روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
سوئیت توث
سلام، چیزی که میشنوین قسمت بیست و سوم پادکست هیرولیکه که در آبان ماه هزار و چهارصد ضبط میشه. هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانها و کتابهای مصوره. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم.
اپیزود بیست و سوم هیرولیک در مورد یه کمیک نسبتا جدید و مربوط به انتشارات دیسیه. کمیکی به نام سوییتتوث (sweet tooth).
چند ماه پیش نتفلیکس یه سریال با همین نام پخش کرد که سریال فوقالعادهای هم بود. فصل اولش تموم شد و فصل دومش در حال پیش تولیده فکر کنم. رابرت داونی جونیور یعنی همون آیرونمن عزیز و همسرش سوزان داونی هم جزو تهیهکنندههاشن.
سریال از روی یه کمیک آخرالزمانی ساخته شده ولی خب با تفاوتهای خیلی زیاد که مهمترینش تلطیف کردن فضای کمیکه. یعنی سریال نسبت به کتاب خیلی مهربونتر و چجوری بگم روشنتره.
من بعد از دیدن سریال کمیک رو خوندم و باید بگم که با اینکه سریال عالیه ولی قابل مقایسه با کتابش نیست. خب مسلما من میخوام کتاب رو تعریف کنم ولی چون مثل همیشه داستان رو خیلی خلاصه روایت میکنم، توصیه میکنم که کتاب رو دانلود کنید و بخونین.
خب چند تا نکته مهم. اولیش این که با شنیدن این اپیزود سریال براتون اسپویل نمیشه، گرچه من میخوام کامل داستان رو تعریف کنم و سریال هنوز نصف کتابم پیش نرفته ولی انقدر با هم فرق دارند که واقعا فکر نمیکنم اسپویل خاصی اتفاق بیفته.
حدس من اینه که سریال سه چهار فصل طول بکشه و تو همین یه فصل هم کلی شخصیت و داستان جدید فارغ از کتاب خلق کردند که کلا سیر داستان عوض شده.
فکر میکنم چهار تا از شخصیتهای نسبتا اصلی کتاب رو حذف کردن ولی همونایی که موندن هم داستانشون فرق داره، پس بازم تاکید میکنم که نگران اسپویل شدن نباشین.
نکتهی دوم اینکه به نظر من بچهها میتونن این اپیزود رو گوش بدن ولی پیشنهاد میکنم که بزرگترا هم پیششون باشن. هم غمگینه و هم ماهیت خشنی داره ولی در نهایت فکر نمیکنم که مشکلی باشه. به هر حال این رو میسپارم به پدرمادرا.
نکتهی که سوم هم اینکه سوییت توث که معنی لغویش میشه دندون شیرین به کسی گفته میشه که شیرینی و شکلات خیلی دوست داره. مثلا بهش میگن دندونات خراب میشه انقدر شیرینی میخوری سوییت توث، یه همچین چیزی.
یه اصطلاح انگلیسیه که خب ما معادلش رو تو فارسی نداریم و شخصیت اصلی کتاب گاهی به همین اسم صدا زده میشه. اسم کتابم که اصلا همینه.
من خیلی فکر کردم که چی به جاش بگم، رسیدم به کلمهی قندون. دیدین بچهها قند دوست دارن و بزرگا بهش میگن نخور دندونات خراب میشه و از این حرفا. منم فکر کردم که قندون میتونه منظور رو برسونه.
ولی تاکید میکنم و باز هم تاکید میکنم که اصلا و ابدا قندون ترجمهی سوییت توث نیست و من بیشتر به خاطر راحتی خودم این کلمه رو انتخاب کردم. هیچ ادعایی هم که وای چه فکر یکری کردم ندارم. حالا با داستان پیش میریم و امیدوارم که گوشاتون به قندون عادت کنه.
و آخرین نکته. اول بگم که مجبور شدم که این نکتهی آخر رو دوباره ضبط کنم برای همین هم صدام فرق داره. حالا چرا انقدر صدام فرق داره. چون دارم با کرونا ضبط میکنم.
اصلا دلیلی که این اپیزود دیر شد اینه که ضبط کردم ولی فرداش کرونا گرفتم و دیگه تا دو هفته همه چی تعطیل شد. حالا برام کامنت بذارید بگید که کدوم صدام رو بیشتر دوست دارید.
به نظر خودم صدام باحال شده ولی خب نفس ندارم دیگه. خوبم البته نگران نباشید. فکر کنم که وقتی شما دارین گوش میدین خدا رو شکر دیگه تموم شده.
خب من دو تا مهمون خیلی عزیز دارم تو این اپیزود که قراره تو روایت داستان کمکم کنن. دوتا دوبلور و گویندهی خیلی حرفهای که به افتخار دادن و دعوتم رو قبول کردن.
آقای مهدی فضلی عزیز و آقای بهزاد الماسی که قبلا هم صداشون رو تو اپیزود بیستم شنیدین. اپیزود از جهنم. از هر دوشون تشکر میکنم و امیدوارم که شما هم از حضورشون و روایت متفاوت این قسمت لذت ببرین.
من فائقه تبریزی هستم و با کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این بیست و سومین قسمت از پادکست هیرولیک.
نویسنده و طراح کتاب مصور سوییت توث یه مرد جوون کاناداییه به نام جف لمیر. جف سال 1976 و تو روستایی به نام اسکس کانادا به دنیا اومد.
جف عاشق هنر و کتابهای علمی تخیلی بود. مثل خیلی از نویسندههای دیگهای که تو هیرولیک در موردشون حرف زدیم با شخصیتها و داستانهای دنیای کتاب و سینما بزرگ شد.
با اینکه کشاورزی شغل خانوادگی و زادگاهی جف بود ولی اون تصمیم گرفت که راه رو خودش بره و وارد مدرسهی سینما شد. البته نتونست اونجا دووم بیاره.
جف شخصیت مستقلی داشت. نمیتونست خیلی با آدمای دیگه کنار بیاد و دوست داشت خودش همهی کاراش رو انجام بده. مدرسهی سینما خیلی زود جف رو با این واقعیت روبرو کرد که احتمالا قرار نیست هنری که اون دلش میخواد خلق بشه.
برای همین هم مدرسه رو گذاشت کنار و تصمیم گرفت کاری رو شروع کنه که از اول تا آخرش ایدهی خودش باشه. موفق هم شد.
اولین باری که جف و هنرش مورد توجه دنیای بیرون از زادگاهش قرار گرفتن، وقتی بود که تو سن بیست و نه سالگی و با سرمایهی خودش کتاب مصوری رو چاپ کرد به اسم لاست داگز (lost dogs)، سگهای گمشده.
یه کتاب سیاه و سفید خیلی خشن با داستانی جنایی و فوقالعاده. داستان درمورد مردی بود که با دختر و همسرش به یه شهر جدید میرن. چیزی نمیگذره که دختر کشته میشه و همسرم دزدیده میشه.
تلاش مرد برای پیدا کردن همسرش توی شهر خشن و غریبه ماجرای اولین کتابیه که زندگی جفل لمیر رو به عنوان یه نویسنده و تصویرگر تغییر داد. جف خیلی زود مورد توجه یک انتشارات مستقل و بزرگ به نام تاپ شف قرار گرفت و با اونا قراردار بست.
تاپ شف انتشارات خیلی خاصیه و کتابهای مصور نویسندههای معروفی رو هم چاپ کرده، مثل آن مور. جف حالا یه موقعیت بزرگ به دست آورده بود و هدرش هم نداد.
یه سهگانهی فوقالعاده موفق به نام اسکس کانتی اونجا نوشت و کلی هم جایزه گرفت. جف دیگه یه نویسنده معروف شده بود و تونسته بود با دو تا کتاب و کلی جایزه خودش رو به عنوان یک هنرمند فوق العاده معرفی کنه. اینکه خودش تصویرگر کتاباشم بود، خیلی جذابترش میکرد.
بعد از این موفقیتها بود که انتشارات دیسی و مارول اومدن سراغ جف و اون رو وارد دنیای ابرقهرمانی خودشون کردن.
اولین کمیکی که جف برای دیسی نوشت اسمش نوبادی (no body) بود که داستان اون هم یکم ترسناک و روانیطور بود. کلا جف سبک خاصی داره. داستاناش معمولا دارک مرموزن.حتی با دیدن صفحات اول کتاباش و تصویراش هم همین حس بهتون القا میشه.
بگذریم دومین کتاب تو انتشارات دیسی میشه سری چهل جلدی سوییت توث که از سال 2009 تا 2013 منتشر شد و قراره داستانش رو با هم بشنویم.
بعد از سوییت توث، جف وارد داستانهای ابرقهرمانی دیسی هم شد. مثل اتم، سوپربوی و تینتایتان و ارو و خیلیای دیگه. بعدم رفت مارول و اونجا هم داستانهایی از هاکای، ایکس من و اینا نوشت.
ولی من به اونا کاری ندارم فقط خواستم بگم که این کارا رو هم کرده. برگردیم سر سوییت توث. ایدهی کتاب و شخصیت سوییت توث وقتی به ذهن جف رسید که تازه پدر شده بود.
یه پسر به اسم گاس. ترس به وجود آوردن و بزرگ کردن یک موجود زنده به این دنیا و نامشخص بودن آیندهای که در انتظارشه، الهامبخش داستان سوییت توث شد.
جف تو ذهنش و تو طراحیاش، پسر خودش رو تصور میکرد که قراره تو یه دنیای بزرگ و عجیب و غریب رشد کنه بدون اینکه به جواب سوالاش برسه.
قراره با قلدرها سر و کله بزنه، شکست عشقی بخوره، مرگ پدر و مادرش رو تجربه کنه و شاید هزاران هزار اتفاق دیگهای که هیچ پدر و مادر نمیتونن به بچهشون بگن که برای تو اتفاق نمیفته و نمیتونن در مقابلشون ازش مراقبت کنن.
جف از به دنیا اومدن پسرش هیجانزده و خوشحال بود ولی ترسها و سوالای خودش رو تبدیل به یک کتاب فوقالعاده کرد که البته خوندنش برای بچهها مناسب نبود. کتابی پر از تاریکی و درد که در نهایت پیامی از امید و گشایش داشت.
جف داستان سوییت توث رو با دوازده جلد شروع کرد و با انتشار ماهیانهی هرکدومشون هم خودش هم دیسی منتظر نشستند تا آمار فروش بیاد بیرون و ببینن که میخوان ادامه بدن یا نه که خوب فروش بالای کتاب واقعا دور از انتظار نبود با توجه به سابقهی جف.
پس سوییت توث و داستان قهرمان کوچولوش به نام گاس، تا سال 2013 و تو چهل جلد ادامه پیدا کرد. گفتم قهرمان داستان پسر ده سالهای به نام گاس.
یه پسر نیمهانسان و نیمهحیوان که روی زمینی زندگی میکنه که یه قیامت یا آرماگدون رو از سر گذرونده. منظورم چیه؟
فیلم مدمکس رو دیدین؟ یه چیزی تو همون مایهها. یا اصلا سریال واکین دد یا بازی لست آف آس. یه اتفاق بزرگ روی زمین افتاده مثل جنگ جهانی اتمی یا بیماری و مثلا ویروسی ناشناخته، خیلیا مردن و همه چیز نابود شده.
انسانهای باقی مونده هم تا وقتی بمیرن دارن برای بقا میجنگن. شرایط زمین مثل عصر حجر شده. قانونی وجود نداره، آدما قبیلهای و گروهی زندگی میکنن. شکار میکنن، تو جنگل زندگی میکنن.
اصلا دیگه شهری وجود نداره. اگه شهری هم باشه یه کلنیهای کوچیکیه که خود مردم به وجود آوردن. در واقع تمدن و زندگی مدرن نابود شده. به همچین دنیایی میگن پست آپوکالیپس که تو فارسی بهش میگیم پسارستاخیزی.
حالا تو داستان سوییت توث یه مریضی باعث این نابودی بشریت و پسارستاخیزی شده، یه بیماری فوقالعاده مسری که تبدیل به ترسناکترین و مرگبارترین پاندمیای میشه که جهان به خودش دیده و تقریبا همه رو میکشه.
هیچ وسیلهی ارتباطی هم باقی نمیمونه که آدمایی که هنوز نمردن بفهمن که تو بقیهی دنیا چهخبره. دیگه نه اینترنتی هست، نه تلفنی، نه شهری، نه سیستم حکومتی و نه نیروی نظامی، هیچی.
بیماری همچنان هم هست و آدما همچنان دارن میگیرنش و میمیرن اما موضوع فقط این نیست. از لحظهای که این بیماری شروع و تبدیل به یه پاندمی سریع و کشنده شده، دیگه هیچ بچهی انسانی به دنیا نیومده.
یعنی دیگه هر بچهای که به دنیا میاد نیمه انسان و نیمهحیوانه. فرقی نمیکنه که بارداری کی اتفاق افتاده باشه، قبل شیوع یا بعد از اون. مهم نیست. بچه به هر حال دورگه به دنیا میاد.
تو کتاب و سریال بهشون میگن هیبرید، بچههای هیبریدی که من میگم همون دورگه. پس بچهها دورگه به دنیا میان و اینکه یه رگشون هم چه حیوونی باشه کاملا رندومه.
میتونه نیمه انسان نیمه خوک باشه، نیمه انسان نیمه سنجاب باشه، بیشتر انسان باشه تا سنجاب یا بیشتر سنجاب باشه دستاش مثل انسان باشه. حالا اینش مهم نیست، چیزی که مهمه اینه که بدونیم بچهها دیگه دورگه به دنیا میان.
پس در واقع بشر نه تنها داره از بیماری میمیره، بلکه داره منقرض میشه. یعنی انسان خالصی دیگه به دنیا نمیاد پس انسان به عنوان یه گونه داره منقرض میشه.
ما قراره تو این چهل جلدی که از دل این ترسها و امیدها بیرون اومده سفر قهرمانی گاس که یه دو رگهی گوزن و انسانه رو بشنویم که سعی میکنه تو این زمین نابود شده به جواب سوالاتش برسه و یه جایی هم برای زندگی پیدا کنه.
اینایی که گفتم رو تو داستان با جزئیات تعریف میکنم. فقط خواستم دستتون بیاد که چه خبره. زمین، یه زمین بعد از آخرالزمانه. بیماری مسری مرگباری وجود داره که هنوز درمان نشده. تمدنی وجود نداره و سالهاست که بچهی انسانی به دنیا نیومده.
برق نیست، آب نیست، اینترنت نیست. همه جا پر از گروههای دسته جمعی و تپههای سوختهی جسده چون سرعت مرگ و میر بیشتر از کنترل بشریت بوده.
اوناییم که موندن و هنوز مریض نشدن به زودی مریض میشن. در واقع مصونیتی وجود نداره. دیر یا زود همه مبتلا میشن. کلا یادتون باشه که در عرض یک ماه دنیا سقوط کرده.
من سعی کردم که خیلی به نحوهی روایت و خط زمانی کتاب دست نزنم ولی یه جاهایی مجبور شدم تغییرش بدم که تو فایل صوتی گیج کننده نباشه. بازم بگم که خیلی خلاصهست خیلی. خب بریم با هم داستان شگفتانگیز گاس کوچولو که گاهی وقتا قندونم صداش میکنن رو بشنویم.
هر شب خوابش رو میبینم، خواب یه مرد گندهبک که با چشمای سردش بهم خیره شده. من فرار میکنم، میدوم تندتر از همیشه. پشت سرم آتیش جهنمه و چیزای خیلی خیلی بد.
گندهبکم هست، تعقیبم میکنه. مهم نیست چقدر سریع بدوم اون بهم نزدیک و نزدیکتر میشه. بعضی وقتا که نصف شب از خواب میپرم صدای پدرم رو میشنوم که داره با خدا حرف میزنه. صدای گریهش هم میشنوم.
زمزمه میکنه و فکر میکنه من نمیشنوم ولی من گوشهای تیزی دارم. پدرم رابطهی خوبی با خدا داره، میگه خدا اجازه میده اون با مادرم حرف بزنه. پدر میگه من شبیه مادرمم، البته اون شاخ نداشته.
من مادر رو ندیدم، من… من تا حالا غیر از پدر هیچ کس دیگهای رو ندیدم. پدر میگه که بعد از یه اتفاق بزرگ خدا تصمیم گرفت بچههای خاص به این دنیا بیاره. واسه همینه که من شاخ دارم و گوشام خیلی تیزه.
پدر میگه همه مردن و فقط ما موندیم. میگه بیرون از این کلبه و درختا فقط آتیش جهنم مونده و ما نباید بریم بیرون. میگه ما تو این جنگل جامون امنه و نباید ازش خارج بشیم.
نباید پامون رو بذاریم اونور حصار. جایی که جنگ تموم میشه، میگه درختا باعث میشن ما تو آتیش نسوزیم. میگه باید تا آخر عمرمون اینجا بمونیم و وقتی مردم میریم بهشت، پیش مامان.
