روایت تولد و زیست ابرقهرمان ها و کتاب های مصور
وی فور وندتا، پادشاه قرن بیستم( قسمت۱)
سلام چیزی که میشنوین قسمت نهم پادکست هیرولیک و بخش اول از سریال V for Vendetta که در اوایل اردیبهشت ماه نود و نه ضبط میشه.
هیرولیک روایت تولد و زیست ابرقهرمانهاست. روایتی که من با استفاده از منابع مختلف، ولی در نهایت بر اساس تحلیلها و برداشتهای خودم تعریف میکنم. شروع سال جدید رو دوباره بهتون تبریک میگم و امیدوارم که این روزا رو به سلامت گذرونده باشید. امیدوارم تا جایی که میشه تو خونه بمونیم که بتونیم به زودی برگشتن به زندگی عادی رو با هم جشن بگیریم و اینم بگم که بابت کمکهایی که تو سایت حامیباش به هیرولیک کردین واقعا ممنونم. حمایتهای شما به من انگیزه میده و باعث میشه با انرژی بیشتری بشینم پای پادکست. دمتون گرم خلاصه. برای حمایت از هیرولیک میتونین برین به پروفایل هیرولیک تو سایت حامیباش و هر چقدر که دوست داشتین پشتیبانی مالی کنین. بازم دمتون گرم.
خب دیگه بریم سر کارمون. این قسمت و البته قسمت بعدی رو اختصاص دادم به کتاب بینظیر V for Vendetta. چون خیلی زیاد میشد، دو بخشش کردم. بخش دومم با فاصلهی یک هفته از بخش اول و تو قسمت دهم منتشر میشه. قرار نیست زیاد منتظر بمونین. خودم که خیلی هیجان دارم و امیدوارم که شما هم لذت ببرید. فقط اضافه کنم که این داستان برای بچهها مناسب نیست و بهتره که تنها یا با هندزفری گوش کنین. من فائقه تبریزی هستم و به کمک بردیا برجسته نژاد این پادکست رو تهیه میکنم. این شما و این نهمین قسمت از پادکست هیرولیک.
سال 1980 و تو شهر لندن مردی به اسم دز تصمیم میگیره که یه مجله راه بندازه و توش داستان مصور چاپ کنه. دز که بعد از کلی کار مدیریتی و انتشاراتیهای دیگه انگلیس با هنرمندان درست و حسابی این زمینه آشنا شده بود، بعد از راه انداختن مجلهی خودش، مسپرواریر گوشی رو برمیداره و به تک تکشون زنگ میزنه. میگه آقا من یه مجله زدم که قراره بترکونه و شما بیاین که دور هم باشیم. خوشنامی دز باعث میشه که نویسندهها و طراحها بیان سمتش و بخوان که برای مجلش محتوا تولید کنن. توی این هنرمندان یک طراح خیلی کار درست بود به اسم دیوید لوید. یه آدم خوش فکر متفاوت که اتفاقا خیلی منتظر بود که بتونه تو یه جایی کار کنه که دست و پاشو نبندن و کلا کاری با خودش و اثری که خلق میکنه نداشته باشن. دزم اینو میدونست. یعنی چون از قبل دیوید رو میشناخت، میدونست که اگه میخواد همین اول کاری مجله رو تو چشم رقبا فرو کنه، باید دل آدمایی مثل دیوید رو به دست بیاره. تا بتونن کاری بکنن که تا اون موقع نکرده بودن.
دیوید لوید اولین بار موقعی که بیست سالش بود وارد صنعت کامیک شده بود. کار طراحیش بینظیر بود و خیلی زود تونسته بود تو کلی پروژهی درست درمون اون موقع همکاری کنه و اسمش کنار نویسندههای خفن بیاد روی جلد کتابهای مصور. حالام سی سالش شده بود که اومده بود برای دز و مجلهش کار کنه. دز بهش میگه که یه داستان مصور میخواد که با هر چی تا حالا چاپ شده فرق کنه. ایده و طرح و کلا هر چی باشه رو میسپره به خود دیوید. یعنی در واقع دز به دیوید میگه که آقا من کاری باهات ندارم. هر موجود زنده و غیر زندهایم خواستی در اختیارت میذارم ولی تو یه کتاب مصور به من تحویل بده که لنگهش تا حالا تو هیچ انتشاراتیای چاپ نشده باشه نه قبلا و نه حتی بعدا. دیوید که خودش خیلی وقت بود منتظر همچین موقعیتی بود و رویاپردازیاشم کرده بود، به دز میگه که قبول ولی باید برای همچین برنامهای یه نویسنده برای من بیاری که به اندازهی کافی برای این کار دیوونه باشه. دزم میگه تو خیالت راحت. لب تر کنی هر نویسندهای که بخوای کت بسته میارم برات. دیویدم بی برو برگرد میگه آلن مور رو میخوام. دیوید و آلن سر داستانهای دکتر هو یه مدت با هم کار کرده بودن و دیوید خیلی خوب میدونست اگه یه نویسنده باشه که بتونه یه داستان موندگار و متفاوت، همونجوری که دز میخواد بنویسه، اون کسی نمیتونه باشه جز آلن مور دیوانه.
آلن اون موقع بیست و هشت سالش بود. توی خانواده فقیر به دنیا اومده بود. بعد از کلی کار خلاف و ساقیگری و اینا به راه راست هدایت شده بود و رفته بود سراغ نویسندگی. یکم آشنا نیست به نظرتون؟ در مورد آلن مور قبلا توی قسمت ششم و ماجرای واچمن مفصل صحبت کردم. الان اینجا چهار پنج سال قبل از وقتی که آلن واچمن رو مینویسه و هنوز به اون شکل آدم معروفی نیست. پس الان سال 1980 و دیوید به دز پیشنهاد داده که اگه دنبال یکی میگردی که بتونه نویسنده چیزی که میخوای باشه اون آلن موره. آلن رو خبر میکنن و اونم میاد میشینه توی دفتر مجله که ببینه اینا چی میخوان ازش. دیوید تقریبا میدونست که حال و هوای داستانی که میخواد براش بنویسن باید چه شکلی باشه. اولا میدونست که یه ابرقهرمان نمیخواد که تا صد سال دیگه هی بازنویسی شه. یه رمان میخواد با شروع و پایان واضح و غیرقابل تغییر. ثانیا یه روایت تخیلی یا فضایی نمیخواد. عشق نمیخواد. متحول شدن نمیخواد. آدمای بد و خوب مطلق نمیخواد. یعنی چیزی رو میخواست که تا قبل از اون مثلش وجود نداشت. آلن با شنیدن این حرفا نه تنها وحشت نکرد بلکه تو دلش قند آب شد. در واقع داشت چیزی رو میشنید که تو همهی این سالهایی که کار کرده بود آرزوش بود که بنویستش. یه تلاشی هم کرده بود قبلا ولی خب زده بودن تو ذوقش. یعنی چی؟ آلن تو بیست و دو سالگی توی مسابقهی نویسندگی شرکت کرده بود. اونجا ایدهی ابرقهرمان تروریست رو مطرح کرده بود، که توش شخصیتی معرفی میشد که صورتش کاملا سفید بود و روی اون سفیدی آرایش ترسناکی کرده بود. این شخصیت ترنسکشوال یا تراجنسیتی بود که یه حکومت توتالیتر یا تمامیتخواه قیام میکرد.
ماجرا در همین حدی که من گفتم پیش رفته بود و فقط طرح یا همون ایدهی اولیه تو ذهن آلن شکل گرفته بود. آلن اسم شخصیت طرحش هم گذاشته بود د دال یعنی عروسک. تو اون مسابقه از این ایده استقبال شده بود. آلن هم خوشحال طرحش داده بود به چند تا انتشاراتی ولی خب پر واضح که مقبول نیفتاده بود و آلنم چون میخواست که کار کنه و زندگیش رو بگذرونه بیخیال ایده شده بود. آلن همین داستان رو با دیوید مطرح میکنه، دیوید خوشش میاد. ولی خب طرح خیلی خامتر از اون چیزی بوده که دیوید بتونه توش تصمیم بگیره. دیوید از مفهومی که آلن سعی داشته بگه خیلی خوشش میاد ولی خب چیزی که میخواسته روش کار کنن، به نظرش باید خیلی چند لایهتر و پیچیدهتر از این حرفا باشه. البته همچنان مطمئن بود که فقط و فقط آلن موره که میتونه از پس این کار بر بیاد.
پس اینجوری شد که آلن شروع کرد به نوشتن یک پیش نویس ساده از ایدهها و فضایی که داستان قرار توش اتفاق بیفته. اولین ایدهای که آلن تحویل دیوید میده، در مورد شخصیتی به اسم وندتا که در دوران واقعی دههی 30 و 40 میلادی زندگی میکنه. یعنی دوران جنگ جهانی و نازیگری و یکمم گنگستر بازی. دیوید طرح میخونه و خیلی سریع به آلن میگه که دیگه حالش داره از نوشتن و خوندن از اون دوران بهم میخوره. چون قبلا مجبور بود تا دسته در موردش تحقیق کنه و میگه دیگه کشش نداره و اگه آلن اصرار کنه دیوید دستهای خودشو میخوره تا دیگه نتونه تا آخر عمرش طراحی کنه. آلن واقعا برگاش میریزه و به دیوید میگه انقدم راضی به زحمت نیست و چه کاریه و اینا اصلا خودت انقدر اذیت نکن. آلن خودشو ریست میکنه، سعی میکنه یه راه حلی برای این اختلاف سنگین پیدا کنه. اون روزا مجلههایی که داستانهای مصور و عامهپسند داشتن خیلی محبوب شده بودن. مجلههایی که ما بهشون میگیم زرد. محتواشون پر از عکسهای بازیگرا و مسائل خصوصیشون بود و تنگشم داستانهای مصور وسترن و پادشاهی و جادوگری از این چیزا میزدن. آلن یه تحقیقی در موردشون میکنه بعد به ذهنش میرسه اگه داستانهای مربوط به گذشتههای دور یا نزدیک میتونه انقدر برای مردم، چه خواص چه عوام محبوب باشه، چرا آیندهی نزدیک نتونه؟ مردم اگه دوست دارن خودشون تو فضای ویکتوریایی یا غرب وحشی تصور کنن چرا نباید از دنیایی لذت ببرن که آیندهی نزدیکشون رو نشون بده.
این میتونه حتی براشون جذابتر باشه دیگه، چون آیندهای براشون به تصویر در میاد که با استفاده از واقعیتهای امروزشون نوشته شده. آلن این ایده رو تحویل دیوید میده و بهش میگه که مطمئن اگه دوتایی بتونن به درستی از این ماده اولیه استفاده کنن، نتیجهای که میگیرن خیلی تاثیرگذارتر از هر کاریه که تا حالا انجام دادن یا بهش فکر کردن. اون تو شرایطی که انگلیس اون زمان داشت و اتفاقایی که داشت تو جامعه میافتاد. دیوید اصلا احتیاج به این توضیحات نداشت و از همون اول مسحور این ایده شد. دیزم همینطور. برخلاف همیشه به این بلندپروازی آلن بی توجهی نشد و دیوید و آلن رفتن که کارهای مرحلهی دوم رو شروع کنن. ولی من اینجا این دو تا جوون رو با هم تنها میذارم که سنگهاشون وا بکنن. میخوام برم سراغ انگلستان اواخر دهه 70 و اوایل دهه 80 که یه مختصری از شرایطش بگم. اینجوری برامون واضحتر میشه که آلن چرا رفت سراغ آینده.
