی و احساسی و انسانی و اینا براش معنایی نداره. حالا این لشکر سوپر سربازا ام قرار بود همین شکلی بشن، اونم با تزریق یه سرم. تا اینجاش استیو شدیدا در حال گوش دادن بوده تا اینکه داستان میرسه به سرم و این چیزا استیوم دوزاریش میفته، بعد برمیگرده میپرسه میخواین سرم رو روی من امتحان کنید؟ ژنرال فیلیپس خیلی صادقانه میگه آره و تا حالا ام رو کس دیگهای آزمایش نکرده.
استیوم معطل نمیکنه و میگه قبوله، فیلیپس میگه مطمئنی؟ هیچکس نمیدونه قراره چی بشهها، استیو از جاش بلند میشه و میگه جور دیگهای به ارتش راهم میدین؟ ژنرال میگه نه، استیو میگه خب پس قبول دیگه. ژنرالم بلند میشه و استیو خیلی جوگیرانه یه سلام نظامی بهش میده. استیو از همون روز عضو رسمی ارتش و پروژهی تولد دوباره.
استیو راهی برنامههای آمادهسازی و تستهای مختلف فیزیکی میشه. تمام این آزمایشها تحت نظر پروفسور آبراهام ارسکین انجام میشه. پروفسور که کل ایده اصلا مال خودش بوده و خودش میاد با ارتش آمریکا مطرح میکنه. آبراهام که یک آلمانی یهودی تبار بوده تا مدتها تو ارتش نازی با هویت مخفی به عنوان یک دانشمند تو کارای تحقیقاتی کمک میکرده. نازیا یه سری برنامه داشتن که میخواستن دیانای دستکاری کنن و از این کارها که برسن به یه ژنی از انسان برتر که پروژهشون شکست میخوره ولی آبراهام چیزی رو کشف میکنه که وجدانش اجازه نمیده با نازیا مطرحش کنه. در واقع تا همین جام از ترسش باهاشون همکاری میکرده و از یه جای دیگه کشش این همه جنایت نداشته.
خلاصه یه سری مکاتبات مخفی با ارتش آمریکا انجام میده تا آخرش نیک فیوری خودمون مامور میشه پاشه بره آلمان و آبراهام رو صحیح و سالم بیاره آمریکا. عملیات با موفقیت انجام میشه و آبراهامم سخت مشغول آمادهسازی سرم سوپر سربازش میشه. روزی که استیو به آبراهام معرفی میشه، آبراهام با دیدن تن لاغر و ضعیف استیو هم جا میخوره، هم احساس میکنه که میتونه از این موجود ریزه میزه یک قهرمان بسازه. این دو تا خیلی زود با هم رفیق میشن. تو اپیزود اول یادتونه گفتم که معمولا قهرمانا تو داستاناشون وقتی به اونجایی میرسن که همه چی رو ول کردن و میخوان یه آدم جدید بشن یه آدمی مثل استاد یا منتور کنارشون هست که راهنماییشون میکنه. به عنوان استاد هم معرفی نمیشنا، ممکنه اتفاقی به هم برخورد کنند و همون یه برخورد مثلا تاثیر زیادی تو زندگی قهرمان بذاره.
تو داستان استیو هم آبراهام همون نقش رو بازی میکنه و یه حالت پدر گونی به خودش میگیره. آبراهام پروژه رو مثل یه تطهیرکننده واسه خودش میدونسته و قضیه خیلی براش بیشتر از یک آزمایش علمی بوده. استیو هم کم کم هم به آبراهام و هم به سرم جادوییش ایمان میاره و حالا دیگه انگار تو زندگیش هدف بزرگتری داره. زندگی استیو تو اردوگاه کمکم حالت نرمال پیدا میکنه. استیو برای رد گم کنی تو همهی آمادهسازی با بقیه سربازا شرکت میکرده و همه از دیدن این موجود کلی عصبانی و شاکی میشدن. ولی باز مث همهی داستانا یکی بود که اتفاقا حال میکرد با این پشتکار و نترسی عجیب استیو یه بارم که سربازهای دیگه ریخته بودن سرش به مسخره کردن و کتک زدن، ایشون میاد و استیو رو از زیر دست و پا نجات میده.
احتمالا تا حالا حدس زدین کیو میگم دیگه؟ جناب جیمز بارنز یا همون باکی خودمون. با کی و استیو رفیق میشن ولی خب باکی هیچ ایدهای نداشته که چرا استیو عضو ارتش شده و خیلی کاری با این چیزا نداشته. من چیزی از باکی داستاناش نمیگم چون شخصیت مهم و جذابیه، نمیخوام اینجا اسپویل شه. خلاصه استیو علاوه بر تمرینهای بدنی میره زیر کلی آزمایشهای مختلف خونی و قلبی و مغزی و این چیزا تا بالاخره روز موعود فرا میرسه. اینم بگم که همهی این آزمایشها توی زیرزمین خیلی مخفی تو یکی از ساختمونهای نه چندان تو چشم، تو همون اردوگاه اتفاق میافتاد. استیو باید سوار یک آسانسور مخفی میشد و میرسید به آزمایشگاه. خلاصه همه چیز آماده میشه تا سوپر سولجر به دنیا بیاد. استیو توی محفظهی شیشهای که بیشتر شبیه به یک تابوت اون ورش پیدا بوده دراز میکشه.
آبراهام میاد بالا سرش و کلی قربون صدقش میره. بقیه هم میان وصیتهاشو یکی یکی میکنن تا این که سرم آماده میشه و با یک سوزن خوش سایز تزریق میشه به استیو. درب محفظه بسته میشه و میذارن تا استیو خوب جا بیفته. یه مادهای هم تو محفظه بوده که تکمیلکنندهی سرم محسوب میشده و باعث میشد که بدن استیو رو به تکامل پیش بره. این ماده هم کاملا با فرمول شخصی آبراهام ساخته شده بوده. از اونور یک جاسوس آلمانی به نام هاینز کروگر از طرف گشتاپو مامور پیدا کردن آبراهام شده بود که البته پیداش کرده بوده و متاسفانه تونسته بوده این قضیه رو پنهان نگه داره. یعنی قضیه پیدا کردنش پنهان نگه داره. کروگر کل عملیات را زیر نظر داشته و منتظر بوده تا نتیجهی آزمایش رو ببینه و بعد زهرشو بریزه. استرس کل اون آزمایشگاه مخفی رو فرا گرفته، وقتشه درب محفظه باز بشه و استیو جدید بیرون بیاد.