این چیزیه که پدر میگه اما راستش من گاهی تا ته جنگل رفتم و اونور حصار رو دیدم. آتیشی نبود فقط برف بود و یه سری خط روی زمین و چندتا درخت شکسته. خبری از جهنم نبود.
وسط یه جنگل بزرگ و تاریک، تو یه کلبه چوبی کوچیک، یه میز دو نفره دستساز هست که گاس و پدرش دورش نشستن و دارن غذا میخورن.
گاس یه پسر حدودا ده سالهست. بدنش فرقی با بدن انسان نداره ولی این صورتشه که همه چی رو لو میده. صورتش و شاخهای گوزنیش.
گاس گوشهای پشمالو و کوچیکی داره، مثل گوشهای یه آهو. دماغشم یه کوچولو پشمالوئه. کلا انگار پوزه داره. روی سرش و بین موهای طلایی و قشنگش دوتا شاخ قهوهای داره که چند تا شاخه شدن. مثل یه گوزن کوچولو.
خیلی بزرگ نیستن ولی خیلی زیبا و فوقالعادهان. گاس پدیدهی قشنگیه. لباس چارخونهی قرمز و مشکی میپوشه و شلوار جین پاش میکنه.
پدر گاس یه مرد حدود چهل سالهست. لاغره و پیرتر از سنش به نظر میاد. مرد ساکت و عجیبیه. گاس و پدرش سالهاست که تو همین کلبه زندگی میکنن.
همینجا بیدار میشن، تو جنگل غذا پیدا میکنن و با همون آشپزی میکنن. شبا هم رو تخت دو طبقهشون میخوابن. گاس طبقهی بالا و پدر طبقهی پایین.
اما امشب با همیشه فرق داره، پدر خیلی ساکته و گاهی سرفه میکنه. گاس قطرههای خونی که با هر سرفه از دهن پدرش بیرون میاد رو میبینه. اون همهش میگه حالش خوبه ولی گاس میدونه که این عادی نیست.
پدر دیگه روزا هم روی تختش میمونه و دعا میخونه. گاس تنهاتر شده، برف همهی جنگل رو سفید کرده و گاس کاری جز راه رفتن تو برفا نداره.
گاهی با تیر و کمان سنگیش به درختا حمله میکنه ولی امروز حوصلهی اونم نداره. داره بین برفا راه میره که متوجه یه چیزی میشه. یه چیزی شبیه به یه تیکه چوب کوچیک ولی قرمز و روش نوشته ترد.
گاس برش میداره، به نظر کاغذی میاد و گاس پارهش میکنه ولی تو کاغذ یه مکعب قهوهای و خوشبوئه. گاس اون رو تو دهنش میذاره و مزهی شیرینش تا اعماق وجودش رو پر از لذت میکنه.
گاس به سرعت بر میگرده خونه که کشف جدیدش رو به پدر نشون بده اما پدر با دیدن شکلات تو دستای گاس رنگش میپره و شروع میکنه به لرزیدن. به سمت گاس میره و با عصبانیت زیادی شکلات رو ازش میگیره.
این رو از کجا آوردی؟ با توام. از کی گرفتی کی این رو بهت داده؟ فریاد پر از ترس و لرز پدر اشک گاس رو درمیاره. گاس خیلی آروم جواب میده که اون رو از تو جنگل پیدا کرده. میگه هیچکس رو ندیده قول میده.
اشکای گاس دل پدر رو میسوزونه، پدرم گریهش میگیره و میگه گاس تو خیلی باید مراقب باشی، چندبار بهت گفتم که آدمای بدی اون بیرونن که میخوان اذیتت کنن. من دیگه زمان زیادی ندارم، تو باید تنهایی از پس خودت بربیای.
پدر صورت اشکآلود گاس رو توی دستاش میگیره و ادامه میده، گاس از این به بعد هر چیزی که تو جنگل دیدی فقط فرار کن، همونجوری که یادت دادم. قول بده.
گاس قول میده، نمیدونه چرا، نمیدونه پدرش از چی میترسه. پدرش مریضه و تنها چیزی که گاس خوب میدونه این که قراره به زودی تنها بشه.
اون شب باز اومد به خوابم. گندهبک با چشمای سردش بهم خیره شد اما این بار منم بهش خیره شد. اما این بار منم بهش خیره شدم. گاس… گاس…
گاس با شنیدن اسم خودش از خواب میپره. پدرش رو تخت پایینی خوابیده و داره زیر لب صداش میکنه. چند ثانیه بیشتر نمیگذره که گاس میره بالای سرش ولی پدر دیگه ساکت شده. دیگه نفسم نمیکشه.
گاس صداش میکنه ولی پدر داره با چشمای زرد رنگش بهش نگاه میکنه و حتی پلکم نمیزنه. بالشت پدر از خون سرفههاش قرمز شده.
پدر بعد از اون شب دیگه با خدا حرف نزد. اصلا دیگه حرف نزد. دیگه انجیل نخوند. دیگه کنار آتش نشست. دیگه داستان روزهای قبل از به دنیا اومدن من رو نگفت. قبل از اینکه همه مریض بشن.
دیگه من رو به جنگل نبرد و بهم چیزای جدید یاد نداد. هوا گرم میشد، برفها آب میشدن، پدرمم آب میشد. روی همون تخت انقدر آب شد که دیگه چیزی ازش نموند غیر از چند تا استخون.
دیگه فقط من موندم. من پدر رو گذاشتم زیر خاک کنار مادرم. اونم زیر خاکه. شب بود یه صدایی شنیدم. یه گوزن بزرگ و قهوهای اومد کنارم. مثل من بود، شاخ داشت.
گاس به چشمای گوزن خیره شده که یهو یه صدایی بلند میاد بعد صورتش پر از خون میشه. یکی به گوزن شلیک کرده و خونش همه جا پخش شده.
گاس میترسه، صدای حرف زدن میشنوه، فرار میکنه و پشت یکی از درختها قایم میشه. دو تا شکارچی رو میبینه که میان بالای سر گوزن وایمیسن. دارن با هم حرف میزنن.
یکیشون میگه مطمئنه یه دو رگه اینجاست. میگه هرچی شکلات تو برفا جاساز کرده بوده خورده شده. میگه یه نیمهگوزن رو دیده که داشته همه رو میخورده. گاس میترسه و تیرکمون سنگیش رو در میاره و بهشون سنگ میزنه.
دو تا شکارچی برمیگردن و گاس رو میبینن که داره از لای درختا فرار میکنه. میفتن دنبالش، اسلحه دارن و بهش شلیک میکنند. گاس هول میشه و روی زمین میافته. حالا هر دو بالای سر گاس وایسادن.
گاس روی زمین افتاده و اون دو تا شکارچی با اسلحههای بزرگشون بهش خیره شدن و پوزخند میزنن. اولی به دومی میگه تو تا حالا دو رگه آدم گوزن دیده بودی؟ اونم به این گندگی.
دومی خم میشه و شاخهای گاس رو لمس میکنه و جواب میده این با بقیه فرق داره. لباساش رو ببین. گاس هنوز یه پیراهن مردونهی چارخونهی قرمز و مشکی پوشیده با یه شلوار جین.
اولی با خنده حرف دومی رو تایید میکنه و میگه شرط میبندم بابتش کلی پول بهمون بدن. شکارچی تا میاد حرفشو تموم کنه یه گلوله تو سرش خالی میشه و مغزش از هم میپاشه.
گاس خشکش میزنه، اون یکی شکارچی برمیگرده و سعی میکنه ضارب رو پیدا کنه که یه مرد قد بلند و تنومند رو میبینه که داره از لای درختان بیرون میاد و بهشون نزدیک میشه.
مرد گندهبکی که چشمهای سردی داره. شکارچی با ترس و لرز اسم خدا رو به زبون میاره، گندهبک پوزخند میزنه و میگه خدایی وجود نداره.
شکارچی به گندهبک التماس میکنه. میگه اصلا دورگه رو نمیخواد، برش دار واسه خودت، جایزهش هم واسه خودت. گندهبک اهمیتی نمیده و وقتی مطمئن میشه که کس دیگهای باهاش نیست کارش رو تموم میکنه ولی گاس دیگه فرار کرده.
گندهبک به دور و برش نگاه میکنه و سعی میکنه دنبال رد پای دورگهی عجیبی بگرده که پیراهن چارخونه قرمز و مشکی میپوشه. گنده بک یه مرد تقریبا پنجاه سالهست، سفید پوسته و چشمهای آبی داره.
قیافهش زمخت و بداخلاقه، عضلههاش بزرگن و به نظر موجود شکستناپذیری میاد. گاس زیر تخت دو طبقهش قایم شده، خودش رو جمع کرده و داره از ترس میلرزه.
گاس چشمای مرد گنده بک رو یادشه، هر شب کابوسش رو میبینه. پدرش بهش گفته بود که بیرون از جنگل همه چی بد و ترسناکه اما حالا چیزای بد اومدن بین درختها و گاس نمیدونه باید چیکار کنه. حتی کابوسشم زنده شده و اومده لای درختا، تو جنگل.
در کلبه به شدت باز میشه و گنده بک وارد میشه. گنده بک به راحتی و با یه دست از شاخ گاس میگیره و اون رو از زیر تخت بیرون میکشه و میگه نترس پسر من اذیتت نمیکنم. تو ننه بابایی نداری؟
گنده بک گاس رو روی زمین میذاره و به دور و برش نگاه میکنه. گاس از قیافهی گنده بک رو یادشه. یه مرد عضلانی با چشمای سرد که هر شب به خوابش میاد.
گنده بک سوالش رو تکرار میکنه و میگه پدر و مادرت کجان. گاس جواب میده که اونا رفتن بهشت. گنده بک میپرسه که تو چند وقته اینجایی؟ گاس جواب میده همیشه اینجا بودم.
گنده بک ادامه میده تو چند سالته بچه گوزن؟ گاس جواب میده ده سال. گنده بک چند ثانیه سکوت میکنه و ادامه میده این امکان نداره. فقط هفت سال از اون مریضی گذشته. همنوعهای تو بعد از اون مریضی به دنیا اومدن داری، اشتباه میکنی.
تو اسمم داری؟ گاس، اسمم گاسه. خیلی خب گاس اسم من جپرده. الان هم باید راه بیفتیم. اون شکارچیا تنها نیستن اینجا دیگه امن نیست.
گاس جواب میده که پدرش بهش گفته هیچ وقت نباید جنگل رو ترک کنه. گنده بک روی زمین روبروی گاس میشینه و میگه پدرت تا حالا چیزی از پناهگاه بهت گفته؟ پناهگاه دورگهها. اونجا جات امنه، چند روز بیشتر راه نیست. من میبرمت.
گاس قبول نمیکنه و گنده بکم اصرار نمیکنه. خیلی بیتفاوت پشتش رو میکنه و از کلبه خارج میشه. گاس تنها میمونه، وسط کلبهای که دیگه امن نیست. وسط جنگلی که قراره پر از شکارچی بشه.
گاس یهو تصمیمش رو میگیره و شروع به دویدن میکنه. میره تا آخرین نقطه جنگل، پشت حصار و سیمخاردار. مرز بین جنگل و جهنم که گنده بک وایساده و داره اسبش رو آماده میکنه.
گاس پشت سرش وایمیسته و میگه من دیگه نمیخوام تنها باشم. گنده بک یه نگاه به آسمون میکنه و بعد سوار اسبش میشه و میگه خب بپر بالا داره، تاریک میشه. گاس به آرومی پاش رو از مرز جنگل رد میکنه و وارد جاده میشه.
هیچ اتفاقی نمیوفته، هیچ آتیشی نمیسوزنتش، گاس بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه سوار اسب گنده بک میشه. گنده بک رو محکم بغل میکنه و اونا با هم سفرشون رو شروع میکنن.
چند ساعت بعد گنده بک تصمیم میگیره که استراحت کنن. اونا به یه ساختمون نیمه خرابه میرسن، جایی شبیه به پمپ بنزین که حالا متروکه شده. گنده بک آتیش روشن میکنه و هر دو کنارش میشینن. هوا تاریک و سرده.
گنده بک به گاس و شاخههای عجیبش نگاه میکنه و میپرسه ببینم پدرت در مورد اتفاقایی که این بیرون افتاده چی بهت گفته. گاس جواب میده گفت یه روز خدا اومد و بیشتر مردم رو با خودش برد بهشت. گفت اگه ما هم خوب باشیم یه روز میریم بهشت.
گنده بک پوزخند میزنه. صورتش رو نزدیک آتیش میکنه و میگه ببین بچهجون همه مریض شدن. همه شدیدا مریض شدن و مردن. اوناییم که نمردن خیلی زود قرار به درک واصل بشن.
در واقع همهمون قراره بمیریم غیر از شما. شما دو رگهها مریض نمیشین. یه چیزی تو بدنتونه که نمیذاره مریض بشین. واسه همینه که دنبالتونن. برای همینه که باید برسونمت به پناهگاه.
خدا هم هیچ ربطی به این قضیه نداره، پس بهتره هر مزخرفی که تا حالا شنیدی رو فراموش کنی فهمیدی؟ گاس سرش رو تکون میده و میگه بله قربان.
گنده بک یه شکلات از کیفش در میاره و به گاس میده. گاس با ولع زیاد و در عرض چند ثانیه شکلات رو قورت میده. گنده بک خندش میگیره و میگه شیرینی دوست داریا. دندونات خراب میشن قندون کوچولو.
بعد یهو قیافهش سرد میشه و ادامه میده امیدوارم ارزش این همه دردسر رو داشته باشی. جپرد پشتش رو به گاس میکنه و میخوابه. چشمای گاس هم کمکم گرم میشن و بالاخره خوابش میبره.
آفتاب تازه دراومده. آقای جپردبپرد و گاس سوار بر اسب قهوهای رنگ آقای جپردپرد به سمت پناهگاه حرکت میکنن. تو مسیرشون وارد یه شهر متروک میشن تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنن.
همه جا خالی و ساکته. شیشههای خونهها شکستن. دیوارا ریختن. آسمون پر از کرکسه چون روی زمین پر از جنازهست، پر از اسکلت مردمی که یه روزی ساکنین این خونهها و این شهر بودن.
من هیچکس غیر از پدرم رو نمیشناختم. هیچ جایی غیر از جنگل رو ندیده بودم. خونهی ما اونجا بود، پدرم من رو دوست داشت، بهم خوندن و نوشتن یاد داد، بهم یاد داد که چجوری زنده بمونم.
پدرم گفت که من هیچ وقت نباید جنگل رو ترک کنم. گفت اگه این کار رو بکنم آتیش میگیرم و میسوزم. گفت اون بیرون فقط گناه و درد و جهنمه. پدرم خیلی چیزا بهم گفت ولی اون دیگه اینجا نیست.
همه یه روزی میمیرن. همه یه روز مریض میشن و بعد تموم میشن، مهم نیست کی باشیم بالاخره یه روز همهمون تنها میمونیم بعدش میمیریم. پدرم پنج تا قانون طلایی داشت.
قانون پنجم هیچ وقت تو روز آتیش روشن نکنم. آدم بدا دود رو میبینن و پیدام میکنن. قانون چهارم هر کسی غیر از پدر رو دیدم باید فرار کنم. قانون سوم همیشه دعا کنم که خدا از دستم عصبانی نشه و مریضم نکنه.
قانون دوم برای مادرم دعا کنم. قانون اول هیچ وقت جنگل رو ترک نکنم. من از وقتی آقای جپردپرد رو دیدم تمام این قوانین رو زیر پا گذاشتم. چیزای خیلی بدی دیدم. اون مردای شکارچی، جنازههاشون ولی از هیچ کدومشون خیلی نترسیده بودم تا همینالان.
آقای جپردپرد اسب رو میبنده تا سر و گوشی آب بده. گاس بهش چسبیده و جدا نمیشه. اون هیچ وقت این همه مرده یه جا ندیده بود.
اونا دارن تو شهر مردهها قدم میزنن که گاس متوجه تکون خوردن پردهی یکی از خونهها میشه. گاس پنجره رو به گنده بک نشون میده. گنده بک اسلحهش رو آماده میکنه و هر دو آروم به سمت خونه راه میفتن.
خونه بزرگ و تاریکه. همه جا پر از خاک و تار عنکبوته اما از طبقهی بالا یه صدایی میاد. اونا آروم از پلهها بالا میرن و وارد یکی از اتاقها میشن.
سلام اسم من لوسیه. گنده بک و گاس به زن جوانی که روی تخت دراز کشیده خیره میشن. یه زن جوان سیاه پوست و خیلی لاغر که طرز لباس پوشیدنش نشون میده که قصد اغفال آدمایی رو داره که گاه به گاه تو شهر پیداشون میشه. یه پیراهن نازک و کوتاه.
دختر معلومه که سردشه و به زور این لباس رو تنش کرده. گنده بک عصبانی میشه و اسلحهش رو به سمتش میگیره ولی همون لحظه یکی اسلحهش رو میذاره پشت سر گنده بک و بهش میگه که آروم برگرده.
گنده بک روش رو که برمیگردونه با یه مرد میانسال روبرو میشه و یه زن که اسلحهش رو رو سر گاس گذاشته. برای گنده بک خیلی سخت نیست که بفهمه اینجا چه خبره. دنیا خیلی وقته همین شکلیه.