زمانی که آلن و دیوید تصمیم به نوشتن داستانشون میکنن که میشه سالهای 1980 و 81، مارگارت تاچر برای دو یا سه سال متوالی نخست وزیر انگلیس بود. اوضاع انگلیس چندان خوب نبود و همینم مدیریت و محبوبیت تاچر زیر سوال برده بود. مارگارت تاچر موقعی نخست وزیر انگلیس و رهبر حزب محافظهکار انگلیس بود که دعواهای فرقهای و نژادی به اوج خودش رسیده بود. نرخ بیکاری و رکود اقتصادی روز به روز بیشتر میشد و فقر به قسمت عظیمی از شهرهای انگلیس، مخصوصا محلههای رنگین پوست و غیر مسیحی رسیده بود. جنگ داخلی بین نژادها و همچنین برتری واضح سفیدپوستهای سرمایهدار، کمکم داشت اوضاع رو از کنترل خارج میکرد. تو شهرهای زیادی هنوز رنگین پوستایی که حتی متولد انگلیس هم بودن، به عنوان کارگر مشغول به کار بودن و باید از فضاهای جداگونهای که براشون مشخص کرده بودن استفاده میکردن. مثلا دست به آبشون جدا بود و از این مسخره بازیا بیمعنی نژادپرستی. سیاه پوستا به شدت در معرض خشونت سفیدپوستهایی بودند که از حقوق شهروندی بیشتری برخوردار بودن و کسی باهاشون کاری نداشت. آسیایی هایی که تو کارهای مختلف مشغول بودن یا اخراج میشدن یا حقوق کمتری به ازای کار یکسان با سفید پوستا میگرفتن.
اگه مروری به تاریخ اون موقع انگلیس داشته باشیم، تحلیلا نشون میدن بزرگترین دلیل پشت این فضای پرالتهاب اون موقع، عدم مدیریت ارتباطی بود که باید بین مردم، پلیس و روسای شوراها یا نمایندههای محلی، پارلمان و کلا همه میبود. خلاصه اختلاف بین حکومت، پلیس و مردم زیاد شده بود. پلیس بریتانیا نهاد مستقلی بود که بدون گرفتن دستور خاصی از حکومت، با تحت فشار قرار دادن محلههایی که گفتم باعث رشد حس کینه تو جوونا شده بود. مثلا یکی از روشهاشون این بود که اگر به یه نفر به هر دلیلی مشکوک میشدن، که گفتم اکثرا سیاهپوست بودن، بیدلیل جلوشون میگرفتن و سرتاپاش میگشتن. اما اتفاق اصلی که در ادامهی این رفتارها بود آوریل سال 1981 افتاد. یعنی یک سال قبل از چاپ بخش اول وی فور وندتا. اون شب تو محلهی بریکستون، واقع در حومه شرقی شهر لندن، یه درگیری غیرمنتظره بین اهالی سیاهپوست اون محله و پلیس اتفاق میفته. درگیری که هشت ساعت اون شب طول میکشه ولی ماجرا تموم نمیشه. تو کل محلهی بریکستون و بعد محلههای دیگه و بعد شهرهای دیگه، درگیریها همینجوری بیشتر و بیشتر میشه، خشونتها اصلا باور نکردنیتر.
این وسط گروهکهایی که تا به حال جزو اقلیتها بودن شروع میکنن به یارگیری و نقشه پردازی. مثل گروههای سیاهپوست انقلابی یا سفید پوستان نئونازی و غیره. حالا خیلی دیگه بیشتر واردش نمیشم فکر کنم فضا دستتون اومد. نکتهی مهم این بود که اون دوران که خیلیا تاچریسم هم بهش میگن، دورانی بود شبیه آلمان چند سال قبل از جنگ جهانی دوم، که در نهایت هیتلر رو به دنیا هدیه داد. این آشوبها و دوران تاچریسم بالاخره ختم به خیر شد. ولی همین اوضاع برای آلن کافی بود تا یک آینده یا اصلا یه آلترناتیو برای کشورش طراحی یا پیشبینی کنه، که چندانم دور از انتظار نبود. آینده که یک انگلیس فاشیسم با حکومت توتالیتر و دیکتاتوری مطلق را به نمایش میگذاشت.
برگردیم به اتاق کار آلن و دیوید. حالا که مسئله فضای داستان به بهترین شکل ممکن حل شده بود، دیگه باید میرفتن سراغ شخصیت اصلی و قهرمان یا آنارشیست یا حتی تروریستی که میخواستن تو اون فضا خلقش کنن. آلن که هنوز شخصیت ترنسکشوالشو فراموش نکرده بود، ایده که سالها پیش داشت و همینطور اسم د دال رو با دیوید مطرح میکنه. از طرفی خود دیوید پر از ایدههایی بود که همه قبلا به یه بهانهای رد شده بود. ایدههایی که آلن رو بینهایت هیجانزده کرده بود. با همهی اینا بازم نتونستن یه اسم دلخواه براش پیدا کنن. اون اوایل وندتا به ذهن آلن رسیده بود ولی احساس نمیکرد که میتونه با گفتن این اسم شمایل کاراکتر تصور کنه و بهش هویت بده. واسه همین گذاشتش کنار. به طور موازی هم داشت روی فضای انگلیسی که قرار بود بنویسه کار میکرد. انتخابات نزدیک بود و آلن فرض بر این گذاشته بود که تو داستانش حزب کارگر پیروز میشه. از طرفی آلن جنگ اتمی که ممکن بود به خاطر کلکلهای آمریکا و روسیه اتفاق بیفته ولی نیفتاده بود را تو داستانش گنجوند. یعنی دنیایی رو ساخت که یک جنگ جهانگیر اتمی توش اتفاق افتاده و همهی کشورهای جهان یا نابود شدن یا داشتن برای زنده موندن جون میکندن. حالا تو این فضا فقط انگلیس تونسته بود سر پا بمونه.
اونم برای اینکه حزب حاکم که تو داستان میشه حزب کارگر، خودش رو از جنگ بیرون کشیده بود. بعدشم جنگ و ویرانی تا اینکه یه حزب فاشیست میاد و با ساختن یک دیکتاتوری مرکزی و خفقان و زیر نظر داشتن همه کس و همه چیز، میتونه مملکتو حفظ کنه. یعنی آیندهی نزدیک آلن در واقع انگلیس سالهای بعد از یه آرماگدون اتمی رو نشون میداد که مردمش تحت سلطه یک دیکتاتوری بیرحم بودن ولی خدارم شکر میکردن چون امنیت داشتن. تو نوشتن و قفل کردن بازنوشتنا، دز زنگ میزنه و به دیوید و آلن میگه که اسم وندتارو به یکی از دوستاش گفته اونم خوشش اومده ولی یه پیشنهادی داده، گفتن چی؟ گفت وی فور وندتا. آلن و دیوید در لحظه عاشق اسم میشن. انگار یهو یه سنگ بزرگ از جلوی پاشون برداشته شده بود. هم اسم کتاب دراومده بود و هم مهمتر از اون اسم شخصیت، که دیگه گذاشتنش وی. ولی هنوز مهمترین موضوع تو حاشیه جا مونده بود. اونم ظاهر شخصیت بود. دیوید و آلن خیلی سعی کردن تو نوشتههای قبلیشون دنبال یه شخصیتی بگردن که با هم فرق کنه و مثلا اون نخوان یه وی گنده وسط لباسش طراحی کنن. تا اینکه یه روز آلن تو دست نوشتههای خرچنگ قورباغه دیوید، یه سری نوشته پیدا میکنه که برق از سر و کلهش میپره. دیوید تو کاغذ پارههاش یه ایده در مورد از گور برخواستن گای فاکس نوشته بود. در واقع نوشته بود چی میشه اگه گای تو زمان حال دوباره زنده بشه و این بار با موفقیت کامل و به عنوان یک قهرمان درست در شب پنجم نوامبر پارلمان انگلیس را منفجر کنه.
دوباره باید یه سری به تاریخ انگلیس بزنیم و اینبار بریم به سال 1605 میلادی. اینو دیگه خیلی کوتاه میگم. در شب پنجم نوامبر 1650 میلادی مردی به نام گای فاکس به همراه چند نفر دیگه، تصمیم داشتن که از طریق یک سرداب به زیرزمین پارلمان نفوذ کنن و ساختمون رو از پایه منفجر کنن. اما عملیات لو میره و اون شب تو زیرزمین پارلمان گای فاکس دستگیر و زندانی میشه. بعدشم بعد از کلی شکنجه اعدامش میکنن. بقیه افرادم یکی یکی دستگیر میشن اما اسم گای فاکس تو خاطرها میمونه و عملیات هم به اسم گانپادر یا توطئه باروت به عنوان یک عملیات تروریستی شکست خورده تو تاریخ انگلیس ثبت میشه. به طوری که هر ساله به مناسبت ناکامی خیانتکاران، جشنی به پا میشه که توش ماسک گای فاکس رو حالا آتش میزنن. خود گای فاکس که اصلا مغز متفکر عملیات نبود، یه سرباز کاتولیک ساده بود که به نشانهی اعتراض به آزار و اذیت حکومت پروتستان بریتانیا، سر کاتولیکا میآورده به ارتش اسپانیا ملحق میشه. اونجا یه سری از همرزماش میبینه که به دلایل مشابه از انگلیس زده بودن بیرون. اینا با هم دوست میشن و بعدشم که میشینن و نقشهی انفجار میکشن.
ولی گای فاکس میشه نماد اون شب و تا سال 1980، 81، که دیوید و آلن داشتن رو داستانشون کار میکردن هنوز خیلیا خائن میدونستنش و البته تعدادی هم آزادیخواه. چیز دیگهای که البته اینجا مهمه ظاهری که برای گای فاکس انتخاب شده بوده و تو نمایشنامهها و حتی فروشگاههای لباس هالووین ازش استفاده میکردن. یه کلاه، شبیه کلاه جادوگری ولی خب رسمیتر، یعنی از اون نکهای تیز نداره. یه صورت سفید با یه خندهی مورمور کننده و شنل سیاه بزرگ. فیلمایی که از قدیم انگلیس ساخته شده رو اگه ببینین کاملا منظورم متوجه میشین. همهی مردا یه کلاه بزرگ و شنل داشتن. یه لباس تا بالای زانو میپوشیدن و یه چیزی شبیه جوراب شلواری پاشون میکردن. خلاصه منظورم اینه که مردم این شخصیت رو میشناختن و با کاری که کرده و نمادی که شده آشنا بودن. حالا چه ایدهای میتونست از این خفنتر باشه که یه قهرمان-تروریست-آنارشیست، سر و کلهاش پیدا بشه و با ظاهر مردی که نماد خیانته در واقع بخواد مردم را از بدبختی و فلاکت نجات بده. یه تعلیق عجیب و زیرپوستی از تمام اتفاقایی که روشون مهر خیانت میخوره. ولی کی میدونه شاید پونصد سال دیگه دوتا هنرمند دیوونه پیدا بشن که اون علامت سوالی که هیشکی در موردش حرف نمیزنه رو دوباره بالا بیارن.
