از خود بیگانگی

نویسنده: محمدرضا صادقی

از رو ساعت چهل و پنج دقیقه بود که روبه روی تخت رو یه صندلی راک قدیمی با پایه های پوسیده نشسته بود و خیره به چشمای معشوقه قدیمیش تو یه خیال عمیق فرو رفته بود .

به مامان قول داده بودم تا وقتی که برمیگرده تو خونه بمونم و جم نخورم ؛

سکوت خونه و صداهای آروم و اضافه داشت کلافه م میکرد ، این ماسافونیای لعنتی عظم کرده بود تا از پا درم بیاره !

صدای تیک تیک عقربه های ساعت ، صدای وحشتناک پایه های صندلی که با هربار جلو و عقب شدن مثل سوهان روح روی مغزم کشید میشد ، حالا اینبار صدای رعد و برق ، دیگه واقعا تحمل شنیدن هیچ کدومشون نداشتم ، صبرم تموم شد ؛

از رو کاناپه بلند شدم ، آروم رفتم سمت اتاق ، آقاجون چشماشو بسته بود و با خیال راحت روی تخت خوابش برده بود ؛

عزیز ولی چشم ازش بر نمیداشت ، کاسه سوپ هنوز تو بغلش بود ؛

آروم خم شدم و کنار گوشش گفتم :

میدونی از کیه اینجا نشستی ؟! آقاجون که خوابیده ، اذیت میشی اینطوری ، بلند شو قربونت برم ، پاشو یخورده استراحت کن ...

پلک نمیزد ، فوکوس چشماش هنوز رو چشمای آقاجون بود ...

با یه صدای محزون و خسته ، آروم و مهربون جواب داد : قبل خواب بهم گفت پیشش بمونم ...

گفتم : آره خب ولی حالا که خوابش برده دیگه نیازی نیست بالا سرش بشینی ...

چشمای عزیز آروم آروم پر شد ، بعضشو به زحمت قورت داد و گفت : آره ولی نگفت اگه خوابم برد برو ، اصلا هیچ وقت بهم نگفته برو ، همیشه گفته باش ، بمون ...

حتی وقتی این مرض اومد و همه وجودشو گرفت ، حتی وقتی حافظش روز به روز ضعیف تر شد و خاطره هاش روز به روز کمرنگ تر ...

تازگیا حتی با این اتاقم غریبی میکنه ! مثل یه قفس تاریک و تنگ شده براش ، هربار که چشماشو باز میکنه انگار که یه عده توی خواب آوردن و اینجا رهاش کردن ، وحشت همه وجودشو میگیره ، نفس نفس میزنه ، اونقدر مثل غریبه ها دور تا دور اتاق چشم میچرخونه تا نگاهش بهم بیفته ، اونقت چند لحظه مات و مبهوت بهم خیره میشه و بعد آروم میگیره !

دکتر مرتضوی میگه نگاه تو براش آشناس ، بهش حس امنیت میده ، ترسشو از بین میبره ...

راستی این چشما چی دارن که نه گذر زمان ، نه درد و نه حتی دوری از خاطر پاکشون نمیکنن ...

اینارو گفت و قطره های اشک و از رو گونه هاش پاک کرد ، براش یه لیوان آب ریختم و کنار تخت روی زمین نشستم ، پرسیدم : اولین باری که نگاش کردی یادته ؟

لبخند زد و گفت : آره پنجاهو چند سال پیش ، تو کشمکش فعالیتهای سیاسی گروه های چپ ، زیر ضربه های پی در پی مامورای ساواک ، که هر لحظه روی سر و صورتش فرود می اومد ، هردوی ما دانشجوهای ادبیات دانشگاه تهران بودیم ، مامورا یحیی رو به جرم نوشتن یه شعر اعتراضی دستگیر کرده بودن ، یحیی داشت مقاومت میکرد که همراشون نره ، اما فایده ای نداشت ، مامورا زیر شونه هاشو گرفته بودن به زور با خودشون میبردنش !

اولین بار اونجا بود که نگاهمون به هم افتاد .

بعد ها میگفت : چشمای نگران و نگاه مهربونت توجهمو جلب کرد !!

لبخند زدم و گفتم : آقاجون تو دلبری کردن استاد بود ...

یه آن به خودم اومدم ، میدونستم دلش نمیخواد درباره آقاجون از فعل ماضی استفاده کنی ، با اینکه سالها بود از بیماری آلزایمرش گذشته بود ؛ ولی عزیز همیشه میگفت : آقاجونتون فقط یخورده حواس پرتی پیدا کرده ، همین !

یه سرفه ریز کردم و ادامه دادم ، البته که هنوزم بلده دلبری کنه ، بلده که بعد از شصت سال حتی موقع خواب شما از بغل تختش جم نمیخوری ...

عزیز از رو صندلی بلند شد و آروم آروم رفت سمت کمد ، بارون تند تر شده بود ، صدای باز شدن در از ته باغ بلند شد ، اکبر و خانواده ش از سفر برگشته بودن .

اکبر سالها بود که همراه همسرش تو باغ نیاوران کنار عزیز و آقاجون زندگی میکرد .

یه مرد ساده روستایی که حتی زندگی پنجاه ساله تو شمال تهرانم نتونسته بود خلق و خوشو عوض کنه .

اونوقتا که دور هم جمع می‌شدیم ، آقاجون خیال تعریف و تمجید از اکبر به سرش میزد و میگفت : مثل این اکبر باشید ، پنجاه سال کنار دست منه ، شصت و چند سال عمر کرده ولی ذاتش عوض نشده ، هنوزم مثل قبل متین و امین و خیر خواهه ...

اکبر همون‌طور که ذغال کبابارو باد میزد ، دستشو بالا میآوردو میگفت :

ما غلام خانه زادیم آقا ...

دیشب خبر دادن خواهرش که تو یکی از روستاهای فومن فوت کرده .

اجازه گرفت و شبونه راهی شد ؛

موقع رفتن به عزیز گفت : زود میرم که زودم برگردم .

عزیز مثل همیشه مهربون جواب داد : اصلا عجله نکن با خیال راحت برو و بیا

اکبر ولی نگران بود ، اشکاشو پاک کردو گفت :

نمیشه که شمارو دست تنها بزارم ، اگه واجب نبود اصلا نمیرفتم ...

حالا شبونه تو این بارون تند برگشته بود ...

ماشین که به ساختمون نزدیک شد ، عزیز رو پنجره کرد و گفت : امان از دست این اکبر ، گفتم عجله نکن ، پاشو رها جان پاشو برو پایین ، الان که اکبر داد و بیداد راه بندازه و آقاجونتو بیدار کنه ...

اکبر جلو تر از من از پله ها بالا اومد ، سلام کرد و سراغ آقاجون گرفت ؛

گفتم : حالش خوبه تازه خوابش برده ، عزیزم بالا سرشه !

نفس عمیقی کشید و گفت : خداروشکر پس مزاحم نمیشم اگه کاری داشتین صدام کن .

اکبر که از پله ها پایین رفت صدای تصنیف بهار دلنشین و بوی قهوه تلخ از سالن بالا بلند شد ...

وقتی به اتاق رسیدم عزیز با کلی عکس و دست نوشته قدیمی پشت میز نشسته بود و خیره به یه عکس آروم و با شوق فنجون قهوه شو هم میزد!

بارون تند تر از قبل به شیشه ها میخورد ،

گرامافون قدیمی آقاجون چرخ میزد و صدای بنان و آروم پخش میکرد میون عطر قهوه تلخ و آقاجون که انگار دوباره بچه شده بود ، آروم چشماشو بسته بود ...

پشت میز نشستم و کنجکاو سوال کردم چقد عکس ! همه اینا واسه شماست ؟

عزیز لبخند زد : همه ش ، یادگار پنجاه سال زندگی مشترک و یه عمر از خود بیگانگی ؛

با تعجب پرسیدم : از خود بیگانگی !! یعنی چی ؟

عزیز لبخند زد ، یعنی اون روی سکه عشق ، وقتی عاشق میشی آروم آروم خودتو فراموش میکنی ، حل میشی تو وجود معشوقت ، اونقدر که یادت میره دنیای قبل از اون چه شکلی بود ، که قبل از بودنش چطور نفس میکشیدی ، میشید هم سفر و هم نفس و همراه ؛

عشق تو حلقه اشکی که تو چشمای عزیز نشسته بود موج میزد ...

با ذوق پرسیدم چیشد که عاشقش شدی ، اصلا چی شد که این همه سال انقدر عمیق ، انقدر طولانی ، از ته ته دل عاشقش موندی ؟!

داشت همه تلاششو میکرد تا چشماش بارونی نشه ، لبخند زد و بعد رو به شیشه های بارون خورده گفت :

عشق مثل یه اتفاق که آروم آروم رقم میخوره !