زن و شوهر بدذاتی که یه زن بیپناه رو گروگان گرفتن و در ازای سواستفاده بهش غذا میدن و امنیتش رو حفظ میکنن چون دیگه نه قانونی هست و نه امنیتی و نه غذایی، هیچی. زن بودن تو دنیای متمدن هم چندان آسون نبود چه برسه الان.
گنده بک به مرد و زن بدجنس نگاه میکنه و میگه ببین اصلا برام مهم نیست که اینجا دارین چه غلطی میکنید، اون بچه رو بده به من. ما بیسر و صدا از اینجا میریم.
مرد میخنده و جواب میده که امکان نداره. میگه این بچه گوزن خودش کلی پولشه. بعد به لوسی اشاره میکنه و به گنده بک میگه که در ازای بچه میتونه با لوسی خوش بگذرونه.
گنده بک بیشتر عصبانی میشه و جواب میده ما همهمون قرار بمیریم واسه همین اصلا برام مهم نیست که تیراندازی میکنی یا نه، ولی خیالت راحت باشه من اول هر دوتاتون رو میکشم بعد میمیرم.
صورت خشمگین و مصمم آقای جپردپرد، مرد و زن رو میترسونه و قبول میکنن که گاس رو پس بدن ولی در ازاش از گنده بک میخوان که دیگه برنگرده.
گنده بک دست گاس رو میگیره و از اتاق خارج میشن. آخرین صحنهای که گاس میبینه چشمای ملتمس لوسیه که اونجا گیر افتاده. آقای جپردپرد داره گاس رو کشون کشون با خودش میبره اما گاس یهو عصبانی میشه و دستش رو ول میکنه.
من هیچ جا نمیام. اون زن و مرد دارن اون خانمه رو اذیت میکنن آقای جپردپرد. نمیشه که همینجوری ولش کنیم. گنده بک میگه نمیتونن برگردن ولی گاس اصرار میکنه. گنده بک بالاخره تسلیم میشه و با عصبانیت به گاس میگه که همونجا بمونه.
گنده بک برمیگرده طبقهی بالا، وارد اتاق میشه و خیلی ناگهانی به زن و شوهر بدذات حمله میکنه. تو یه چشم بهم زدن کار مرد رو تموم میکنه ولی وقتی میخواد بره سراغ زن لوسی یا همون دختر سیاه پوست جلو میاد و میگه بذار من تمومش کنم.
گنده بک اسلحه رو میذاره تو دستای دختر و بعد جنازهی زن بدذات هم با شلیک لوسی روی زمین میفته. گنده بک برمیگرده پایین و دست گاس رو میگیره با خودش ببره که لوسی جلوشون رو میگیره.
لوسی ازشون میخواد اونجا بمونن. میگه میتونن از هم محافظت کنن. میگه تو این دنیای جدید آدما کنار هم باشن خیلی بهتره.
گاس لبخند میزنه و میگه ولی ما باید بریم، آقای جپردپرد میخواد منر و ببره به پناهگاه. لوسی جلوتر میاد و میگه پناهگاه؟ همچین چیزی وجود نداره پسرجون. گاس جواب میده که وجود داره. لوسی سکوت میکنه.
آقای جپردپرد سرش رو پایین میندازه، بعد دست گاس رو میکشه و از اونجا میرن. تو جاده، تو تاریکی مطلق، روی اسب و زیر بارون گاس هنوز داره به لوسی فکر میکنه.
آقای جپردپرد، میدونستی اون اولین زنی بود که من تو زندگیم دیدم. آقای جپردپرد جوابی نمیده. آقای جپردبپرد، چرا میگفت که پناهگاه وجود نداره؟ آقای جپردپرد با بیحوصلگی جواب میده نمیدونم شاید حسودیش میشد. شاید.
آقای جپردپر، من میدونم که مجبور بودی اون آدم بده رو بکشی. به نظر من تو آدم بدی نیستی. گنده بک جوابی نمیده و با چشمای سردش به جادهی خیس و تاریک روبروش خیره شده اما قندون هنوز کلی سوال داره. آقای جپرد.
گنده بک خیلی تند میره، خیلی تند میتازه، تندترین چیزیه که من تا حالا دیدم. یه جوریه که انگار اصلا قرار نیست هیچ وقت وایسیم. آقای جپرد میگه این تنها راه رسیدن به پناهگاهه.
میگه باید از کلی شهر بگذریم تا برسیم به جایی به اسم کلورادو. میگه تو راه پر از آدمای بدین که میخوان بچههایی مثل من و شکار کنن، بدزدن ولی گنده بک هیچوقت اجازهی همچین کاری بهشون نمیده.
گاهی وقتا فرار کردن از دست آدم بدها غیرممکن به نظر میاد اما بعد به چشمای سرد آقای جپرد نگاه میکنم، همون چشایی که تو خواب میدیدم. بعد با خودم فکر میکنم که شاید… شاید نجات پیدا کنیم.
آدم بدها بهمون حمله میکنن، بهمون شلیک میکنن. اونا حتی اسبمون رو میکشن اما آقای جپرد مواظب منه. گاهی دوباره کابوس میبینم. دیگه شبیه قبلیا نیستن.
صدای بابام رو میشنوم. تو جنگله، میرم کنارش بهش میگم که دنیای بیرون خیلی بده ولی گنده بک مواظبمه. پدر بهم میگه من اشتباه میکنم، دنیا پر از نفرت و مرگه. میگه همهش تقصیر منه.
من نمیفهمم چی میگه. پدر ادامه میده میگه که من باعث مریضی اون شدم. من باعث مریض شدن دنیا شدم. همه مردن چون من به دنیا اومدم. میگه وقتشه که تاوانش رو پس بدم. من گریه میکنم فقط گریه میکنم.
هر بار که از خواب میپرم خودم رو تو دستای آقای جپرد میبینم و خیالم راحت میشه که جام امنه. اون خیلی قویه، آقای جپرد هیچ وقت نمیخوابه. همیشه مواظبه تا کسی به ما حمله نکنه ولی دیگه با من حرف نمیزنه. هیچی نمیگه حتی یه کلمه .شاید با من قهره.
آقای جپرد بالای یه تپهی کوچیک وایمیسته و به جلوش خیره میشه. گاس داره سعی میکنه خودش رو بهش برسونه. آقای جپرد من کاری کردم که دیگه باهام حرف نمیزنی؟ آقای جپرد میگه نه. بعد به جلوش اشاره میکنه و میگه دیگه فرقی هم نداره چون اونا به پناهگاه رسیدن.
روبروی اونا یه قرارگاه کوچیک نظامیه. دوتا ساختمون کوچیک و چندتا ماشین نظامی و یه هلیکوپتر. دور تا دور قرارگاه هم حصار و سیمخارداره. به نظر میاد وسط این بلبشو و وحشیگری جای امنی باشه.
شبه و دو تا نگهبان پشت حصارها وایسادن. گنده بک و گاس در حالی که دستاشون رو بالا گرفتن نزدیک میشن. نگهبانا متوجه میشن، ازشون میخوان که جلوتر نیان. بعد تو بیسیم اعلام میکنن که دوتا ناشناس که یکیشون دو رگهست، سر و کلهشون پیدا شده.
چیزی نمیگذره که یه مرد ترسناک جلوشون ظاهر میشه. یه مرد تاس و لاغر و قد بلند. مرد لباس نظامی تنش کرده، یه عینک با شیشههای قرمز و گردم به چشماشن.
اسم مرد ژنرال ابوته. گاس میترسه و پشت سر گنده بک قایم میشه. بهش میگه از اینجا بریم، من از اینجا خوشم نمیاد ولی گنده بک توجهی به گاس نمیکنه.
ابوت نزدیک میشه و میگه جپرد، فکر میکردم مردی. بعد روی زمین و روبروی گاس میشینه و ادامه میده خب بذار ببینم ما اینجا چی داریم. گنده بک بهش میگه که این اسمش گاسه و میگه ده سالشه.
ابوت میخنده و میگه امکان نداره. بعد به نگهبانان دستور میده که این جونور رو ببرن پیش دکتر سینگ تا اون از ماجرا سر در بیاره. گاس گیج میشه.
نگهبانا به طرفش میرن و به زور بلندش میکنن. گاس دستو پا میزنه و فریاد میزنه. پشت سر هم اسم آقای جپرد رو صدا میزنه اما گنده بک حتی نگاهش هم نمیکنه. نگهبانا دهن گاس رو میبندند و اون رو با خودشون به ساختمون میبرن.
آقای جپرد یا همون گنده بک به ابوت نگاه میکنه و میگه ما یه قراری داشتیم. ابوت میخنده میگه یادش نرفته. بعد یه ساک بزرگ میاره و میندازه جلوی پای جپرد. جپرد ساک رو برمیداره و از اونجا میره.
من همیشه تو دعوا خوب بودم. همه جا گند میزدم ولی تو دعوا و بوکس من یه قهرمان بودم. همه فریاد میزدن برو جپرد، آفرین جپرد. آره دعوا تنها کاری بود که بلد بودم. ازش پول در میاوردم، باهاش زندگی میکردم.
اون شب رو یادمه. بعد از مسابقه رفتم خونه. لوییس به تلویزیون خیره شده بود، اخبار داشت از یه مریضی حرف میزد. کل دنیا یهو داشتن میمردن. بیمارستانا پر شده بود از مریضایی که از دهنشون خون میومد. پوستشون پر از تاول بود و کمکم ذوب میشدن و میمردن.
همه باید قرنطینه میشدیم، لوییس ترسیده بود. همسر زیبای من. اصلا نمیدونم چرا با من ازدواج کرده بود. بهش گفتم که نگران نباشه، من ازش محافظت میکنم. اون نمیخواست خونه رو ترک کنه ولی من مجبورش کردم.
ما دیگه هیچی برای خوردن نداشتیم باید میرفتیم اما اون میترسید. میگفت اگه از خونه بریم ما هم مریض میشیم. من گوش ندادم، بهش قول دادم که وقتی همه چی دوباره مثل قبل شد برمیگردیم خونه.
من فکر میکردم همه چی درست میشه، فکر میکردم که درمانش پیدا میشه اما اشتباه میکردم. لوییس خیلی خوشگل و باهوش بود. چرا با من ازدواج کرد؟ الان دیگه میدونم.
وقتی دنیا از هم پاشید من تنها کسی بودم که از پس هر کاری بر میومدم. میتونستم بجنگم، پنهان شم، آدم بکشم، دزدی کنم. من همونی بودم که اون لازم داشت. من به هر قیمتی زنده میموندم، مثل یه سوسک.
ما روزا تو جاده بودیم. ماهها سالها. همه جا پر از گرسنگی و آتیش و مرگ بود. همه منتظر بودند که مریض بشن و بمیرن. حکومت، ارتش، اینترنت، انگار هیچ وقت وجود نداشتن.
اولش آدما به هم کمک میکردن، هر چی داشتن رو با هم تقسیم میکردند اما بعد دیگه چیزی برای تقسیم کردن نموند. امیدی برای بخشیدن نموند. بهتر بود که تنها سفر کنی. دیگه هیچ دوستی وجود نداشت.
نمیدونستم دلم میخواست من اول مریض شم و بمیرم یا اون اول بمیره که مجبور نباشه تو این دنیا تنها بمونه تا اینکه یه شب دور آتیش تو متروکهترین جایی که میشد پیدا کرد بهم گفت که حاملهاست.
ما یه چیزایی در مورد بچههای دورگه شنیده بودیم ولی باور نمیکردیم. کسی ندیده بودشون، دروغ بود. برای همین من خوشحال شدم و بهش گفتم نگران نباشه.
ما چند روز سرگردان جادهها بودیم تا این که وسط یه ناکجا آباد بهمون حمله شد. اونا سوار موتور بودن و اسلحه داشتن. من تنهایی از پسشون بر نمیومدم. بعد سر و کلهی ابوت پیدا شد.
ژنرال ابوت با اون عینک گرد و قرمزش اومد و نجاتمون داد. گفت یه پناهگاه داره، برای خودش یه گروه درست کرده. گفت اونجا غذا هست، جای خواب هست، دکتر و دارو هست. گفت ما میتونیم بریم پیشش.
اما دروغ میگفت. به محض اینکه وارد پایگاه شدیم اونا من رو زدن و لوییس رو ازم گرفتن. لوییس رو بردن و من رو انداختن تو یه قفس کوچیک. تو یه اتاق تاریک. من دیگه لوییس رو ندیدم.
تا این که مردی به نام جانی اومد و برام غذا آورد. اون همه چیو بهم گفت. گفت که تو این پناهگاه زنای حامله رو نگه میدارن. دورگهها رو به زور از شکمشون درمیارن و بعد اون بچههای بیچاره رو تیکه پاره میکنن. این کار رو برای آزمایش میکنن. برای پیدا کردن درمان، برای ساختن واکسن.
روزها و شبها میگذشت و من به جانی التماس میکردم که بذاره فرار کنم تا اینکه یه روز اومد و بهم گفت که لوییس داره بچهش رو به دنیا میاره. انقدر گریه و التماس کردم تا بالاخره در قفس رو باز کرد.
تا برسم آزمایشگاه هر کی سر راهم بود رو کشتم. آزمایشگاه پر از اتاق بود. زنای حامله به تخت زنجیر شده بودند و گریه میکردن. خیلی وحشتناک بود ولی من وقت نداشتم.
رفتم و لوییس رو پیدا کردم. داشت فریاد میزد. همه بالا سرش بودن. من حمله کردم، کتک زدم، کتک خوردم. تا اینکه همه جا سیاه شد. وقتی به هوش اومدم بیرون کمپ افتاده بودم.
ابوت اونور سیم خاردارا داشت نگاهم میکرد. گفت زنم مرده. پسر جونورم مرده. گفت تاحالا من رو زنده نگه داشته بوده چون میدونسته به دردش میخورم. بهم گفت که اگه بدن زنم رو میخوام باید براش یه دورگه پیدا کنم وگرنه نمیتونم زنم رو دفن کنم.
من به لوییس قول داده بودم. باید برش میگردوندم خونه اما حالا که بالاخره به دستش آوردم هر چقدر تلاش میکنم نمیتونم صورتش رو به یاد بیارم.
منی که هر شب چشمام رو میبستم و با تصویر جزئیات صورت لوییس خوابم میبرد، حالا همهش رو یادم رفته. حافظه خیلی ظالمه. صورتش، چشماش، حالت نگاهش، همهشون دارن محو میشن.
گنده بک اسکلت لوییس رو از توی ساک در میاره و تو گودالی میذاره که تو حیاط خونهی قدیمیشون کنده. اون که دیگه تو این دنیا کاری نداره، میره و یکم مشروب پیدا میکنه.
آقای جپرد مست و تنها تو جادهها راه میوفته و دیگه هیچ دلیلی برای زنده موندن نداره اما هر بار که این رو به خودش میگه فقط یه صدا تو گوشش میشنوه.
آقای جپرد شما مرد بدی نیستین. گنده بک گریه میکنه و تو جادهها تلوتلو میخوره. بهش حمله میشه، کتک میخوره، زخمی میشه ولی باز بلند میشه و راه میره و تنها چیزی که میبینه چشمای قندون کوچولوئه بهش خیرهشدن تا اینکه بالاخره خسته میشه و جلوی در یه خونه روی زمین میوفته.
در خونه باز میشه، لوسی دختر جوون سیاه پوست پشت دره و گندهبک رو یادش میاد. اون همین چند روز پیش از دست یه زن و شوهر متجاوز نجاتش داده بود. لوسی آقای جپرد رو به خونه میبره و ازش مراقبت میکنه.
فردا صبح وقتی جپرد چشماش رو باز میکنه لوسی رو میبینه که بالای سرش وایساده. گنده بک از روی تخت بلند میشه. لوسی بهش میگه که باید استراحت کنه اما گنده بک با عصبانیت بهش میگه که باید بره و بعد از اتاق بیرون میره. لوسی دنبالش میره و میپرسه کجا داری میری. گنده بک جواب میده میرم که همه رو بکشم!
اما یه صورت دیگه هست که انگار قصد محو شدن نداره که با چشم باز و بسته دست از سرم برنمیداره. یه بچه با شاخهای گوزن. خودمم نمیدونم چرا ولی قسم میخورم که اجازه نمیدم این یکی تصویر هم از حافظهم پاک بشه. نمیذارم که یادم بره.
من لوییس رو از دست دادم. بچهم رو بدون اینکه یه بار ببینمش از دست دادم ولی گاس اگه یه درصد هم احتمال داشته باشه که قندون زنده باشه، من حاضرم برای اون احتمال بمیرم.
این که تو این دنیا دوباره حس کنی که چیزی برای از دست دادن داری یعنی هنوز زندهای. من دوباره یه چیزی برای از دست دادن دارم و این بار نمیذارم که ابوت اون رو از من بگیره.
دستای گاس بستهاست و روی صورتش یه گونی کشیدن. داره روی زمین کشیده میشه تا اینکه میندازنش توی اتاق و گونی رو از روی سرش برمیدارن. بعد میرن و در رو میبندن.