و بپرسن که اصلا خیانتکار اصلی کی هست؟ جالب اینجاست که این ماسک و لبخند عجیبش بعد از انتشار کتاب دیگه خیلی به اسم گای فاکس شناخته نمیشه. ماسک به تملک وی در میاد و نمادی میشه برای مبارزات مخفیانه هکرا. بعد از اینکه داستانو تعریف کردم سراغ این موضوع هم میرم، که میشه پارت دوم یعنی هفتهی بعد. ولی برای اینکه منظورم بهتر برسونم پیشنهاد میکنم که سریال مستر ربات رو ببینین. سریال گانپادر ببینین که داستان توطئه 1605 رو نشون میده و کیت هرینگتون یا همون جان اسنوی خودمون نقش گای فاکس رو بازی میکنه. علاوه بر همهی المانهایی که گفتم، دیوید شدیدا اصرار داشت که طرز نوشتن و طراحی با بقیه داستانهای مصور فرق کنه. دیالوگا، اون ابرای بالای سر شخصیتها، صداهای عجیبی که به صورت بوم و شپلق و اینجور چیزا استفاده میشد. یه پرانتز باز کنم اینجا. تو قسمت واچمن گفتم که آلن با همین روش شروع به نوشتن داستان واچمن کرد. ولی از اونجایی که وی قبل از واچمن نوشته شده بود معلوم میشه که ایدهی اولیهی این ساختارشکنی تو نحوهی روایت درواقع مال دیوید بوده. از طرفی داستان با اینکه با یک طرح کلی و فضای تثبیت شده شروع به روی کاغذ اومدن میکنه، زمان که میگذره آلن و دیوید بیشتر محو جزییات میشن و در نهایت داستانی خلق میشه که ماجرای یک قهرمان دربرابر ضد قهرمان و دنیای تاریکی نیست، داستان میشه ماجرای جامعه و یه ایده. شاید اصلا دو تا جامعه و دو تا ایده؛ که در برابر هم وایسادن. همین هم وی فور وندتا رو تبدیل به یک اثر هنری غیرقابل تکرار میکنه.
در نهایت وی فور وندتا مجموعهای شد که شامل سه کتاب متفاوت بود. سه کتاب که هر کدوم به چند اپیزود مختلف و با اسمهای متفاوت تقسیم میشدن. اولین کتاب بین سالهای 1982 و 85 چاپ شد. چیزی که اینجا مهمه اینه که این بخشهای منتشر شده همه سیاه سفید بودن. یعنی آلن و دیوید تصمیم گرفته بودند که داستانشون رنگی منتشر نکنن. بعد از چاپ اولین کتاب، دو جلد دیگه به خاطر تعطیل شدن مجله منتشر نشدن و داستان نیمه کاره رها شد. بعد از تعطیل شدن انتشاراتیای زیادی زیر پای آلن و دیوید نشستن که داستانشون رو به اونا بفروشن. تا اینکه بالاخره دیسی که سال 86 واچمن رو منتشر کرده بود، میتونه امتیاز کتاب وی رو هم بگیره. دیسی تو سال 1988 جلد اول کتاب را مجددا منتشر میکنه ولی این بار رنگی. یعنی آلن و دیوید قانع میشن که طراحیهای داستان رو به دو تا از هنرمندای دیسی بسپارند که کل سه جلد کتاب رو از سیاه و سفید به رنگی برگردونن. دیسی بدون هیچ وقفهای کل کتاب رو تو شمارههای پشت سر هم منتشر میکنه و دیگه وی و داستان شگفتانگیزش، مثل واچمن میشه متعلق به کمپانی دیسی و یکی از افتخاراتش.
وی و ساختار عجیبش برق از سر منتقدان میپرونه. جزییات عجیب و سبک روایت و طرحهای بینظیر دیوید، باعث میشه که از بخش سرگرمی فراتر بره و تو ادبیاتم سری تو سرها بلند کنه. تمام فصلها و خرده بخشهای هر فصل عنوان خاص خودشون دارن که با حرف وی شروع میشه و هر کدوم با محتوای ارائه شده کاملا هماهنگه. در تمام طول کتاب از نوشتهها و جملههای نویسندههای بزرگی استفاده شده که نشونهی احاطهی آلن به ادبیاته. دلم میخواد خیلی بیشتر بگم ولی واقعا دیگه بسه. دیگه بریم سراغ داستان. من اول یکم از پیشینه و فضای داستان میگم، بعدم میرم سراغ اصل کاری و داستان هیجان انگیز و تاریک V for Vendetta.
سال 1983 حزب کارگر انگلیس پیروز انتخابات میشه. جنگ سرد بین آمریکا و روسیه داره شدت میگیره و کمکم نشونههایی جنگ جهانگیر اتمی داره خودشو نشون میده. اما حزب حاکم انگلیس که مخالف هر شکلی از جنگ و خونریزی بوده، به نشانه حمایت از صلح اعلام بیطرفی میکنه و تمام نیروگاههای هستهایش رو تعطیل میکنه. اما اتفاقی که نباید بیفته میفته. یه جنگ جهانی اتمی شروع میشه. جنگی که کل دنیارو تبدیل به ویرانه میکنه و هیچ کشوری از عواقبش در اون نمیمونه. بعد از جنگ اوضاع زمین رو به تاریکی میره. زراعت و محصولات گیاهی آلوده میشن و از رونق میفتن. کل کشورهای دنیا درگیر مریضی و فقر میشن. تنها یه کشور میتونه از حملههای اتمی و بمباران جون سالم به در ببره، اونم شبه جزیرهی انگلیسه. که به خاطر وضعیت جغرافیایی یه جورایی قسر در میره. اما اثرات جنگ جور دیگهای تو این کشور خودشو نشون میده. وضعیت اقتصادی افتضاحه؛ مردم نه پول دارن و نه کار. همه جای کشور پر از آشوبه و گروهکهای خشن محلی یکی یکی شهرها رو اشغال میکنن. از خانواده سلطنتی هم یه دختر بچه لوس مونده، که هیچ کارهس و تو قصرش خودشو زندانی کرده.
مردم فقیر و مریض به حاشیه رونده میشن و کسی بهشون توجه نمیکنه. کمکم وجود دولت مرکزی بیمعنی میشه و کشور در شرف فروپاشی که حزبی به نام نورت فایر با رهبری مردی به نام آدام سوزان، سر و کلهاش پیدا میشه. آدام سوزان یه نژادپرست و فاشیست دو آتیشه بود که به برتری نژاد نوردیک یا همون سفیدپوستهای شمال اروپا اعتقاد داشت. مردی با افکار و اعمالی مثل هیتلر و استالین، که با استفاده از هرج و مرج و بحرانی که تو کشورش را افتاده بود، شروع میکنه به جمع کردن سیاستمدارا و پولدارایی با طرز فکری شبیه خودش تا بتونه انگلیس رو به دست بگیره. حزب آدام که همون نورت فایره کمکم قدرت میگیره. هرکم کم کل کشور رو میگیره و ذهنهارو مسموم میکنه. تا اینکه بالاخره حزب اعلام تشکیل دولت میکنه و آدام سوزان هم لقب پیشوا رو برای خودش انتخاب میکنه. آدام بعد از پیشوا شدن شروع میکنه به واقعیت بخشیدن به وعدههایی که داده بوده. یعنی امنیت، شغل آرامش و اینا.
این کارارو انجام میده؛ شورشها تو کل کشور مهار میشن، کارخونهها کمکم شروع به تولید دوباره میکنن. مردها آروم میگیرن و دیگه هیچ گروهکی از هیچ گوشهای سر و کلهش پیدا نمیشه که بخواد خرابکاری کنه. اما هیچکدوم از اینا به خاطر تدبیر آدام یا کارآمدی حزب نورت فایر نبود. بلکه حکومت فاشیست تشکیل شده یه الک ترسناک میگیره دستش و هرکی که سفید و سالم و تپلمپلش نبوده رو غربالگری میکنه. همهی رنگین پوستها و اقلیتهای مذهبی و نژادی یا همون روزهای اول کشته میشدن یا به کمپهای کار اجباری و آزمایشگاههای ارتش فرستاده میشدن و همونجا میمردن. فرقی نمیکرد که قبلا این چیزا چه کاره بودن. اگه مسلمون، یهودی، پاکستانی، هندی و کلا هر چی غیر از نژاد برتر بودن، سرنوشتشون همین بود. با این حساب حزب آدام سوزان حتی یه سور به نازیها هم میزد. چپگراها و سیاستمداران لیبرال یا حتی محافظه کار ولی مخالف حکومت، یا سر به نیست میشدن یا حکم ابد و یک روز میخوردن و تو زندانهای ترسناک حکومت دفن میشدن. همجنسگراها، ترنسها و هر انسان دیگهای با هر تمایل جنسی که غیر از عرف جامعه فاشیستی بود هم یا به دست حکومت یا مردم کشته میشدن. بخش عظیمی از زنان هم کارشون رو از دست دادن و معمولا تنها با ازدواج میتونستن زندگیشون رو بگذرونن.
اگر به هر دلیلی دیده میشدند تنها راه جلو پاشون خودفروشی یا رقص تو استریت کلاب ها بود. هنر، هر نوع هنری اگر تابع حکومت نبود ممنوع و خیانت شمرده میشد. یکی مثلا یه تابلو از ونگوگ داشت، باید اونو تو هزار سوراخ قایم میکرد که اونم کار آسونی نبود. خلاصه آدام با همهی این سختگیریها تونست یه حکومت مرکزی محکم و آهنین دست و پا کنه. اما این کارایی که گفتم تازه اولش بود. آدام و حزبش نورت فایر، باید شرایطی رو به وجود میآوردن که این انگلیسی که دیگه بهش میگفتن بهشت موعود تو ذهن مردم ثبت بشه. مردم باید یادشون میموند که از گشنگی و گدایی و ترس و مرگ و خونریزی به جایی رسیدن که حالا میتونن با امنیت تو خیابونا راه برن و هیچ موجود پستی مزاحمشون نشه. باید هر روز بهشون یادآوری میشد که از کی تشکر کنن و وقتشون رو با مزخرفاتی به نام آزادی هدر ندن. آزادی که هر بار تو دنیا مد میشد، نهایتا اتفاق بدتری میافتاد و جز هرج و مرج نتیجهی دیگهای نداشت. به همین دلیل، به دستور پیشوا، تو تمام خیابانها و کوچههای کشور دوربین کار گذاشته شد. دوربینهایی که روی همشون نوشته شده بود برای امنیت خودتون.
