حضور نو

براتون پیش اومده بخواید کاری رو انجام بدید و یه احساس مبهمِ خیلی شاد از ته ته دلتون اونقدر قوت قلب بهتون بده که مطمئن باشید اون کار کاملا درسته و حتما موفق میشین؟

من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است

برای من اولین بار وقتی اتفاق افتاد که سوم راهنمایی راجع به طراحی لباس شنیدم؛ نه میدونستم دقیقا چیه و نه میدونستم چه کارهایی باید بکنم یا چه چیزهایی باید یاد بگیرم تا بشم طراح لباس اما یه چیزی بهم میگفت، همینه، خودشه، من همینو میخوام.

که خب از دستم رفت.

دومین بار خیلی از تجربه ی اون احساس قشنگ گذشته بود و اصلا فکر میکردم چقدر احمق بودم که احساسمو باور کردم. مگه زندگی فیلمه که همچین چیزی رو باور کنی و موفق هم بشی.

بعد از تموم شدن دوران پرمشقت تحصیلات کذایی در دبیرستان و دانشگاه و بعد از اینکه به اصرار حاج خانم رفتم کلاس خیاطی یه مدتی هم پیش مربیم موندم تا بیشتر یاد بگیرم. شهریور بود و لباس یکی از مشتری ها خیلی معطل شده بود؛ هوا داشت سرد میشد و مانتوی تابستونی هنوز تحویل مشتری نشده بود. خانم رضایی داشت یه قسمتی از آستین رو سردوز میزد که بازوی آستین رفت زیر تیغ سردوز و ... .

وقتی چیزی میره زیر تیغ سردوز تقریبا دیگه هیچ کاری نمیشه کرد؛ معمولا عمق خرابی به حدیه که باید اون قسمت رو به کل عوض کنید و خب از پارچه به این اندازه که بتونیم ازش یه آستین ببریم باقی نمونده بود.

خیلی آبروریزی بود؛ به من ربطی نداشت اما خب نگران خانم عباسی (مربی خیاطیم) بودم.

فکر کردم از مشتری به این بهانه که کسی از پارچه تون خوشش اومده بپرسم پارچه رو از کجا خریدن، شاید بتونیم طی همون روز یا فرداش ازش تهیه کنیم تا آبرومون نره؛ که گفتن از خیابون گاندی خریدن.

اوووووو، کی و کِی بِره تا گاندی و کدوم مغازه رو بگردیم؟ به خانم عباسی گفتم اجازه بده من آستین رو همین حالا ببرم تجریش و تو پاساژ میری بگردم شاید پارچه رو پیدا کنم، و اون احساس قشنگ و محکم اومد سراغم؛ چرا؟؟؟!!! نمیدونم، اما کاملا مطمئن بودم که پیداش میکنم با اینکه کم کم پارچه های تابستونی جمع میشدن و جاشون رو به پارچه های پاییزی میدادن و مغازه دارها میگفتن خانم نگرد پیدا نمیکنی؛ اما یه چیزی میگفت چرا همین جاست، تو یکی از همین مغازه ها پیدا میشه و پیدا شد.

هیچ دوتا طاقه پارچه از یک نوع پارچه رو پیدا نمیکنید که کاملا شبیه هم باشن -به همین خاطر برای سری دوزی طاقه ها رو جدا جدا میبرن و همه ی قسمت های یک لباس باید از همون طاقه بریده شده باشن مگر اینکه مدل خاصی باشه یا خرجِ کار داشته باشه-. باید ببینید تا باورتون بشه. پارچه ای که من پیدا کردم خداروشکر کاملا همرنگ پارچه ی مشتری بود ولی کمی لطیفتر. خیلی خوب بود که رنگ هاشون با هم فرق نداره حتی وقتی دوتا پارچه ی عین هم یکی دو پرده رنگشون با هم فرق میکنه توی دوخت متوجه نمیشید اما لباس که تموم میشه تازه میبینین ای دلِ غافل چقدر توی ذوق میزنه؛ خدا خیلی یار بود که آبرومون حفظ شد.


حضور
حضور

بار سوم وقتی بود که میخواستم برای کارگاه حضور نو ثبت نام کنم؛ برای ثبت نام خیلی دو دل بودم اما مهشید با روحیه ی شاداب و پر هیجانش ترغیبم کرد که ثبت نام کنم و ثبت نام کردم و یک ماهی که منتظر شروع کارگاه بودم اون حس قشنگ همراهم بود. و باز هم نمیدونم چرا؟ حتی نمیخوام بدونم چرا؛ اما این حس رو دوست داشتم و بعد از شرکت توی کارگاه فهمیدم اشتباه نکردم.

باز هم نِیم تگهامون و این بار چقدر خوشحال بودم که دنبال اسم خودم میگردم. انگار یکی صدام میزنه: مینو، مینو، مینو.