گاس چشماش رو بهم میماله و وقتی بالاخره میتونه درست بازشون کنه چند تا بچهی دو رگه رو میبینه که روبروش وایسادن و بهش خیره شدن. بچهها همه از خودش کوچیکترن.
گاس بلند میشه و بهشون نزدیک میشه. سلام من اسمم گاسه، بهم میگین اینجا کجاست. میتونین حرف بزنین مگه نه؟ هیچکس جوابش رو نمیده تا اینکه یه دختر هفت ساله که دورگهی خوکه بالاخره به حرف میاد و میگه:
خودت رو اذیت نکن. اینا بیشتر حیوونن تا آدم. ما همهمون مثل هم نیستیم یعنی همهمون نمیتونیم حرف بزنیم. من اسمم وندیه.
وندی یه دورگهی خوک و انسانه که مثل گاس بدنش بیشتر شبیه آدماست تا خوک ولی صورتش گرد و گوشاش هم خوکیه، یه دماغ خوکی بامزه هم داره. وندی با موهای مصری و چتریهای مشکیش قیافهی بامزهای داره. پوستش یکم صورتیه.
گاس اولین باره که چندتا دورگه مثل خودش میبینه، البته همونطوری که وندی گفت همهشون مثل هم نبودن. بعضیاشون رگ حیوونیشون بیشتر بود.
گاس به تک تکشون نگاه میکنه و میپرسه خب اینجا کجاست؟ پناهگاهه؟ وندی جواب میده پناهگاه؟ اون یه افسانهست که پدر مادرا به دو رگههاشون میگن. اینجا آزمایشگاه ارتشه.
قبلا که همه زنده بودن یه ارتشی وجود داشت ولی حالا فقط همینا موندن. اونا چند شب یک بار یکی از ما رو میبرن. ما خیلی بیشتر بودیم خیلی زیاد ولی هر شب یکی رو میبرن و اونم دیگه برنمیگرده.
پاس میپرسه تو چند وقته اینجایی؟ وندی جواب میده چند هفتهست. من با مادرم زندگی میکردم. ما همهی این سالها دوتایی تنها بودیم. بعدی یهو چند تا مرد اومدن و با من زندگی کردن.
اولش خوب بود ولی بعد اونا مادرم رو اذیت کردن و با خودشون بردن. منم آوردن اینجا. گاس روی زمین میشینه و زانوهاش رو بغل میکنه و میگه هیچ آدم خوبی وجود نداره، همه بدن، همه.
همون موقع در باز میشه و ابوت با دو تا نگهبان وارد میشه. ابوت دستور میده که همهی بچهها رو ببندن و گاس هم ببرن پیش دکتر سینگ.
بچهها شروع به داد و فریاد میکنن ولی نگهبانا کتکشون میزنن و بهشون میگن که خفه شن. گاس فریاد میزنه که همه رد نجات میده، میگه نمیتونن اونجا نگهش دارن ولی یه سرنگ تو گردنش فرو میره و بعد بیهوش میشه.
گاس رو برانکارده که به هوش میاد. نگهبانا دارن از یه راهروی طولانی ردش میکنن. گاس اتاقایی رو میبینه با تختهای خالی. قفسهای خونی بدون دورگه. گاس دورگههایی رو میبینه که روی تخت افتادن و بدنشون تیکه پاره شده.
تا اینکه بالاخره وارد اتاقی میشه که پر از لوازم جراحیه. نگهبانا گاس رو میذارن روی تخت وسط اتاق و میرن. بعد یه مرد ریز و لاغر و عینکی میاد بالای سرش. یه مرد هندی با روپوش دکتری. دکتر سینگ.
بهتره بشینی پسر جون، ما کلی با هم حرف داریم. گاس روی تختش میشینه، دکتر سینگ هم روی صندلی و روبروی گاس میشینه. صورت خسته و مهربونی داره. صورت مرد گیجی که دیگه هیچ جوابی نداره.
دکتر سینگ به حرف زدنش ادامه میده. من اسمم دکتر سینگه، گاس تو میدونی چرا اینجایی. گاس میگه که آقای جپرد مرد بدی بود و اون رو گول زد، برای همینه که اینجاست. پدرش راست میگفت. آدما همه بدن. دنیا جای بدیه.
سینگ کنجکاو میشه و از گاس میخواد که بیشتر در مورد پدرش حرف بزنه. گاس میگه هیچ حرفی نداره بزنه. سینگ عصبانی میشه و جواب میده پسر جون، اونا آوردنت اینجا تا من تیکه پارهت کنم و روت مطالعه کنم ولی اگه تو کمکم کنی، منم این کارا رو نمیکنم.
گاس من فقط میخوام یه درمان واسه این مریضی لعنتی پیدا کنم. فهمیدنش برات سخته ولی ما تنها امید بشریتیم. بفهم. ما مجبوریم این کارهای وحشتناک رو بکنیم وگرنه منقرض میشیم، تموم میشیم اما شما مریض نمیشین.
جواب یه جایی تو بدن شماست. ابوت مثل من صبرش زیاد نیست. پس بهتره که هر چی در مورد خودت و پدرت میدونی بهم بگی. ما همه فکر میکردیم که دورگهها از عوارض بیمارین ولی تو.. تو ده سالته.
اولش فکر کردم که تو گیج شدی و نمیدونی ده سال و هفت سال چه فرقی با هم دارن ولی وقتی بیهوش شدی، وقتی معاینهت کردم… گاس تو اصلا متولد نشدی. تو تولید شدی.
گاس نمیفهمه دکتر چی میگه. دکتر به سمت گاس خم میشه و میخواد لباسش رو دربیاره. گاس فریاد میزنه که به من دست نزن. دکتر سینگ به زور دکمههای لباس گاس رو باز میکنه و بعد میره عقب و میگه خودت رو نگاه کن. گاس تو ناف نداری.
گاس تنهایی توی اتاق نشسته و زانوهاش رو بغل کرده. دکتر سینگ و ابوت دارن از پشت شیشه نگاهش میکنن. دکتر سینگ هیجانزده است و داره به ابوت توضیح میده که ممکنه تمام این سالها اشتباه میکردن.
شاید مریضی نبوده که دورگهها رو به وجود آورده، در واقع این دورگهها بودند که با خودشون مریضی رو آوردن. دکتر سینگ فکر میکنه که اونا باید به جنگلی برن که گاس اونجا بزرگ شده و دنبال حقیقت بگردن.
ابوت میگه لازم نیست برن و با شکنجه هم میتونن حقیقت رو بفهمن ولی دکتر نمیخواد که گاس تبدیل به یه مریض روانی بشه. ابوت عصبانی میشه و جواب میده ببین دکتر تو باید واسه من جواب پیدا کنی.
باید بفهمی که این چرا با بقیهشون فرق داره، من فقط جواب میخوام، من درمان میخوام. سینگ سرشو تکون میده و بعد وارد اتاق میشه.
گاس میترسه و خودش رو بیشتر جمع میکنه. سینگ بهش میگه که قول میده که دیگه بهش دست نزنه، بعد روبروی گاس روی زمین میشینه و میگه گاس به نظر من تو جواب همهی سوالای دنیایی.
مریضی، دورگهها. تو کلید همه چیزی. من و آدمایی که قبل از من بودن با تمام وجودمون برای پیدا کردن یک منطق جنگیدیم. برای فهمیدنولی هیچی پیدا نشد. چون منطقی وجود نداره گاس. چرا باید بچهها دو رگه بشن آخه چرا؟
من یه دانشمندم ولی هیچی نمیفهمم. چرا دنیا اینجوری شد؟ اما تو… تو قبل از همهی این اتفاقا ساخته شدی. من باید بدونم همهچی رو. در مورد تو در مورد پدرت.
من یه راهی بلدم که میتونه به تو کمک کنه. کمک کنه که همه چی یادت بیاد. هر چی که دیدی و شنیدی. بعدش قول میدم ببرمت خونه. گاس من میخوام تو رو هیپنوتیزم کنم.
گاس صدام رو میشنوی؟ گاس رو یه صندلی چوبی و وسط یه اتاق خالی و تاریک نشسته. دکتر سینگ به چشمای بستهی گاس نگاه میکنه و ادامه میده. گاس، میخوام من رو با خودت به یه جای خوب ببری. به خونه. چشمات رو باز کن.
گاس چشماش رو باز میکنه و خودشو وسط جنگل میبینه. میگه که جنگل غمگینش میکنه چون پدرش دیگه اونجا نیست. دکتر جواب میده که اشتباه میکنه. میگه ما برگشتیم به زمانی که پدرت هنوز نرفته بهشت و تورو تنها نذاشته.
دکتر سینگ از گاس میخواد که به کلبه بره و پدرش رو ببینه. گاس خیلی مهمه که هر چی که میبینی رو بهم بگی. خیلی مهمه، میفهمی؟ بله میفهمم.
من کلبه رو میبینم، میخوام برم تو. امیدوارم پدرم واقعا اونجا باشه. گاس در رو باز میکنه و خودش و پدرش رو میبینه که روی مبل نشستن.
گاس خیلی کوچیکه و پدرش داره بهش خوندن یاد میده ولی دکتر سینگ نمیخواد اینا رو بشنوه. اون اطلاعات دیگهای لازم داره و میپرسه گاس پدرت وسایل آزمایشگاهی داره؟ تو یه همچین چیزایی میبینی؟ داروهای شیمیایی چیزی میبینی؟
گاس جواب منفی میده و میگه پدرش هیچ وقت بهش این چیزا رو یاد نداده. به نظر پدرش این چیزا گناه بودن. گناه… کلمهی گناه توجه سینگ رو جلب میکنه و میگه خیلی خب گاس میخوام بری عقبتر وقتی یه نوزاد بودی. حالا پدرت داره چیکار میکنه؟
گاس جواب میده داره یه انجیل مینویسه انجیل مینویسه. انجیل مینویسه؟ یعنی داره انجیل از حفظ مینویسه؟ گاس جواب میده نه. داره انجیل خودش رو مینویسه. حرفایی که خدا بهش میگه رو توی دفترش مینویسه.
دکتر سینگ با شنیدن اسم انجیل به پنجرهی سیاه رنگ اتاق و جایی که ابوت وایستاده نگاه میکنه. پشت پنجرهی اتاق تاریک آزمایشگاه ژنرال ابوت مشغول تماشای عملیات هیپنوتیزم گاسه و اصلا هم از شرایط راضی نیست.
دکتر سینگ ادامه میده گاس انجیل پدرت الان کجاست؟ تو یه جعبه، زیر خونه. وقتی پدرم رفت بهشت من پیداش کردم. نباید به جعبه دست میزدم میدونم. حتما خدا الان عصبانیه ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. تو جعبه یه عکس بود. از مادرم که من هنوز تو شکمش بودم و یه نقشه… یه نقشهی واقعی.
دکتر سینگ هیجان زده میشه و میگه نقشه؟ زود باش گاس… بگو نقشه کجا بود؟ گاس مضطرب میشه و ادامه میده نقشهی همون جنگلی که توش بودیم. نبراسکا! یادم اومد اسمش نبراسکا بود. جنگلی که ما توش زندگی میکردیم همونجا بود. حالا دیگه میتونم برم خونه؟
دکتر سینگ وسایلش رو برمیداره و بدون توجه به گاس به سمت در میره و میگه نه. من دروغ گفتم. سینگ میره بیرون و در رو میبنده. گاس دوباره تو تاریکی اتاق تنها میمونه. ابوت دستور میده که گاس رو ببرن پیش بقیه، بعد هم به سینگ میگه که وسایلش رو جمع کنه چون فردا اول صبح میرن نبراسکا.
دکتر سینگ بعد از مدتها دوباره هیجان زده و امیدوار شده. سوار بر تنها هلیکوپتری که هنوز کار میکنه، کنار ابوت نشسته و داره به منظرهی زمینی نگاه میکنه که شاید دوباره پر از انسان بشه.
امکان اینکه داستان مرموز گاس و تولدش بتونه معمای پایان دنیا رو حل کنه یه جون تازه به دکتر سینگ داده. اون تمام رنج و درد و زجر این سالها یادش میاد. عزیزایی که جلوی چشمش تبدیل به استخوان شده بودن و اون با همهی علمی که داشت و تلاشی که کرده بود نتونسته بود نجاتشون بده.
هلیکوپتر روی زمین و وسط یه جنگل بزرگ تو نبراسکا فرود میاد. سینگ و ابوت ازش پیاده میشن. روبروشون یه کلبهی چوبی میبینن. خونهی گاس و پدرش. به طرف خونهی تاریک حرکت میکنن.
تمام سوراخ سمبههای کلبه چوبی و کوچیک گاس و پدرش زیر و رو میشه ولی هیچ چیز به درد بخوری جز یه انجیل من درآوردی گیر ابوت و سینگ نمیاد. ابوت عصبانیه.
اونا مطمئن بودند که با یه آزمایشگاه مخفی طرفند که گاس اونجا ساخته شده. مثل یه اختراع ولی هیچی. مطلقا هیچی. البته سینگ مثل ابوت فکر نمیکنه. نوشتههای عجیب پدر گاس بدجوری مبهوتش کرده و نمیتونه دست از خوندنشون برداره.
اونا تصمیم میگیرن که دنبال قبر پدر و مادر گاس بگردن و بین درختا دوتا صلیب درب و داغون پیدا میکنن. ابوت به دوتا سربازی که با خودشون آوردن دستور میده که نبش قبر کنن.
اونا میکنن و میکنن تا این که توی قبری که قرار بود برای مادر گاس باشه به جای جسد، یه جعبه پیدا میکنن. یه جعبهی فلزی که وقتی بازش میکنن توش یه کارت پرسنلی پیدا میکنن. روی کارت نوشته شده ریچارد فاکس. نیروی خدماتی آزمایشگاه آلاسکا، بخش تحقیقات.
سرعت جریان خون تو بدن سینگ هزار برابر میشه. قلبش به تپش میفته. پس پدر گاس تو یه آزمایشگاه کار میکرده. تو آلاسکا. اونا یه قدم بزرگ دیگه به جواب نزدیک شده بودن.
ابوت میگه دیگه وقتشه که برگردن اما قبلش یه دستور میده. دستور میده که کلبه رو بسوزونن و تمام آثار زندگی مردی به نام ریچارد فاکس و پسرش گاس رو از بین ببرن.
سینگ سوار هلیکوپتره و داره از آسمون به سوختن آخرین ذرههای کلبه نگاه میکنه. در حالی که انجیل ریچارد فاکس رو محکم تو بغلش گرفته. جوری که انگار بدون اون زنده نمیمونه.
انجیل ریچارد فاکس. بالاخره منم مریض شدم. دیگه وقت زیادی ندارم، این شبا وقتی همه جا سکوته و فقط صدای نفسهای پسرم از تخت بالایی میاد، خدا شروع میکنه به حرف زدن. صداشو میشنوم.
اون همهی حقیقت رو برای من تعریف میکنه و با اینکه شنیدنش خیلی سخته اما من گوش میدم. شما میشنوید؟ صدای پایان دنیا رو میشنوید مگه نه؟ بالاخره زمانش میرسه.
مریضی کل دنیا رو منزه میکنه و بعد نفس خدایان هرچی که مونده رو پاک میکنه. من به زودی میمیرم و اون تنها میمونه. تنها تو سرما و سیاهی محاصره شده در گناه.
تا این که مردی گناهکار از راه میرسه. اون شیطان سفیده و با لشکرش به سمت دروازههای جهنم میره تا فرستاده رو نجات بده. فرستاده به شیطان سفید اعتماد میکنه و خودشم غرق میشه اما این پایان نیست.
مردی با چشمای قرمز هم ایستاده در آتش و منتظر فرستادهست. شیطان سفید و هیولای چشم قرمز با هم میجنگن. شعلههای جنگشون همهی دنیا رو پر میکنه اما فرستاده باید زنده بمونه و به زادگاهش برگرده.
اون پسر باید نجات پیدا کنه به هر قیمتی که شده. اون از نسل خدایانه، از روح طبیعت. گناهکارا اون رو آلوده میکنن ولی اون اومده تا پایانی برای همهی سیاهیا باشه. اون پادشاه دنیای جدیده.
قندون یا همون گاس دوباره با دورگههای دیگه هم سلولی شده. بعد از اون هیپنوتیزم ترسناک کابوساش بدتر شدن و هر شب خواب خون و آتیش میبینه. خواب آقای جپرد که بهش دروغ گفت که با این آدمای بد تنها گذاشت و رفت.
وندی همون دختر دورگهی انسان و خوک هرشب بیدارش میکنه و نمیذاره که گاس تو کابوساش غرق بشه. وندی دختر مهربونیه، تقریبا هفت سالشه و مثل خود گاس هر کاری که انسانها میتونن انجام بدن اونم میتونه.
گاس و وندی با هم دوست شدن. دکتر سینگ و ژنرال برگشتن به کمپ. سینگ مدت زیادیه که سرگرم وسایلیه که به دست آوردن. یه انجیل، یه عکس از یه زن باردار که گاس فکر میکرده مادرشه، یه نقشه و یه کلید.