چیزی که تو محفظه دیده میشه باور نکردنیه؛ اندام استیو همون چیزی شده که آبراهام در واقع اتوداشو زده بوده ولی هنوز نفس تو سینه حبسه، درب کامل باز میشه و آمپول بیدارکننده رو به اون تزریق میکنن. استیو خیلی سنگین و رنگین بلند میشه یهو میشینه. همه ساکتن، استیو یه نگاه به آبراهام میکنه، بعد پوزخند میزنه و میگه چطوری دوکی؟ همین جا یهو کل آزمایشگاه پر از صدای گلوله میشه. در آزمایشگاه با خیانت یکی از سربازا که در واقع جاسوس آلمانها بوده باز شده بوده و حالا کرگز و گروهش داشتن همه رو که البته زیاد هم نبودن قل و غم میکردن. یکی از تیراشون مستقیم فرو میره تو قلب آبرهام. اینجاشو دقت کردین؟ نه فقط تو این داستان، تو داستان مثلا آیرونمن که قبلا مثالش زدم اون استادی که تو موقعیت جابهجایی شخصیتی، حالا استاد نه دوست یا هر چیزی کنار قهرمان قرار میگیره معمولا میمیره و همین باعث میشه قهرمان بیشتر از قبل احساس مسئولیت کنه.
استیو هم تو همین موقعیت قرار میگیره. استیو میدونسته که این سرم چقدر برای آبراهام مهمه ولی آبراهام الان مرده بدون اینکه حالا بیشتر از دو سه ثانیه نتیجهی کارشو ببینه. خلاصه استیو که الان دیگه خیلی قوی و هرکولی شده بوده یکی از دستگاههای آزمایشگاه ورمیداره پرتاب میکنه سمت کرگر. کرگرم زیر دستگاه له میشه و اعضای بدنش پخش میشن روی در و دیوار البته مشخصا اینو الکی گفتم ولی خب باحال میشد دیگه اگه اینجوری میشد. از اونور ژنرال چستر همدستهای کرگر میکشه و آزمایشگاه دوباره ساکت میشه ولی با کلی جنازه رو دستش. استیو میره بالا سر آبراهام به جسدش قول میده که ناامیدش نکنه. حالا موضوع مهم هم پنهان کردن مدارک و اطلاعات مربوط به سرم بودن که باید از دست نازیها مخفیش میکردن که البته خیلی زود فهمیدن که اصلا نیازی نیست، آبراهام قبل از تست همه چی رو سوزونده بوده و حالا هیچ کس هیچ ایدهای از چگونگی این آزمایش نمیتونسته داشته باشه. از اون مهمتر استیو راجرز میشه تنها و مطلقا تنها ابر سرباز تولید شده، که معنیش این میشه که از لشکری از این ابر سربازها خبری نخواهد بود و استیو اولین آخرین امید آمریکا باقیمونه.
حالا دیگه زندگی جدید استیو شروع میشه و استیو تحت نظر مستقیم ژنرال چستر فیلیپس شروع به تمرینهای به شدت سخت فیزیکی و نظامی میکنه. شدیدا هم تحت نظر بوده که قابلیتهاش ثبت کنن. ما هم اینجا یه دوره با هم بکنیم ببینیم این سرم قراره با استیو چیکار کنه، یعنی قراره چه قدرتهایی بهش بده. اولا که حالا قدش شده صد و نود و با وزن صد کیلو و خالص عضله یه مقدار زیادی خوش بر و رو شده، ولی بریم سر اصل کاریا. قدرت و توانایی استیو بسته به نویسندههای کامیکاش و کارگردان های فیلماش تو این هفت هشت دههای که از تولدش میگذره یه فرقایی کرده ولی اصل کاریاش ایناست. سرم آبراهام عملکرد بدن راجزر رو دگرگون کرده و تا بالاترین نقطه تواناییش افزایش داده. راجرز حالا به کاملترین انسان روی زمین تبدیل شده و آرزوی آبراهام یا حتی هیتلر برای ساخت ابرانسان تو ایشون موجودیت گرفته.
قدرت بدنی راجرز از تمام قهرمانای المپیک بیشتره و این اثر فناناپذیره. یعنی حتی اگه راجرز تصمیم بگیره یه زندگی نا سالمی داشته باشه و هر شب بخور و بخوابه و بزنه، قدرتش کم و ضعیف که نمیشن هیچ، تا وقتی سرم تو بدنشه خودشون رو دوباره باز تولید و ترمیم میکنن یعنی چیزشون نمیشه ولی اگر بشه خودشون کار خودشونو انجام میدن. قدرت و سرعت فیزیکی راجرز به بالاترین حد ممکن رسیده و میتونه مثلا پونصد کیلو رو به راحتی بلند کنه و یا تا سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت بدوه و خسته نشه. راجرز خیلی به ندرت آسیب میبینه، این قدرتش باعث میشه که زخمهایی که یه آدم معمولی رو از پا در میاره روش بیاثر باشه. این مقاومت در برابر آسیب یه جایی خیلی کمکش میکنه که حالا بهش میرسیم. استیو کلا مریض و این چیزام نمیشه و هیچ میکروب ویروس و غدهی سرطانی تو بدنش زنده نمیمونه. دیگه از نظر رهبری و تاکتیک جنگی و این چیزام ذهنش به راحتی پردازش میکنه و میتونه سریع تصمیم بگیره. توانایی تو جنگ تن به تن هم میشه ارزشمندترین و بارزترین توانایی که این سرم بهش داده.
نکتهی جالبش اینه که هیچ کدوم از این قدرتها ماورایی نیس فقط زیادی زیادن دیگه، خیلین. برگردیم به داستان؛ ژنرال دیگه استیو رو میذاره شدیدا تحت یکسری تمرین های فشرده، خودشم میره یه تحقیقی از اصل و نسب استیو بکنه. ژنرال که داشته و آب و اجداد خانوادگی راجرز مطالعه میکرده به یه دفتر خاطرات قدیمی میرسه با چند تا عکس که مثلا پدربزرگ یا پدر پدربزرگ راجرز رو نشون میداده که داشتن تو ارتش اون موقع آمریکا خدمت میکردن. تو یکی از عکسها یکی از این جدای بزرگ، یه لباس پوشیده بوده با رنگهای پرچم آمریکا، زیر عکسشم با اسم کاپیتان آمریکا امضا شده بوده. دیگه چستر میاد دستش و همونجا یونیفرم رو سفارش میده و اسم استیو راجرزم میذاره کاپیتان آمریکا.
دیگه استیو آماده میشه و وقتشه که وارد بازی بشه. یونیفرمش که طراحی میشه بهش تقدیم میکنن، یه سپری هم بهش میدن که با اونی که ما دیدیم کلی فرق داره. یه شکل مثلثی داره با همون رنگهای پرچم و شبش سوسک یذره. قابلیتش فقط همون سپر بودنشه. اینجوری میشه که در مارچ سال 1941 اولین ماموریت جناب کاپیتان بهش ابلاغ میشه. ماموریتی که تو اون کاپیتان قرار بوده برای اولین بار در برابر رد اسکال قرار بگیره بدون اینکه هیچ ایدهای داشته باشه که این موجود قراره تا وقتی زندهست موی دماغش بشه.