یادمه بچه که بودم -قبل از اینکه مدرسه برم- یه مدتی به سرم افتاده بود اسمم رو عوض کنم و همش به مامانم اعتراض میکردم که چرا اسم منو گذاشتی مینو، این همه اسم های قشنگ تو دنیا هست؛ اصلا از امروز منو پروانه صدا کنید یا اصلا باید بهم بگید پریسا. اما با رفتن به مدرسه خیلی خوشحال بودم که کسی هم نام من پیدا نمیشه.

اما توی مدرسه و دانشگاه اصولا آدم رو به فامیل میشناسن و صدا میزنن.

و بعد از اون هم کلا علاقه ای به بودن نداشتم، چه برسه به اینکه اسمی هم داشته باشم؛ و حالا انگار مربی عمدا صدامون میزنه و این صدا از پس تاریکی ها و یک راه دور به گوشم میرسه؛ و حالا میفهمم این چقدر مؤثر بود برای بیداری من.

مربی توی کارگاه نیروی حال به خاطر انجام ندادن تمرین ها بهمون ایراد نمیگرفتن و خیلی مجبور به کاری نمیشدیم و اصولا هم میدونید که توی اینجور کارگاه ها که تعداد شرکت کننده ها از صد نفر بیشتره همیشه یه عده ای خسته اند? به این معنی که حاصل جمع افرادی که -برای مثال- کتاب رو کامل خوندن با افرادی که نصفه و نیمه خوندن و اونهایی که اصلا نخوندن، برابر با تعداد کل شرکت کننده ها نمیشه? و همیشه تعدادی هستن که توی هیچ کدوم از این دسته ها قرار نمیگیرن.

اما کارگاه حضورنو فرق میکنه. مربی گفتن اگر میخواید توی کارگاه حضورنو ثبت نام کنید حواستون باشه که هیولای درون من رو اونجا میبینید. ? و این طور نیست که مثل نیروی حال، گل و بلبل باشه و تمرین ها رو ازتون نخوام؛ باهاتون برخورد میکنم.

و برخورد مربی خیلی با حال بود? و تمرین ها خیلی جالب بودن علی الخصوص تمرین گروهی جلسه سوم. به قول همیارمون یه تمرین خوشمزه? داشتیم. جاتون خالی چقدر گریه کردیم. البته اوائل تمرین من خیلی جلوی خودمو گرفتم که از خنده منفجر نشم و صداهای هق هقی که از گوشه و کنار کلاس کم نور به گوشم میرسید، برام خیلی عجیب بود؛ اما کم کم منم رسیدم به جاهایی از زندگی و روابطم که اشکم درآمد و بیشتر از همه مواجهه با خودم.

چقدر به خودم ظلم کردم خدایا؛ کاش بتونم خودمو ببخشم.

جلسه ی سوم یک ساعت دیرتر از همیشه تموم شد تقریبا آخرین نفرات بودیم که از کلاس بیرون میرفتیم، مهشید پیشنهاد کرد یه روز با هم بریم بیرون و چون تو برات سخته دور از خونه بیایی و دیرت میشه من میام امامزاده صالح، با شنیدن این پیشنهاد از شدت ناراحتی دیگه نمیتونستم روی پام بایستم، روی یکی از صندلی ها نشستم و زدم زیر گریه؛ مهشید به من چی میگی، آخه اصلا مگه ما چند وقته با هم آشنا شدیم اول ببین من ارزششو دارم؛ همیشه پیشنهادهای این شکلیه دوستام رو رد میکنم. چرا باید یه نفرو از خونه ش این همه دورتر بکشم که میخوایم همدیگرو ببینیم. یه نفر مربی رو صدا کرد و ایشون کلاس رو خالی کردن و از من پرسیدن وقتی صحبت میکنیم مهشید هم باشه یا نه؟ که گفتم بمونه و مهشید گفت چی شد که تندیس دردم فعال شد. برای مربی گفتم چه حس بی کفایتیه بدی پیدا میکنم وقتی همچین پیشنهادهایی از دوستام میشنوم و چقدر شرمنده میشم و اینکه اصلا خودمو دوست داشتنی نمیبینم. مربی هم برامون از تندیس های درد جمعی گفتن که ما با انتخاب شیوه ی زندگی مون ناخودآگاه بهشون دچار و مبتلا میشیم و اینکه روح ایرانی ها اعم از زن و مرد پر از زخمه.

حالم بهتر شد اما همراه با فکرهایی که شاید تا به حال به سراغم نیومده بود و حالا باید تصمیم هایی متفاوت نسبت به قبل میگرفتم.

در روند هر دو کارگاه کم کم یاد گرفتم به خونه برگردم! و خونه کجاست به جز بدنم که ذهن، افسار احساسهاشو با نابلدی هر چه تمام تر به دست گرفته و اون رو تصرف عدوانی کرده و در اختیار غیر قرار داده.