همهی تماسهای تلفنی شنود میشد. تو تمام خونهها به یه ترتیبی شنود کار گذاشته بودن. از دوازده شب به بعد حکومت نظامی برقرار بود و هر کسی که بدون طرح ترافیک از خونه خارج میشد به طرفت العینی دستگیر میشد. پس آدام که من از این به بعد بهش میگم پیشوا، رهبری کشورو به دست گرفت و کابینه حکومت رو هم مسلما خودش یه تنه تعیین کرد. حکومت نورت فایر عامل شش تا ارگان میشد. ارگانهایی که همشون اسمایی از اعضای بدن رو داشتن. اینو بگم که من این اسامی اولش ترجمه میکنم ولی تا آخر داستان به انگلیسی میگم. چون خندم میگیره مثلا بگم وزارت انگشت. بگذریم. پس شیش تا ارگان حکومتی وجود داشت اسم اولین و مهمترین رو گذاشته بودن The Head. که همون راسه و مغز متفکر ماجرا بود. هیچکس نمیدونست که اصلا د هد کجای لندن هست و کی توش کار میکنه، فقط یه عده انگشت شماری میدونستن که ساختمان اصلی، تو یکی از کانالهای زیرزمینی لندن ساخته شده. ساختمونی که یه اتاق دایرهای شکل و بزرگ داره که روی یکی از دیواراش مانیتوری به عظمت یک سینما نصب شده و بقیه دیوارها پر از مانیتورهای کوچیکه که به تمام دوربینهای کشور متصله. وسط این اتاق فقط یه نفر میشینه. اونم آدم سوزانه، پیشوا. مردی که عاشق مانیتور بزرگ اتاقشه و اونو فیت صدا میزنه. فیت یا همون سرنوشت. آدم باور داشت که سرنوشت این قدرت عظیم رو بهش داده تا بشریت را از چرک و کثافت و مردمان مریض و پست نجات بده.
البته این سرنوشت از دید بقیه فقط یه کامپیوتر عظیمالجثهس که کل بریتانیا رو کنترل میکنه. ولی برای پیشوا مهم نیست. پیشوا عاشق اسباببازی بزرگشه و تمام روز و شب به صفحش خیره میشه. ارگان بعدی میشه The Fingerیا همون انگشت. د فینگر نقشی برای نورت فایر بازی میکنه که گشتاپو برای آلمان نازی میکرد. همه چیز و همه کس زیر نظرش بودن و هیچ بیقانونی بخشیده نمیشد. حتی اگه تو دستشویی خونتم پشت سر پیشوا حرف میزدی، اگه شنود میشدی د فینگر میومد سراغت و بعدم معلوم نبود که دیگه چه بلایی سرت میومد. بعدی میشه دهان. The Mouth در واقع صدا و سیما بود. یه برج بزرگ که فقط یه شبکهی رادیویی و تلویزیونی رو کنترل میکرد. کلا یه شبکه تو انگلیس وجود داشت و مردم مجبور بودن که هر روز و هر شب همونو نگاه کنن و گوش کنن. شبکهای که اسمش سرنوشت بود و مجریشم همیشه یک نفر بود. مردی به نام لوییس پرتو که وظیفهاش این بود که هر روز بیاد رو آنتن و از کمالات نورت فایر و بدبختیهای کشورای دیگهای بگه. پس یادمون باشه هیچ شبکهی دیگهای وجود نداشت. ارگانهای بعدیم اسمشون چشم و گوش بود. The Eye و The Ear. کارشونم شنیدن و دیدن مردم و گزارش به د فینگر بود. آخریم میشه The Nose یا بینی که همون پلیس یا اسکاتلندیر قبل از دیکتاتوری محسوب میشد. خب همه رو گفتم. اوضاع دستتون اومد دیگه چه خبره. حالا بریم سراغ داستان اصلی و لندن 1997.
شب بخیر لندن. امشب پنجم نوامبر 1997 و شما به برنامهی ساعت نه صدای سرنوشت گوش میدهید. به مردم لندن هشدار داده میشود که برای حفظ امنیت و سلامتی خودشون، نزدیک محلههای جنوبی تحت قرنطینه مثل بیلگستون نروند. پلیس طی یک عملیات موفقیت آمیز و با حمله به هفده منزل مسکونی، بیست نفر مشکوک به تروریسم را دستگیر و روانهی زندان کرد. سازمان تولیدات کشوری اعلام کرد که از نیمهی فوریه سال 1998 سهمیه بندی گوشت سالم شروع خواهد شد. علاوه بر این خبرها حاکی از برداشت موفق اولین محصولات کاملا سالم تخممرغ و سیبزمینی در کشور را دارن. وزیر صنعت اعلام کرد رشد تولیدات کشور از هر وقت دیگری چشمگیرتر است و وظیفهی هر فردی است که این نعمات را شکر گفته و برای انگلستانی بهتر تلاش کنند. این بود سرخط خبرهای لندن. فراموش نکنید فرمهای سرشماری رو تا قبل از پاکسازی دوباره حتما پر کنید. این صدای سرنوشت است که میشنوید، شب بخیر لندن.
ساعت نزدیک نیمه شب و مردم به خونههاشون رفتن که تو حکومت نظامی شبانهی لندن گیر نیفتن. پرنده پر نمیزنه و ایوی تنها رنگ پریده سعی میکنه خودش رو به خیابونی برسونه که قراره امشب اولین مشتریشو پیدا کنه. ایوی سعی کرده بود با هر چی که دم دستش بود صورتشو آرایش کنه. سر ساعت دوازدهم از اتاق نمور و تاریکش زده بود بیرون. تا حالا به هر کاری دست زده بود تا مجبور نباشه برای گشنه نموندن به سراغ مردا بره. ولی حالا در آستانهی شونزده سالگی با موهای طلایی و بدنی به لاغری یک ساقهی گندم، تو تاریکی راه افتاده بود و داشت دنبال مشتری میگشت. ایوی خیلی زود مردی رو میبینه که با یک بارونی بلند به دیوار کوچهی تاریک تکیه داده و سیگار میکشید. ایوی به مرد نزدیک میشه و با خجالتیترین حالت ممکن بهش پیشنهاد میده که میتونه امشب رو در کنار اون بگذرونه. مرد شروع به خندیدن میکنه و بعد بازوی نحیف دخترک رو میگیره و اون محکم میکوبه به دیوار. ایوی حالا تو دستهای مرد گیر کرده و نمیتونه تکون بخوره. مرد به ایوی میگه که جرم تو خیابون بودن اونم بعد از نیمه شب و هم جرم خود فروشی خیلی بیشتر از چیزی که دختری به اندازهی اون بتونه از پسش بربیاد.
مرد کارتش رو درمیاره و معلوم میشه که جز سازمان د فینگره. ایوی که بینهایت ترسیده شروع میکنه به التماس کردن. ولی نه تنها فایده نداره بلکه دو تا از همکارای مرد هم بهش ملحق میشن و حالا هر سه تایی قصد تعرض بهش رو دارن. مردها به ایوی میشن در حالی که صدای قهقهشون داره تو کل محله پخش میشه. ایوی چشماش رو میبنده. صدای قهقهه ناگهان قطع میشه و وقتی ایو دوباره چشماشو باز میکنه میبینه که ماموران اون رو رها کردن و دارن با موجودی سیاه رنگ که بیشتر شبیه یک سایهس میجنگن. سایه یکی از اونا رو میکشه و دوتای دیگر هم زخمی میکنه. سایه به ایوی که خشکش زده نزدیک میشه و اون رو با خودش میبره. سایهی سراپا سیاهپوش کلاه سیاه رنگی هم گذاشته بود روی سرش و شنل بلند و مشکیش تو باد رها شده بود. اما صورتش؛ صورتش در واقع یک ماسک سفید رنگ بود با یه لبخند بزرگ و تسخیرکننده. سایه ایوی رو به پشت بوم یکی از ساختمانهای بلند لندن میبره. جایی که برج بزرگ پارلمان انگلیس به خوبی دیده میشه. ایوی گیج شده و از مرد سیاه پوش میپرسه که کیه و چرا آوردتش این بالا.
مرد جواب میده: من پادشاه قرن بیستمم. من هیولای دنیای بچهها و شرور دنیای بزرگترهام. من پسر نوحم. اما امشب یک شب خاصه و ما امشب اینجاییم تا یکی از بزرگترین افتخارات این کشور جشن بگیریم. پنجم نوامبر شبی که هرگز نباید فراموش کنیم. سایه حرفشو قطع میکنه و بعد صدای انفجار بلندی کل شهر میلرزونه و آسمون روشن میکنه. جلوی چشمای ایوی و کل مردم لندن برج ساعت پارلمان منفجر میشه و سقوط میکنه. اما این آخرش نیست. لابهلای دود و انفجار آتشبازی شروع میشه. انگار که یه جشن بزرگ باشه و در نهایت آتیشبازی با نورپردازی یه وی بزرگ توی آسمون تموم میشه. سایه دستهای ایوی بهت زده رو میگیره و بدون هیچ حرفی اونو با خودش میبره. درحالی که تمام مردم لندن ترسیدن و نگران به دود سفید رنگ آسمان لندن خیره موندن. تو مقر د هد، پیشوا تو اتاق گردش نشسته با روسای ارگانها یه جلسهی ویدیویی گذاشته. رییس سازمان د آی، آقای آلموند از د فینگر، آقای فینچ از د نوز و همچنین رییس سازمان ایر. تو خونههاشون نشستن و از اونجا تو این کنفرانس ویدیویی شرکت کردن.
طبق صحبتاشون تنها مدارکی که تونسته بودن از تروریست امشب پیدا کنن، صحنهای ضبط شده از یک درگیری خیابانی بوده که اونم به خاطر ماسک به دردشون نمیخورده. از باقیماندههای مواد منفجره هم معلوم میشه که دستساز بوده. اما بیشترین چیزی که پیشوا رو عصبانی کرده، خبری بود که باید به مردم میداد. پیشوا دستور میده که یه داستان ببافن و به مردم بگن. گشتها، شنود و مراقبتها رو هم چندین برابر کنن. دستورات به اداره د ویس داده میشه. لوییس پرترو که مردم لندن به صدای سرنوشت میشناسنش، پشت میکروفون میره تا خبرو بده. مردم لندن اسم اصلی مردی که هر روز تو رادیو صداشو میشنون رو نمیدونن و اونو با همون اسم صدای سرنوشت میشناسن. صدای سرنوشتی که هیچ وقت خبر بدی نمیده، هیچوقت دیر نمیکنه، هیچوقتم تغییر نمیکنه. در حالی که صدای سرنوشت اتفاق دیشب رو هدیهای از طرف دولت برای یادبود پنجم نوامبر اعلام میکنه، سایه و ایوی وارد خونه سایه میشن. سایه چشمای ایوی رو باز میکنه.
ایوی که تو تمام مسیر غیر از تاریکی چیزی ندیده بود، وقتی چشماش باز میشن با یه خونهی درندشت و عجیب و تودرتو مواجه میشه. خونهی بدون پنجره و بی هیچ صدایی از بیرون. دیوارها همه بلند، سقف طاق دار، مثل یه موزهی قدیمی از دوران گوتیک. دیوارا پر قفسههای کتاب نقاشیهای غولآسا، مجسمههای قدیمی و شگفتانگیزن. ایوی باورش نمیشه. سایه براش توضیح میده که اینجا خونشه؛ خونهای به اسم گالری سایهها. تمام این کتابها و آثار هنری و قطعات موسیقی، همه اقلام ممنوع شدهای بودن که دولت میخواسته نابودشون کنه ولی سایه نجاتشون داده. سایه یکی از صفحههای جاز میذاره و ایوی برای اولین بار صدای غیر از مارش جنگ و صدای سرنوشت رو میشنوه.
صدای سرنوشت یا همون لوییس بعد از برنامهی حماسی اول صبحش، که مردم رو به وطن پرستی دعوت کرده بود با دوتا از دوستاش سوار قطار شهری شده و تو کابین اختصاصیش داره از مجموعهی عروسکاش تعریف میکنه. مجموعهای که بعد از جنگ جمعشون کرده بوده. لوییس عاشق عروسکاشه و اون دو تا دستیار اسکلشم دارن از این عشق تقدیر و تشکر میکنن. که یهو انگار یه چیزی محکم میفته روی سقف کابینشون. چند ثانیه بعدم قطار وارد تونل میشه و چراغهای داخل کابینم قطع میشه. لوییس دستیارش صدا میکنه ولی صدایی نمیاد. تاریکی بیشتر از اون چیزی که بتونه حتی تکون بخوره. شروع به کمک خواستن میکنه. که درست جلوی صورتش یه فندک میشه و یه صورت سفید با یه لبخند ترسناک ظاهر میشه. لوییس خشکش میزنه. به دور و برش نگاه میکنه و میبینه دستیاراش خیلی تمیز و بی سر و صدا کشته شدن. لوییس میاد حرف بزنه که یهو همه جا دوباره تاریک میشه. کارگاه فینچ که همون رییس اداره د نوز یا پلیسه، به همراه دستیارش در حال تحقیق و گشتن کابینین که تو اون دو تا جسد پیدا شده و لوییس که امشب باید برنامه اجرا کنه توش ناپدید شده. کاراگاه فینچ میدونه که اگه صدای سرنوشت پیدا نکنه، پیشوا بدجوری عصبانی میشه. اما هیچ سرنخی نیست. دو تا جسد با چاقو تو گلوشون. خیلی زود تموم کردن و هیچ اثر انگشتی هم نیست. تنها چیزی که واضح اینه که کار کار تروریست نوظهوریه که پارلمان رو هم فرستاده بوده رو هوا.
اونم واسه اینکه خود تروریست، رو صندلی لوییس غیب شده یک گل رز صورتی گذاشته و روی دیوار کابین هم با خون یه وی گنده انگلیسی هک کرده. درست مثل همون وی که تو شب انفجار و بعد از آتش بازی تو آسمون نقش بسته بود. کارآگاه دیگه میدونست که قضیه فراتر از یک تروریست و خرابکار سادس. مردی پشت این ماجراست که هیچ ابایی تو کشتن نداره و به نظر نمیاد که از مردن هم بترسه. ولی مهمتر از اون تروریست ماسکپوش یه گل رز تازه داره. گیاهی که دیگه بعد از جنگ هرگز نتونسته بودن پرورش بدن و منقرض شده بوده. سایه وارد خونهش میشه. ایوی روی صندلی نشسته و داره گریه میکنه. تنهایی این خونهی بزرگ تودرتو ترسونده بودتش. ایوی به سایه میگه که اصن نمیدونه چه اتفاقی تو زندگیش داره میوفته. میگه نمیدونه چرا داره با مردی زندگی میکنه که حتی اسمش رو هم نمیدونه. سایه نگاهی به ایوی میکنه و جواب میده من اسمی ندارم ولی تو میتونی من رو وی صدا کنی. اسم تو چیه خانم جوان؟ اسم من ایویه، من سال 1981 به دنیا اومدم و شونزده سالمه. ما تو یه خونهی ساده تو جنوب لندن زندگی میکردیم. من تنها بچه بودم. سالهای رکود اقتصادی بود و ما وضع خوبی نداشتیم. سال 88 بود که جنگ شروع شد.
کندی رییس جمهور آمریکا بود. روسیه شروع کرد و کندی هم جواب داد. بمبارون شروع شد. لندن بمبارون نشد ولی خوب یادمه که با نابودی دنیا رنگ آسمون عوض شد. گیاها مردن و نصف لندن رفت زیر آب. ما رو بردن به کمپ جنگزدهها. فاضلاب پر شده بود و باعث شد که مردمی که تو کمپ بودن یکی یکی مریض شن و بمیرن؛ از جمله مادرم. بعد از چهار سال زندگی تو اون کثافت و جنگهای داخلی و خیابونی، بالاخره یه مردی پیدا شد که با پرچم نورت فایر لندن یا هر چی از انگلیس باقی مونده بود رو تصرف کرد. ولی بعدش همه چی بدتر شد. پدر من سوسیالیست بود و به همراه خیلیای دیگه دستگیر و سر به نیس شد. بچههایی مثل ما رو بردن به کارخونهها تا کارکنیم. تو تمام این سالها نه غذای درستی بود و نه هیچوقت پول داشتم، تا اینکه اون شب تصمیم گرفتم پول در بیارم. همون شبی که، وی حرفهای ایوی رو قطع میکنه و بهش میگه که به زودی همه چی تموم میشه. توی همین گیر و دار خاطرات ایوی تو یکی از سالنهای بزرگ گالری سایهها، لوییس کمکم چشماش رو داره باز میکنه و حادثهای که براش اتفاق افتاده بوده رو به یاد میاره. مردی با لبخندی ترسناک اونو از کابین قطار دزدیده بوده. ولی کابوسش تازه داشته شروع میشده. لوییس خودشو تو صحنهای میبینه که انگار برای تاتر طراحی شده بوده. صحنهی بازسازی شده یه کمپ واقعی بود به نام کمپ لارکهیل.
کمپی که توش از رنگین پوست و همجنسگرا و اینا نگهداری میکردن و در نهایت یه اتفاق مشکوک کل کمپ میسوزه و نابود میشه. لوییس به دور و برش نگاه میکنه. همه چیز مثل اونجاست ولی اونجا نیست. لوییس فریاد میکشه و کمک میخواد که یهو سر و کلهی وی پیدا میشه. لوییس با دیدن وی شروع به فریاد زدن میکنه و بهش میگه هیچکدوم از کاراش خندهدار نیست. میگه ولش کنه، چون مردم لندن منتظرن که صدای سرنوشت رو بشنون اما وی برنامش چیز دیگهایه. وی لوییس رو مجبور میکنه که همراهش لابهلای دکوری که از کمپ ساخته راه بره. دکور پر از سلولهای کوچیکی که زندانیا رو توش نگه میداشتن. از جلوی سلولها میگذرن تا جلوی دکور سلولی میرسن که روش به زبان لاتین نوشته شده وی که به معنی شمارهی پنجه. وی به لوییس میگه که نمیتونه دست داشتن تو کمپ لارکهیل انکار کنه. چون وی در واقع همون زندانی شماره پنج که تو بخش آزمایشگاه علمی نگهداری میشده. لوییس وحشت میکنه و سعی میکنه فرار کنه ولی به یه سالن بزرگ میرسه. سالنی که پر شده از عروسکهای مجموعه که همه لباس زندانی تنشون کردن و سیخ وایسادن. وی پشت سر لوییسه. بهش میگه اینا همه زندانیاییان که به خاطر آزمایشهای شما مریض شدن قربان. یادته باهاشون چیکار میکردی؟ لوییس وحشتزده به وی نگاه میکنه. وی فندک رو روشن میکنه و تمام عروسکها یکی یکی، پشت سر هم شروع به سوختن میکنن.
ساعت از نیمه شب گذشته و تو خیابونای لندن پرنده پر نمیزنه. فقط یه نگهبان جلوی در ساختمان د نوز وایساده و کشیک میده. نگهبان صدایی میشنوه و به دور و برش نگاه میکنه. وی پشت سرش ایستاده. وی به گوشه دیوار اشاره میکنه و بعد غیبش میزنه. لوییس با لباس یک دلقک و با صورتی آرایش کرده اونجا افتاده. لوییس زندهس ولی فقط هزیون میگه و گریه میکنه. حتی وقتی کارگاه فینچم پیداش میشه بازم اوضاع همینه. لوییس عقلش را از دست داده بود و فقط یک عبارت را بارها و بارها تکرار میکرد، اتاق شماره پنج، اتاق شماره پنج.
شب بخیر لندن. شما صدای سرنوشت رو میشنوید که با یک ساعت تاخیر پخش میشود. مردم لندن زل زدن به رادیو هاشون و به صدای سرنوشت که یه فرقی کرده گوش میدن. همه ترسیدن. چه بلایی سر سرنوشت اصلی اومده. سرنوشت چطور ممکنه تغییر کنه. همهی شهر در سکوت فرو رفته. انگار دیگه یه چیزی تغییر کرده. انگار یه سایهای رو آینده افتاده و در حالی که صدای جدید سرنوشت داره حرف میزنه، مردم لندن دیگه میدونن هیچ چیز مثل قبل نخواهد شد.
اسم من آدام سوزانه. من پیشوا هستم. رهبری از میان گمگشتگی و ویرانی. من مردیم که سرزمینش را از لابهلای آشوب و وحشیگری قرن بیستم بیرون کشید. من به بقا باور دارم، به سرنوشت. سرنوشت نژاد برتر. من به فاشیسم باور دارم. من یه فاشیستم. کلمهای که بین صدای بعبع ضعفا، مفلوکین و خیانتکارا گم شده بود. من به قدرت باور دارم. به اتحاد و یکی شدن و اگر این قدرت و هدف سرزمین یک شکل متحد نیاز به سختگیری داشته باشه، مهم نیست من انجامش میدم. من اجازه نمیدم دیگه صدایی از آزادی خواهی شنیده بشه. از فردیت، از اختیار در انتخاب. نه اینا همش یه مشت مفهوم پر زرق و برقه. زرق و برقی که با جنگ تاوانش پس دادیم. ما تاوان آزادی رو با جنگ پس دادیم. من برای خودم استثنا قائل نیستم. من فقط یه خدمتگذارم که تو قفسش میشینه و یه ویرانه رو اداره میکنه. هیچکس عاشق من نیست. من اینو با همهی وجودم مطمئنم. من هرگز آغوش هیچ زنی رو تجربه نکردم ولی همه به من احترام میذارن. همه از من میترسن، همین کافیه. چون من عاشق کسیم که عاشق من نیست. عاشق کسی که این هرزگیها و آشوبهای رمانتیک براش معنایی نداره. عروس من، عروس من همه چیز رو میدونه. عروس من به اندازهی خدا خردمنده. روحش پاکه. به دور از لکههای عشق و ابهام و احساس. یه عروس دستنخورده. همه فکر میکنن که اون بیرحمه و خالی از زندگی، اما اون نمیشناسنش، نه به اندازهی من. اون بود که به من آگاهی داد. حالا دیگه من بردهش شدم. هیچ چیز از این بردگی بهتر نیست؛ حتی آزادی.