سینگ هزار بار انجیل من درآوردی ریچارد فاکس رو خونده، تمام کلماتش رو تحلیل کرده ولی هیچی. اون حتی نتونسته هیچ نشونهای از مرکز تحقیقاتی که روی کارت پدر گاس نوشته پیدا کنه. به نظر میاد که همه چی مخفی و محرمانه بوده و خب دیگه اینترنتی هم وجود نداره.
این که تو آلاسکا چه خبر بوده داره سینگ رو دیوونه میکنه که یهو صدای داد و فریاد وحشتناکی میشنوه. گویا یه لشکر از سوارکاران ماسکدار و وحشی به سمت کمپ در حال تاختنن.
ابوت و سربازاش به مانیتور بزرگی خیره شدن که داره تصویر بیرون محوطه کمپ رو نشون میده. ابوت دستور میده که دورگهها رو بیارن و دکتر سینگ هم هرچی از تحقیقاتش لازم داره رو برداره که بتونن فرار کنن.
سربازها گاس رو به اتاق مانیتور میارن، هیچکس بهشون نمیگه که چی شده ولی تصویر بزرگ روی مانیتور داره صورت خشمگین آقای جپرد رو نشون میده که سوار بر اسب داره به سمت کمپ میتازه. گاس ماتش برده، باورش نمیشه، نمیدونه خوشحال باشه یا ناراحت. آقای جپرد برگشته.
یک روز قبل. گنده بک به همراه لوسی زن سیاهپوستی که جونش رو نجات داده بود، سوار یه وانت قدیمین و با هر چیزی که به عنوان اسلحه گیرشون اومده در حال حرکت به سمت پناهگاه یا همون آزمایشگاه ارتشن.
جادهها مثل همیشه پر از ماشینهای رها شدهاین که گاهی میشه اسکلت راننده و همراهش رو توشون دید. لوسی بعد از مدتها زندانی بودن تو خونهی اون زن و شوهر متجاوز، دوباره وارد دنیای بیرون شده و دوباره با واقعیت پایان دنیا روبرو شده.
ولی اون تصمیمش رو گرفته میخواد. به آقای جپرد کمک کنه و قندون کوچولو رو از اون جهنم نجات بده. آقای جپرد میدونه که دوتایی از پس یه کمپ ارتشی برنمیان برای همین هم یه نقشه داره.
اونا وارد یه شهر متروک و بزرگ میشن. شهری که گروهی از آدما با ماسکهای عجیب و غریب اشغالش کردن و هرکی که وارد بشه رو درجا میکشن ولی آقای جپرد اون گروه رو خوب میشناسه.
اونا هم مثل بقیه دنبال دورگههان. اونا دورگهها رو میگیرن و زندانی میکنن و برای طبیعت قربانیشون میکنن. یه دین جدید و آخرالزمانی ولی اینا مهم نیست. مهم اینه که زیادن و وحشین و اسلحه دارن.
آقای جپرد بهشون میگه که تو کمپ ژنرال ابوت پر از دورگه و اسلحه و بنزینه. میگه اونا حتی هلیکوپتر هم دارن. سردستهی گروه وحشی ماسکدار که بیشتر از هر چیزی دنبال هیجان تو این دنیای پر از آشوب و مریض میگرده، قبول میکنه که گندهبک رو کمک کنه.
و حالا جپرد و لوسی به همراه یک ارتش از مردای ماسکدار و وحشی دارن به سمت آزمایشگاهی میرن که توش زنای حامله و بچههاشون رو تیکه پاره میکنند تا واکسن تولید کنن.
وقتی به کمپ میرسن که دیگه هوا تاریک شده. سربازها با مسلسل و حتی تانک آرایش جنگی گرفتن و به نظر میاد که اومدن اونا رو دیدن ولی جپرد و ارتشش واینمیستن و با سرعت به سمت سیمخاردارا هجوم میبرن.
آقای جپرد و لوسی وقتی مطمئن میشن که ارتش وحشی و سربازای کمپ، حسابی مشغول کشتن همدیگهان یواشکی به سمت آزمایشگاه میرن. راهروها تاریکن و یه چراغ قرمز داره خاموش و روشن میشه.
صدای آلارم خطر همه جا شنیده میشه. جپرد سعی میکنه تو اون تو در تو راه درست رو پیدا کنه. اونا دارن آروم پیش میرن که یهو یه صدایی میشنون. تو واقعا مثل سوسک میمونی جپرد، نمیمیری.
وقتی برمیگردن ابوت رو میبینن که با یک اسلحه بزرگ پشت سرشون وایستاده. لوسی خودش رو به جپرد میچسبونه. جپرد خیلی خونسرد به ابوت جواب میده تا وقتی اون بچه رو پس نگیرم نمیمیرم.
بعد رو به لوسی میکنه و میگه از اونجا برو و قندون رو پیدا کن. لوسی میره و جپرد و ابوت تنها میمونن. جپرد بهش میگه بیا حالا مثل دو تا مرد با هم بجنگیم.
ابوت میخنده و جواب میده کدوم مردی زن و بچهش رو ول میکنه تا تیکه پاره بشن و بمیرن؟ جپرد عصبانی میشه و بهش میگه خفه شو. بعد بهم حمله میکنن و تو خاموش و روشن شدن نور قرمز راهروهای تاریک کمپ به جون هم میفتن.
ابوت زیر دستهای جپرت داره له میشه ولی هنوز به حرف زدن ادامه میده. میگه عذاب وجدان کمکی به جپرد نمیکنه، میگه جپرد حتی نپرسیده پسرش چه شکلی بوده، چه حیوونی بوده.
جپرد هر چی بیشتر میشنوه وحشیتر میشه تا اینکه ابوت وقتی دیگه چیزی به مردنش نمونده میگه به راحتی باور کردی که پسرت مرده چون دلت همین رو میخواست ولی اون زندهست. پسر بیچارهی تو هنوز زندهست.
جنگشون هنوز ادامه داره. جپرد از شنیدن خبر زنده موندن پسرش شوکه شده و حالا اونه که داره زیر مشت و لگدهای ابوت جون مبده. ابوت با هر ضربه فریاد میزنه که تو نمیتونی هر چی که من ساختم رو نابود کنی. من میخوام دنیا رو نجات بدم. تو هیچ کاری نمیتونی بکنی.
ابوت به مشت زدن ادامه میده که یهو یه ضربهی محکم میخوره به سرش. ابوت روی زمین میفته و وقتی برمیگرده جانی رو میبینه. جانی همون نگهبانی بود که سالها قبل جپرد رو از کمپ فراری داده بود. جانی برادر کوچیک ابوته.
یه مرد کوچیک و لاغر و قد بلند که با ابوت فرق داره، از خشونت متنفره، از زندانی کردن زنا و از کشتن دو رگهها. جانی از کشتن و کشته شدن خسته شده. ابوت عصبانی میشه و سر برادرش داد میزنه.
ولی جانی جواب میده که دیگه بسه، دیگه نمیذارم کسی رو بکشی. ابوت عصبانیتر میشه و به سمت جانی حمله میکنه ولی جانی بهش شلیک میکنه. ابوت روی زمین میوفته، دستش غرق خون شده و همهی انگشتاش قطع شدن. گلوله هر پنج تا انگشتش رو از جا کنده.
جانی به سمت جپرد میره و کمکش میکنه که از روی زمین بلند بشه. جپرد و جانی به سمت اتاق دورگههو راه میفتن. لوسی خودش رو به زیرزمین کمپ رسونده و داره یکی یکی اتاقها رو میگرده.
اون نمیتونه هیچ زن حاملهای رو پیدا کنه تا این که بالاخره به اتاق دورگهها میرسه. گاس و وندی و بقیه و دکتر سینگ تو یه اتاق مخفی قایم شدن. اونا انتظار نداشتند که کسی پیداشون کنه برای همین نگهبان دیگهای وجود نداره.
اونا منتظر ابوت بودن که بیاد و از راه مخفی اتاق فرار کنن. گاس لوسی رو میبینه و اون رو یادش میاد. همون دختری که آقای جپرد از دست اون زن و مرد بد نجاتش داده بود. سینگ سعی میکنه با لوسی درگیر بشه ولی اون یه دکتره و چیزی از اسلحه و دعوا سر در نمیاره.
لوسی خودش رو نجات میده و به سمت بچهها میره ولی هیچوقت هیچی به همین راحتی نیست. اون ارتش خونخواری که جپرد ازشون کمک خواسته بود اونا رو پیدا میکنن. چند تا مرد ماسکدار با کلی سگ وحشی که آمادهان تا قلادهشون باز بشه و حمله کنن.
لوسی و سینگ و بچهها از ترس به دیوار میچسبن. وحشیها اومدن که دورگهها رو با خودشون ببرن و اونا رو قربانی طبیعت کنن. اونا قلادههارو باز میکنن و دستور حمله میدن.
چهارتا سگ گنده و وحشی به گاس و بقیه حمله میکنن. همه جا پر از صدای فریادهای وحشت زدهشون میشه و جانی و جپرد صدارو میشنون. همه چیز خیلی سریع اتفاق میفته. جانی و جپرد میرسن.
دورگهها روی زمین افتادن و کشته شدن، غیر از گاس و وندی که پشت سر لوسی قایم شدن. جانی و جپرد شروع به تیراندازی میکنن. سگا یکی یکی روی زمین میافتن. لوسی زخمی و خونآلود بچهها رو نجات میده.
سینگ که دیگه چارهای نداره و باید خودش رو هم نجات بده در مخفی رو نشونشون میده. همه به سمت در فرار میکنن البته یکی از دورگهها هنوز زندهست و تو دهن سگا اسیره. یه دو رگه اسب و انسان که لای دندونای یکی از سگها گیر کرده.
جپرد و بقیه هر کاری میکنن نمیتونن بیرون بکشنش. مجبورن که ولش کنن وگرنه بقیه از راه میرسند و اونوقت همهشون با هم میمیرن. جپرد دست دورگه رو ول میکنه. تو لحظهی آخر وقتی جپرد داره در اتاق مخفی رو میبنده که فرار کنن، دورگه که هنوز لای دندونای سگ اسیره تو چشمای جپرد نگاه میکنه و میگه بابا نرو.
در بسته میشه، جپرد خشکش میزنه. با صدای آرومی میگه اون چی گفت؟ گفت بابا؟ جپرد به سمت سینگ میره و محکم میکوبتش به دیوار. سینگ هم میترسه و بالاخره جواب میده.
متاسفم نقشهی ابوت بود، اون گفت بگیم که پسرت مرده. لوسی جلوی جپرد رو میگیره ازش میخواد که سینگ رو ول کنه. اونا باید فرار کنن. حانی و سینگ راه فرار از سمت فاضلاب رو نشونشون میدن.
بالاخره بعد از کلی دوییدن اونا از یه چاه فاضلاب بزرگ بیرون میان و خودشون رو وسط یه جنگل میبینن. گاس و وندی خسته و زخمی میرن یه گوشه میشینن. حالا از دورگهها فقط گاس و وندی موندن و بقیه کشته شدن.
گاس دورتر وایساده ک به گنده بک خیره شده. گنده بکم داره گاس رو نگاه میکنه ولی هیچکدوم نه به سمت هم میرن و نه نگاهشون رو از هم برمیدارن. لوسی به جپرد نزدیک میشه و میگه به خاطر پسرش متاسفه ولی حالا دیگه باید مراقب گاس و وندی باشن.
لوسی ادامه میده که الان وقتشه که دیگه از شر سینگ جنایتکار هم خلاص بشن. سینگ که صداشون رو میشنوه جلو میاد و میگه شما حق دارین از من متنفر باشید ولی من الان چیزایی میدونم که هیچکس نمیدونه.
من میدونم گاس از کجا اومده، من میدونم که این مریضی از کجا اومده. لوسی عصبانی میشه و میگه دروغ میگی ولی گاس جلو میاد و میپرسه اونجا پر از برفه مگه نه؟ من خوابش رو زیاد دیدم رو.
سینگ جواب میده که آره، میگه اونجا خیلی شمال خیلی سرده، اسمش آلاسکاست. گاس رو به بقیه میکنه و میگه اگه جایی که من به دنیا اومدم آلاسکاست من میخوام برم آلاسکا.
همه شروع به حرف زدن میکنن و میگن امکان نداره که برسن به اونجا، سینگ داره دروغ میگه ولی فقط یه نفره که تو سکوت اسلحهش رو برمیداره و شروع میکنه به راه رفتن، جپرد. لوسی بهش میگه کجا داری میری؟ جپرد جواب میده اگه قندون میخواد بره آلاسکا ما هم میریم آلاسکا.
اما جپرد نمیدونه که تو کمپ، وقتی دیگه همه رفتن و کلی جنازه روی زمینه، ابوت تونسته خودش رو نجات بده. هم خودش رو و هم پسر جپرد رو. اون دو رگه اسب و انسانی که پدرش برای بار دوم تنهاش گذاشت هنوز توی دستای ابوت اسیره.
اونا روزای کمپ و قفس رو پشت سر گذاشتن. گنده بک و قندون دوباره باهمن البته این بار همه چیز فرق داره. گاس فهمیده بود که آقای جپرد چرا بهش خیانت کرده.
گنده بک هیچ وقت چیزی به گاس نگفته بود، گریه هم نکرده بود. گاس هیچوقت فکر نمیکرد که مرد بزرگی مثل آقای جپرد هم بتونه انقدر غمگین و ناراحت باشه.
با همهی اینا گاس حتی قبل از هم گیجتره. دیگه نمیدونه که باید از گنده بک ناراحت باشه یا ببخشتش. اونا دیگه با هم حرف نمیزنن حتی به هم نگاه هم نمیکنن. آقای جپرد همیشه بیداره و مواظب گروهیه که بهش تکیه کردن.
گاس، وندی، لوسی و دکتر سینگ و جانی. یه گروه عجیب. اونا تو جادهها سفر میکنند و هر چه بیشتر به سمت شمال میرن هوا سردتر هم میشه. باید لباسای بیشتری پیدا کنن و برای همین گاهی به شهرها و فروشگاههای مرده هم سر میزنن.
دیدن شهرهای پر از اسکلت گاس رو عذاب میده. حتی اگه مدرش راست میگفت و اونا به خاطر گناهاشون مرده بودن بازم عادلانه نبود. گاس دیگه مثل قبل فکر نمیکنه. حالا احساس میکنه که همهی آدما بد نیستند حتی اگه کارای بدی بکنن. اونا بیشتر غمگین و تنها درد کشیدهن.
گاس و وندی حسابی با هم دوست شدن. دیدن دو تا بچه که میتونن بازی کنن و از رویاهاشون با هم حرف بزنن به لوسی و جانی امیدواری میده. اونا گاهی یادشون میره که یه بیماری مهلک تعقیبشون میکنه و هیچکس هم نمیتونه از دستش فرار کنه.
دکتر سینگ همیشه ساکتع، هیچکس دوسش نداره و باهاش حرف نمیزنه. تمام مدت انجیل میخونه و تبدیل شده به یه مرد دیوانهتر از قبل ولی اونم خوشحاله. خوشحال و هدفمند.
اونا میتونن یه فروشگاه بزرگ توی شهر پیدا کنن. لوسی به دورگهها یاد میده که اونجا قبلا یه مجتمع تجاری بوده و اونا هر چی که میخواستن رو اون تو پیدا میکردن. گاس و وندی چندتا لباس گرم و نو پیدا میکنن.
وندی یه کلاه بافتنی پیدا میکنه ولی گاس بخاطر شاخاش نمیتونه کلاه سرش کنه. اونا تصمیم میگیرن که شب تو مجتمع تجاری بخوابن. آقای جپرد مثل همیشه بیدار میمونه تا ازشون مراقبت کنه.
صبح وقتی از خواب بیدار میشن و تصمیم میگیرند که به راهشون ادامه بدن با صحنهی سفید و درخشانی روبرو میشن. برف رو همه چی نشسته. وندی تا حالا برف ندیده، گاس دیده، با پدرش تو جنگل.
اونا همهشون شروع به دویدن تو برفا میکنن، لوسی به بچهها یاد میده که روی برف بخوابند و با تکون دادن دستشون یه فرشتهی بالدار زو برفا درست کنن. گاسم یاد میگیره ولی فرشتهی گاس شاخ داره.
جانی برادر ابوت که همه خیلیم دوسش دارن یه کار دیگه میکنه. وندی و گاس خیلی از کارش تعجب میکنن. اون گلولههای برفی کوچیک درست میکنه و به سمت همه پرتاب میکنه.
لوسی میخنده و اونم شروع میکنه به پرتاب کردن برفا. اونا خیلی میخندن برای همین گاس و وندی هم تصمیم میگیرن که همین کار رو بکنن. برف بازی! جانی بهشون میگه که اسمش برفبازیه.
دیگه همه دارن میخندن. گاس زیرچشمی آقای جپرد رو نگاه میکنه، حتی اونم داره میخنده. بعد جانی و لوسی یه چیزی درست میکنن و میگن که اسمش آدم برفیه. اون چشم داره، دماغ داره، حتی شال گردن داره.