میخوام اینجا یه کم برم سراغ رد اسکال؛ یوهان اسمیت معروف به رد اسکال، یه پسر بچهی آلمانی فقیر بوده. پدرش شدیدا الکلی و سواستفادهکن، مادرشم یه زن ساکت و محو شده. وقتی یوهان پنج شیش سالش بیشتر نبوده، مادرش حامله میشه تو همون شبای که قرار بوده دیگه فارغ بشه، انقدر از شوهرش کتک میخوره که خودش و نوزادش میمیرن. شوهرم که از اون خل و چلا بوده تازه میفهمه چیکار کرده و هنوز زنش رو دفن نکردن با فاصله کمتر از بیست و چهار ساعت خودکشی میکنه. یوهان از اون به بعد بین یتیم خانههای مختلف بخاطر خشونت و اذیت و آزار جابهجا میشده. کلا تبدیل شده بود به یه بچهی عصبانی و افسرده. تا اینکه بزرگ میشه و تصمیم میگیره بره عضو ارتش نازی بشه. عاشق هیتلر شده بوده یعنی میپرستیدتش. از شانسشم تو یکی از تمرینای نازیها یهو هیتلر سرزده وارد میشه که مثلا بازدید کنه که اونجا متوجه نگاه سرد و عجیب یوهان میشه و تصمیم میگیره از این جوون ترسناک یه آدم کش حرفهای بسازه. هیتلر یوهان میگیره زیر بال و پرش؛ براش یه نقاب قرمز درست میکنه و اسمشم میذاره رد اسکال. رد اسکال مامور خصوصی هیتلر میشه و کلا دستور هیچ کس دیگهای رو غیر از اون انجام نمیده.
رد اسکال رفته رفته قویتر و خفنتر میشه تا اینکه کمکم به یه جایی میرسه که دیگه واسه هیتلرم داشته دردسر ساز میشده، که حالا ما به اونا کاری نداریم، فعلا. برگردیم به سال 1941 که رد اسکال هنوز در خدمت هیتلر بوده و کاپیتان آمریکا مامور میشه که بره به جنگش. ماموریت رد اسکال این بوده که چند تا از فرماندههای بزرگ آمریکایی و همچنین سیاستمدارای تاثیرگذارشون رو ترور کنه و کازمیک کیو رو هم به دست بیاره. کازمیک کیو یک مکعب درخشان بوده که صاحبش رو دارای قدرتهای زیاد و ماورایی میکرده. تو فیلما تساراکت و کازمیک کیو رو یکی کردن یعنی داستانهاشون یه جورایی با هم ادغام کردن ولی تو کامیک اینا با هم فرق دارن و کازمیک کیو ربطی به سنگهای اینفینیتی نداره، بگذریم. کاپیتان و رفیقش باکی که حالا دیگه همه چی رو میدونسته و با تایید ژنرال فیلیپس شده بود همراه همیشگی استیو، میرن که رد اسکال رو بترکونن، موفق هم میشن. رد اسکال بعد از این نبرد زنده میمونه ولی از اون به بعد یکی دیگه از هدفهاش میشه نابودی سوپرسولجر خودمون، حالا به اونجاهام میرسیم.
کاپیتان بر میگرده خونه و با یک قهرمانی دیگه شخص رییس جمهور رو از ترور نازیها نجات میده. رییس جمهورم دعوتش میکنه به کاخ سفید و اون شیلد معروف رو بهش هدیه میده. شیلد یا همون سپر مخصوص یه دیسک مقعری بوده که خیلی اتفاقی توی آزمایشی از یه آلیاژی درست شده و دیگه اصلا مشابهی هم نداشته. دکتر مک لین که متخصص ذوب فلزات بوده داشته برای ارتش آمریکا یه تانکهای غیرقابل نفوذ میساخته که به طور اتفاقی دوتا فلز با هم مخلوط میکنه، ترکیب میکنه در واقع و این سپر ساخته میشه و از اونجایی که خودشم هیچ وقت نفهمید چه فعل و انفعالاتی باعث ایجاد سپر شده دیگه هیچ وقتم نتونست از روش بسازه حالا تا وقتی خودش زنده بود. خلاصه رییسجمهور دست کاپیتان رو میگیره و با همون لباس کاپیتان آمریکا میبرتش رو تراس کاخ سفید و به همه معرفیش میکنه، البته با ماسک یعنی مردم فقط کاپیتان آمریکا رو میبینن و هیچ ایدهای از استیو راجرز ندارن دیگه.
حالا دیگه همهی آمریکا و کشورهایی که درگیر جنگ بودن این ابر سرباز آمریکایی رو میشناختن. یه سری دیگه از اول قهرمانان مثل هیومن تورچ و اینا بهش ملحق میشن و اینجوری اولین تیم اونجرز به رهبری کاپیتان آمریکا کارشو شروع میکنه. خب دیگه ماجراهای کاپیتان همینجوری ادامه پیدا میکنه با آدمای بد میجنگه و اینا تا اینکه کمکم شعلههای جنگ جهانی دوم رو به خاموشی میرن، که این یعنی تو دنیای واقعی کامیکهای کاپیتان داره کمتر و کمتر فروش میکنه. اینجوری میشه که کاپیتان باکی راهی آخرین و قهرمانانهترین ماموریت زندگیشون میشن. سال 1945عه، جنگ دیگه داشته روزهای آخرش میگذرونده ولی هنوز یک تهدید بزرگ وجود داشته، اونم یه هواپیمای بدون سرنشین و پر از بمب بوده که داشته به سمت نیویورک حرکت میکرده. دو تا قهرمان قصهی ما وارد هواپیما میشن ولی تنها راهی که پیدا میکنن اینه که اون یا تو هوا یا تو اقیانوس منفجرکنن.
هواپیما رو همون هوا منفجر میشه. استیو به اقیانوس پرتاب میشه و باکیام تو انفجار کشته میشه. این خبر به گوش رییس جمهور و ژنرال فیلیپس میرسه. اونام تصمیم میگیرن که یکی رو پیدا کنن تا نقش کاپیتان رو تا آخر جنگ بازی کنه. که البته فقط چند روز لازم میشه این مسخره بازی دوم بیاره. بعد از تموم شدن جنگ به همه میگن که کاپیتان و باکی کشته شدن و براشون مراسم یادبود میگیرن. کاپیتان از اون روز به مدت تقریبا بیست سال البته بدون احتساب اون کمونیست بترکونه از همهی داستانها و ماموریتها پاک میشه و به خاطرهها میپیونده.