پیشوا به مانیتور بزرگ روبروش خیره میشه و ادامه میده، عشق من، من برای همیشه در کنار تو خواهم بود. هیچ وقتم طلب محبت نخواهم کرد. سرنوشت، عروس زیبای من، من عاشق تو هستم. ساعت از نیمه شب گذشته و لندن دوباره تو سکوت فرا رفته. حساسیتها چند برابر شده و مردم حتی تو خونههاشون کمتر با هم حرف میزنن. وی با همون لباس همیشگیش روی بوم دادگاه عالی لندن ایستاده و داره با مجسمهی عدالت حرف میزنه. مجسمهای از یک الهه که دستاشو باز کرده. در حالی که با یکی یه ترازو رو نگه داشته و تو اون یکی یه شمشیر بزرگ داره. وی داره گله میکنه. از اینکه بانوی عدالت دیگه باکره نیست و معصومیتش فروخته. از اینکه اجازه داده هر کسی بهش دست بزنه و هر کاری باهاش خواست بکنه. وی به مجسمهی بانوی عدالت میگه که نمیتونه خیانتش رو ببخشه و هم خوابگیش رو با دیگران فراموش کنه. دیگه بهش اعتماد نداره و میخواد کنار عشق جدیدش باشه.
عشقی به نام هرجومرج. وی از جاش بلند میشه. به چشمای بانوی عدالت نگاه میکنه برای خداحافظی با نزاکت تموم جلوش تعظیم میکنه و تو آسمون غیب میشه. چند لحظه بعد مجسمهی بانوی عدالت با صدای مهیبی منفجر میشه و هر تیکش یه طرف لندن پرتاب میشه. وی بعد از انفجار بانوی عدالت به خونه برمیگرده. جایی که ایوی با اشتیاق منتظرشه. ایوی میگه که دلش میخواد به وی کمک کنه. با اینکه از دنیای بیرون این عمارت میترسه، نمیتونه یه گوشه بشینه و تماشاچی باشه. میخواد مسئولیت پذیر باشه و تو کارایی که وی میکنه سهیم باشه.وی با کمال میل این معامله رو میپذیره و بهش میگه که میتونه برای اولین ماموریت بعد از معاملهش با شیطان حاضر بشه.
فردای روز بعد و نزدیک به غروب تو کلیسای بزرگ شهر اسقف اعظم لیلیمن در حال اجرای مراسم دعاست. بعد از به روی کار اومدن نورتفایر کلیسای پروتستان شدیدا قدرت گرفته و دربست در خدمت پیشواست و فقط در موردش خوب میگه و همهی اقداماتش با اون تنظیم میکنه. اسقف اعظم لیلیمن که قبل از این اتفاقا یه کشیش ساده بود حالا کل مسیحیت رو اداره میکنه. تو مراسم هفتگی موعظهش روسای تمام ارگانها و خانوادشون به همراه سرمایهدارای لندن شرکت میکنن. اون روز صبح جمعشون جمعه ولی فضا سنگینه و دعاها با صدای رساتری ادا میشه. ترس حتی به سفیدپوستهای سرمایهدار مذهبی هم رسیده و همه دارن در مورد تروریست ناشناس حرف میزنن. از جمله آقای آلمون رییس سازمان د فینگر که بعد از مراسم با همسرش ایستاده و داره با رییس سازمان د آی صحبت میکنه. همسر آقای آلمون یه زن خونهداره که سالهاست با خشونت کلامی و فیزیکی همسرش داره میسازه. زنی به نام رزماری که بیشتر از هرکس دیگهای تو کشور از همسرش که یه جورایی رییس گشتاپو انگلستانه میترسه. رزماری میدونه که تو این کشور اگه زن باشی و همسر کسی نباشی باید کارهایی برای زنده بودن انجام بدی که حتی نمیشه بهشون فکرکرد.
پس رزماری تو خونهی همسر خشن و ترسناکش میمونه تا بتونه زندگی کنه. رزماری آقای آلموند بعد از جواب دادن به سوالات بقیه مامورای دولت به خونه میرن و اسقف اعظم رو تو کلیسای مجللش تنها میذارن. اسقف لیلیمن تو اتاق باشکوهش ایستاده و داره لباس عوض میکنه. باید برای برنامهی شبانش آماده باشه. دستیارش بهش گفته که برای امشب نتونسته دختری رو پیدا کنه که سن و سالش به سلیقهی ایشون بخوره. واسه همینم اسقف یکم هیجان داره. پونزده سال خیلی زیاد نیست، شاید هنوز کامل رشد نکرده باشه و اسقف چیزی که میخواد رو به هرحال به دست بیاره. هوا دیگه تاریک شده و اسقف میدونه که وقتشه. صدای در شنیده میشه و اسقف با چشمان براق منتظر تا مهمونش وارد بشه. دختر پونزده ساله با لباس شبیه عروسک وارد میشه. دخترک موهاشو از دو طرف بسته و بهشون پاپیون زده. چتریهای طلاییشو رو پیشونیش ریخته و صورتش درست مثل یک عروسک آرایش شده. دختری که ما با اسم ایوی میشناسیمش. اسقف ماتش برده. این دختر به اون بالغی که میگفتن نبود و اتفاقا خیلیم تر و تازه و دست نخورده به نظر میرسید.
ایوی به سمت اسقف میاد ازش میخواد که برای شروع پنجره رو باز کنن. اسقفم قبول میکنه. پنجره رو باز میکنه و بعدم ایوی رو تا تخت بزرگ کلیسا راهنمایی میکنه. لباساتو دربیار؛ این چندمین باره که اسقف این جمله رو تکرار میکنه. ایوی ترسیده و نمیدونه باید چیکار کنه. استف عصبانی میشه میاد به سمتش تا با زور لباساشو دربیاره. ایوی فریاد میزنه و یه سیلی محکم روانهی صورت اسقف میکنه. دیگه هیچی نمیتونه جلوی خشم اسقف رو بگیره. ایوی به سمت در فرار میکنه و اسقفم به دنبالش. تا اینکه تو تاریکی مردی با کلاه و شنل سیاه و یه لبخند ترسناک جلوش ظاهر میشه. تو مقر سازمان د ایر،ماموران نشستن و در حال گوش دادن به شنودهای خونهی مردماند، که یهو یادشون میفته برن سراغ شنودهای خونه اسقف و ببینن که امشب با کی قرار داره. اما با صدایی مواجه میشن که انتظارش رو ندارن. از اتاق خلوت اسقف صدای موسیقی کلاسیک میاد و مردی در حال خوندن آیههای انجیله. مردی که صداش شبیه اسقف نیست. مامورا تعجب میکنن و هنوز نمیفهمن که کی به کیه. تا اینکه مرد موعظهش رو با این جمله تموم میکنه. من اسمی ندارم ولی شما میتونین منو وی صدا کنین. کارآگاه فینچ تخت گاز خودشو به کلیسا میرسونه. همهی نگهبانان نفله شدن. دستیار اسقفم هم کشته شده. مهمتر از همه جنازهی اسقف روی زمین افتاده.
جسدی بدون خون که بعدا معلوم میشه با سیانور مسموم شده. یه وی بزرگ روی دیوار بالای سرش هک شده و یک گل رز صورتی هم روی سینهی جسد گذاشته شده. کارگاه صبط صوت کوچیکی رو پیدا میکنه که کنار شنود رها شده بوده. به نظر میرسه که صدایی که از توی شنودها شنیده شده در واقع یه نوار ضبط شده بوده از جملههای انجیل و سمفونی پنجم بتهون. در نتیجه حرفایی که بین وی و اسقف رد و بدل میشد هیچ جا ضبط نشده بوده. وی نمیخواست کس دیگهای گفتگوی کوتاهش با اسقف بشنوه. اسقف به خوبی کمپ لارکهیل و زندانی اتاق شماره پنج رو به یاد داشت و هر شب کابوسشو میدید. کابوس همون شبی که در حالی که کل کمپ و کارکنان فاشیستش داشتن تو آتش میسوختن و فریاد میزدن، مرد اتاق شماره پنج، مثل یه ققنوس از لابهلای خاکستر و شعلهها بیرون میاد و تو سیاهی شب گم میشه. اسقف اون موقع یه کشیش ساده بود که تا خرخره تو جنایتهای کمپ فرو رفته بود. التماسهای اسقف به وی تو پس زمینهی صدای بلند سمفونی بتهوون گم میشه و در نهایت وقتی میفهمه که دیگه راه نجاتی نداره، سیانوری که وی بهش تعارف میکنه تو دهنش میذاره و قورت میده و خلاص.
آقای آلموند همون رییس سازمان د فینگر و همسر رزماری، پشت در پزشکی قانونی ایستاده و منتظر که کارآگاه فینچ از اتاق بیرون بیاد. کارآگاه فینچ به همراه خانم دکتر دالیا، بالای سر جنازه اسقف ایستادن و در موردش حرف میزنن. اما هیچ سرنخی اثر انگشتی وجود نداره. کارگاه فینچ گل رزی که اونجا گذاشته بود رو به دکتر دالیا نشون میده و ازش میخواد که روش تحقیق کنه. کارآگاه برمیگرده به مقر د نور و آقای آلموند هم برمیگرده خونه. رزماری تو خونه منتظرشه، ولی آقای آلموند اهمیتی به زن بیچاره نمیده و میگیرتش به باد کتک، خیلی الکی. بعدشم روش اسلحه میکشه و بهش میگه که اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه اسلحهاش رو پر میکنه و یه سوراخ وسط پیشونیش خالی میکنه. کاراگاه فینچ و دستیارش توی دفترشون نشستن و دارن همهی اتفاقا رو مرور میکنن. دستیار فکر میکنه که به یه سر نخهایی رسیده. به نظرش عبارتی که لوییس یا همون صدای سرنوشت سابق تکرار میکنه یه ربطی به وی داره. لوییس پشت سر هم تکرار میکرده اتاق شماره، پنج اتاق شماره پنج. پنج تولاتین مصه وی نوشته میشه و دستیار فکر میکنه که بدون این شماره اتاقا مربوط به کجان. مربوط به کمپهاییان که اقلیتها یا نژادهای دیگه رو اونجا پاکسازی میکردن و روشون آزمایش انجام میدادن. کمپایی که هیچ موجود زنده ازشون بیرون نمیومد. کارآگاه هیجان زده میشه و سریع میره سراغ پروندههای قدیمی. خیلی زود معلوم میشه که کمپی که هم لوییس و هم اسقف کار میکردن، کمپ لارکهیل بوده که چهار سال پیش به طور کل آتیش میگیره و هیچ مدرکی باقی نمیمونه. کارآگاه دنبال اسم تمام کسایی که اونجا کار میکردن میگرده و میفهمه که همشون یکی یکی و در طول چند سال گذشته کشته شدن. انگار که وی منتظر بوده تا وقتی به کلهگندهها میرسه حرکات نمایشیش رو شروع کنه. در حالیکه از قبل و در سکوت جون تک تکشون گرفته بوده. کاراگاه و دستیارش با ترس و لرز لیست بالا پایین میکنن. غیر از لیست اسامی، حکومت هر سند دیگهای وجود داشته رو نابود کرده بود.
اما کاراگاه چشمش به اسمی میخوره که آشناس؛ خانم دکتر دالیا. همون دکتری که تو پزشک قانونی کارمیکرد. فینچ سریع بلند میشه و شماره دکتر دالیا رو میگیره ولی نه دفترش جواب میده و نه تلفن خونش. هر دو با سرعت راه میفتن که شاید بتونن این یکی رو نجات بدن. تو راه به آقای آلموندم خبر میدن و اونم خیلی سریع راه میفته سمت خونهی دکتر دالیا. دالیا روی تختش خوابیده. وقتی که صدای قدمای سبک کسی رو میشنوه که وارد اتاقش میشه از خواب میپره و خیلی آروم روی تختش میشینه. بالاخره اومدی وی؟ اومدی که منو بکشی؟ وی جواب مثبت میده. بعد دالیا خدا رو شکر میکنه. خوشحاله که بالاخره قراره همه چیز تموم بشه. دالیا به وی میگه که امروز تصادفا یکی از گلهای رزشو بهش دادن. وی گل تازهای رو از توی شنلش درمیاره و میگه که این یکی رو مخصوص خودش آورده. دالیا گل رز رو میگیره میگه نمیتونه انکار کنه که از کارایی که تو کمپ میکرده لذت نمیبرده. نمیتونه بگه که همش پیروی از دستور بوده ولی الان دیگه برای مردن آمادهست. وی بهش جواب میده که دالی از نیم ساعت پیش شروع به مردن کرده بوده. وقتی که خواب بوده وی با یه سرنگ سم مهلکی رو بهش تزریق کرده بوده. دالیا چشماشو میبنده و خیلی زود تموم میکنه. وی که از اتاق بیرون میاد آقای آلموند رو میبینه که اسلحهشو به سمتش نشونه گرفته. آلموند بدون معطلی شلیک میکنه ولی یادش رفته بود که اسلحهاش رو پر کنه و به همین دلیل یک چاقوی بزرگ وارد گلوش میشه و اینجوری رییس سازمان فینگرم به دست وی کشته میشه.
کارگاه فینچ خیلی دیر به صحنهی قتل میرسه و تنها چیزی که به دست میاره یه دفتر خاطراته که کنار تخت دالیا پیدا میکنه. خاطرات روزهایی که دالیا توی کمپ لارکهیل میکرده. اما انگار وی عمدا دفترو دم دست گذاشته بود. چون همهی صفحههای مربوط به هویت مرد اتاق شماره پنج، از دفترچه کنده شده بودن. کاراگاه فینچ خودشو به پیشوا میرسونه و همه چیزو براش تعریف میکنه. کارآگاه فک میکنه که اگه کار وی انتقام بوده باشه میتونن امیدوار باشن که همه چی تموم شده و همهی گرد و خاکا ام برای رد گم کنی بوده. اما از طرفی هم شاید حالا که وی انتقامش تموم کرده، قراره کارهای بزرگتری رو شروع کنه. هیچکس نمیتونه اینو پیشبینی کنه. مردی که تو خاطرات دالیا از اون کمپ زنده بیرون اومده حتما هدفهای بزرگتری داره.
دفتر خاطرات دکتر دالیا، سی آوریل 1993. امروز صبح بالاخره به کمپ لارکهیل رسیدم. بدبختی از سر و روی کمپ میباره. خیلی زود با سرهنگ لوییس پرتو آشنا شدم. با این که مرد چندشآوریه بهم قول داد که هر چی برای آزمایشام لازم دارم برام فراهم کنه. ظهر بود که منو برد تا زندانیا رو ببینم. یه مشت موجود رقتانگیز که تو کثافت خودشون زندگی میکنن. هیچ کدومشون حرفی نمیزنن و فقط با چشمهای از حدقه بیرون زده نگات میکنن. سرهنگ میگه که اینا فقط به درد آزمایشات من میخورن. وگرنه زنده موندن شون دردسره. هیفده می 1993. دیگه میتونم بگم که همهی تئوریها رو تکمیل کردن و وقت اجرا کردنشونه. من هیچوقت نمیتونستم این هورمونها رو روی موش یا میمون امتحان کنم. این برای من فرصت بزرگیه که بتونم یه نتیجهی واقعی از کارم ببینم. 23 می 1993. امروز سوژههایی که قراره بهشون تزریق کنم رو برام میارن. اینقدر ضعیف و رقت انگیزن که ناخودآگاه ازشون متنفر میشی. نه میجنگن و نه حتی کمی مخالفت میکنن.
انگار که حتی دیگه انسانم نیستن. 9 ژوین 1993. از پنجاه نفری که بهشون تزریق کردیم، 75 درصدشون مردن و بقیه هم تو شرایط خوبی نیستن. یه مرد سیاهپوست جاماییکایی امروز در حالی مرد که روی بدنش چندتا سینهی اضافی درآورده بود. جسد اون زن لزبین اتاق چهارم با پنج تا انگشت اضافی که از کف پاش بیرون اومده بود سوزونده شد. 18 ژوئن 1993. فقط پنج نفر موندن؛ دو تا مرد و سه تا زن. برای هر کدومشون یه سلول مخصوص در نظر گرفتیم. پنج تا اتاق مهر و موم شده. ولی این مرد اتاق شماره پنج که منو مسحور خودش کرده. از نظر فیزیکی تا حالا هیچ مشکلی نداشته و علائمی نشون نداده. اما انگار دیوونه شده، شیزوفرنی شاید، نمیدونم. خیلی کم حرف میزنه ولی حالت نگاش فرق کرده. امروز یه جوری به من نگاه میکرد که انگار یه حشرهی چندش آورم که از روی ترحم زنده نگهم داشته. 12 ژوئیه 1993. همهی سلولهای کناری اتاق پنج خالیشدن. هیچ انسانی نتونسته تزریقات هورمونی من رو تحمل کنه به جز مرد اتاق شماره پنج. گرچه به نظرم موجود ترسناکیه ولی دلم میخواد پیشرفتشو ببینم. به نظر میاد سرهنگ راضیه. مرد شماره پنج ازش خواسته که اجازه بده تو حیاط کم استراحت کنه و اونم اجازه داده. محصولاتی که مرد شماره پنج کاشته رو خیلی وقت کسی روی زمین ندیده و این سرهنگ رو به وجد آورده. قارچ سیب زمینی و گل رز، گل رز صورتی. 16 سپتامبر 1993. مرد شماره پنج درخواست آمونیاک و یه سری روغن کرده. میگه برای گیاها لازمه.
یه سری چیزای دیگه هم خواسته که باهاشون سلولشو دکور کنه. سلولش بوی آمونیاک میده و خیلی آزاردهندهاس ولی برای سرهنگ مهمه که همه چی رو بهش بده تا شاید بشه محصولات بهتری کشت کنهو برای کمپ این دستاورد بزرگیه. 5 نوامبر 1993. سلول شماره پنج پر شده از اشکالی که با خاک و آمونیاک و روغن ساخته شده. عین یه ماکت که خودش وسطش میشینه و ساعتها نگاش میکنه. اتاقش حالا بوی کلرم میده. 24 دسامبر 1993 نزدیکیهای نیمه شب بود که صدای اولین انفجار شنیده شد. بعد تمام کمپ رو دود و بوی وحشتناک گاز پر کرد. نمیشد از ساختمان خارج شد چون گاز خفت میکرد. داخل موندم خطرناک بود. سعی کردم خودمو نجات بدم ولی میدیدم که همکارام یکی یکی دارن خفه میشن یا فریاد میزنن تو آتیش میسوزن. خیلی نگذشت که صدای انفجار بعدیم اومد. کورههای سوختن اجساد، مواد داخل آزمایشگاه، تمام مدارک، یکی یکی سوختن و نابود شدن. حالا دیگه فهمیده بودم که آمونیاک و اون روغن لعنتی به چه دردی میخوردن؛ گاز خردل. مرد شماره پنج داشت یک سلاح مرگبار میساخت. من دیدمش، بین شعلهها، بین اون همه دود. مرد شماره پنج از خرابههای اتاقش بیرون اومد. به من نگاه کرد. تو نگاهش من هنوز همون حشرهی رقتانگیز بودم.
امروز 5 ژانویه 1998 و تو پنج روزه که مردی. درک آلموند عزیزم، منم، همسرت، رزماری. امروز روز خاکسپاریت بود. تمام اعضای د فینگر اینجا بودن. بقیه آدمای مهمم اومده بودن، همهی اونایی که مطمئنم هیچوقت از تو خوششون نمیومد، مثل من. منم هیچوقت ازت خوشم نمیومد ولی ازت میترسیدم حتی عاشقت بودم. همسرای همکارات حتی دیگه با من حرفم نمیزنن. میتونم حدس بزنم که چرا. امروز رئیس شبکه سرنوشت اومده بعد از خاکسپاری با من حرف زد گفت هر کاری که داشتم میتونم بهش بگم. هردومون میدونیم که منظورش چیه. من ازش چندشم میشه اما وقتی که بیوه باشی دنیا یه جور دیگه میشه. انگار از پشت پردهی تاتر اومده باشه روی سن و حالا همه دارن قضاوت میکنن. من دیگه هیچ حفاظی ندارم درک آلموند. تو مردی و من کاملا تنهام. همه چی رو ازم گرفتن. دیگه نه نگهبانی هست و نه خرجی، هیچی. اگه بخوام این سقفو نگه دارم احتیاج به کمک دارم درک میفهمی؟ من باید زندگی کنم و چنگ زدن به خاطرات تو که حتی دوستم نداشتی فایدهای نداره، من باید ادامه بدم. مگه ما برای ادامه دادن به دنیا نمیایم؟ ما به دنیا میایم که برای بقا بجنگیم، حالا به هر قیمتی. من تصمیممو گرفتم درک. من امشب به اون مردک زنگ زدم. اونم منو به رستوران برد. ازش بدم میاد. احساس میکنم کثیفم. از خودم بدم میاد ولی باید برای بقا جنگید. واسه همین وقتی دستاشو آروم بود زیر دامنم من مقاومتی نکردم درک.