و این غیر برای من آب مرواریده. اونقدر که به گذشته با حس شک و حسرت نگاه کردم و به آینده با ترس.

سهیل رضایی راست میگه که خدا با بیماری ها میخواد مسیر زندگی بنده ش رو بهش نشون بده و حالا با این تفسیر آدم نمیدونه برای شفای مریضا دعا کنه یا نه!

اما به نظرم باید دعا کرد تا از بیماری، خردی نصیب بیمار بشه و بعد شفا بگیره. شاید خدا میخواد بهم بگه تا کی میخوای همین جوری بی هدف و افسرده ادامه بدی؟ مگه نمیخواستی نقاشی بکشی؟ خب زود باش. منتظر چی هستی؟ و من به جای اینکه این چیزها رو بشنوم و یه حرکتی بکنم حرف های ذهنم رو در مورد بدبختی خودم میشنوم و باور میکنم و به فرو رفتن در تاریکی ادامه میدم.

نه باید ذهنمو مقصر بدونم و نه باید به احساس هام بی توجه باشم. ذهن اینطوری طراحی شده و مدام میخواد هشدار بده و آدم رو از خطر دور نگه داره.

باید هر احساسی رو در وجودم بپذیرم و به خاطرش احساس شرم یا خشم نکنم و باهاش نجنگم که هر چقدر بجنگم قدرت اون احساس بیشتر خواهد شد. اما آیا جز احساسات منفی با بقیه ی احساس ها مشکلی دارم؟

بله دارم، همه داریم! ما با احساسات منفی میجنگیم و همین طور تلاش میکنیم احساسات مثبت رو به زور نگه داریم و فراموش میکنیم زندگی یک رودِ در جریانه و هیچ چیزِ زندگی پایدار نیست.

باید پذیرا بشم؛ پذیرای غم، شادی، جدایی، فقدان، خیانت، عشق، سرخوشی، هیجان و ...، و پذیرا بودن به معنای انفعال نیست؛ و بعد از پذیرایی از شرایط حالا ببینم چیکار میتونم بکنم؟ چیکار میخوام بکنم؟ موضعم چیه؟ تغییر، ترک، یا تسلیم.

اول باید از هر چیزی که در زندگی پیش میاد به بهترین شکل در وجودم پذیرایی کنم انگار که یک سیب آبدار دماوندی رو با ولع گاز میزنم؛ و تازه بعد از کارگاه و در جریان زندگی می فهمم پذیرا بودن به غایت سخته و تازه معنای جهاد اکبر رو درک میکنم.

بی خود نیست که مربی اجازه نمیدن جزوه برداریم، هرچی که لازمه توی کتاب هست و تمرین ها رو هم توی گروه دریافت میکنیم؛ پس میمونه پیاده کردنشون تو زندگی؛ جزوه ها میشن دانستگی و بایگانی میشن و به هیچ دردی نمیخورن.

در طول کارگاه هیولایی از مربی ندیدم اما هیولای درون خودمو دیدم و با این وجود با خودم مهربون تر شدم؛ دیگه به دختری که توی آینه میبینم بد و بیراه نمیگم، بهش لبخند میزنم سعی میکنم دوستش داشته باشم و ببخشمش و امیدوارش کنم برای ساختن یه آینده ی روشن.

حتما آدم خاصی نمیشم مثل بچگی هام که فکر میکردم ملکه میشم؛ همچین قراری هم نبوده اما میتونم از هر چیزی که دارم همین الان لذت ببرم و به جای اینکه با ناراحتی قانع باشم، با خوشحالی شکرگزار باشم.

میتونم کمتر قضاوت کنم؛ هم خودم و هم بقیه رو برچسب نزنم، نه به خودم نه به دیگران.

قدم های کوچیک بردارم برای بیرون اومدن از منطقه ی امنم و کم کم بزرگ بشم.

راستی بعد از کارگاه ها پیش مشاور بنیاد هم رفتم و ایشون هم تشخیصش افسردگیه اما میخوام سعی کنم همون طور که گفت با خودش یکی بشم و افسردگی رو مهار کنیم؛ دفعه ی قبل من و افسردگی یه تیم بودیم.?

پویش عشقُخدمت هم راه دیگری است برای عاشقی و خدمت به همنوع که کیف و لوازم التحریر برای مناطق محروم ایران ارسال میکنه و چقدر خوش میگذره دور هم با امید برای بچه هایی که نمیشناسیمشون عشق میفرستیم به امید فردای قشنگتر.

هر دو کارگاه برای من خیر و نور بود؛ امیدوارم برای مربی، همیارها و همه ی دست اندرکاران بنیاد هم در تمام زندگی خیر و نور و برکت باشه.

کارگاه بعدی رو بدون دودلی ثبت نام کردم و چهارشنبه های پاییز رو با "هوش مثبت" سپری خواهم کرد.