روزنامه سعیدیه - ۹ خرداد ۱۴۰۰

بعد از چند روز که حالم سر جایش نبود، و جسم و جان و روحم، هر سه، خسته بود و پراضطراب، امروز روز خوبی بود؛ نشانه‌اش هم اینکه از چهار شکلاتی که یکی از همکارانم داده بود و می‌خواستم بدهم‌شان به پسرم، موقع رفتن از سازمان و دم ماشین، دوتایشان را دادم به پیرمردی که داشت گلهای حیاط را آب میداد، و جالب بود که تا حالا ندیده بودمش.

ممکن است بگویید چقدر لوس و بی‌مزه! شاید هم بگویید پُز الکی می‌دهی، کار مهمی نکرده‌ای که!

ولی در آن لحظه، واقعاً فکر کردم این کار شادی درونی‌ام را بیشتر می‌کند؛ به این شادی نیاز داشتم؛ نیاز داشتم که یک کاری بکنم، یک عکس‌العملی در برابر دنیا نشان دهم. یک اثری بگذارم، یک اثر خیلی کوچک حتی. کوچک و کوتاه، در حد لبخند روی لب باغبان ناشناس باغچه...