حالی دست داد...

دارم می‌چرخم؛ دور خودم می‌چرخم، اما آرام، تا سرم گیج نرود، زمین نخورم‌. دارم می‌چرخم، روی پاهای بی‌قرارم، با دستانی که نه بسته هستند، و نه کاملاً باز. در هر چرخشی، باز و بسته‌شان می‌کنم؛ آرام آرام، به آرامی چرخیدنم به روی پاها.

می‌چرخم و در هر گام، در هر لحظه، صورتم و چشمانم به سویی پرت می‌شود؛ در جستجوی چیزی یا کسی. در پی خودم، گذشته‌ام، و اگر دست‌ام برسد، آینده‌ام.

در هر گام از این چرخش مدام، چشم و دل‌ام به جایی بند می‌شود، به هوای یافتن خودم، به سودای آرامش درون‌ام؛ اما این بند زود می‌گسلد؛ چرخش ناگزیر پاها، مجال بند شدن به چشم و دل نمی‌دهد.

دارم می‌چرخم، و در هر گام از این چرخش، در لحظه‌ای کوتاه که مجال چشم دوختن به کسی یا چیزی دست می‌دهد، به قدر ذره‌ای، آرام می‌گیرم؛ تصویری بر می‌دارم و در دل حک می‌کنم؛ و باز، می‌چرخم، به ناگزیر می‌چرخم، و در لحظه کوتاه بعدی، در پی تصویری دیگر، توشه‌ای بر می‌چینم.

دارم می‌چرخم، کوله‌ام پر از توشه‌هایی، تکه‌هایی از خودم است؛ از گذشته خودم، از حال بی‌قرارم، و از آرزوهای آینده‌ام. کوله‌ام سنگینی می‌کند؛ سرم گیج می‌رود؛ دارم می‌چرخم...

باید بنشینم، به قدر لحظه‌ای باید بنشینم....