چندین و چند سال میگذره تا میرسیم به سالهای بین 1960 و 70. جنگهای جهانی که خیلی وقت تموم شدن ولی تعداد ابرقهرمانان بیشتر شده و دشمناشونم اینبار مستقیما یه هیولا مثل هیتلر نیستن. تروریستان، آدم فضاییان یا مثلا گروههای اقلیتی که کارهای علمی میکنن و این چیزا. حالا یه گروهی هم تو آمریکا دوباره تشکیل شده به نام همون اونجرز. گروهی که با آیرونمن و تور و انتمن اینا شروع میشده و دیگه تقریبا پایانی نداشت. یه نکته بگم من خودم هی یادم میره که کاپیتان سال 60 اینطورا زنده شده. یعنی بخاطر فیلما هی با زمان الان مقایسه میکنن و تکنولوژی امروز میاد تو ذهنم ولی این اتفاقات دهه 60 میافته نه 2010 یا 2023. گفتم یه تاکیدی کرده باشم که خودمم یادم نره. خب اینجا بودیم که سال 60 شده و حالا اونجرز واسه خودش پایگاه داره. اونجرز یه روز از خواب بیدار میشن میبینن که فیوری که رییس شیلد بوده دستور داده که همشون جمع شن تو پایگاه اونجرز. اینا میرن میشینن به شنیدن داستانی که حتی واسه خودشون باورنکردنی بود.
اینطور که فیوری داشته تعریف میکرده یه زیردریایی ارتش به طور اتفاقی در اعماق اقیانوس یک جسد یخ زده پیدا میکنه و میکشدش بالا. بعد از اینکه یخا آب میشه با بدن مردی روبرو میشن که نه تنها نپوسیده و تو آب کپک نزده بلکه خیلی هم ترگل و ورگل مونده بوده. تازه این جسد تر و تازه لباس کاپیتان آمریکا هم تنش بوده و سپر معروفش کنارش. خلاصه زنگ میزنن شیلد و میگن که چه نشستهاید که اینجوری شده. فیوری میره و بعدشم تایید میشه که ایشون همون استیو بیست و پنج شیش سال پیشه. فیوری به بچهها میگه که کاپیتان تو اتاق بغلی خوابیده. همه میرن بالا سرش که یه نگاهی به این معجزه قرن بندازن. که کاپیتان همون موقع بیدار میشه و یهو از جاش میپره. شروع میکنه به فریاد زدن و هی باکی رو صدا کردن. پا میشه همه چی رو خورد میکنه، هر چی دم و دستگاه بوده به در و دیوار میکوبه، تا اینکه بالاخره اونجر موفق میشن جلوشو بگیرن. اونجررز کاپیتان محکم میبندن ازش میخوان آروم باشه. اونم مجبور میشه گوش بده و هر ثانیه از داستان که میگذشته حالش بدتر و بدتر میشد. نزدیک سی سال رو کامل از دست داده بوده و هیچ ایدهای نداشته الان اینا چی دارن میگن.
کاپیتان که تو مقر اونجرز مونده بوده که هم دوران نقاهت رو بگذرونه و هم تراپی بشه با یه هکری رفیق میشه به اسم ریک که با کمک اون سعی میکنه اتفاقای این سی سال رو درک کنه. هکرم منظورم از این مخاس دیگه، حالا اون موقع شاید خیلی کامپیوتر و اینا نبوده هک بشه ولی از این مخهایی که توی پایگاه ماموریت انجام میدن. حالا تو همون روزا اونجرز یه ماموریتی میرن که خیلی هم مهم و خطرناک بوده. واسه همینم استیو تنها میمونه و شروع میکنه تو نیویورک چرخیدن. یه شب تو همین پیادهرویا یه دزدی رو میبینه که توی کوچهی خلوت یه زنی گیر انداخته. میره کمک زن رو نجات میده ولی دزد از ترسش یه گلوله به دست کاپیتان میزنه و فرار میکنه. کاپیتان شروع به خونریزی میکنه و از اونجایی که هنوز کامل ریکاوری نشده بوده مجبور میشه بره بیمارستان تا خونریزی رو براش بند بیارن. گرچه هنوز قابلیتش داشته تا فردا صبح زخمش کاملا خوب میشه. استیو با یه روحیهی بهتری که چون کمک کرده بود به مردم برمیگرده به پایگاه.
یهو نیک سراسیمه به طرفش میاد و بهش میگه که تماسشون با همهی اعضای اونجرز قطع شد و احتمالا یه بلایی سرشون اومده. کاپیتان از رئیس روئسا میخواد که بهش اجازه دخالت بدن و قول میده که بهتر از خودش پیدا نمیکنن. اون قبول میکنن، استیوم میره که رفیقای تازشو پیدا کنه. ماموریت اونجرز این بوده که یه آدم فضایی به اسم وک رو از زمین بندازم بیرون که موفق نمیشن و جناب وک همشونو تبدیل به سنگ میکنه. کاپیتان و نیک بالاخره میتونن جای فرود آمدن سفینه فضایی وک رو پیدا کنن و میرن به جنگش. دیگه کلی درگیری میشه تا اینکه آخرش وک قبول میکنه که اونجرز رو به حالت انسانی برگردونه و به شرط اینکه اونا خودشو سفینشو پرتاب کنن به فضا که بتونه برسه خونش. مثه اینکه خراب شده بود سفینش بنده خدا حالا تو راه رو زمین. اونجرز به شکل آدمیزاد برمیگردن. تورم به توصیه کاپیتان وک و سفینه با یه پرتاب جانانه میفرسته خونه.
حالا تیم ابر قهرمان که دیدن جونشون رو به استیو راجرز یه جورایی عتیقه مدیونن بهش اطمینان میکنن بعد از این که برمیگردن خونه آیرونمن خفن و بی رقیب تو یک مراسم آبرومند لباس و شیلد جدید کاپیتان رو بهش تقدیم میکنه و ازش میخواد که دوباره عضو اونجرز بشه. تونی سعی میکنه غیر از اینکه کاپیتان با اونجرز آشنا کنه استیو رو هم برای زندگی تو دنیای مدرن آماده کنه. واسه همین میبرتش تو شهر میگردونتش، جاهای خفن نیویورک رو نشون میده، تو این گشت و گذارها میرسن به موزه ملی و اونجا کاپیتان یه قسمتی رو میبینه که مخصوص خودش اصلا ساخته شده بوده و گروهش البته. داستانهای قهرمانی باکی و بقیه تیم کاپیتان رو در و دیوار اون قسمت نوشته شده بود. تونی میره یه گوشه وایمیسته تا استیو بتونه کامل با گذشت و اثری که روی مردم گذاشته بوده کنار بیاد.
استیو نزدیک مجسمههایی میشه که از خودش و باکی ساخته بودن تاریخ مرگ هر دو یکی بود و برای هر دو نفر زده بودن که محل دفن، نامعلوم. تو راه برگشت استیو به تونی میگه که نمیتونه کاپیتان بمونه و میخواد عادی زندگی کنه. تونی میزنه زیر خنده، استیو اخماشو میکنه تو همون میگه چرا میخند؟ تونی ام بهش میگه که این تصمیم کنده شدن از این دنیای ابرقهرمانی و شروع زندگی عادی، روزی چند بار توسط تک تک اعضای اونجرز گرفته میشه ولی هیچکدومشون موفق نمیشن عملیش کنن. استیو میگه خب چرا؟ تونیم لبخند میزنه و میگه چون ماموریت بعدی شروع میشه. استیو سعی میکنه به تصمیمش پایبند بمونه. واسه همینم میره پیش رییس جمهور و ازش میخواد که با استعفایش موافقت کنه و کلا اسمش از لیست ابر قهرمانا یا اونجرز یا هر چیز دیگهای که وجود داره خط بکشه.