تو پیچ یه کوچه تنگ ، زیر بارون ؛

میون عطر گل یاس تو روزای آخر تابستون ؛

تو بگو بخندای از ته دل ؛

تو گپ و گفتای یواشکی موقع خواب ؛

شایدم سر سفره شام ،

پرسیدم واسه شما کدوم بود ؟

لبخند زد و نگاهشو دوخت به تخت آقاجون ، با مهربونی جواب داد :

وقتی امید آخرمم برای داشتن بچه از دست رفت !

یه روز بارونی درست مثل حالا ؛

بچه سومم که سقط شد ، دکتر گفت که دیگه هیچ وقت نمیتونم بار دار شم ؛

داشتیم با نا امیدی از پله های بیمارستان پایین میومدیم ،

دیدن رهگذرایی که نوزاد به بغل داشتن ، آتیش دلمو تند تر میکرد ، تو سوز آخرپاییز همه تنم گر گرفته بود ، پاهام توان راه رفتن نداشت ؛

همون موقع دستاش مثل یه تکیه گاه امن و محکم رو شونه هام نشست ،

پرسید : چرا ناراحتی ؟!

بغض راه گلمو گرفته بود ، گفتم : تو نیستی ؟

لبخند زدو گفت : نه ، مگه تورو ازم گرفتن که ناراحت باشم ! اصلا من تا تورو دارم حاضرم همه دنیارو در ازاش بدم ، همه کس من تویی ، تویی که همه چیز منی .

رو پله ها نشستم و با گریه پرسیدم : پس بچه چی ؟

با مهربونی گفت : این شهر پر از بچه هاییه که آرزوی داشتن مادری مثل تو رو دارن ، تازه تو میتونی جای یه بچه مادر صدتا بچه باشی ، این مگه بده ؟!

نگاهم مات چشمای مهربونش شده بود ؛

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت : بلند شو ، بمیرم و نبینم که اینطوری رو زمین نشستی ...

دستشو محکم گرفتم ، سنگینی تنمو رو شونه هاش انداختم ، با هر قدم گره دستامو محکم تر کردم ، میدونی رها حالا هرچی فک میکنم یادم نمیاد اونروز کی دستاشو ول کردم ، اصلا چطوری تونستم ...

هنوز سال تموم نشده بود که دایی رضاتو به سر پرستی گرفتیم ؛

یه پسر بچه شیطون و تپل مپل که پدر مادرشو تو یه حادثه از دست داده بود .

حالا منو یحیی پدر مادر شده بودیم ...

داشتن رضا مثل یه قند تو دلمون آب شد ، شیرینی داشتنشو که حس کردیم ، رفتیم سراغ سرپرستی بچه دوم ، اینطوری بود که سال بعد مادرت به جمع سه نفرمون اضافه شد ، اسمشو گذاشتیم نفس حالا نفس چند ماهه ام هم نفس ما شده بود ؛

تو حال و هوای قشنگ این روزای خوش یه روز دلمو زدم به دریا و ازش پرسیدم : یحیی "

مثل همیشه از ته دل جواب داد : جان یحیی "

پرسیدم : ما خوشبختیم ؟

خندید و گفت : تا تو هستی آره ، ما همه تا تورو داریم خیلی خوشبختیم .

اونجا برای اولین بار از ته ته دلم بهش گفتم خیلی دوست دارم ...

شونه هایه عزیز شروع کرد به لرزدین ...

دستاشو محکم گرفتم و گفتم :

راستی که عشق اتفاق عجیبیه شاید یه از خود بیگانگی مطلقه مثل عشق شما به آقاجون .

عزیز مهربون جواب داد : شایدم مثل آقاجونت ، که یه عمر پایه تنهایی من موند !

دستمو بالا بردمو اشک عزیز و پاک کردم ، با بغض گفتم : نه دقیقا مثل شماست ، شما که حتی وقتی آقاجون خوابش برده باز از کنار تختش دل نمکینید .

عزیز سرشو پایین انداخت و لبخند زد ...

فنجون قهوه رو بلند کردم رو به عزیز گفتم قهوتون سرد شد

نگاه عزیز خیره به تخت آقاجون بود ، با گریه لبخند میزد .....

همچنین بهترین نقدهای فیلم و سریال‌های روز دنیا در نشریه ایماژ موجود است.