ولی به نظر جانی یه چیزی کمه. اون دو تا شاخهی باریک رو از روی زمین پیدا میکنه و میذاره روی سر آدم برفی. حالا آدم برفی دوتا شاخ داره، درست مثل گاس.
گاس به آدم برفی نگاه میکنه. شاخههاش چشمای گرد و سنگیش و دماغ چوبیش باعث میشن که گاس یه حسی پیدا کنه. حسی که یادش رفته بود، گاس احساس میکنه خوشحاله. گاس با خودش فکر میکنه که شاید الکی نگران بوده، شاید اونا کنار هم خوشحال بمونن و همه چیز خوب پیش بره اما خب دنیا اینجوری نیست.
لوسی چند روزیه که حال خوشی نداره ولی این رو به کسی نگفته. خونی که گاهی از دماغش میریزه رو پنهان میکنه. خونی که گاهی از گلوش هم سرازیر میشه رو پنهان میکنه، زخمهای کوچیکی که روی بدنشن و دارن بزرگ و بزرگتر میشن.
لوسی هم بالاخره مریض شده. لوسی به خندهی بچهها نگاه میکنه و لبخند غمگینی میزنه. آره، هیچکس در امان نیست. ممکنه هفت سال طول بکشه یا بیشتر ولی بالاخره مریضی میاد و همه رو با خودش میبره چون کارش همینه. انسانها باید منقرض بشن. حالا دیگه دورگهها مالکین واقعی زمینن.
گروه تو یکی از جنگلهای پر از برف شمالی چادر زدن. گاس تو چادر خوابیده که با شنیدن اسمش از خواب میپره. گاس بیدار شو. آقای جپرد بالای سر گاس وایساده و داره صداش میکنه.
گاس بیدار میشه. جپرد بدون اینکه چیزی بگه از چادر بیرون میره. گاس بیرون میاد ومیبینه که هوا داره تاریک میشه. آقای جپرد اسلحهش رو برمیداره و میگه من میرم شکار توام با من میای.
من نمیخوام با تو بیام. گنده بک جواب میده تو با من میای. درواقع دیگه از کنار من جم نمیخوری، بعد رو به بقیه میکنه و بهشون میگه که مراقب چادرا باشن.
گاس آماده میشه و تو سکوت دنبال گنده بک راه میوفته. بعد از یه مدت طولانی راه رفتن تو جنگل آقای جپرد بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه میگه هیچی نمیخوای بگی؟ یه روزایی رو یادم میاد که آرزو میکردم ساکت بشی. باشه به هر حال کیه که از سکوت بدش بیاد.
گاس سرش پایینه و همچنان داره پشت سر گنده بک راه میره. گنده بک ادامه میده میدونم از دستم عصبانیای، من کار وحشتناکی کردم ولی تموم شد. پدرت که به گفته بود دنیا چه شکلیه، نگفته بود؟ اون جهنم و مزخرفاتی که به خوردت داده بود همین دنیاییه که میبینی.
میدونی اگه من اون روز تو کلبه پیدات نکرده بودم ممکن بود بدتر از اینا سرت بیاد؟ گنده بک برمیگرده که ببینه گاس اصلا به حرفاش گوش میده یا نه. گاس پشت سرش نیست و و یکم اونورتر بالای چندتا رد پا وایساده.
اینجا رد پا هست. جپرد میخنده و میگه پس از این کارام بلدی. از همون مزخرفاتیه که بابام یادم داده. صورت گاس عصبانیه و برای همینم گنده بک ادامه نمیده فقط میگه کارت خیلی خوب بود قندون.
گاس یکم آروم میشه و ادامه میده آقای جپرد، بابت پسرتون متاسفم. آقای جپرد پشتش و به گاس میکنه و جواب میده گفتم حرف بزن ولی نه در مورد این.
جپرد میاد ادامه بده که یهو گاس فریاد میزنه. گنده بک جا میخوره و به سمت گاس برمیگرده. خشکش میزنه. یه خرس بزرگ قهوهای پشت سر گاسه و میخواد بهش حمله کنه.
گنده بک به خرس تیراندازی میکنه. چشم خرس زخمی میشه ولی وحشی ترش میکنه و به جپرد حمله میکنه. اونا شروع به جنگیدن میکنن تا اینکه جپرد بیهوش روی زمین میوفته.
خرس به گاس نزدیک میشه. روبروش وایمیسه. انگار میتونه تشخیص بده که یه آدم جلوش وایساده یا یک گوزن. خرس گاس رو روی دوشش میندازه و اون رو به غارش میبره.
چپرد به زور چشماش رو باز میکنه، صدای پسرش رو میشنوه بعد صدای گاس. آقای جپرد. جپرد به سختی از روی زمین بلند میشه و به اطرافش نگاه میکنه. رد پای خرس روی زمینه و قطرههای خونش هم دیده میشن.
جپرد اسلحهشو برمیداره و لنگان و زخمی رد پا رو دنبال میکنه تا به غار برسه. تو غار خرس قهوهای، گاس رو زندانی کرده و روبروش نشسته. انگار هنوز نمیدونه با چی طرفه و باید باهاش چیکار کنه.
گاس ترسیده. تو چشمای خرس گاس مثل یه موجود باستانی میمونه، یکی که میشناسه. خرس به طرف گاس میره که یهو یه صدایی میشنوه. آقای جپرد از پشت بهش حمله میکنه.
خرس دوباره تیر میخوره ولی به صورت جپرد چنگ میزنه. جپرد اسلحهش رو از دست میده ولی با صورت خونی و پاره شده، چاقوش رو درمیاره و دوباره به خرس حمله میکنه. اونا انقدر میجنگن تا بالاخره خرس روی زمین میوفته و میمیره.
آقای جپرد زخمی و خونی روی زانوهاش میفته. به گاس خیره میشه، گاس داره به پهنای صورتش گریه میکنه. گاس چند قدم جلو میره و بعد با سرعت خودش رو تو بغل آقای جپرد میندازه.
آقای جپرد هم محکم اون رو تو آغوشش میگیره و بعد هر دو شروع میکنن به گریه کردن. گاس دست آقای جپرد رو میگیره و کمکش میکنه که بلند شه. اونا از غار بیرون میان تا به راهشون ادامه بدن.
چند ساعت بعد در حالی که دست همدیگه رو گرفتن و خسته و غرق خون، به چادرا میرسن با صورت گریون وندی و جانی روبرو میشن. لوسی مرده بود و اونا منتظر بودند که آقای جپرد و گاس بیان که همه با هم دفنش کنن.
گنده بک لوسی رو زیر یک درخت خوشگل و بین برفا دفن میکنه. همه کنارشن و برای لوسی دعا میکنن. چند روز بعد اونا تصمیم میگیرن که به راهشون ادامه بدن. اونا به یه ساختمون امن میرسن و میتونن یه جیپ گیر بیارن که باهاش به آلاسکا برن.
البته جانی برادر کوچیک ژنرال ابوت بهشون میگه که تصمیم گرفته بمونه و تو همون ساختمونی که پیدا کردن و تا وقتی زنده ست زندگی کنه. اون میگه از فرار کردن خسته شده و نیاز به آرامش داره.
جپرد، گاس، وندی و سینگ از جپرد خداحافظی میکنن و سوار جیپ میشن. اونا میرن که خودشون رو به آلاسکا برسونن. تو راه با هم شعر میخونن و از خاطراتشون میگن. وندی دختر دورگه خوک از مادرش میگه و از نقاشیهایی که با هم میکشیدن.
وندی دوست داره وقتی بزرگ میشه نقاش بشه. گاس هیچ وقت به بزرگ شدنش فکر نکرده. اون نمیدونه که آدما باید یه کاری رو دوست داشته باشن و انتخاب کنن.
حرفای وندی و گاس باعث میشه که آقای جپرد لبخند بزنه و لبخند آقای جپرد دل گاس و گرم میکنه و باعث میشه که بهش خوش بگذره ولی دکتر سینگ حال دیگهای داره.
اون خودش رو پیغمبری میدونه که باید گاس رو به تخت پادشاهی یا خدایی برسونه. فکر میکنه که آقای جپرد شیطان سفیدیه که تو انجیل پدر گاس نوشته شده و باید کشته بشه.
گاس باید از اون دور نگه داشته ولی خب جپرد ترسناکتر از این حرفاست که بشه باهاش جنگید. دکتر سینگ تبدیل به یه مرد مستاصل شده که همهی عمرش رو صرف علم کرده ولی حالا فهمیده به هیچ دردی نمیخوره. ایمان به گاس و خدای جدید تنها چیزیه که براش مونده.
در حالی که هر کسی به حال خودش رهسپار این سفر اسرارآمیزه، تو ساختمونی که جانی تصمیم گرفت بمونه اتفاق دیگهای در حال افتادنه. ابوت تمام این روزها داشته رد پای گروه رو دنبال میکرده و بالاخره خودش رو به برادرش میرسونه.
ابوت به همراه سربازهای باقی مونده و گروگان دورگهش یعنی پسر جپرد به ساختمون میرسه و در حالی که انتظار داره کل گروه رو پیدا کنه، خودش رو در برابر برادرش میبینه.
اما برای ابوت دیگه مهم نیست. اون تو تمام زندگیش داشته از جانی مراقبت میکرده. وقتی کوچیک بودن اون رو از زیر دست و پای پدر روانی و آزارگرشون بیرون میکشیده، تو مدرسه ازش دفاع میکرده.
اونا هیچ وقت زندگی خوبی نداشتن. مادری نداشتن که نگرانشون باشه. پدرشون زندگی میکرد تا اینا رو شکنجه بده. همیشه زخمی و تنها بودن تا اینکه ابوت نتونست تحمل کنه و به ارتش ملحق شد.
جانی هم موند تا از پدرشون مراقبت کنه اما بالاخره مریضی شروع شد و زنگ پایان دنیا به صدا در اومد. ابوت برگشت خونه تا برادرش رو نجات بده. تو کل شهر شورش شده بود و همه گوشت تن همدیگه رو میخوردن.
ابوت میدونست که جانی تنهایی دووم نمیاره برای همین برگشت خونه. پدرشون رو کشت و جانی رو با خودش برد. اونا به تنها کپی رفتن که ارتش برای سربازای زنده مونده درست کرده بود.
جانی اونجا هم کتک میخورد و مسخره میشد ولی ابوت با همه جنگید و جنگید تا بالاخره کمپ رو مال خودش کرد و دیگه کسی نتونست به جانی دست بزنه و اذیتش کنه تا اینکه جانی به خاطر اون دورگههای جونور به ابوت خیانت کرد و اون رو تنها گذاشت.
حالا ابوت روبروی جانی وایساده. جانی به صندلی بسته شده و ابوت اسلحهش رو به سمتش گرفته. ابوت دیگه تصمیم نداره از برادرش مراقبت کنه. دیگه همه چی براش تموم شده.
برای همین وقتی میفهمه که گاس و بقیه به سمت آلاسکا رفتن، یه گلوله تو سر جانی خالی میکنه. گاس و گروهش یه جای دنجی رو کنار یه رودخونه بزرگ پیدا کردن و چادر زدن.
هوا تاریکه و همه خوابن. غیر از آقای جپرد و البته گاس. جپرد بیرون چادر وایساده و به آسمون مهتابی و رودخونه وحشی خیره شده. گاس بیدار میشه و میره کنار گنده بک وایمیسته.
جپرد بهش نگاه میکنه و میگه نتونستی بخوابی؟ گاس سرشو تکون میده. جبرد ادامه میده یه چیزی رو باید بدونی قندون. شاید تو آلاسکا هیچ جوابی نباشه. شاید اتفاقی که منتظرشی اونجا نیفته.
گاس جواب میده میدونم، ولی نمیتونه بدتر از چیزایی باشه که تا حالا سرمون اومده. مگه نه؟ راستش من فکر میکنم ما یه چیزی پیدا میکنیم. آقای جپرد شما ترسیدین؟ جپرد لبخند میزنه و میگه تو که من رو میشناسی، من از هیچی نمیترسم.
گاس میخنده و جواب میده آره میدونم. ولی گاس میدونه که آقای جپرد ترسیده. این رو توی صورتش میخونه ولی هیچی نمیگه.
گاس به ماه و ستارهها و کوهستان نگاه میکنه. هیجان داره. نمیدونه که قراره چه اتفاقی بیفته ولی میدونه که یه چیزی تو اون شهر منتظرشه. منتظرشه که گاس برسه و کشفش کنه.
دفتر خاطرات شخصی دکتر جیمز تاکر، آلاسکا، 1911. هنوز باورم نمیشه که رفتم قطب شمال. آلاسکا! ترجیح میدادم هر جای دیگهای باشم غیر از این کشتی بزرگ و شناور تو اقیانوس اما به خاطر خواهرم مجبور به این سفر شدم.
باید همسرش رو پیدا میکردم و برش میگردوندم خونه وگرنه خواهرم از غصه میمرد. تقصیر من بود که اونا با هم ازدواج کردن. ما از شناختهشدهترین خانوادههای انگلیسیم ولی اون فقط یه رفیق باهوش بود که با خواهرم آشنا شد و ازدواج کرد.
یه روزم اومد و گفت که میخواد به آلاسکا سفر کنه و بومیهای اونجا رو با مسیحیت آشنا کنه. پدر من مرد مومنیه، قبول کرد که خرج سفرش رو بده یه کشتی در اختیارش گذاشت.
اونم با وجود اشکهای خواهرم رفت و دیگه هیچکس خبری از این کشتی نشنید. من سوار دومین کشتیای شدم که با خرج پدرم عازم آلاسکا شد تا اون رو پیدا کنه. چند ماه طول کشید تا رسیدیم. من حس بدی داشتم. احساس میکردم بین این صخرههای عظیم و یخی چیزی غیر از مرگ پیدا نمیکنیم.
وقتی رسیدیم و لنگر گرفتیم، کشتی اونا رو پیدا کردیم. معلوم بود که ماهها کسی پاشو توش نذاشته ولی میتونستیم امیدوار باشیم که غرق نشدن و زندهن. من و کاپیتان و چند نفر دیگه از کشتیمون پیاده شدیم و شروع به گشتن تو سرزمین اسکیموها کردیم.
سرد بود و وحشی. کاپیتان دلش نمیخواست جون ملوانا رو به خطر بندازه ولی من بهش یادآوری کردم که با پول کی اومده و ماموریتش چیه. اونا از من خوششون نمیومد ولی حق با اونا بود، سرما ترسناکتر از چیزی بود که من فکرش رو میکردم.
شیش روز گذشت و هیچی پیدا نکردیم. من احساس میکردم که داریم عقلمون رو از دست میدیم. سرما داشت همهی وجودمون رو میسوزند. همه جا برف و بوران بود هیچی دیده نمیشد.
بالاخره مجبور شدیم چادر بزنیم و آتش روشن کنیم. از ترس مردن خوابمون نمیبرد ولی بدون خوابیدن هم میمردیم. وقتی فکر میکردیم که دیگه بدتر از این نمیشه بیدار شدیم و دیدیم که سگامون تیکه پاره شدن، یکی اونا رو کشته بود.
ولی ما ادامه دادیم و دنبال جواب گشتیم تا بالاخره به یک کلیسای کوچیک رسیدیم. باورمون نمیشد، کلیسا تو آلاسکا، وسط قطب. پس اون تونسته بود ماموریتش رو انجام بده البته نباید هیجان زده میشدم.
ما خیلی آروم به سمت کلیسا رفتیم و درش رو باز کردیم. وحشتناک بود، اون تو پر از جنازه بود. همه مرده بودند و به خاطر سرما هنوز تجزیه نشده بودن. پوستشون پر از تاول بود و به نظر میومد که از یه مریضی مردن. همهشون باهم. خیلی وحشتناک بود خیلی، مثل طاعون.
کاپیتان گفت باید برگردیم و نمیخواد ریسک کنه ولی دیر شده بود. اسکیموها محاصرهمون کرده بودن. بیرون کلیسا منتظرمون بودند ولی این همهش نبود، سر دستهشون خودش بود، شوهرخواهرم.
اون با لباس اسکیموها و با یه نیزهی بزرگ اونجا وایساده بود و داشت به ما نگاه میکرد. مجبورمون کرد بریم دنبالش. اون قیافه، اون لباسا، اگه خواهرم میدیدش حتما سکته میکرد. دلم میخواست بدونم چه اتفاقی براش افتاده برای همین بدون مقاومت دنبالش رفتم و کاپیتان مجبور شد بیاد.
اون برامون تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده، گفت اونا اسکیموها رو پیدا کردن و برخلاف انتظارشون تونستن با هم کنار بیان حتی با کمک هم کلیسا رو ساختن زندگی تا مدتی خیلیم بد نبوده.
محلیا بهشون خیلی چیزا یاد دادن و اونا رو بین خودشون راه دادند تا اینکه اون عاشق شده. باورم نمیشد که با چه وقاحتی داشت از عشقش میگفت، یه جوری که انگار خواهر من وجود نداشته.
گفت عاشق یک زن اسکیمو شده. اونا با هم ازدواج کردن ولی چیزی نگذشت که همه چی به هم ریخته. یه روز که اون در حال شکار و پیدا کردن غذا بوده، بین کوههای یخی یه غار پیدا میکنه یه جایی دورافتاده و مرتفع.
ولی نمیتونه جلوی کنجکاویش رو بگیره و وارد غار میشه. یه سالن بزرگ و یخی تو دل کوه. قندیلهای بزرگ از سقف آویزون بودن و دور تا دور دیوارههای یخی پر از مقبرههای بزرگی بود و به شکل تابوت که همه عمودی بودن و انگار از زمین روییده بودن.
مقبرههای سنگی که روشون مجسمههایی از موجوداتی عجیب بوده. موجوداتی نیمهانسان و نیمهحیوان با هیبتهایی باشکوه و خداگون. اون نتونسته جلوی خودش رو بگیره و به سمت بزرگترین مقبره رفته. مقبرهای با مجسمهی یک گوزن انسان که شاخهای عظیمی داشته و میدرخشیده.
اون با همهی قدرتش در مقبره رو باز کرده و داخلش یه اسکلت دیده. اسکلت یه دورگه. همون موقع اسکیموها با ترس و وحشت وارد غار شدن. در مقبره رو بستن و شوهر خواهر من رو هم با خودشون بردن. اونا عصبانی بودن، وحشت زده و مستاصل
اون شب بهش گفتن که اون وارد مقدسترین مکان زمین شده. جایی که خدایان ازلی زمین وقتی جسم زمینیشون مرده بوده، برای خوابیدن روحشون انتخاب کرده بودن. اونا بهش گفتن که اون خدایان تو اون مقبرهها خوابیده بودن تا یه روزی دوباره متولد بشن و زمین رو پس بگیرن.
شوهرخواهرم مقبرهی پادشاه خدایان رد باز کرده بود. کسی که خدای زمین بوده و مالک همهی حیوانات. نگهدارندهی تمام خدایان. اون رو بیدار کرده بود، عصبانی کرده بود و حالا باید منتظر مجازات میموند.
یکم بعد این اتفاق همسرش باردار شده و بعد بیماری شروع شده. تمام ساکنین سرزمین شمالی شروع به مردن کردن و همه بهش میگفتن که این تاوان بیدار کردن خدایانه. اون هنوز باور نمیکرده تا اینکه پسرش به دنیا اومده.
پسری دورگه! دورگهی گوزن و انسان. اونا برگشته بودند که زمین رو پس بگیرن. اونا اومده بودن تا زمین رو تطهیر کنن.
نوزاد دورگهش رو نشونمون داد. دیدن پسر جونور اون مرد من رو عصبانی میکرد. اسلحهم رو درآوردم که بکشمش ولی بعد محلیا بهمون حمله کردن و بهمون گفتن که سرزمینشون رو ترک کنیم.
ولی اون موجود همه رو مریض کرده بود و باید میمرد. ما به سختی به کشتی برگشتیم. باید اعتراف کنم که مطمئن بودم تو اون سرما میمیریم ولی بالاخره بدون آذوقه و بدون سگها دووم ِوردیم و رسیدیم. چند روز گذشت و وقتی حالمون بهتر شد من تصمیمم رو به همه گفتم.
من تصمیم گرفته بودم که برگردم و اون وحشی و اون موجود شیطانی رو نابود کنم. اونا باید میمردن به خاطر خدا و کلیسایی که تمام خادمینش مرده بودن. شب وقتی اون وحشیا خواب بودن با اسلحهها و گلولههای آتشینمون بهشون حمله کردیم
همهشون رو کشتیم. دونه دونه. زنا و بچهها رو تو خواب نابود کردیم. بعد دستای اون شوهرخواهر خیانتکار رو بستیم و زن جادوگرش رو جلوی چشماش کشتیم و اون جونور.
ما اون شیطان رو با خودمون به همون غار بردیم و من جلوی چشای پدرش، پرتش کردم تو غاری که ازش اومده بود. بعدم دهانهی غار رو مهر و موم کردیم و گذاشتیم که همونجا کنار شیاطین دیگه بپوسه و نابود شه.
شوهر خواهرم چیشد؟ اونم خودم کشتم، به خاطر خواهر و خانوادهم ولی… ولی حالا که دارم اینا رو مینویسم ما مدت زیادیه که سوار کشتیایم. در واقع روی اقیانوس شناوریم.
قصدمون این بود که برگردیم خونه ولی دیگه حتی کسی نمونده که کشتی رو هدایت کنه. دونه دونهمون مریض شدیم. تب، سرفه، زخم و خون. کشتی بوی مردار میده، بوی نفرین و تعفن.
من آخرین نفرم. میدونم. اون شیطان کوچولو میخواد من انقدر زنده بمونم تا پوسیدن همهی افرادم رو ببینم. گاهی صداش رو میشنوم، صدای گریههاش رو وقتی داشت به قعر اون غار تاریک پرتاب میشد. تو این سکوت مرگبار کشتی اون تنها صداییه که میشنوم.
من هیچ وقت دیگه انگلیس رو نمیبینم. خواهر بیچارهم، پدرم ولی حداقل این بیماری رو براشون نمیبرم. این نفرین ولی نکنه اون یکی رو هم برای پیدا کردن من بفرستن. نکنه همهی اینا تازه شروعش بوده. نکنه دوباره اتفاق بیفته. نکنه دنیا قراره تموم بشه .
حدود ده سال پیش و تو مرکز تحقیقات فوق محرمانهای تو آلاسکا، دانشمندان پس از سالها تلاش تونستن از روی دفتر خاطرات مردی به نام تاکر موجودی نیمه انسان و نیمه حیوان رو شبیهسازی کنن.
تو اون دفتر خاطرات که تو ویرانههای یک کشتی غرق شده پیدا شده بود، در مورد غاری بزرگ نوشته شده بود که بنا بر داستانهای محلی قرنهای گذشته، محل استراحت باستانیترین خدایان زمین بود.
تاکر در مورد بیدار شدن یکی از اونا و به دنیا اومدن موجودی دورگه و شیطانی حرف زده بود. چیزی که انسان مدرن بهش اعتقاد نداشت و تنها چیزی که بهش اهمیت میداد قدرتی بود که میتونست تولد همچین بچههایی براش به ارمغان بیاره.
نیمه انسانهای جهشیافته که با قدرت حیوانیشون میتونستن به عنوان اسلحههای مرگباری به کار برده بشن. اونا میتونستن بشریت رو وارد مرحلهی جدیدی از پیشرفت بکنن که تا قبل از اون امکان نداشت.
دانشمندان شروع به ساختن یک مرکز تحقیقات بزرگ روی غار کردن. ساختمونی روی مقبرهی خدایان. دفتر خاطرات تاکر در مورد مریضی و پایان دنیا هشدار داده بود ولی خب اون موقع آدما از سرماخوردگی هم میمردن، پس جای نگرانی نبود.
دانشمندان تصمیم گرفتن که مقبرههای سنگی بزرگ و باستانی رو باز کنند. دونه دونه تمام اسکلتهای دفن شده توی مقبرهها رو درآوردن و داخل یه لولهی بزرگ آزمایشگاهی گذاشتن.
اونا تصمیم داشتند که اون موجودات رو شبیهسازی کنند. به هر قیمتی که شده و بالاخره موفق شدن. یکی از اون لولهها که اسکلت دو رگهی انسان و گوزن توش بود از داخل شکست و چند روز بعد حیات وارد بدن نوزاد شبیه سازی شدهش شد.
اونا اسم نوزاد رو گذاشتن پروندهی گاس ولی پروندهی گاس فقط یه موجود منقرض شده نبود که مثل رویای برگردوندن دایناسورها دوباره حیات بگیره و با تربیت کردنش تبدیل به سلاح انسانها بشه.
پارک ژوراسیکی در کار نبود. اون اسکلتها تجسم زمینیای از خدایان بودن. خدایانی که به خواب رفته بودن و حالا با پروندهی گاس دوباره بیدار شده بودند. اونا قرار نبود به کسایی که از خواب بیدارشون کردن رحم کنن.
پس مریضی شروع شد. مریضیای که صد سال پیش با کشته شدن اون نوزاد به پایان رسیده بود دوباره شروع به پخش شدن کرد و این بار کسی جلودارش نبود. اول از دکترا شروع شد و بعد یکی یکی تمام کارکنان و خانوادههاشون گرفتن.
یکی از اون کارکنا که همسر باردارش رو به خاطر مریضی از دست داد مردی بود به نام ریچارد فاکس. ریچارد نظافتچی مرکز تحقیقات بود و تو خونههای سازمانی کنار مرکز زندگی میکرد.
اون و همسرش برای کار به آلاسکا اومده بودن و منتظر تولد بچهشون تو یکی از سردترین جاهای دنیا بودن ولی همسر ریچارد مریض شد و مرد. ریچارد وقتی که برای کمک خواستن به مرکز رفت فقط و فقط بیماری دید و جسد.
تا این که تو یکی از اتاقها با یه نوزاد نیمهگوزن مواجه شد. تنها موجودی که غیر از خودش زنده مونده بود. ریچارد نوزاد رو برداشت و فرار کرد. رفت و رفت تا به نبراسکا رسید و تو عمق جنگلهای اونجا پنهان شد.
بدون اینکه بدونه چرا تا لحظهی آخر از اون بچه مراقبت کرد. شایدم میدونست چرا. اون تو انجیلش همه چی رو نوشته بود. ریچارد تو رویاهاش به جواب همهی سوالاش رسیده بود و میدونست که تنها هدف زندگیش، زنده نگه داشتن موجودیه که قراره پادشاه نسل جدید ساکنین زمین بشه.
گروه به آلاسکا رسید و خیلی زود جواب همهی سوالاش رو پیدا کرد. مرکز بی در و پیکری که روی مقبرهها ساخته شده بود دیگه هیچ قفلی نداشت. همه چی رو میشد دید. آزمایشگاهها، اتاق پروندهی گاس، مقبرهها و حتی دفتر خاطرات تاکر.
همهشون همونجا بودن، البته یه چیزی بود که گروه انتظار دیدنش رو نداشت. اینکه تمام اون اسکلتها، اون نوزادهای داخل لولهها به دنیا اومده بودن. آلاسکا پر از دورگههای ده سالهای بود که به دنیا اومده بودن و همونجا زندگی میکردن. دورگههایی که ناف نداشتن.
فهمیدن حقیقت برای دکتر سینگ از همه سختتر بود. اون حالا فهمیده بود که همه چی تقصیر گاس بود. تولد گاس همون شروع پایان دنیا بود. وندی دکتر سینگ رو آروم میکنه و اون رو با خودش به یه جای امن میبره. دکتر تقریبا دیوونه شده.
گاس آقای جپرد تو اعماق زمین، جایی که مقبرهها قرار دارن وایسادن. در همهی مقبرهها بازه و لولههای بزرگ آزمایشگاهی هم خیلی وقته که به دلیل تولد اون دورگهها شکستن.
گاس غمگینه. به آقای جپرد نگاه میکنه و میپرسه یعنی حقیقت داره؟ من باعث همه چی شدم؟ جپرد خیلی آروم جواب میده قندون من واقعا متاسفم ولی فکر کنم که آره. خب شما مریضی با هم شروع شدید، نمیشه این رو انکار کرد ولی این تقصیر تو نیست.
تقصیر اوناست. تو هیچ وقت کسی رو اذیت نکردی قندون. بهترین کسی هستی که میشناسم. اینجا کار آدماست. هیچکس قرار نیست بفهمه اینجا چه اتفاقی افتاده. هیچکس نمیدونه که آیا واقعا بهشتی هست، جهنمی هست یا نه.
یه چیزایی هست که هیچوقت نمیتونیم ازشون سر در بیاریم مهم نیست کی باشیم و چیکاره باشیم. هیچ توضیحی وجود نداره و راستش رو بخوای اهمیتی هم نداره.
گاس تعجب میکنه و میپرسه اهمیت نداره؟ نه…نه گاس اهمیتی نداره. مهم از الان به بعده. مهم تویی. اتفاقی که افتاد حق هیچکس نبود ولی دیگه هرچقدرم در مورد خدا و تقدیر چرت و پرت بگیم فایدهای نداره.
اگه یه روزی واقعا خداییم وجود داشته به نظر من خیلی وقته که مرده. تنها چیزی که الان برای من مهمه اینه که شما بچهها رو زنده نگه دارم. میخوام که جاتون امن باشه.
گاس با چشمای اشک آلودش به آقای جپرد لبخند میزنه. همون موقع یه صدایی میشنون و خیلی سریع خودشون رو به بیرون مرکز میرسونن. وندی متوجه حرکت یه سری ماشین از دور شده. تعداد ماشینا زیادن.
هیچکس غیر از ابوت نمیتونسته اونا رو تا اینجا دنبال کنه. جپرد یه نقشه داره اون از بچهها، یعنی دورگهها میخواد که برن تو غار، یعنی زیرزمین مرکز تحقیقات قایم بشن تا وقتی اون با ابوت میجنگه یکم براشون زمان بخره.
گاس عصبانی میشه و میگه که اونم میخواد بجنگه. نمیخواد گنده بک رو تنها بذاره. آقای جپرد جواب میده ببین بچهجون دیر یا زود ما همهمون مریض میشیم، یعنی ما آدما. ولی شما قراره حالا حالاها زنده بمونین.
گاس داره گریه میکنه. جپرد جلوش زانو میزنه. دستش رو روی صورت گاس میذاره و ادامه میده اون بچهها یکی رو لازم دارن که ازشون مراقبت کنه قندون. اون تویی، باید زنده بمونی و ادامه بدی.
گاس و وندی و بقیه دورگهها به سمت آزمایشگاه میرن. آقای جپرد با چندتا اسلحه و نارنجک میمونه تا با ابوت بجنگه. تمام زندگیش جلوی چشمش میاد و قلبش از رفتن گاس فشرده میشه. به روزایی فکر میکنه که مطمئن بود از درون مرده.
بیماری همه چیز رو ازش گرفته بود ولی اون بازم زنده مونده بود ولی زنده موندن با زندگی کردن فرق داره تا اینکه گاس رو دید و دیگه تنها نبود. یکی رو داشت که به خاطرش بجنگه، به خاطرش بکشه و کشته بشه.
آقای جپرد سعی کرد که به رفتن گاس نگاه نکنه چون اگه برمیگشت و برای بار آخر نگاهش میکرد شاید نمیذاشت که بره. ابوت داره نزدیک میشه. اون با کلی سگ و سرباز وبا گروگانش یعنی پسر دورگه جپرد داره به آخرین نقطه زمین میرسه تا همه چی رو تموم کنه.
سینگ تو کلیسای مخروبهی اون سرزمین یخی قایم شده و داره صفحات آخر انجیل ریچارد فاکس رو تکمیل میکنه. از جنگ شیاطین مینویسه، از جهنمی که قراره همشون رو مجازات کنه. از اینکه دیگه امیدی وجود نداره. از جنگ آخر بشریت روی مقبرهی خدایان دیروز و ساکنین امروز زمین.
سربازای ابوت وارد شهر میشن و شروع به تیراندازی میکنن. جپرد باهاشون درگیر میشه ولی متوجه میشه که ابوت بینشون نیست. وحشت همهی وجودش رو میگیره. رو دست خورده بود.
ابوت از یه راه دیگه مستقیم به سمت آزمایشگاه رفته بود. جپرد خودش رو با سرعت به سمت مرکز تحقیقات میرسونه. ابوت و سربازاش و دورگهها تو محوطهی مرکزن. گاس روی زمین زانو زده در حالی که ابوت اسلحهش رو به سمتش نشونه رفته.
ابوت اسلحهش رو گذاشته روی سر گاس. جپرد فریاد میزنه و بهش میگه که تمومش کنه. میگه دیگه درمانی واسه مریضی پیدا نمیکنه و همه چی تموم شده ولی ابوت جواب میده که درمان کشتن همهی دورگههای کثیفه و از همه مهمتر کشتن گاس.
جپرد فریاد میزنه که با دستهای خودش ابوت رو میکشه. ابوت جواب میده خب من میخوام باهات یه معامله کنم. بین این گوزن و پسرت یکی رو انتخاب کن. من یکیشون رو بهت میبخشم، اون یکی رو میکشم.
سربازای ابوت، پسر دورگهی اسب و انسان جپرد رو از تو ماشین بیرون میارن و میندازن جلوی پاهای گاس. ابوت میخنده و ادامه میده خب جپرد، کدومشون رو میخوای؟ کدومشون رو بیشتر دوست داری؟
گاس به جپرد خیره شده و داره اشک میریزه. جپرد خشکش زده. همون موقع از پشت بوم مرکز یه صدایی میاد. سربازا میترسن و به ابوت هشداز میدن ولی تا ابوت بخواد به خودش بجنبه کلی دورگه از روی پشت بوم میپرن پایین و میفتن به جون سربازا.
دورگهها یا همون خدایان، دونه دونه سربازا ر رو تیکه پاره میکنن ولی ابوت میتونه از دستشون در بره. اون پسر جپرد رو برمیداره و به سمت غار خدایان فرار میکنه. گاس و وندی میتونن خودشون رو نجات بدن و میرن پیش آقای جپرد.
گاس خودش رو تو بغل جپرد میندازه و شروع میکنه به گریه کردن. جپرد بهش میگه که همه چی درست میشه و نگران نباشه. جپرد حسابی زخمی شده. اون از بچهها میخواد که سینگ رو پیدا کنن، ماشین رو بردارن و از اونجا فرار کنن.
بعد خودش به سمت غار میره تا بالاخره پسرش رو از دست ابوت نجات بده. جپرد وارد غار میشه. ابوت بیت چندین و چند مقبره وایساده. چیزی که میبینه رو باور نمیکنه اما باعث نمیشه که حواسش پرت بشه و متوجه حضور جپرد نشه.
جپرد داره از پلههای مخفی پایین میاد که ابوت به سمتش شلیک میکنه و اون رو روی زمین میندازه. ابوت بهش نزدیک میشه و میگه اینجا چه خبره جپرد؟ اینا چین؟ پسر جپرد یه گوشه وایساده داره و میلرزه.
جپرد بهش لبخند میزنه و هیچی نمیگه. ابوت عصبانی میشه و با چاقو میفته به جون جپرد و فریاد میزنه که بهت گفتم اینجا چه خبره. جپرد همچنان مبارزه میکنه و جواب نمیده.
ابوت خسته میشه، از روی جپرد بلند میشه و اسلحهش رو به سمتش میگیره و میگه دیگه آخر خطه اما قبل از اینکه شلیک کنه یه چاقوی بزرگ از پشت سر وارد گردنش میشه و از جلو خارج میشه. ابوت با چشمای بیرون زده روی زمین میافته و میمیره.
پشت سر ابوت گاس وایستاده. یه چاقو دستشه، گاس چاقو رو میندازه و به سمت جپرد میره که روی زمین افتاده. سر جپرد رو روی پاهاش میذاره. جپرد داره خونریزی میکنه. پسر جپرد کنارشون میشینه.
گاس نمیتونه جلوی اشکاش رو بگیره. آقای جپرد نگران نباشین. شما حالتون خوب میشه. جپرد به سختی حرف گاس رو قطع میکنه و میگه گوش کن گاس، به من قول بده که از پسرم مراقبت میکنی. قول میدم آقای جپرد.
آقای جپرد لبخند میزنه و چشماشو میبنده. گاس صداش میکنه. بارها و بارها ولی جوابی نمیشنوه. پسر جپرد داره تو سکوت اشک میریزه. گاس جپرد رو محکم بغل میکنه و با تمام وجودش گریه میکنه.
همه چی یه روزی تموم میشه. هر چقدرم که خوب باشید، هر کاری که بکنیم، بازم اهمیت نداره. همهمون میمیریم. هیچکس نمیتونه ما رو از مرگ نجات بده.
اونایی که دوستشون داری میمیرن، درست مثل خانم لوسی، آقای جپرد، مثل پدر. اون فکر میکرد که من برای همیشه بین اون درختا زنده میمونم ولی واقعیت این شکلی نیست. مرگ برای همهست، قبلا خیلی غمگین میشدم ولی الان… الان دیگه پذیرفتمش.
این یه قصهست. قصهی خدایانی که یه زمانی کنار انسانها زندگی میکردن، بعد به خواب رفتن و انسانها دوباره بیدارشون کردن. این یه قصهست. قصهی پسربچهای که تنها تو یه جنگل بزرگ زندگی میکرد. قصهی آدمای بدی که دنبالش بودن و باعث میشدن که اون بترسه.
پسر فکر میکرد که تا همیشه تنها میمونه، آدمای بد میگیرنش و شکنجهش میدن ولی اون تنها نبود. گنده بک اومد و کمکش کرد. اون نجات پیدا کرد. گنده بک حتی جونش رو واسه اون پسر داد.
وقتی جنگ تموم شد و آدم بدا مردن، اون پسر تونست برای خودش و دوستاش یه خونه پیدا کنه. یه جای امن که لازم نباشه ازش فرار کنن. جایی که پسر زندگی کرده بود، جنگل نبراسکا.
پسر میترسید ولی نمیتونست این رو به کسی بگه. دوستای دورگهش روش حساب میکردن حالا اون رهبر گروهشون شده بود. پسر به کلبه قدیمی رسید. کلبه سوخته بود ولی مهم نبود، اونجا خونه بود.
جایی که پدر از آدم بدا دور نگهش داشت و جایی که اولین بار آقای جپرد از دست آدم بدا نجاتش داد. خونه… اونجا خونه بود. اونا زیاد نبودن، پنج شیش تا دورگه و یه دکتر سینگ.
ولی این برای اولش بود. کم کم زیاد شدن. دورگهها از همه جا پیداشون شد. دیگه اونا میتونستن از هم مراقبت کنن. اونا شروع کردن به ساختن و کمکم اون یه دونه کلبه شد چند تا و بعد شدن خیلی.
این یه قصهست، قصهی پسربچهای که بزرگ شد، واسه خودش مردی شد. قصهی دختری به نام وندی که عاشقش شد. باهاش ازدواج کرد. قصهی پسری که حالا یه خونواده داشت. همسر، دوتا بچه.
اون حالا یه شهر کوچیک داشت اما اون شهر یه شبه ساخته نشد. اون تنهایی از پسش بر نمیومد، جنگها شد. خیلیا کشته شدن ولی این قصه فقط قصهی اون پسر نیست.
قصهی دکتریه که یه روزی فکر میکرد فرستادهی خداست. مردی که همیشه دنبال یه هدف بود، دنبال جواب بود ولی کمکم از تلاش دست کشید و تصمیم گرفت که کنار بقیه باشه. کمکشون کنه. کاری که بلد بود رو انجام بده. دکترشون باشه.
اون دیگه فهمید که باید بتونه کنار دورگهها زندگی کنه. بهشون درس داد، براشون از تاریخ گفت، از انسانها، از بدن انسانها. از بدن دورگهها. اون دکتری بود که معلم شد و معلم بودن رو دوست داشت.
دکتری که بیشتر از هر کسی از بیماری و پایان دنیا میترسید حالا عضوی از خانوادهی بزرگ دورگهها شده بود. اونا دوسش داشتن. اون بخشیده شده بود. اون یکی از آخرین انسانهایی بود که هنوز زنده مونده بود.
این قصه، قصهی ترسم هست چون درسته که حالا همه چی داشتن ولی هنوز ترس از دست دادن همون همه چی رهاشون نکرده بود. انسانها پیرتر و مریضت ر کمتر شده بودند و این وحشیترشون میکرد.
این قصه، قصهی پسر دورگهای هم هست که پدرش هیچ وقت کنارش نبود. یه دورگه اسب و انسان که تنها باری که دست پدرش رو گرفت وقتی بود که اون داشت میمرد. پسر آقای جپرد. پسری که فقط درد کشیدن رو یاد گرفته بود.
اون تو سکوت بزرگ شد و وقتی بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه، کلماتش پر از خشم و نفرت نسبت به انسانها بودن ولی این قصه، قصهی پسریه که کنار برادرش وایساد. پسری که قسم خورده بود تا از برادرش مراقبت کنه و نذاره نفرت اون رو به کشتن بده.
پسری به اسم گاس که تصمیم گرفت راه صلح رو به انسانها و دورگهها یاد بده و بهشون بگه که میتونن کنار هم زندگی کنن. این قصه، قصهی شفقته. قصهی مهربونی و همدردی.
قصهی آخرین انسانهایی که بالاخره دست از دشمنی و جنگیدن کشیدن. اونا تصمیم گرفتن که کنار دورگهها زندگی کنن و دورگهها هم تصمیم گرفتن که تا لحظهی آخر بهشون کمک کنن و تو دوران مریضی تنهاشون نذارن.
این قصه، قصهی یه شهره. قصهی خوشحالیه و این قصه اینجا تموم نمیشه. تازه داره شروع میشه. این قصه، قصهی یه پسر بچه بود که حالا دیگه پیر شده.
پسربچهای به نام گاس که حالا روی صندلی نشسته و به خانوادهش نگاه میکنه. اونا دارن میرقصن و میخندن. کل شهر داره میرقصه و میخنده. اونا دارن زندگی رو جشن میگیرن. گاس پیرتر از اونیه که بتونه برقصه.
اون آروم داره لبخند میزنه. اون میدونه که همه یه روزی میمیرن و حالا نوبت خودشه. آقای جپرد خیلی وقته که منتظرشه. این قصه، قصهی یه پسر بچهست که با گنده بک آشنا میشه، اونا همدیگه رو پیدا میکنن و یاد میگیرن که دنیا هنوز میتونه خوب باشه.
اونا یاد میگیرن که به هر قیمتی زندگی کنند و حتی در تاریکترین لحظهها برای هم بجنگن. قصهی رفتن و دوباره متولد شدن. فداکاری و بخشش. قصهی بزرگ شدن و پیر شدن و مردن. قصهی زمین، قصهی حیات.
ماجرای شگفت انگیز زندگی گاس رو شنیدید. یه پسر دورگهی انسان و گوزن که در واقع اولین مولود ساکنین جدید زمین به حساب میاد. داستان سال 2009 نوشته شده و سال 2013 هم تموم شده ولی من الان خوندمش.
یعنی وقتی باهاش آشنا شدم و خوندمش که یه پاندمی بزرگ، دو ساله که همه چیز دنیا رو عوض کرده و خیلیا رو هم با خودش برده. زندگیا زیر و رو شده، برای بعضیا کمتر برای بعضیا بیشتر.
تعریف و تحلیل جدیدی از زندگی، کار، پول درآوردن و خیلی چیزای دیگه به وجود اومده. همه چیز عوض شده واقعا. برای مایی که تو ایرانیم این تغییر فقط به خاطر کرونا نبوده و اتفاقای دیگهای هم افتاده و هنوزم داره میوفته که استانداردهای زندگی رو واسمون کن فیکون کرده.
دیگه هیچی مثل قبل نیست و هیچ وقتم نمیشه. من با این دید و تو این اوضاع کتابی رو خوندم که یه روزی نویسندهش تصمیم گرفت تو تخیلاتش از یه پاندمی حرف بزنه. خودشم فکرش رک نمیکرد که چند سال بعد قراره چه اتفاقی بیفته ولی چیزی که نویسنده دنبال گفتنش بود، یعنی براش مهم بود که در موردش حرف بزنه همون چیزیه که ما الان داریم باهاش سر و کله میزنیم.
رابطه، ارتباط انسانی در شرایط بحرانی. وقتی اولویتهای زندگی به دلیل مریضی و گرونی هزارتا مصیبت دیگه، میشه زنده موندن روز به روز، دیگه اون موقع دوست پیدا کردن وعشق پیدا کردن و اصلا اینا به کنار… اعتمادکردن آخرین چیزیه که آدم بهش فکر میکنه در حالی که شاید مهمترین وسیلهایه که میتونه نجات دهنده باشه.
توی داستان هم فقط همین ارتباطه که میتونه آدما و دو رگههای داستان رو سالم نگه داره. حتی ابوتم یه برادر داره که تا آخرین قطره رحم و شفقتش رو براش خرج میکنه تا جایی که دیگه چیزی براش نمیمونه.
مهمترین ارتباط انسانی داستان رابطه بین گاس و آقای جپرده. حالا انسانی دورگهای درواقع. یه مرد خشن و قاتل با کلی درد و پسری که هیچی از دنیا نمیدونه. هیچی ندیده و تازه داره شروع به شناختن میکنه ولی این باعث نمیشه که از آدما ناامید باشه.
پدر گاس بهش گفته بود که دنیا جای بدیه، آدمای بد همهجا هستن و قصد کشتنش رو دارن ولی گاس خیلی زود تونست با نگاه خودش فرق بین خوب و بد رو بفهمه.
داستان سوییت توث مورد نگاه متفاوت به دنیاست. دنیایی که ما الان توشیم، دنیایی که حداقل من میشناسم جای خوبی نیست. کلی اتفاقای وحشتناک باور نکردنی دم گوشمون و حتی توی خونههامون داره میوفته و خیلی وقتا هم کاری از دستمون بر نمیاد یا اگه میاد، ناامیدتر از اونی هستیم که بخوایم چیزی رو عوض کنیم.
میدونم که اینا میتونه کلیشهای و سانتیمانتال هم باشهها، من دارم در سطح داستان حرف میزنم. در سطح چیزی که خوندم. در همون سطح کتاب، سوییت توث تونسته پشامش رو برسونه. من خواننده انقدر به گاس علاقهمند میشم که بتونم آقای جپرد رو درک کنم و داستان اونقدر پیچیدگی و لایههای درونی داره که من احساس نکنم داره یه سری پیام اخلاقی میکوبه به صورتم.
انقدرم دارک و خشنه که نمیتونم الان بگم که برین بخونینش تا به زندگی امیدوار بشین مثلا ولی بخونینش چون واقعا با احساساتتون بازی میکنه و تو این دوران پاندمی یه سری سوال و چالش ذهنی جالب براتون ایجاد میکنه.
مثلا تا یه جایی خواننده فکر میکنه که گاس یه موجود آزمایشگاهیه و بعدش میشه که یه موجود آزمایشگاهی و کپی شده از روی یه خدای باستانیه. در واقع این میشه خطای انسانی و ور رفتن با چیزی که شاید علمش رو داشته باشن ولی خردش رو نه.
این درون مایهی خیلی از داستانهای بعد از یه قیامت زمینیه مثل واکینگ دد، لست آف آس یا حتی ترمیناتور و داستانهای رباتهای قاتل. همیشه آدما یه کاری کردن ولی فرق سوییت توث اینه که اتفاقی که داره برای زمین میفته، حیات دوبارهست و بهترین راه برای انسانها اینه که باهاش نجنگن.
انقراض رو قبول کنن و حیات رو به موجوداتی بسپرن که حتی جسمشون هم نشونههایی از طبیعت بکر رو با خودش داره. تمام این شخصیتها و ارتباطها و پیامها رو میتونین تو سریال سوییت توث ببینین با یه تفاوت خیلی بزرگ.
اونم امیدوار بودن تم سریاله. سریال هم رنگ و لعاب بیشتری داره، هم شخصیتها مهربونترن و هم داستانهای فرعی خشن و خیلی سیاه کتاب از حذف شدن یا حداقل هنوز بهش نپرداختن، رفته برای فصلهای بعدی.
به هر حال اون شهرای پر از اسکلت و جسد و اینا رو نمیبینیم. یعنی آشوب و مریضی و مرگ هست، آدمای بی رحم هستن، تیکه پارهکردن دورگهها و خشونت هست ولی نه اونجوری که تو کتاب تصویرش کردن.
گاس کتاب پاش رو که از جنگل بیرون میذاره فقط بدی و سیاهی میبینه، خودش تصمیم میگیره که چه جوری قضاوت کنه ولی گاس سریال دوست پیدا میکنه، بازی یاد میگیره، شهر، قطار، تلهکابین. گاس فیلم از دیدن دنیا هیجان زده میشه، یه جاهایی هم دنیا واقعا روی خوش بهش نشون میده.
گنده بک سریال هم آدم خوش قلبتریه. به سرسختی کتاب نیست، زودتر کوتاه میاد و آدمکش قهاری هم نیست. صورت مهربونی براش انتخاب کردن. خشونتهای جنسی هم از سریال حذف شدن. منم نسبتا حذفشون کردن ولی دلیلش این بود که داستان فرعی بودن، نیازی نبود که تعریفشون کنم.
خلاصه اول اپیزود هم گفتم. کسی که کتاب رو خونده سریال همچنان براش جدید و جذابه و ناامید کننده هم نیست. اقتباسی متفاوت ولی خوب و خوش ساخته. برعکس هم این که کسی که سریال رو دیده چه با خوندن کتاب، چه با شنیدن این اپیزود هیچی براش اسپویل نمیشه. پس با خیال راحت گوش بدین.
مثل همیشه ممنونم که این اپیزود رو گوش دادین. این تیکه رو هم با صدای کرونایی میشنوید. ممنونم از مهمونای خوش صدام، بهزاد الماسی و مهدی فضلی عزیز. پیج اینستاگرامشون رو میذارم تو توضیحات اپیزود که اگه دوست داشتین بیشتر باهاشون آشنا بشین، راحت پیداشون کنین. دمتون گرم و دلتون شاد. سلامت باشین، واکسن یادتون نره.
چیزی که شنیدین بیست و سومین قسمت از پادکست هیرولیک بود. هیرولیک رو من فائقه تبریزی به کمک بردیا برجستهنژاد میسازم. کار لوگو و کاور هر قسمت رد هم نسرین شمس انجام میده. طراحی وب سایت هیرولیک رو هم نیما رحیمیها انجام داده.
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سندمن؛ ارباب رویاها (قسمت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولورین
مطلبی دیگر از این انتشارات
واندروومن