رییس جمهور ازش میخواد که یکم دیگه صبر کنه. استیوم که دیگه چارهای نداره برمیگرده به مقر اونجرز و خودش مشغول میکنه به تمرین به ریک، همون دوست هکر. تو همون روزا یهو خیلی اورژانسی طور باز اعضای اصلی اونجرز دور هم جمع میشن و همین هم توجه کاپیتان رو جلب میکنه. تونی که این کنجکاوی رو میبینه بهش برای وارد شدن به ماموریت جدید تبریک میگه. قضیه این بوده که تو بیابونا نوادا یه چیزی شبیه سنگ همینجوری در حال رشد کردن و بزرگ شدن بوده و یه سری تشعشعات فرازمینی ازش میزده بیرون. تحقیقات نشون میداده که این سنگ در واقع یه جور گدازه آتشفشانی بوده که مربوط به دنیای زیرزمینی و موجوداتی میشده که به لاوامن معروف بودن. یه سری موجود که گندهبک بودن و جنسشون شبیه سنگ بوده. اونجرز این بار با هدایت ناخودآگاه کاپیتان آمریکا که حتی هالک رو هم تونسته بود رام کنه پیروز میشن. تونیم که خیلی از این وضعیت راضی بوده یه لباس جدید با تکنولوژیهای جدید بهش هدیه میده و میگه اگه تصمیم گرفتی بمونی اینو بپوشی بیشتر بهت میاد.
از طرفی این ماموریتی که رفتن باعث میشه مردم کمکم از وجود یکی شبیه کاپیتان آمریکا خبردار بشن و بخوان بدونن که قضیه چیه. کاپیتان بعد از چند روز قایم شدن تو اتاقش بالاخره لباس جدیدش رو میپوشه و میره و به تونی اعلام میکنه که عضو اونجرز باقی بمونه. بعدشم میگه که میخواد حقیقت رو به مردم بگه. همین کار را میکنه؛ استیو راجرز یا همون کاپیتان آمریکا در یک اطلاعیه تایید شده از سمت اونجرز خبر زنده بودنش رو به مردم آمریکا میده و دیگه رسما کاپیتان آمریکای عصر مدرن میشه.
استیو که حالا باز تونسته بود خودش یه جورایی پیدا کنه، تصمیم میگیره بگرده دنبال مقصر حادثه سال 1945. همون حادثهای که منجر به مرگ باکی و تقریبا خودش شده بود. بعد از یه سری تحقیقات که با ریک انجام میدن، میفهمن که همه چیز زیر سر یه شروری بوده به نام زیمو که هنوزم زندس و داره شرارت میکنه همچنان. یه راهنمایی بکنم؛ کاپیتان آمریکا سیویل وار رو اگه یادتون باشه اونجا یه شخصیت منفی بود که آیرونمن و کاپیتان رو انداخت به جون هم. اون زیمو بود که حالا تو فیلم اونجوری ازش استفاده کرده بودن. ولی اینجا فقط یادتون باشه که مرگ باکی زیر سر اون و خانوادش بوده و حالا کاپیتان میخواد انتقام رفیقش بگیره. زیمو میفهمه که کاپیتان دنبالشه و اونم پیشدستی میکنه و ریک رو گروگان میگیره. کاپیتان شاکی میشه تصمیم میگیره بره دنبالش.
هر چی تونی میگی آقا این آدم فضایی فلان جا دارن فلان میکنن، اینا مثلا فلانن، استیو گوشش بدهکار نیست، میره. زیمو رو شکست میده، هم انتقام باکی رو میگیره و هم ریک رو نجات میده. ولی وقتی برمیگرده میبینه که آیرونمن و تور و انتمن استعفا دادن و میخوان یه مدتی به زندگیشون برسن. آیرونمن همه چیز رو منتقل کرده بوده به کاپیتان و حتی اسامی اعضای جدید بهش اعلام میکنه. اعضای جدیدم کسایی بودن مثل اسکارلت ویچ و برادرش کوییکسیلور و هاکای و اینا. تونیم آخر سر وصیتش به استیو میکنه و بهش میگه بهش اعتماد داره میذاره میره. استیو از شغل جدیدش راضیه و اونجرز میشه همهی اون چیزی که داره. اما چیزی که استیو انتظارش نداره اتفاق میفته و اسم یک دشمن دیرینه دوباره تو گوشش شنیده میشه، آقای رد اسکال. ماجرای رد اسکال تا اونجا دنبال شد که میخواست یه سری ترور انجام بده و کاپیتان آمریکا نداشت. خب بعدش این شد که رد اسکال برمیگرده آلمان و تو همون دوران جنگ جهانی انقدر واسه خودش قدرتمند میشه که افرادش کلا فقط مستقیما از خودش دستور میگرفتن یعنی هیتلر رو هم آدم حساب نمیکردن.
هیتلر یه فرماندهای هم داشته به اسم استراکر که بهش خیانت میکنه و از طرف رد اسکال فرستاده میشه ژاپن که بتونه متحد پیدا کنه و دنیا رو بعد از جنگ صاحب بشه. اون متحدان کسی نبود جز هایدرا؛ که اسمشون تو فیلما زیاد شنیدین احتمالا. یه سری اتفاق میفته و کاپیتان آمریکا سال چهل چند بار میاد عملیات رو بهم میریزه تا اینکه تو درگیری آخرشون که توی پناهگاه زیرزمینی اتفاق میفته متفقین شروع به بمباران میکنن. کاپیتان خودش رو نجات میده ولی رد اسکال توسط تیم هایدرا بیهوش پیدا میشه. هایدرا از خونی که از کاپیتان ریخته بوده و همونجا روی زمین پیدا کرده بودن، یه جورایی سرم سوپر سرباز رو در حد خیلی پایین بازسازی میکنن تا رد اسکال رو زنده نگه دارن. یعنی خون کاپیتان رو مثل دارو منتقل میکنن به رد اسکال. رد اسکال زنده میمونه ولی بیهوش با یه زندگی نباتی و توی محفظهی آزمایشگاهی.
حالا سی سال گذشته و هایدرا خیلی بزرگ شده و تقریبا تو هر حکومتی که خواسته نفوذ کرده. محفظهی حاوی رد اسکالم هنوز دستشونه و بالاخره این توانایی رو پیدا میکنن که به هوش بیارنش. رد اسکال بیدار میشه و میبینه به به، چه مملکت گل و بلبل شده و کلی پیشرفت کرده. از قضا خیلی خوبم گذشته یادش بوده و میره یه سرچ میزنه میبینه که کاپیتان خوشگلم زندهس. در واقع نه تنها زندهست بلکه مثل خودش تازه از خواب بیدار شده. رد اسکال در پوست خودش نمیگنجه و میره راز چندین سالش رو که میشه پیدا کردن کازمیک کیو برای گروه هایدرا افشا میکنه. بچههای هایدرا میرن سنگ برمیدارن و خیلی خوشحال که الان با این سنگ میتونن دنیا را تصرف کنند اما ای دل غافل که کینه و خشم شخصی، رد اسکال رو کور کرده بوده. کاپیتان یه بار که داشته از خیابون رد میشده یهو یه سری موجود ریز مثل کنه میریزن به سرش. کاپیتان وسط نیویورک شروع میکنه به مشت و لگد. ولی نگو این موجودات همه غیر واقعی بودن.
یعنی این کازمیک کیو جناب کاپیتان را متوهم کرده بوده. اونم فکر کرده آدم فضایی حمله کردن به نیویورک و شروع کرد به جنگیدن. خب حالا مردم تصور کنید که با چشمهایی از حدقه در اومده دارن قهرمان ملیشون نگاه میکنن که خیلی سخت و جدی داره با هوا میجنگه. داستان این قضیه که پخش میشه فیوری رئیس شیلد بوده میاد به کاپیتان میگه داداش فکر کنم یکی چیزخورت کرده، بعد براش تعریف میکنه که ماموراش به این نتیجه رسیدن که هایدرا موفق شده رد اسکال رو از خواب بیدار کنه. کاپیتان میگه اونجور میگه اینجور تا بالاخره به این نتیجه میرسن که کاپیتان تنهایی بره سراغ رد اسکال. تونیم براش یه چیزی میسازه میذاره رو کلاهش که دیگه توهم سراغش نیاد. خلاصه کاپیتان میره با رد اسکال ملاقات خصوصی. رد اسکال نقشش این بوده که به کمک کازمیک کیو کاپیتان رو بندازه توی یه واقعیت دیگه یعنی مثلا گم و گور کنه توی دنیای موازی.
کاپیتان ولی دستش میخونه و بهش میگه که اگه این کارو نکنی، من تو همین دنیا نوکر شخصیت میشم. رد اسکال میره تو فکر میبینه بدم نیست دیگه مثلا پاشو دراز کنه به سمت دریا و کاپیتان بیاد بادش بزنه. میگه باشه اون کیو رو هم میذاره تو کمد. ولی کاپیتان از این غفلت استفاده میکنه به کمد حملهور میشه و جناب رد اسکال رو به یه دنیای موازی و اصن یه کهکشان دیگه از اون دنیای موازی پرتاب میکنه. کازمیک کیو رو هم برمیداره و میره تحویل شیلد میده. فیوری که این سطح از وارستگی رو مشاهده میکنه یه پروندهی عظیم میذاره جلوی کاپیتان، میگه اینو بخون. کاپیتان ورق میزنه هی میبینه مثلا ده انفجار فلان جا توسط وینتر سولجر. صفحه بعد مثلا ترور فلان شخص باز توسط وینتر سولجر. ولی رو یه صفحه قفل میشه، اونم ماجرای کشته شدن پدر و مادر تونی استارک به وسیلهی همون وینتر سولجر بود. کاپیتان یه نگاهی میندازه به فیوری و میگه این آقازاده سرباز زمستون کی هستن؟ فیوری با همون یه چشمش خیره میشه به کاپیتان میگه باکی.
کاپیتان اولش باور نمیکنه تا اینکه فیوری یهجورایی این موضوع رو بهش ثابت میکنه. قدرت سرباز زمستان به وسیلهی همون سرمی تامین میشده که باهاش رد اسکال رو زنده نگه داشته بودن. خلاصه سرباز زمستان که الان باز پیداش شده بوده در حال به خاک و خون کشیدن فیلادلفیا بوده. کاپیتان میره سراغشو میبینه که هیچ خاطرهای از گذشتهش نداره باکی. راجرز بالاخره تو مبارزه میتونه اسیرش کنه و ببرتش شیلد. اونجا کازمیک کیو میتونه سرباز زمستان رو دوباره به باکی تبدیله ولی با این تفاوت که باکی حالا خاطرات جنایت سرباز زمستونم یادشه، همینم از نظر روحی متلاشیش میکنه. فیوری باکی رو میفرسته توی روستای محافظت شدهای تا خودش رو پیدا کنه و سرعقل بیاد.
کاپیتان در حال گذراندن روزهای پسا جاافتادگی بوده اتفاقی که نباید بیفته میفته. تو یه روزی که تاریکترین روز تاریخ اونجرز محسوب میشه، اونجرز شکستی میخوره که در واقع تبدیل به یه فاجعه میشه. اسکارلت ویچ که یکی از قدرتمندترین ابرقهرمانها ماروله، کنترل قدرتش از دست میده و همین باعث میشه اون قسمت از شهر که اینا داشتن مبارزه میکردن، تقریبا نابود بشه و مردم عادی هم آسیب ببینن. دیگه کاریش نمیشد کرد؛ کشتهشدن آدمهای بیگناه، خسارتهای جبران ناپذیر به شهر و اعتبار اونجرز آخرشم شکست، دولت را شدیدا عصبانی میکنه. رییس جمهور تحت فشار شدید مردم و رسانهها حکم انحلال اونجرز رو امضا میکنه. راجرز بعد از این قضیه به یکی از خونههای امن شیلد منتقل میشه تا آبا از آسیاب بیفته. چند ماه بعد وقتی تونی به دیدنش اومده بوده راجرز از تونی میخواد که اونجرز رو دوباره اسمبل کنه ولی خب حرفش خیلی برو داشته و اگه این پیشنهاد میداد احتمالا دولت قبول میکرده.
خلاصه تونیم روی بزرگترشو زمین نمیندازه میره این درخواست مطرح میکنه. چند وقت بعد دولت از طریق شیلد این پیغام رو میده که دولت در صورتی قبول میکنه اونجرز باز تاسیس بشن که تمامی ابرقهرمانها اعم از زمینی، فضایی، زیرزمینی اصلا هر جا بیان و هویت مخفی شون رو به دولت اعلام کنن و ثبت بشه هویتشون. یعنی اگه مردم ندونن اینا واقعا کین دیگه دولت حداقل باید بدونه. خلاصه اونا میگن اینجور تونیم میره به استیو میگه. خب اینجا اون لحظهای که اون جنگ داخلی دردناک شروع میشه. تونی موافق طرح دولت بوده و استیو مخالف. تونی معتقد بوده با ثبت نام و نشون ابرقهرمانها میشه جلوی یه سری از خرابکاریها رو گرفت که مردم آسیب نبینن ولی حرف راجرز این بوده که اینطوری دولت آزادی مون رو میگیره و کلا همجا تحت نظرمون داره، از طرفی هم با ثبت کردن هویتمون خانوادههامون لو میرن و جونشون به خطر میفته.
همین اختلاف بین تونی و استیو باعث دودستگی بین تیم اونجرز میشه. استیو به یه جای مخفی فرار میکنه و با تیمش به صورت مستقل به کارهای سوپر هیروییش میرسه. که این باعث هرج و مرج میشه. تونی و تیمش تا جایی که میتونستن جلوش وایمیستادن. چند بارم مثلا گفتگوهای بین تونی و استیو انجام شد ولی آخرش باز دعواش میشد. تا اینکه یه روز وسط میدون تایمز و تو ناف نیویورک دو تا دوست قدیمی که میشن آیرونمن یا همون تونی و کاپیتان آمریکا جلوی هم وایمیسن شروع میکنن به بزن و بزن. تا اینکه آیرونمن نیمه جون روی زمین ولو میشه. استیو هم که خودش داشته تلوتلو میخورده میاد که آخرین ضربه رو به دوست قدیمیش بزنه که یهو همهی مردم یکی یکی میان جلوی استیو وایمیسن و راهش رو برای رسیدن به تونی صد میکنن. یعنی میان قشنگ جلوش وایمیسن با چهرههای عصبانی که یه وقت استیو به تونی آسیب نزنه. کاپیتان چند ثانیهای به این صحنه و چشمهای عصبانی مردم خیره میشه، بعدشم دیگه هیچ حرفی از اونجا میره.
فردا صبح روز بعد استیو خودش رو تسلیم میکنه و به زندان منتقل میشه. اولین روز دادگاه فرا میرسه. کاپیتان را با لباس نظامی ارتش روی صندلی متهم میشونن و جلسه شروع میشه. اتهام یکی یکی خونده میشه، همچی تفهیم میشه و شاهدا میرن و میان تا یه جایی جناب قاضی از کاپیتان میخواد که از جاش بلند شه. کاپیتان وایمیسته ولی درست تو همون لحظه یه تیر زهرآلود کشنده تو کمرش فرو میره. استیو در جا میمیره. دادگاه رو تخلیه میکنن و بدنشو سریع به آزمایشگاه اونجرز میرسونن. جابهجا مردن استیو اونقدر عجیب بوده که هیچ کس نمیدونست الان باید چیکار کنه. تونی و هنک پین شروع میکنن به یه فکر چاره کردن. هنک پیم رو که یادتونه، میشه در واقع پدر زن انتمن. خلاصه تونی و هنک تصمیم میگیرن رو بدن استیو یه سری آزمایش کنن. تونی که امید داشت بتونه استیو رو برگردونه، حتی سعی میکنه که فرمول سرم سوپر سرباز رو بازسازی کنه.
ولی به نتیجهای نمیرسه، استیو مرده بوده و عجیبتر از اون که بدنش در حال تبدیل شدن به بدن اصلی استیو راجرزی بوده که روز چهار ژولای 1922 به دنیا اومده بوده. استیو میمیره، تونی یه مدتی میره تو کار تنهاییش کسی نمیبینه. تورم چند وقت یک بار به مدت یک دقیقه کل برقای دنیا رو قطع میکرده تا به کاپیتان ابراز احترام کرده باشه. چند وقت بعد از این قضیه یه نامهای برای تونی فرستاده میشه که تو اون راجرز از تونی خواسته بوده اگه تو اون جنگ داخلی، جنگ بین خودشون، استیو کشته میشد تونی حواسش به باکی باشه. قضیه باکی رو هم نوشته بود و آدرسشم داده بود. یعنی قضیه این بوده که قبل از اون جنگ تن به تنشون بود وسط نیویورک، استیو این نامه رو نوشته بوده داده بود به یه آدم رندوم که اگه مرد برسونه به دست تونی. خب اون موقع نمرد ولی بعدش که مرد نامه به دست تونی رسونده میشه. تونیم بند و بساطش رو جمع میکنه و میره سراغ باکی که آخرین خواستهی رفیق عزیزشو عملی کنه.
همینجور که میدونین اینجا دنیای ابرقهرماناس و اینطوری نیست که هر کی مرده دیگه هیچ وقت نمیاد. کاپیتان تو یه جایی گیر کرده بوده، ببخشید ناخودآگاهش گیر کرده بوده. ذهن کاپیتان خطهای مختلف زمانی رو داشته دوباره زندگی میکرده. یعنی یه جورایی میدونسته که این تصویر نمیتونه واقعی باشه ولی از طرفی هم همهی اون دردها و اتفاقات کاملا حس میکرده. بالاخره یه جوری خودشو جمع و جور میکنه و تو یکی از این تصویرها و بعدهای زمانی، دکتر استرنج عزیز رو پیدا میکنه و موضوع رو بهش میگه، که آقا من ناخودآگاه شدم و فلان جا گیر کردم. دکتر استرنج با همون قدرتهای غریبش این خبر رو به زمان واقعی که استیو توش برده بوده میرسونه و صاف تحویل تونی میده. تونی و هنک هم دست به کار میشن. تونی مشغول سرم ابرسرباز میشه دوباره و سعی میکنه از خون رد اسکال استفاده کنه. هنک هم مشکلات سفر ناخودآگاه رو بررسی میکنه تا این که موفق میشن که بدن استیو رو که بخاطر آزمایشات نگه داشته بودن به حیاط برگردونن و استیو یه جوری میکشونن از ناخودآگاهش بیرون میکنن تو همون بدن.
استیو زنده میشه؛ سرم جدیدی که بهش زده بودن هم کمکم شروع به ترمیم دوبارهی بدنش به وضعیت کاپیتان آمریکای خودمون میکنه. بعد از اینکه حالش خوب میشه تیم اونجرز که حالا متحد شده بودن رسما زنده بودن کاپیتان رو اعلام میکنن و همونجا خبر شروع دوباره اونجرز رو به همه میدن. خب بعدش باز کلی اتفاق میفته، یعنی اصلا قبلشم افتاده بوده. کاپیتان کلا داستان و دوست و دشمن زیاد داشته. حالا حالاها داره و خواهد داشت، معلوم نیست شاید باز ازش فیلم ساختن و داستانهای جدیدش تونستیم رو پردهی سینما ببینیم.
حالا وقتشه که بریم سراغ اقتباسهای تلویزیونی و سینمایی؛ فقط چون تو قسمت سوم دیگه فیلمهای مارول رو زیر و رو کردیم، بعدشم من در مورد تک تکشون تو تلگرام و اینستاگرام پست گذاشتم، خیلی مختصر میگم که فقط قبلیاش چی بودن و هستن. اگه خواستی این جدیدا رو بدونین کانال تلگرام هست، صفحه اینستاگرام هست، قسمت سوم پادکست هم هست دیگه اونجرز اسمبل، کامل میتونین توش همچی گوش بدین. اول میرم سراغ تلوزیون؛ اولین باری که کاپیتان آمریکا وارد جعبه جادویی شد با یک انیمیشن بود. در مورد ابر قهرمانهای مارول که سال 1966 ساخته شد. فیلمهای کاپیتان آمریکایی یک و دو هم سال 1979 تو تلویزیون پخش شدن. که اصلا داستانش اینجوری بود که استیو راجرز پسر کاپیتان آمریکاست یعنی دیگه کاپیتان آمریکا رو زنده نکرده بودن. مثلا پسرش داشت راهش ادامه میداد. بعد از اون چند بار تو انیمیشنهای اسپایدرمن واسه سال 1994 دیده شد، الانم که کلی انیمیشن باحال برای اونجرز هست که فکر کنم راحت بتونین پیداشون کنین.
ولی اولین اقتباس رسمی کاپیتان آمریکا تو سینما که سیر تا پیاز زندگیش رو نشون میداد سال 1990 ساخته شد. قبلشم تو ده چهل یه فیلمهایی ساخته شده بود ولی هم ضعیف بود و هم داستاناش اصلا داستانهای استیو راجرز نبودن چندان. ولی این فیلم سال 1990 که اسمشم کاپیتان آمریکا بود، برای اولین بار یک مقداری تونسته بود نشانههایی از ستارهی سینما بودن این کاراکتر رو نشونده بده. تا این که رسیدیم به اینفینیتی ساگا و کریس ایوانز و بقیهی ماجرا.
ما الان تو دههی دوم قرن بیست و یکمیم؛ قرنی که کنار هوشمند شدن همه چی و حتی همه کس فاشیست خیلی ریز داره دوباره تو لایههای حکومتها نفوذ میکنه و خب حکومتها همچون نشانهی حداقلی از مردم باشن چه حداکثر، به هر حال علایمی هستن از یک پدیده. پدیدهای که حدودا صد سال پیش نمیدونم برای بار چندم داشت جون میگرفت و دنیا رو بهم میریخت. همون زمان یه کاپیتان آمریکا به دنیا اومد که فقط و فقط یک کاراکتر میهنپرست و ضد فاشیسم جهانی بود. این یعنی مقدار قابل توجهی سیاست و جنگ و مقدار کمی سرگرمی. اونم سرگرمی که تمام توجهش به همون زمان بود و نتونست بعد از جنگ خودشو جمع و جور کنه. در حالی که اتفاقا اگه قرار باشه برای روزهای سخت و شرایط انسانی غیرقابل حل حتی رویاپردازی هم بکنیم به اون پناه ببریم، کاپیتان آمریکا ابرقهرمانهای معروف موجهتر باشه. یه انسان که قدرتش رسوندن تواناییهاش به بالاترین حدیه که یک بشر میتونه داشته باشه و اصلا این چیزی که اون سرم سوپر سرباز و دانشمند مخترعش بهش باور داشتن و میخواستن بهش برسن، ابرانسان.
چیزی که شاید واقعا یک روز وجود داشته باشه؛ با اصلاح ژن یا یه سرم و دارو و یا تکامل نمیدونم ولی ممکنه اتفاق بیفته. در حالی که در همون زمان هم سوپرمن یه موجود تخیلی باقی میمونه. از طرفی کاپیتان یه سمبل هم محسوب میشه. سمبلی از رویای آمریکایی؛ چیزی که سالهاست تو کل دنیا داره تبلیغ میشه. رویای رسیدن به نهایت قدرت و آزادی و فرصتهایی که به گفتهی خودشون هیچ کجای دیگه نمیتونی پیداش کنی یا همون هیچ جای دیگه نمیتونی انقدر تبلیغشون کنی. همهی اینا رو گفتم که برگردم سر همون حرف قبلی، اینکه کاپیتان آمریکا بیشتر یه مدل سیاسی بود تا یک چهرهی سرگرمی، این از روی کاور اولین داستانش به خوبی میشد دید. مشتی که حوالهی صورت جناب هیتلر میشه درواقع همون مشت محکم آمریکا به استکبار جهانی اون موقعست ولی خب همیشه که نمیشه یه شخصیت واقعی رو گرفت زیر مشت و لگد.
مشکل کاپیتان آمریکا در جذب مخاطب هم از همون جایی شروع شد که مجبور به ساخت دشمنای خیالی شد. انقدر رئال بودن دنیای استیو به بخش داستانیش صدمه زد و اونا مجبور شدن که بکشنش یعنی حذفش کنن. تا این که تو دههی شصت نسل جدید وارد شدن این قهرمان رو دوباره نوشتن و این بار جدای حس میهنپرستانش، درام جذابی وارد داستان و کاراکترش کردن. پروژهی تولد دوباره انگار این بار روی خود داستان اجراشد و پیشینه شخصیتیش تغییر کرد. یعنی دیگه فقط یه پسر فقیر و مریض نبود که قهرمان میشد یعنی بک گراندش این نبود. بک گراند داستان یه قهرمانی بود که بعد از سی سال به دنیا برگشته بود و دیگه هیچ چیز و هیچکس براش شبیه قبل نیست، قهرمانی که از خواب بیدار شده و میبینه تو یه عصر دیگس. دشمناش بیشتر داخلین، کسی برای آرمان خیلی نمیجنگه. چالشهایی که باهاش روبرو میشه حالا دیگه به مطلقی نازیها نیست و خیلی وقتا درگیری بین ایدهآلها و باورها و حتی مردم بخش عظیمی از ماجراجویی کاپیتان رو دربر میگیره.
حالا که ترکیب ابر انسان بودن بدون نیروی ماورایی، میتونه تاثیری که باید روی مخاطب بذاره و این پیام رو برسونه که تو چه به عنوان یک فرد و چه عضوی از یک ملت میتونی با استفاده از حداکثر تواناییهات به همهی رویاهات برسی. مارول این کاراکتر رو دوباره ساخت و این بار اشتباه نکرد و البته مهمترین نکته رو هم فراموش نکرد، که با همهی تاکید روی نیروهای انسانی کاپیتان به هر حال یک ابرقهرمان خوب یک ابرقهرمان برندهس. واسه همینم چه هیتلر رو جلوش میگذاشتن، چه تانوس، کاپیتان تا آخرین حد ممکن میجنگید و هرگز هم تسلیم نمیشد. هنوز هم نمیشه و این چیزیه که از تونی داستان تا من مخاطب واقعی از اتفاق افتادنش مطمئن بودیم و هستیم. اصلا همین ویژگیه که کاپیتان رو استثنایی میکنه. دشمنان شاید یه موجود ضعیف رو ببینن که یه سپر دستش میخواد با همون بجنگه ولی اونا نمیدونن که کاپیتان به دنیا اومده تا بجنگه. اصلا به خاطر جنگ به دنیا اومده و حتی اگر تمام روز هم طول بکشه بازم کنار نمیکشه.
کاری از : فائقه تبریزی و بردیا برجستهنژاد
لوگو و کاور: نسرین شمس
طراحی وبسایت: نیما رحیمیها
موزیک:
Captain America: Alan Silvestri. Henry Jackman
Jen Titus - O' Death
Manowar: Die With Honor
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
از جهنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولورین
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویژن