روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
گوست رایدر؛ ابرقهرمان جهنمی
سلام چیزی که میشنوین هشتمین قسمت از پادکست هیرولیکه، که در اواسط اسفند ماه 98 ثبت میشه.
هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانهاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم. قسمت هشتم هیرولیک میشه آخرین قسمت سال 98. سالی که واقعا وقتش بود که تموم شه.
اپیزود آخر سال رو اختصاص دادم به یک انسان نیمه جهنمی. یه قهرمان البته ضد قهرمان، که با نیروهای اهریمنی قدرتمند شده و با همونام با آدم بدا و موجودات جهنمی میجنگه. تو قسمت میریم سراغ داستان جاناتان بلیز یا اولین گئست رایدر دنیای مارول. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این هشتمین قسمت از پادکست هیرولیک.
تو سال 1972 مارول کتاب مصوری را منتشر کرد و با قیمت دونهای بیست سنت گذاشت تو فروشگاها برای فروش. تو اون کتاب شخصیت جدیدی معرفی شده بود؛ به اسم گوست رایدر یا جاناتان بلیز، که یه کاپشن چرم مشکی میپوشید و یک موتور بزرگ و سیاه سوار میشد. یه آدم عادی که نیروهای اهریمنی داشت و جمجمه مبارکش شعلهور میشد. یعنی دیگه از ماسک نقاب و اینا خبری نبود. جاناتان یا جانی وقتی ماه بیرون میزد، صورتش میشد یه اسکلت شعله ور و جذاب و قبل از طلوع آفتاب به وضعیت نرمال برمیگشت. داستانی با موضوع نیمچه مذهبی جادوگری که همینم استثناییش کرده بود. این داستان استثنایی محصول خلاقیت مردی بود به نام گری فردریک. گری سال 1943 و تو شهر جکسون میزوری به دنیا اومد. اولین جرقههای استعداد گری وقتی خودشو نشون داد که دیگه یه پسر نوجوان دبیرستانی شده بود.
گری اونجا شروع میکنه به ویرایش کردن مجلهی مدرسشون و تو همون مجله با یه پسر دیگه به اسم روی توماس آشنا و رفیق میشه. گری بعد از تموم شدن درسش یه کار توی روزنامهی کوچیک پیدا میکنه و به عنوان ویراستار مشغول به کار میشه. در واقع چون یه جورایی تنها کارمند محسوب میشد، نوشتنم به عهدهی خودش بود. تو همون جوونی یا تقریبا میشه گفت نوجوونی، زن هم گرفته بود و دیگه انقد از هر طرف بهش فشار میاد که میره سراغ الکل و واسهی مدت خیلی خیلی طولانی هم بیخیال نمیشه. زنشم همون اول بچه به بغل البته، میذاره و میره. خلاصه سال 1965 میشه و روزنامه به گری اعلام میکنه که از پس مخارج همون یه نفر دیگه برنمیاد و کلا قراره که تعطیل بشه. گری اینجا در فقیرترین حالت ممکن تو زندگیش بود. برای همینم میره تو یه کارخونهی کوچیک و اونجا شروع به کارگری میکنه. تا اینکه یه نامه به دستش میرسه. نامه از طرف همون رفیق دبیرستانش روی توماس بود. که با هم تو مجلهی مدرسه کار میکردن. روی به عنوان ویراستار تو انتشارات مارول مشغول شده بوده و توی نامه هم از مارول و اتفاقات هیجان انگیزش تعریف کرده بود و به گری پیشنهاد داده بوده که بهش ملحق بشه.گری که نه کار درستی داشته دیگه و نه زن و بچه، همونو سوار اتوبوس میشه و فردا حالا نه ولی پس فرداش میرسه نیویورک.
روی و گری یه آپارتمان توی یکی از محلههای هیپی نشین نیویورک اجاره میکنن. گری نمیتونست از همون اول وارد مارول بشه ولی با پارتیبازی دوستش تو چارلتون کامیکس شروع به نوشتن داستانهای رمانتیک و نوجوونانه میکنه. یه پرانتز باز کنم. چارلتون کامیکس رو از قسمت واچمن یادتون میاد؟ همون انتشاراتی که تعطیل شده بود و شخصیتاشم فروخته بود به دیسی. واچمن هم با الهام از همونا شخصیتپردازی شده بود. حالا اینجا چارلتون هنوز تعطیل نشده و با مخارج حداقلی و داستانهای معمولی، داشته روزگارشو میچرخونده. گری با درآمد نوشتن داستانهای مصور عاشقانه، زندگیش رو یه جورایی جمع و جور میکنه. در همون حال هم روی بهش یاد میده که چجوری داستانهای ابرقهرمانی بنویسه و شخصیت مستقل خلق کنه. گری بعد از اینکه دیگه تقریبا یاد گرفته بوده باید چیکار کنه با کمک روی وارد انتشارات مارول میشه و به عنوان ویراستار و نویسنده داستانهای کوتاه، واسه شخصیتهای موجود شروع به کار البته اونم به صورت پروژهای میکنه. خیلی خلاصه بگم که تو اون زمان مارول از طراحا و نویسندههای فریلنس استفاده میکرده. اونام سفارش انجام میدادن و روی یا اگه خیلی قضیه حساس بوده، بلند مرتبههای مارول یه نگاهی بهش مینداختن و بعد هم میدادن واسه چاپ.
نه اینکه کلا اینجوری بودهعا، نه. به جای اینکه نویسندهها و هنرمندان جوان و کمتجربه رو استخدام کنن، باهاشون اینجوری کار میکردن. گری مدت زیادی به همین روش کار میکنه و کمکم میره سمت داستانهایی که در مورد جنگ و قهرمانهای ملی بودن. یعنی بیشتر شخصیتهایی رو بهش میدادن که قهرمان جنگی محسوب میشدن. یادآوری کنم که فقط سفارش یک داستان چند صفحهای از یک ابر قهرمانی میدادن که قبلا خلق شده. مثلا میگفتن واسه فلان شماره یه داستان کوتاه از کاپیتان آمریکا میخوان. بعدشم گری و نویسندههای همترازش براشون مینوشتن. اگرم خوب بود پولشونو میگرفتن. مارول بین خروجی این نویسندهها کار گری و روایتهایی که از جنگ میکرده براش جذاب میشه و کمکم دستش برای دخالت تو شخصیتپردازی هم باز میذاره. ولی با همهی اینا گری نتونست بین نویسندههای برتر مارول قرار بگیره. پولم به اندازه کافی در نمیآورد. بنابراین مجبور شد که کارای دیگهای بکنه. مثلا یکی از کاراش این بود نامههای طرفدارا رو بخونه، بعد جواب بهشون بده. یه سریاشون انتخاب کنه تا مارول تو مجله چاپ کنه. کلا خورده کاری میکرد.
یادمونم باشه که مشکل سنگین اعتیاد به الکل داشت که همچنان باهاش دست و پنجه نرم میکرد. این وسط مسطا گری یه سفر میره که به گفتهی خودش همه چی از اونجا شروع میشه. گری با یکی از دوستاش میره به یه شهر کوچیک تو آمریکا. یه روز همینجوری که داشتن تو خیابونا میچرخیدن یهو یه موتورسواری رو میبینن که سر تا پا چرم و زنجیر پوشیده بوده. سوار یه موتور بزرگ و خفنم بوده و از همه مهمتر موهای نارنجیش، عین شعلههای آتش رو هوا مونده بودن. گری و دوستش کلا هرکس دیگهای که توی خیابون بود، داشتن به این آقا نگاه میکردن. بعدشم یه دختر خیلی سکسی میاد و پشت طرف میشینه و هر دو رو موتور و تو افق محو میشن. دوست گری این خاطره رو تایید میکنه و حتی میگه که گری همون موقع گفته یه فکرایی تو سرش افتاده. حالا بعدا میگم که چرا این جزییات مهمه. خلاصه گری از سفر برمیگرده و همچنان به همون کارهای قبلیش ادامه میده. دیگه میشه سال 70، 71 که یه روز وقتی رو میز تحریرش ولو شده بود و با روی، دوتایی داشتن واسه یکی از داستانهای دردویل یه ضد قهرمان خلق میکردن، با مشخصاتی مثل لباس چرم و اینا، گری شروع میکنه به حرفزدن که آره بیا اصلا بهش موتور بدیم و گذشتشو اینجوری کنیم و خودشو اونجوری کنیم و هی داشته همینجوری ادامه میداده. که روی با چشمای گرد بهش میگه ساکت شو. اینکه میگی رو تو داستان دردویل حروم نکنیا، این خودش از پس صدتا دردویل برمیاد. همینجا نگهش دار تا من بهت خبر بدم.
روی میره و خیلی ریز ماجرا رو به مارولیا میگه. اونام خوششون میاد. قرار میشه که گری و روی برن بنویسن و بیان تحویل بدن تا تصمیم نهایی گرفته بشه. مارول یکی از هنرمندان پروژهایش رو هم به اسم آقای مارک پلوگ در اختیارشون میذاره که کارهای تصویر همزمان پیش بره. روز بعد روی تو آپارتمانشون یه جلسه میذاره که خودش و مارک و گری بشینن در مورد شخصیت حرف بزنن و کارو شروع کنن. اما میزنه همون شب گری یه جا گیر میکنه و خبر میده که نمیتونه خودشو برسونه. روی خیلی عصبانی میشه. خودشو به خاطر گری انداخته بود جلو و مارولو راضی کرده بوده دیگه. حالا طرف گم و گور شده بوده. روی خودشو کنترل میکنه و میشینه ماجرا رو کامل برای مارک تعریف میکنه. از پیشینهی شخصیت و طرز لباس پوشیدن و اینکه کلا قضیه چیه، همه رو بهش میگه. از گری هم نقل قول میکنه که لباس شخصیت باید شبیه لباس الویس پریسلی تو یکی از اجراهاش باشه. تو اون سالها یه موتور سوار معروفیم تو آمریکا بود که با موتورش کارای آکروباتی میکرد. روی میگه گری از اون موتورسوار هم برای شخصیتپردازی یه الهامایی گرفته بود. مارک بعد از اینکه همه چی رو میشنوه میره مداد و کاغذشو برمیداره و شروع میکنه به اتود زدن. مارک کارشو تموم میکنه و طراحیشو نشون روی میده. یه موجود عجیب با لباس چرم سیاه که سوار موتوره و جمجمهش شعلهوره.
بعدها مارک میگه نمیدونم که ایدهی خودم بود که سر شخصیت رو اون مدل طراحی کنم یا تو حرفای روی از این کلهی شگفتانگیز یه چیزایی شنیده بودم. روی هم همون بعدها میگه من یا حتی گری یادمون نمیاد که همچین چیزی رو گفته باشیم. خلاصه بدون اینکه معلوم باشه این اسکلت آتشین در اصل ایده کی بوده، شکل و شمایلش آماده میشه و حالا فقط یه اسم لازم داشته. گری از همون اول میخواست که اسم شخصیتش گوست رایدر باشه اما مشکل اینجا بود که این علاقه در واقع به خاطر یکی از شخصیتهایی بوده که از قبل تو مارول وجود داشته. یه شخصیت اسب سوار و تیرانداز که روایتش سبک وسترن بود. خودشم لباسای غرب وحشی میپوشیده ولی سر تا پا سفید. ینی علاوه بر لباس اسب و شنلش هم سفید بودن. روی و مارک فکر نمیکردن که مارول با همچین چیزی موافقت کنه، واسه همین سعی میکنن یه سری اسم جدید پیدا کنن که به دل گری بشینه. تا اینکه میرسن به فانتوم رایدر. فانتوم میشه شبح. اسم به نظر همه جالب میاد اما نه واسه داستان یه اسکلت چرم پوش. بیشتر به همون اسب سوار سفیدپوش میخورده. روی تصمیم میگیره این پیشنهاد به مارول بده. یعنی به اون قبلی رو بکنین فانتوم رایدر و گوست رایدرو بدین به ما. مارول در کمال ناباوری قبول میکنه و این جور دیگه گری هر چی میخواسته رو به کرسی نشونده بوده. پس این سه نفر شدن خالق شخصیت گوست رایدر و تونستن جوری داستانشو تعریف کنن که تبدیل بشه به یکی از جالبترین و خوش تصورترین شخصیتهای مارول.
گوست رایدر تر و تازه برای اولین بار در آوریل 1972 و تو مجموعهای به اسم اسپاتلایت کمیکس منتشرشد. اسپاتلایت هم یه سری داستانی یا مجموعه بود که تو هر شمارهش شخصیتهای جدیدی که حالا ایدههاشون از نویسندههای مطرح نبود، اونجا معرفی میشدن تا عکسالعمل مردم سنجیده بشه. اینکه دوسش دارن یا ندارن و میخوان بازم ازش بخونن یا نه. گوست رایدر هم از این قاعده مستثنی نبود ولی کاملا قابل پیش بینی بود که خوانندهها شدیدا تحت تاثیر قرار بگیرن. جدای از زیبایی و ابهت بصری شخصیت، داستانم جذاب و گیرا بود. شمارهی پنج اسپاتلایت از اول تا آخر اختصاص داده میشه به گوست رایدر. البته قبلش یه تبلیغ کوچولو تو داستانهای اسپایدرمن براش منتشر میکنن. یعنی اونجا خیلی روی سر و کلهش به عنوان یک ضد قهرمان با قانونهای خودش پیدا میشه. کلا گوست رایدرم مثل خیلی از شخصیتهای دیگه ذات خیلی گوگولی نداشته. دنبال آدم بدها بوده ولی خیلی براش مهم نبوده چجوری حسابشون برسه. تو انگلیسی به این شخصیتها میگن ویجلنتی. من خیلی فکر کردم به جای این کلمه چی بذارم؛ یاغی یا کله خراب مثلا. تا اینکه یکی از دوستام پارتیزان پیشنهاد داد که به نظرم نزدیکترین کلمه به مفهومی که میخوام برسونم.
خلاصه گوست رایدرم یه پارتیزان بود با نیروهای ماورایی یا بهتره بگم اهریمنی. گوست رایدر خیلی سریع محبوب میشه و شیش تا نسخهی دیگه رو هم تو همون اسپاتلایت واسه خودش قبضه میکنه. همین میشه که مارول براش یک مجموعه اختصاصی در نظر میگیره و دیگه از قسمت تازهوارد میارتش بیرون. داستان اسکیت شعلهور از همون سال 1972 تا 83 همینجوری با قدرت ادامه پیدا میکنه و با اینکه گری مدت زیادی به نویسندگی برای این شخصیت ادامه نمیده، اسمش به عنوان خالق حفظ میشه. حتی بعدها تو دنیای مدرن و تو دوتا مجموعهای که سال 90 به بعد منتشر شدن اسم گری رو کتابا میمونه. تو همهی این سالها گوست رایدر هم مثل همهی شخصیتها بارها بازنویسی شده و جالب اینجاست که همشون جذاب و کاملن؛ یعنی هم ظاهری هم داستانی. داستان اصلی کلا انقدر قوی بود که چندان عوضش نکنن ولی تو هر بازنویسی شخصیت اصلی، اسمش و اوضاع زندگیش رو تغییر دادن. گوست رایدر گری اسمش جانی بلیز بود. که به نظر من از همهی اونای دیگه باحالتر و از نظر داستانی پربارتره. ولی بقیه هم هر کدوم خصوصیات جالبی دارند که با توجه به امکانات و قدرتهای شخصیت هر بار خواننده رو غافلگیر میکنن.
کلا سیصد تا کتاب مستقل از گوست رایدر چاپ شد و تو همشونم گفتم دیگه اسم گری به عنوان خالق نوشته شد. گری کلا هیچوقت سمتش از نویسندهی پروژهی مارول تغییر نکرد. بعد از گوست رایدر مجموعه فرانکشتاینش محبوب شد ولی دیگه بعد از اون نتونست تو مارول دووم بیاره و رفت بلکه بتونه مشکل سنگین الکلش رو بالاخره حل کنه. تا اینکه میرسیم به سال 2005. زمانی که گری میفهمه که مارول داره یک سری کتاب و اسباب بازی از گوست رایدر میفروشه که دیگه خبری از گری توشون نیست. تازه زمزمههای ساخت یک فیلم هم داره شنیده میشه. گری قاطی میکنه و تصمیم میگیره از مارول شکایت کنه. تصمیمش رو هم عملی میکنه و اینجوری یکی از معروفترین پروندهها علیه مارول به جریان میفته. من همینجا میزنم استپ. الان بریم داستان جانی بلیز/گوست رایدر رو بشنویم، بعد برمیگردیم سر پرونده. اینجوری دیگه کاملا در جریان قرار میگیریم که دعوا اساسا سر کی هست. پس بریم دیگه سراغ داستان یکی از جالبترین، خوش لباسترین و خوش تصورترین شخصیتهای انتشارات مارول.
نزدیک به 20 هزار سال پیش گروهی از انسانها با کمک قدرت اهریمنی و محبوس شده توی گردنبندی به اسم انتقام، برای از بین بردن یک دشمن مشترک با هم متحد میشن. روح اهریمنی انتقام در واقع یک قدرت خیلی زیاد و ترسناک بود که سالها درون یک گردنبند دوران عهد عتیق نگهداری میشد. که بهش مدالیون انتقام هم میگفتن. این قدرت توانایی یکی شدن با موجودات زنده رو داشت و تسخیرشون میکرد. یعنی در واقع برای به کمال رسوندن نیروی وجودش، نیاز به یک میزبان داشت. حالا انسانها این قدرت حبس شده تو گردنبند رو به دست گرفته بودن تا دشمن قدیمی و شیطانیشون رو نابود کنن. دشمنی به نام زاراتوس. زاراتوس یکی از شیاطین رانده شده از آسمان بود. که از روح انسانها تغذیه میکرد و اونا رو به خدمت خودش درمیاورد. تعداد زنان و مردهایی که روحشون رو به این اهریمن سیری ناپذیر میفروختن، هر روز بیشتر و بیشتر میشد، که همین باعث میشد سالهای سیاه و سیاهتر به سرنوشت بشر اضافه بشه. زاراتوس برای خودش امپراطوری از انسانهایی ساخته بود که در خدمتش بودند و صبح تا شب پرستشش میکردن. این پادشاهی یک دشمن دیگه هم داشت. یه اهریمن مثل خود زاراتوس به اسم مفیستو که میشه همون شیطان خودمون.
یکم اسامی زیاد شد یه مرور با هم بکنیم. یه گروه از انسانها با قدرت محبوس شدهی انتقام، توی گردنبند، میخوان برن به جنگ زاراتوس که به شدت در حال تغذیه از روح انسانهاست. از طرفی مفیستو که همون شیطانه، چشم نداره زاراتوسو ببینه. چون دیگه زیادی داشته قدرتمند میشده. جنگ سختی درمیگیره. جنگی که مفیستو هیچ دخالتی توش نمیکنه و فقط یه گوشه میشینه تا آخرش غنائم رو تصرف کنه. توی این جنگ خیلیا تحت تاثیر زاراتوس قرار میگیرن و روحشونو در اختیارش قرار میدن. انقدر که تو خط مقدم فقط چند نفر باقی میمونن. که در نهایت با کمک گردنبند انتقام و خلوص نیت خودشون، میتونن به قول مرحلهی آخر یا همون زاراتوس برسن. زاراتوس مستقیما هر چی که داره و نداره رو نابود میکنه تا بتونه جلوی شکست خوردنش بگیره. ولی آخرش قدرت گردنبند به زانو در میارتش. ولی نه برای همیشه. روح زاراتوس یا همون عصارهی وجودش از بدنش جدا میشه و داخل همون گردنبند انتقام اسیر میشه. حالا زاراتوس دیگه جسم نداشت و فقط یک روح قدرتمند و پلید بود که با روحی قدرتمندتر از خودش، توی مدالیون بزرگ و جادویی گیر افتاده بود. یعنی اون گردنبند انتقام، حالا گردنبند انتقام و زاراتوس محسوب میشه.
یه گردنبند که هر دو تا نیرو رو تو خودش نگه داشته. بازماندههای جنگ خوشحال میشنا ولی خب حالا یه نگرانی بزرگتر پیدا کرده بودن؛ مفیستو. مفیستو خوب میدونست که اگه روح زاراتوس رو پیدا کنه در واقع حالا قدرت انتقام رو هم میتونه به دست بیاره و برای این کارم فقط کافیه مدالیون رو بدزده. همون گردنبنده. از طرفی مدالیون شروع کرده بود به ترک خوردن، ترکهای ریز. به این معنی که برای هر دوی این قدرتها اون تو به اندازهی کافی جا نبود. منظور از هر دوی قدرتها هم روح انتقام و روح زاراتوسه که از نیروهای اهریمنی محسوب میشدن و کنار هم بودنشون میتونست یه فاجعهی غیرقابل کنترل به وجود بیاره. تنها راهی که به ذهنشون میرسه اینه که مدالیون رو به چند قسمت تقسیم کنن و هر کدومشو وارد روح و تیر و ترکه خانواده کنن. دقیقا این که گفتم یعنی چی؟ یعنی مدالیون رو به چند تکه تقسیم کردن.
قدرت و ارواح داخلش رو با یه طلسم خیلی سنگین و ترسناک وارد نسل سه تا از خانوادههای فک و فامیلای خودشون کردن. اینطوری که اولین فرزند به دنیا اومد از هر خانواده و بعد اولین فرزند اون و همینطور به ترتیب، با قسمتی از قدرت زاراتوس و روح انتقام به دنیا میومدن و اونا رو داخل وجود خودشون حمله میکردن. انگار تو DNA فرزند اول هر خانواده یه چیزی بود که میتونست اون رو شیطانی کنه. البته این پلیدی تا وقتی خود اون بچه کار شیطانی نمیکرد، خودش رو نشون نمیداد. این خانوادهها تحت حفاظت قرار میگیرن تا از دست مفیستو در امان باشن. اما مفیستو دست از گشتن برنمیداره و همچنان بدون اینکه ناامید بشه، برای قدرتمندتر شدن صبر میکنه و صبر میکنه و صبر میکنه.
سالهای سال میگذره. الان دیگه دنیا مدرن شده و کسی به جنگ شیاطین نمیره. خدا و ابلیس یا افسانه شدن یا اگه برای کسی وجود دارن، داستانشون تو قالب همون کتابهای مقدس باقیمونده. کسی به طلسم اعتقادی نداره یا اگه داره باید این عقیده رو تو راهروهای زیرزمینی و تاریک فرقههای شیطانپرستی و رمالی پنهان کنه. اما چیزی که توی اون دوران، کسی خیلی ازش خبر نداشت این بود که مفیستو، همچنان وجود داره و از هدفشم دست نکشیده. مفیستو حالا همهی حواسش به نسل آخر یکی از اون خانوادههاست. دختری به نام باربارا که با یه موتورسوار بدلکار ازدواج کرده و حالا سه تا بچه داره. سالها قبل یکی از اجداد باربارا به وجه تاریک وجودش پی برده بود و تونسته بود قدرتهای تاریک توی وجودش رو بیدار کنه. همینم باعث شد که مفیستو شاخکاش تیز بشه و بو بکشه و این خاندان رو پیدا کنه. جد باربارا میتونه خودش رو نجات بده و اسیر شیطان نشه. ولی از اونجایی که دیگه راز همه چیز برملا شده بود و میدونست اعضای خانوادهش با چه خطری روبرو هستن، یه نامه مینویسه و به نسلهای بعدی هشدار میده. اما اون نامه تو خونهی آب و اجدادی گم میشه و هیچ وقت به دست هیچکس نمیرسه. حالا باربارا و خانوادش دارن تو همون خونه زندگی میکنن.
جانی پسر بزرگ باربارا، که البته پنج شیش سالش بیشتر نیست، معمولا با پدر موتورسوارش تو کل آمریکا در حال سفر کردنه. و باربارا هم از دوتا بچهی کوچکترشون مراقبت میکنه. یه روز که بچهها داشتن توی زیرزمین خونه بازی میکردن، یه صندوقچه مخفی پیدا میکنن که به هیچ ترتیبی نمیتونن درشو باز کنن. آخرش مجبور میشن ببرنش پیش مادرشون و ازش بخوان که بازش کنه. باربارا کلی زور میزنه ولی بالاخره موفق میشه. توی جعبه همون نامهی کذایی جدش بود و داستان طلسم قدیمی و شیطانی. باربارا بارها و بارها نامه رو میخونه تا بالاخره به خودش میاد. اولین فرزند خاندان یعنی پسرش جانی با پدرش مسافرت بود و باربارا بهش دسترسی نداشت. باربارا دست بچههاشو میگیره و از اونجا میره. میره که بتونه فامیلای دورش که شاید از ماجرا خبر داشته باشند پیدا کنه و جون پسرشو نجات بده. اما باربارا تو این راه میمیره و بچهها هم گم میشن. که حالا بعدا معلوم میشه چه اتفاقی براشون میفته. ولی من اینجا قرار داستان جاناتان یا همون جانی رو تعریف کنم. جانی که وقتی با پدرش به خونه برمیگرده، میفهمه که خانوادهاش را از دست داده و حالا با پدرش تنهای تنها مونده.
جاناتان بلیز، پسر ارشد باربارا، دیگه بعد از اون اتفاق خونه نموند. به همراه پدر بدلکار موتورسوارش، همون سبک زندگی خانه به دوشی رو ادامه داد. پدرش از این موتورسوارهایی بود که حرکات آکروباتیک خطرناک انجام میدادن. یا رو دیوار مرگ میچرخیدن. نمیدونم دیوار مرگ هنوز هست یا نه، زمان ما تو شهر بازیا یه دیوار مرگ بود که عملا یه استوانهای بزرگ بود که موتورسوارا رو دیواراش میچرخیدن. بابای جانی هم کارش همین بود و با یک گروه نمایش کار میکرد. رییس گروه که خیلی هم جانی دوست داشت اسمش کرش بود و جانی و پدرشو گرفته بود زیر پر و بال خودش. جان خودشم از همون بچگی شروع کرد به موتورسواری و کمکم با همهی فوت و فن این حرفه آشنا شد. اما مثل همیشه جناب سرنوشت سر و کلهاش پیدا شد و نذاشت این بچه روی آرامشو ببینه. تو یکی از شبهای شلوغ و طولانی وقتی بابای جانی جلوی کلی تماشاگر اجرا داشت، موقع پریدن از روی یکی از موانع، کنترل موتورش رو از دست داد و با یک سقوط مرگبار و توی یک لحظه برای همیشه از زندگی جانی محو شد. جانی موند و دوران کودکی که پر از مرگ عزیزانش شده بود. رییس پدرش، همون کرش، که کلا مسئول برنامهها و کل اعضای گروهم بود به همراه همسرش مونا، تصمیم گرفتن جانی رو تنها نذارن و اونو به فرزندی قبول کنن. زندگی جانی تغییر کرد. حالا هم پسر رییس بود و هم یک خواهر داشت.
یه دختر از خودش کوچکتر به اسم رکسان. رکسان از اون به بعد میشه بهترین و نزدیکترین دوست جانی. در واقع میشه همهی زندگیش. و دیگه عملا جانی هر کاری که میکرده واسه خوشحالی رکسان بود. کرش پدرخوانده جانی، اونو تحت تعلیم خودش قرار میده و شروع میکنه باهاش تمرین کردن. دیگه هر توری که میذاشتن جانی هم میبردن که هنرش رو نشون همه بده. تو یکی از این سفرها، تو چادری که قراره برنامه برگزار بشه، وقتی جانی داره برای اجرای فرداش تمرین میکنه، موتورش رو هوا آتش میگیره. اون شب هم رکسان و هم مونا مادر خوندش کنارش بودن و داشتن تماشا میکردن. جانی تو همون آسمون سعی میکنه که به دیوارها برخورد نکنه تا شعلهها به چادر سرایت نکنه. همینم میشه که خیلی ناجور و به شدت سقوط میکنن.
رکسان خشکش میزنه. مونا به سمت جانی میره و از روی زمین بلندش میکنه. ولی همون موقع موتور منفجر میشه و شدت انفجار، مونا رو شدیدا زخمی میکنه. رکسان و حانی مونا رو میبرن بیمارستان اما آسیبی که به مونا رسیده بوده بیشتر از این حرفا بوده که دکترا بتونن کاری براش بکنن. مونا در حالی که دستش دست جانی بود، چشماش رو بست و از دنیا رفت. اونم در حالی که آخرین جملش یه قول بود. یه قول که از جانی گرفت. مونا از جانی خواست که موتورسواری رو رها کنه و دیگه هیچوقت اجرا نکنه. مونا حتی نرسید که جواب جانی رو بشنوه. ولی مهم نبود. جانی به آخرین کلمات دومین مادری که از دست داده بود احترام گذاشت و برای همیشه از موتورسواری و نمایش کناره گیری کرد.
با همهی اتفاقایی که افتاد، جانی همچنان به زندگی کنار پدرخوندش و خواهر ناتنیش که دیگه تبدیل به عشقش شده بود، ادامه داد. به قولش پایبند بود و دیگه تو هیچ برنامهای اجرا نکرد. ولی از اونجایی که تو همهی زندگیش غیر از موتورسیکلت چیز دیگهای براش معنا نداشت، شبا میرفت تو چادر مخصوص برنامه و تمرین میکرد. تنها کسی که اینو میدونست رکسان بود که اونم همونقدر دلش به دل جانی گره خورده بود. البته این قضیه اجرا نکردن جانی، کرش رو عصبانی میکرد و خیلی وقت بود که دیگه اون رابطهی سابق رو با هم نداشتن. حالا جانی یه جوون رعنایی شده و داره تو کارای اداری به کرش کمک میکنه. اجراهای کرش تو کل آمریکا معروف شدن. دیگه کلی موتورسوار براش کار میکنن و وضع زندگیشون داره بهتر میشه. غم و غصه هم انگار فعلا قصد رونمایی دوباره از خودش رو نداره. ولی خب اینجوری نیست دیگه، غم و غصه معمولا یه استراحت کوچیکی میکنه و سرحالتر از قبل برمیگرده. درست زمانی که همه چی داره خوب پیش میره کرش شروع به نشون دادن علائمی میکنه که باعث نگرانی همه میشه. سرگیجه و فراموشی و خیلی چیزای دیگه. دکتر رفتن همه چی رو بدترم میکنه و معلوم میشه سرطانم بدجوری افتاده تو جون کرش و حتی ممکنه یک ماهم برای زندگی وقت نداشته باشه.
این اتفاق روح و روان جانی رو از هم میپاشونه. جانی تحمل مردن یک نفر دیگه رو نداره. اونم کسی که مثل پدر دوسش داره. این خبر رکسان رو هم شدیدا غمگین میکنه. و جانی خوب میدونه که حالا نوبت خودشه، که از این خانواده مراقبت کنه. جانی تو اتاقش نشسته و سعی میکنه به راه نجاتی برای بیماری کرش فکر کنه. جانی به قفسههای کتابش خیره شده. کتابهایی که از خونهی مادرش به یادگار برداشته و از بچگی هزار بار خوندتشون. میره سر وقت کتابا که همه در مورد جادوی سیاه و معامله با شیطان بودن. کتابای قدیمی که جانی بدون اینکه کسی بدونه، همیشه به طرز عجیبی به خوندنشون علاقه داشته. جانی میره سراغ بزرگترین جادویی که فکر میکنه میتونه جون کرش رو نجات بده، یعنی احضار خود شیطان یا همون مفیستو. جانی از همه جا بیخبر هیچ ایدهای از تاریخچهی اهل دقیانوس خانوادش نداشته دیگه. نمیدونسته درواقع داره چه بازی ترسناک و خطرناکی رو شروع میکنه. مفیستو تمام این سالهایی که خانوادهی جانی رو تحت نظر داشت، همیشه منتظر لغزش کوچیک بود تا بتونه روحشون رو تسخیر کنه و اون عصارهی انتقام زاراتوس رو دوباره فعال کنه. حالا جانی بعد از هزاران سال، در واقع اولین کسی که خودش، با دستهای خودش داره مفیستو رو وارد خونه و زندگیش میکنه. جانی ولی فقط و فقط داره به یه چیز فکر میکنه. اونم احضار کردن شیطان و فروختن روحش در برابر نجات جون کرش.
جانی بساط احضار مفیستو رو پهن میکنه. یه سری چیزا آورده مثل جمجمهی بز و نمیدونم ادرار مگس نابالغ و اینا. کتاب منحوسشم جلوش بازه. داره با صدای بلند کلمات نامفهوم داخلش رو میخونه. کمکم همه جا تاریک میشه و یه سری نور قرمز مثل رعد و برق شروع میکنن به خودنمایی. تا اینکه بالاخره مفیستو شاخدار و قرمز رنگ با چشمای آتشین ظاهر میشه. مفیستو که میدونه که دیگه روزهای سرگردونیش با این حماقت جانی داره تموم میشه، با خوشحالی به قربانیش نگاه میکنه و ازش میپرسه که چیکار میتونه براش بکنه. جانی داره از ترس سکته میکنه. رسما ابلیس رو از جهنم احضار کرده و حالا باید باهاش حرف بزنه. جانی میگه چیزی نمیخواد. فقط میخواد حال کرش خوب شه و در مقابلش هر کاری لازم باشه میکنه. مفیستو هم خیلی شنگول جواب میده آقا کرش با من. قول میدم از سرطان نمیره ولی در عوضش تو باید روحت رو به من بدی. راه برگشتیم نداره. نمیتونی از زیرش در بری. جانی بیخبر از اینکه روحش چه متاع گرانبهایی رو تو خودش پنهان کرده، قبول میکنه. جانی خوشحال و خندان مناسک رو تموم میکنه و میره سراغ پدر خونده و عشقش رکسان. وارد خونه که میشه میبینه که کرش شال و کلاه کرده و تصمیم گرفته یکی از خطرناکترین نمایشهای عمرش رو همون شب برگزار کنه.
کرش میخواد حالا که عمری براش نمونده نمایشی رو اجرا کنه که تا حالا جراتش رو نداشته. یعنی پریدن از طولانیترین مانع موجود. رکسان که خیلی ترسیده رو به جانی میکنه و ازش میخواد که قولش رو فراموش کنه و به جای کرش بپره. ولی جانی که خیالش راحت بوده که کرش قرار نیست بمیره با اینکه میبینه رکسان ناراحته، جلوی کرش رو نمیگیره. کرش میره و جلوی کلی تماشاگر با موتور از روی مانع میپره ولی نمیتونه به موقع فرود بیاد و بد جوری زمین میخوره. کرش در حالی که سرطانش کامل درمان شده بوده، خیلی احمقانه ریق رحمت رو سر میکشه. جانی دیوونه میشه. اصلا نمیفهمیده که چه اتفاقی داره میفته. اون به خاطر زنده موندن کرش روحش فروخته بوده و هنوز پنج دقیقه از معاملهش نگذشته که جنازه کرش میمونه رو دستش. جانی میره تو اتاقش و هرچی برای احضار مفیستو لازم بوده دوباره آماده میکنه. مفیستو خیلی زود جلوش ظاهر میشه و میگه که دیگه وقتشه حساب کتابشون صاف کنن. جانی فریاد میزنه که بابا کرش مرد. مفیستو هم جواب میده من فقط قرار بود که بیماریش خوب کنم، که اونم خوب کردم. خدا رو شکر حالش خوبه. حالا روح تو هم مال منه. پوست بدن جانی یهو شروع میکنه به داغ شدن. صورتش خیس عرق میشه و بخار که ازش میزنه بیرون.
جانی از درد شروع به فریاد زدن میکنه و میفته روی زمین. همون موقع رکسان درو باز میکنه و با دیدن اوضاع و احوال شروع به خوندن یه وردی میکنه که مفیستو مجبور میشه از اونجا فرار کنه. رکسان تمام این سالها یواشکی داشته کتابهای جانی رو میخونده و ناقلا خودش یه پا شیطان شناس شده بوده. خلاصه اینجوری صورت برافروخته جانی، به وضع طبیعی برمیگرده. رکسان و جانی خوشحالن که شیطان از اونجا رفته. ولی رکسان هنوز نمیدونه قضیه چی بوده. جانیم یه جورایی میپیچونه. رکسان بیخیال میشه و از اتاق میره بیرون. جانی روی تختش نشسته. حالش هم خوبه هم خوب نیست. انگار یه چیزی درونشه که داره با مشت و لگد به بدنش میکوبه. که بیاد بیرون. ضربههایی که واقعیان و درد دارن. درد بیشتر میشه و جانی دوباره شروع میکنه به داغ شدن. سعی میکنه فریاد نزنه تا دوباره رکسان نیاد. تو همون حال زار هرچی ورد بلده میخونه ولی در اومدن از زیر طلسم شیطون به همین راحتیا هم نیست. صورتش انقدر داغ میشه که دیگه نمیتونه به خوندن ادامه بده. انگار یه فلز مذاب رو قطره قطره داشتن روی صورتش میریختن. جانی انقدر به صورتش چنگ میزنه که همهی دستش خونی میشه. یهو یه درد عظیم و ناگهانی تو وجودش منفجر میشه و بعد انگار همه چی تموم میشه.
جانی یه مدتی ساکت و درهم مچاله شده روی زمین میمونه. حالا داشته میلرزیده. وقتی دیگه مطمئن میشه از سوزش و درد خبری نیست، با ترس و لرز روی پاش وایمیسته و تو آینه نگاه میکنه. تصویر داخل آینه جانی نیست. جانی به جای خودش یه جمجمه رو میبینه که در حال سوختنه. یه جمجمهی خالی و ترسناک، که شعلههای آتش دارن دورش تکون میخورن. و انگار بخشی از صورتشن. جانی با معاملهش با مفیستو، ارواح پلید وجودش بیدار میکنه. یعنی همون روح انتقام و زاراتوس. ارواحی که براشون مهم نبوده که اصلا مفیستو چی میخواد و معامله کیلو چنده. اونا میخواستن فعال شن و تنها راهشم ارتکاب یک گناه از سمت جانی بوده. که خب بهتر از معامله با شیطان، واقعا گناه بهتری وجود نداشته دیگه. اینجوری میشه که از اون به بعد جانی فقط جانی نبوده. روح زاراتوس و انتقام تسخیرش کرده بودن و تونسته بودن حداقل شبها رو ازآن خودشون کنن. یعنی جانی روزها خودش بوده و با شکل و شمایل انسانیش. ولی شبا، موجودی میشده به نام گوست رایدر. که البته ما تو خونه شراره صداش میکنیم. اگه گفتم شراره بدونین منظور همین گوست رایدر جهنمی خودمونه.
گوست رایدر جسمیت بخشیده شده دو تا از قدیمیترین قدرتهای پلید جهان محسوب میشه. موجودی که سرتاپا چرم سیاه میپوشه و دور سرش یه حلقهی آتیش داره. سری که فقط یه جمجمهاس. گوست رایدر میتونه موتورسیکلتش رو با سوخت جهنمی راه بندازه و با چرخهایی که از سرعت زیاد آتیش میگیرن، هر جا که دلش میخواد بره. اون میتونه با نگاهش روح و درون یک آدم رو بسوزونه. بدون اینکه به جسمش آسیبی بزنه. میتونه با یه اشاره دور تا دور خودش یه آتش نفوذناپذیر راه بندازه و نذاره کسی بهش نزدیک بشه. گوست رایدر از وقتی که تو میزبان جدیدش که همون جانی بلیز باشه حلول میکنه، تبدیل میشه به یکی از قدرتمنترین موجودات روی زمین. ولی فقط شبا میتونه خودشو نشون بده. اونم واسه اینه که روح جانی بلیز هنوز کاملا تسلیم نشده. عشقش به رکسان اجازه این رو نمیداده که کاملا تصمیم قدرتهای درونش بشه.
و برای همینم، نه مفیستو و نه قدرت انتقام و زاراتوس نمیتونن کامل از پا درش بیارن. شراره شب از محل اقامت جانی میزده بیرون با جمجمهی آتشینش تو خیابونا گشت میزده. جانی به هیچکس نمیگه که چه اتفاقی براش افتاده. رکسانم بعد از اون شب فکر میکنه که جانی رو نجات داده و دیگه از شیطان و اینا خبری نیست. اما گوست رایدر شبانه تو خیابون سرگردون بوده و کم کم وجود همچین موجودی داشته جلب توجه میکرده. یکی از این شبا گوست رایدر با یک گروه از موتورسوارهای خلافکار روبرو میشه. که کمر به اذیت کردنش بستن. گوسن رایدر هنوز که هنوزه نمیتونسته کاملا هویت و قدرتاشو درک کنه. دلش میخواست از همه چیز و همه کس فرار کنه. واسه همینم وقتی سواری خلافکار، موی دماغش میشن، سعی میکنه اهمیت نده و ازشون دوری کنه. اما اونا دست بردار نیستن و آخرش تو یه کوچهی خلوت گیرش میندازن. گوست رایدر عصبانی میشه و یه حلقهی آتشین دور تا دور خودش میسازه. آتیشی که وقتی روشن شد مثل یه انفجار خلافکارارو به آسمون پرتاب کرد.
یکی از این موتورسوارا یه مرد مو فرفری بود به اسم کرلی. کرلی که تا حالا فقط گوست رایدرو زیر نظر داشته، وقتی همهی رفیقاش اینور اونور پرت میشن، میاد جلو سعی میکنه با شراره حرف بزنه. کرلی به گوست رایدر میگه که میتونه شبا یه جای خوب براش دست و پا کنه. که اون دیگه مجبور نباشه تو خیابون آواره بچرخه. بهش میگه که با همین شکل و شمایلش میتونه بیاد پیش گروه اونا و حتی نمایش اجرا کنه. گوست رایدر حرفای کرلی رو قبول میکنه و با هم میرن جایی که موتورسوارای خلافکار با هم زندگی میکردن. کرلی و شراره اونجا شروع میکنن به گپ زدن. اما گوست رایدر کم کم با نگاه کردن تو چشای کرلی، سرش گیج میره و بیهوش روی زمین میفته. کرلی که از بیهوش بودن گوست رایدر خیالش راحت میشه، بند و بساط شیطانپرستیش رو باز میکنه و بعدشم مراسم احضار مفیستو رو اجرا میکنه. مفیستو که ظاهر میشه، چهرهی کرلیم به هویت واقعیش برمیگرده. کرلی در واقع همون کرشه، ناپدری مرحوم جانی. که برای برگشتن به زندگی با شیطان معامله کرده و بهاشم این بوده که جانی رو گیر بنداره و تحویل مفیستو بده. کرش پسر خوندش رو برای مرگ همسرش مقصر میدونسته ولی هیچوقت اینو به کسی نگفته بوده.
همهی سالهایی که زنده بود به خاطر نمایش اجرا نکردن جانی، اعصابش حسابی خورد بود. کرش وقتی که بعد از اون نمایش کذاییش سقوط میکنه و میمیره، با مفیستو مواجه میشه. یعنی شب اول قبر به جای نکیرومنکر و اینا، خود ابلیس میاد سراغش. و بهش میگه که من به زندگی برت میگردونم ولی به یه شرط. که خب ملومه چه شرطی. اینا همه ما رو به صحنهای میرسونه که گوست رایدر با اون شرارههای روی سرش، بیهوش روی زمین افتاده و کرش و مفیستو هم دارن قراردادو نهایی میکنن. کرش از مفیستو میخواد که حالا که جانی رو گیر انداخته اونم به قولش عمل کنه. مفیستو داره سعی میکنه که روح گوست رایدرو تسخیر کنه ولی نمیتونه. واسه همینم کرشو که دیگه زیادی داشته شر و ور میگفته، پرتاب میکنه یه وری و با یه تشر مشتی، بهش میفهمونه که خفه شو. مفیستو بهش میگه در صورتی به زندگی برت میگردونم، که جانی کامل مال من شه. که همینطور که میبینی اونم الان امکان نداره. مفیستو میگه به خاطر عشق جانی به اون رکسان، روح جانی تسخیر ناپذیر شده و نمیشه مفیستو واردش بشه. واسه همینم تا وقتی روح جانی، کاملا متعلق به خودش نشه، اونم معامله رو تموم نمیکنه. کرش حالا فقط یه راه داره، که بتونه دوباره به دنیای زندهها برگرده. اونم قربانی کردن دخترش رکسانه.
کرش با قیافهی کرلی به محل اقامت رکسان میره. رکسان تو اتاقش نشسته که یهو در باز میشه و کرش و رفیقاش وارد میشن. کرش با همون طلسمی که قبلا گوست رایدرو خوابونده بود، رکسانو بیهوش میکنه و با خودش میبره. دیگه صبح میشه. جانی هم کم کم چشماش رو باز میکنه میبینه که گوشهی یه قبرستون متروکه افتاده و اصلا نمیدونه کجاست. چیزی هم از شب قبل یادش نمیاد. جانی بلند میشه و میره خونه. تا مدتی متوجه گم شدن رکسان نمیشه. تا اینکه بالاخره یکی از کارکنان میاد بهش میگه که رکسان برای اجراش نرفته و نمیتونم پیداش کنم. جانی که از بقیه پرس و جو میکنه، میفهمه که نزدیکای صبح، یه مرد موفرفری داشته اونورا چرخ میزده. جانی یاد کرلی میفته و اینکه دیشب اون آخرین کسیه که یادش میاد باهاش حرف زده. چیزی به غروب نمونده و جانی آماده میشه که با هیبت گوست رایدر بره بیرون که رکسان رو پیدا کنه. در همین حال کرلی یا همون کرش، رکسان رو گذاشته روی محراب و داره با یه مراسم خیلی دقیق و مجلل، قربونیش میکنه. با شروع مراسم و پیدا شدن سر و کلهی مفیستو، چهره واقعی کرش هم دوباره خودشو نشون میده. کرش یه نیزه طلسم شده رو برمیداره که فرو کنه تو قلب دخترش. همون لحظه گوست رایدر پیداش میشه و همه چی رو به هم میریزه. رکسان چشماشو باز میکنه و میبینه که پدرش با گوست رایدر در حال جنگیدنه و یه موجود سرخ رنگ و شاخدار یا همون مفیستو داره فریادهای ترسناک میزنه.
جانی به سمت رکسان میره و فراریش میده. بعدش سعی میکنه با پدرخوندش حرف بزنه و بهش بفهمونه که مفیستو تسخیرش کرده و عمرا که به قولش عمل نمیکنه و اینکه کرش نمیتونه زندگی قبلیش رو داشته باشه و با این معاملهای هم کرده، دیگه دور بهشت رو هم باید خط بکشه. این میون که جانی و کرش دارن باهم بحث میکنن، مفیستو شدیدا حوصلهش سر رفته و واسه همینم، یکی از ملازمانش که یه اژدهای چند سر و دم بوده احضار میکنه و میندازه به جون اون دو نفر. خودشم میره که به وقتش بیاد اجسادو با کاردک جمع کنه. کرش و گوست رایدر با هم با اون اژدهای چغر بد بدن میجنگن. رفتن مفیستو و حالا جنگیدن در کنار گوست رایدر، کرشو کم کم سر عقل میاره. کرش یادش میاد که داشته دخترش قربانی میکرده و شروع میکنه به ننه من غریبم بازی. گوست رایدر اعصاب کرش رو دیگه نداشته یه تشر بهش میزنه که آقا خودتو جمع کن تا هممونو به کشتن ندادی. کرش شدیدا تحت تاثیر تشر جانی قرار میگیره و ازش میخواد که بره و رکسان رو هم با خودش ببره. یکم تعارف و اینا میکنن تا بالاخره گوست رایدر قبول میکنه که بره و جون رکسان رو نجات بده. منطقی هم بوده دیگه، کرش که اصن زنده نبوده.
خلاصه اژدهای شیطانی داشته هر چی بوده نابود میکرده. کرشم شروع میکنه به خوندن یک سری ورد که کل ساختمون رو داشته میاورده پایین. اژدها فریاد میزنه، کرش فریاد میزنه، ستونا میاد پایین، همه جا پر از دود میشه، اصلا یه وضعی. گوست رایدر که سریع از ساختمان خارج شده بوده رکسان رو پیدا میکنه و میندازتش ترک موتور. رکسان خیلی گیجتر از این حرفاست و تو همون مرحلهی اول گیر کرده بوده. یعنی زنده موندن پدرش. باورش نمیشد که پدر مردهش رو دیده. گوست رایدر البته اهمیتی نمیده و با یک سرعت فضایی، جوری که کلا موتورشو تبدیل به یک گلوله بزرگ و آتشین میکنه، از اونجا دورتر و دورتر میشه. صب میشه. شعلههای جمجمهی گوست رایدر دوباره محو میشن و حالا جانی، با صورت واقعیش، کنار عشق زندگیش خوابیده. جانی دیگه میفهمه تا وقتی رکسان هست، نه مفیستو و نه ارواح انتقام و زاراتوس نمیتونن کامل تسخیرش کنن. هرچی جانی بتونه گوست رایدر وجودش رو از اعمال شیطانی دورتر و دورتر کنه، دشمن سرسختتری هم برای مفیستو خواهد بود. جانی تصمیم میگیره که جنگ با گوست رایدر وجودش رو نبازه و خودش رو برای مبارزه با جرم، جنایت و کثافت آدما آماده کنه. درواقع شیطانی بشه که از هزار تا مامور قانون و ابرقهرمان نقابدار هم ترسناکتره.
داستانی که تعریف کردم ماجرای اولین گوست رایدری که گری و دوستاش نوشتن و طراحی کردن. ولی میزبان این شخصیت بارها عوض شده. یعنی جانی بلیز شاید اولین کسی بود که ارواح پلید رو با خودش حمل کرد ولی آخریش نبوده. اسم گوست رایدرا به ترتیب ایناییه که میگم. جانی بلیز، نوبل کیل، دنی کیج، انهاندرو جونز، رابی ریس. اینا هر کدومشون یه نسبت خونی با هم دارن. مثلا نوبل کیل همون جد مادر جانیه که یه زمانی مفیستو گیرش انداخته بود. یا دنی، برادر جانیه. که جانی فکر میکرده همراه با مادرش مرده. همهی شخصیتها برای خودشون محبوب بودن و هنوزم هستن. البته به دلایل نامعلوم گوست رایدر و داستانش خیلی تو تلویزیون و سینما نتونستن جلوه کنن. این اواخر گوست رایدری که اسم میزبانش رابی بود تو سریال Agents of S.H.I.E.L.D. یه چند باری خودشو نشون داد. ولی دیگه تو تلویزیون خبری ازش نبوده و نیست. دو تا فیلم ازش ساختن با بازی نیکلاس کیج تو نقش جانی، که خب واقعا خوب نیست و گوست رایدر بیچاره خیلی حیف شده. فیلما تو سال 2007 و 2011 اکران شدن و بعدشم اعلام کردن که دیگه ادامه نمیدن. یه زمزمههاییام از پیدا شدن گوست رایدر تو دنیای سینمایی مارول گاهی شنیده میشه ولی فعلا خبر تایید شدهای وجود نداره. خب حالا میخوام برم سراغ اون جزییاتی که اول اپیزود گفتم بعدا میگم. جزییاتی در مورد دعوایی که سر حق امتیاز این شخصیت یه چند سالی بین مارول و گری در جریان بود.
سال 2007 بعد از اکران اولین فیلم گوست رایدر، گری فردریک همون نویسندهی گوست رایدر از مارول برای دزدیدن حق امتیاز شخصیت و حذف خودش از کار، شکایت میکنه. مارول اعلام میکنه که گری اون موقع جزو نویسندههای پروژهای بوده. یعنی جزو کسایی که اگه کار میکردن و تایید میشدن بهشون پول میدادن و در نهایت خودشون مستقلا در استخدام مارول نبودن. قضیه ولی جدیتر میشه. مارول قصد داشته یه فیلم دومی بسازه و از یه سال به بعد هم، که دیگه همون نیمچه قرارداد گریم تموم میشده، مارول میتونسته اسم گری رو حتی تو کتابا هم نیاره. از طرفی مارول عقیده داشته که مهمترین وجه شخصیت که میشه جمجمهی شعلهورش ایدهی گرافیست بوده نه خود گری. اینجوری میشه که دادگاه سالها ادامه پیدا میکنه و هر سه نفری که چهل سال قبل، تو خلق گوست رایدر دخیل بودن، یکی یکی برای شهادت دادن میان. گری که خب شاکی بوده و میگفته همهی ابعاد شخصیت مال خودش بوده ولی روی و مارک با اینکه هر دو موافق بودن که ایده مال گری بوده، هیچ کدومشون نمیتونستن با اطمینان بگن که ظاهر شخصیت هم گری تعیین کرده بوده.
اون جمجمهی سوزان بارزترین و بکرترین بعد شخصیت بود و برای همینم سرش بحث بود. دوستای دیگه گری میان و میگن که گری خیلی سال قبل از نوشتن کتاب، هویت ظاهری شخصیتش رو از یکی از دوستای موسرخ قدیمیش برداشته بود. یه موتورسوار هیپی که سرتاپا چرم میپوشیده. همون که اول اپیزود بهتون گفتم. ولی کسی یادش نبوده که گری گفته باشه مثلا عه، این انگار آتیش رو سرشه. از اونجایی که گری تو جلسهی اول طراحی نبود، اگه یادتون باشه؛ روی و مارک هم مطمئن نبودن که چطور به شعلههای روی سر جانی رسیدن.
خلاصه دادگاه چند سالی ادامه پیدا میکنه ولی در نهایت به ضرر گری تموم میشه. قراردادی که مارول از گری داشت محکمتر از این حرفا بود و نمیشد به راحتی انکارش کرد. اسم گری البته برای همیشه رو کتابها باقی میمونه و مارول قبول میکنه. ولی گری دیگه نمیتونسته به طور مستقل، کتاب یا کارت یا مثلا مجسمهای چیزی با طرح گوست رایدر بفروشه و این حق کامل متعلق به مارول باقی میمونه. تازه به خاطر خسارتهایی که با این شکایت به مارول تحمیل کرده بود یه جریمهی نقدی کوچیکم میشه. پس ماجرا این شد که گوست رایدر متعلق به مارول و با اسم گری باقی میمونه. گریم خودش تو سال فوت میکنه و این پرونده 2018 فوت میکنه و این پرونده برای همیشه بسته میشه.
ورود گوست رایدر به دنیای کامیک، عناصری را وارد این داستانها کرد که قبلا چندان بهشون توجه نمیشد. خرده فرهنگهای مثل گروههای موتورسوار آمریکایی که همیشه وجود داشتن و دارن. گروهی که به خاطر تبلیغاتی که در موردشون میشه، بیشتر به شکل یک جامعهی شورشی و افسارگسیخته تصور میشن. واقعیت اینه که درجهی آزادی، خاص بودن و همچنین ماجراجوییاشون تو سطح بالاتری از خرده فرهنگهای دیگه قرار گرفته و همین باعث تمایزشون میشه. علاوه بر این، تصویر عجیب و سحرآمیز عمدتا مردا و کمی هم زنای چرمپوش با موهای بلندی که تو باد رها میشه، اونم وقتی با سرعت زیاد رو موتورهای غولآساشون گاز میدن، خودش بخش سینمایی و سرگرمی ماجرارو به راحتی به دوش میکشه و شاید تو صنعت سینما مخصوصا، خیلی لازم نباشه لایههای درونی عقاید این افراد رو هم کنکاش کرد. دومین عنصر منحصر به فردی که گوست رایدر رفت سراغش، معامله با شیطان و فروختن روح بود روایتی که علاوه بر بعد مذهبی، ژانر وحشت جالبی را به تصویر میکشه که برای خیلیها تخیلی هم نبوده.
تاریخچهی جادوگری و معامله با اهریمن دیگه فقط مربوط به آمریکا و یک فرهنگ خاص نبوده و نیست. بلکه یکی از ماندگارترین روایتهای ادبی هم به طور اختصاصی، مربوط به معامله با شیطان و تسلیم کردن روح به تاریکیه. نمایشنامهی آلمانی و مربوط به قرن شونزدهم، که تو اون دکتر فاستوس، روحش رو به مفیستو یا شیطان میفروشه و در مقابلش دانش و علم لایتناهی رو به دست میاره. تو همهی این داستانا که حتی به سریال سیمپسونا هم میرسه، در نهایت ثابت میشه که ارزش روح در برابر چیزی که به دست میاد خیلی بیشتره و این انسانه که همیشه بازندهی این بده بستون ترسناکه. چون روح که همیشه یکی از کالاهای ثابت این تجارت محسوب میشه، از نظر مذهب و فلسفه، جنبهی غیر مادی و جوهر وجودی انسانه. که به هر فردی به طور اختصاصی هدیه داده شده. روح نامیراس و به همین دلیلم فروختنش بیمعنی و سرتاسر ضرر محسوب میشه.
به هر حال این روایت چه در مورد دکتر فاستوس باشه، چه گوست رایدر و هومر سیمپسون، یه بعد تاریخی مذهبی ترسناکی داره، که معمولا جذاب و مخاطبپسنده. حالا تو داستان جانی یه المان دیگه اضافه میشه. جانی روحشو تسلیم شیطان نمیکنه، ولی همین اقدام تاریکش، یعنی رو انداختن به مفیستو، بعد پلید وجودش رو روشن میکنه. زندگی جانی پر از استعارهست. دو تا قدرت اهریمنی به نمایندگی از بعد تاریک انسانیت، تو وجودش بیدار میشن و اون مجبور برای همیشه، برای حفظ قسمت پاک روح و انسانیتش بجنگه تا بتونه تعادل رو حفظ کنه توی پلیدی غرق نشه. گوست رایدر هیولایی که نمیخواد هیولا باشه. ولی با همهی اینا، بدون استفاده از نیمهی تاریک وجودشم، نمیتونه اهریمن رو شکست بده و از دیگران در مقابلش محافظت کنه. اگه بخوایم درونمایه داستان رو بیشتر بشکافیم، گوست رایدر در واقع دو تا کشمکش داره؛ یکی با خودش، یکی دیگه هم با دشمناش.
ولی جنگ درونی مهمترین چالشیه که داره. چون اگه شکست بخوره به راحتی میتونه هویت انسانیش رو از دست بده. چالشی که گوست رایدر ترسناک رو ترحم برانگیز هم میکنه. فرقیم نمیکنه که جانی بلیز باشه، دنی باشه، یا هر کدوم از اونای دیگه. داستان کلا همیشه همین بوده. اینکه این شخصیت برای هر قدمش باید حواسش باشه که زیادهروی نکنه، یه اضطراب همیشگی برای خودش و مخاطب ایجاد میکنه. که با اون ظاهر بینهایت جذاب و جمجمه آتشینش، دیگه واقعا چیزی برای جلب توجه مخاطب کم نمیذاره.
کاری از : فائقه تبریزی و بردیا برجستهنژاد
لوگو و کاور: نسرین شمس
طراحی وبسایت: نیما رحیمیها
موزیک:
Avengers: Alan Silvestri- Bryan Tyler
Avenged Sevenfold; Hail To The King (Deluxe Edition) - Ghost B.C.; Infestissumam - AC/DC: Back In Black – AC/DC: Highway to Hell – Megadeth: Rust In Peace - Ghost Rider Sound Track (2007) - Sons of Anarchy Sound Track (TV Series 2008-2014)
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
واچمن
مطلبی دیگر از این انتشارات
سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
واندروومن