تو گالری سایهها وی و ایوی یه مقدار در حال خوشگذرونیان. صدای موسیقی تانگو تو گالری پخش میشه و ایو با اشتیاق روی صندلی نشسته و داره به شعبده بازیهای وی نگاه میکنه. وی جلو میاد و ایوی رو به رقص دعوت میکنه. ایوی خوشحاله و این اولین تعطیلات سال نو که داره بهش خوش میگذره. ایوی در حال رقصیدن میپرسه که چرا تا حالا هیچ ازش نخواسته؟ چرا نخواسته که با ایوی باشه یا رابطهای داشته باشن. ایوی تا حالا ندیده هیچکسی در برابر محبتی که بهش میکنه چیزی نخواد. ایوی سکوت میکنه و بعد ادامه میده یا از من خوشت نمیاد یا اینکه تو پدر منی. وی رقصیدن رو متوقف میکنه و چند قدم میره عقب. ایوی ترسیده و فکر میکنه که حرف بدی زده. وی از ایوی میخواد که چشمبندشو ببنده و دنبالش بیاد. ایوی شنل وی میگیره و پشت سرش راه میفته. چیزی نمیبینه ولی احساس میکنه که هوا داره سردتر میشه. تا اینکه کاملا وزش باد رو روی صورتش احساس میکنه و بعد هم نور. ایوی بارها وی رو صدا میزنه ولی جوابی نمیشنوه. ایوی چشماش رو باز میکنه و خودشو وسط یکی از خیابونای لندن میبینه. وی چند متر باهاش فاصله داره و پشتش رو بهش کرده. ایوی به سمتش میره. وی داره جملههایی از نمایشنامه شکسپیر با صدای بلند میخونه. ایوی ازش میخواد که برگردن ولی وی ادامه میده و خیلی ناگهانی میگه من پدر تو نیستم ایوی، پدر تو مرده.
ایوی عصبانی میشه و شنل وی رو میکشه که بتونه روشو برگردونه اما شنل وی روی زمین میفته. زیر شنل یک چوب بلند و باریک میبینه که ماسک وی روش نصب شده بوده. یک ضبط صوت با طناب به دور چوب بسته شده، درست مثل یه مترسک. وی دیگه وجود نداشت. وی ایوی رو رها کرده بود و حالا نه میدونسته کجاست و نه میدونست چجوری باید به گالری سایهها برگرده. به نظر میومد که زندگی مخفی و زیبایی ایوی دیگه تموم شده بود.
تو برج بزرگ رادیو تلویزیون یا همون سازمان The Mouth نگهبانان نشستن و همه دارن اخبار نگاه میکنن.اخباری که داره از فقر و بدبختی و جنگ داخلی کشورهای باقیماندهی دنیا میگه. این که هنوز هیچ جای دنیا روی امنیت رو بعد از جنگ ندیده. مردم تو خیابونا از گشنگی میمیرن و اگر زنده بمونن گنگای خلافکار دمار از روزگارشون درمیارن. پس همگی برای داشتن کشوری امن و مطمئن باید خدا رو شکر کنیم و این حرفا. نگهبانان دم در شدیدا محو این قصهها شدن و هیچ کدومشون نفهمیدن که وی بالای سرشون وایستاده. در واقع خیلی دیر فهمیدن و همون لحظه هم کشته شدن. وی وارد برج میشه. صدای اخبار داره تو کل راهروها و مانیتورا و عملا تو کل انگلیس پخش میشه. تنها شبکه موجود همین ساختمان بلنده که وی خیلی راحت داره راهشو به طبقهی بالا و منبع اصلی بازمیکنه. رییس سازمان به همراه همکاراش تو اتاق فرمان نشستن و حواسشون هست که هیچ مشکلی پیش نیاد. در آسانسور منتهی به اتاق فرمان باز میشه. وی وارد راهرو میشه و یکی یکی هر کی سر راهش هست رو میکشه. دیگه رسیده به اتاق. وی بدون حرکت و در سکوت تو آستانهی در وایساده. مدیر و دستیارش با دیدنش شوکه میشن و میخوان فریاد بکشن که وی شنلشو باز میکنه. وی به کمرش حجم زیادی مواد منفجره وصل کرده و چاشنی بمب هم تو دستشه. سکوت کش میاد. وی بدون هیچ حرفی یه نوار ویدیویی در میاره و میده به رییس.
رییس تمام برنامهها رو خاموش میکنه. یهو برنامهی تلویزیون همهی مردم قطع میشه. مردم از تغییرات ناگهانی میترسن و این یکی از عجیبترین اتفاقایی که باهاش مواجه شدن؛ قطع ناگهانی شبکهی سرنوشت. اونم بعد از عوض شدن صدای سرنوشت. رییس نوار که از وی گرفته میذاره توی دستگاه پخش. حالا صفحهی تلویزیون همهی خونههای انگلیس دارن تصویر مردی رو نشون میدن که با یک ماسک خندان و موهای مصری روبروی دوربین نشسته. تلویزیون و تمام بلندگوهای نصب شده تو خیابونا و تمام رادیوها دارن صدای مرد پخش میکنن. مردی که داره از تاریخ میگه، از تکنولوژی، از سفر به ماه، از جنگ، از قبل از جنگ، از هیتلر، استالین، از بمب اتم.
مردی که تصویرش حتی روی بزرگترین مانیتور شهر هم دیده میشه. مانیتوری که پیشوا میپرستتش. مانیتوری به اسم سرنوشت که حالا داره با وی به پیشوا خیانت میکنه. خیلی طول نمیکشه که مامورای فینگر و پلیس به برج تلویزیون حمله میکنن. سربازها و مامورا گروه گروه وارد ساختمون میشن و خودشونو به اتاق فرمان میرسونن. تو اتاق فرمان هیچکس نیست، فقط وی پشت به در و رو به پنجره ایستاده و به منظرهی لندن نگاه میکنه. سربازا با اسلحه به سمتش میرن ولی وی خودشو از پنجره به بیرون پرتاب میکنه و بعد از یک سقوط بلند بالا روی زمین میافته و میمیره.
شب بخیر لندن؛ گفتم یکم باهام حرف بزنیم. راحت روی صندلیهاتون بشینین. آمادهاین؟ خب شروع میکنیم. حتما براتون سوال شده که این موقع شب چه حرفی دارم که باهاتون بزنم؟ خب راستش من این اواخر از نحوهی عملکرد شما اصلا راضی نبودم. متاسفانه از زیر کار در میرین و من خیلی وقت دارم به این فکر میکنم که عذرتون رو بخوام. میدونم که الان حتما عصبانی شدین. چندین هزار ساله که دارین همین کار رو میکنید و روش دیگهای بلد نیستین. انگار همین دیروز بود که با شمایل یک شامپانزه از روی درخت پایین اومدن و با دستهای گره خورده و پر مو تصمیم گرفتین که تغییر کنین.
واقعیت اینه که راه زیادی رو هم از اون روز طی کردین و درست هم میگین تو این مدت حتی یه روز رو هم تلف نکردین. خدمتگزاران وفاداری بودین. نمیخوام دستاوردتونو نادیده بگیرم. خدماتی که انجام دادید قابل چشمپوشی نیست. اختراع آتش، چرخ، کشاورزی، قدم زدن روی ماه، میدونم که این لیست حالا حالاها ادامه داره اما خب مشکلاتی هم بود و نمیشه منکرش شد. میخواین بدونین بر چه اساسی دارم این حرفا رو میزنم؟ چون این توی ذات شماست، که چیزی رو که بهتون میگن رو انجام بدین.
دوست ندارین که یه مسئولیت واقعی رو بپذیرین و رییس خودتون باشین. خدا میدونه که تا حالا چه فرصتهایی رو بخاطر همین از دست دادین. بارها و بارها بهتون وقت و قدرت داده شد که یه کاری بکنین اما همیشه پیشنهاد رد کردین. صادقانه بگم حتی تلاش نمیکنین. مدت زیادی که فقط سر جاتون نشستین و این بیهودگیتون کم کم داره خودشو نشون میده. حتی خشونتها و قیل و قالتونم فقط مال طبقهی پایین کارخونهای که توش زندگی میکنین. جرات بالا رفتنم ندارین. حتی تو زندگی شخصیتون همینین. از همدیگه متنفرین. همسرانتون رو نمیتونین تحمل کنین. دعوا میکنین، داد میزنین، خشونت نشون میدین. تجاوز میکنین و اینطوری کسایی که دوستشون دارید آزار میدین. کسایی که باید ازشون مراقبت کنین. به بچههاتون فکر کردین؟ قراره چه سرنوشتی داشته باشن؟ با دیدن این همه قلدری و خشونت، دیدن تعصبات مسخرهای که روش اسم علاقه میذارین، قراره چی از آب دربیان. حتی مسئولیت همین رو هم نمیپذیرین و میندازین تقصیر سوء مدیریت.
البته درسته؛ مدیریت واقعا افتضاحه. مدیریتی که قرنهاست پر از دروغ و تقلبه. پر از روانیهایی که تصمیمهای فاجعه بار میگیرن اما کی بود که انتخابشون کرد؟ هیتلر، استالین، موسیلینی، کی اونا رو سرکار آورد؟ این شما بودید که زندگیاتون رو توی دستای اونا رها کردید و اجازه دادید که براتون تصمیم بگیرن. قبول دارم که هر کسی تو زندگیش اشتباه میکنه ولی تکرارش، اونم قرن پشت قرن، به نظر عمدی میاد. اینطور نیست؟ شما بودید که به این بی عرضههای خبیث اجازه دادید که زندگیتون رو تبدیل به یک شرمساری مطلق کنن. شما بهشون اجازه دادید که اختراع کنن، منفجر کنن، نابود کنن. باید جلوشونو میگرفتین. فقط باید یک کلمه حرف میزدین، باید میگفتین نه. متاسفانه باید بگم که شما دیگه به هیچ دردی نمیخورین. البته این بار با بخشندگی رفتار میکنم. شما دو سال وقت دارین که پیشرفتتون رو به من نشون بدین. اگه تا آخر این مهلت هنوز علاقهای به کار کردن نداشته باشین باید بگم که همتون اخراج میشین. من هر چی لازم بود رو گفتم. حالا میتونین به کارگر بودنتون برگردین و خیلی خیلی خوب هم به حرفای من فکر کنید.
کاری از : فائقه تبریزی و بردیا برجستهنژاد
لوگو و کاور: نسرین شمس
طراحی وبسایت: نیما رحیمیها
موزیک:
Avengers: Alan Silvestri- Bryan Tyler
The Pale Emperor: Marilyn Manson
Wish You Were Here: Pink Floyd
OK Computer: Radiohead
Tanx: T.Rex
Dinah Washington: What a Difference a Day Makes
Beethoven: Symphony No 5 - Piano Sonata No 14
The Clash: London Calling
OST: The Purge - Requiem for a Dream (Violin Cover)
بقیه قسمتهای پادکست هیرولیک را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتقامجویان
مطلبی دیگر از این انتشارات
ظهور قهرمانان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیرون من