نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
بررسی سینمای دارن آرنوفسکی از منظر ازخودبیگانگی
نویسنده: محمد ایمانوردی
او با جهان بیگانه بود، تنها و غریب در میان مردم زندگی میکرد اما اکنون به مرحلهای رسیده است که با خودش نیز بیگانه شده است و نمیتواند با «خود» کنار بیاید. چه دردی بالاتر از این؟
مقدمه
در ابتدای امر باید دید که مفهوم «ازخودبیگانگی» به چه معناست و ریشه تاریخی این کلمه را بررسی کنیم. ازخودبیگانگی یکی از مهمترین مسائل بشری است که در رشتههای مختلف علوم انسانی ازجمله جامعهشناسی، روانشناسی، فلسفه و غیره موردتوجه قرارگرفته است. واژه «alienation» که در زبان فارسی غالباً به «ازخودبیگانگی» ترجمهشده است، در فلسفه غرب سابقه طولانی دارد. ریشه این اصطلاح کلمه لاتینی «alius» به معنای «دیگر» است. پسوند en در زبان لاتینی صفتساز است؛ بنابراین، «alien» به معنای منسوب به دیگری است. از صفت alien فعل alienate ساختهشده است، به معنای «از آنِ شخص دیگر کردن» یا به عبارت واضحتر، «انتقال به غیر». سپس از این کلمه، اسم فعل alienation به معنای «انتقال به غیر» (الیناسیون) ساختهشده است. مورد استعمال اصلی آن مناسبات حقوقی است به معنای سلب حقی از یک شخص و انتقال آن به شخصی دیگر؛ اما باگذشت زمان، این مفهوم آنقدر توسعه پیداکرده که در جامعهشناسی، روانشناسی، فلسفه و حتی روانپزشکی کاربرد دارد. درروان شناسی و روانپزشکی، الیناسیون عبارت است از حالت ناشی از اختلال روانی یا بهاصطلاح، «روانی» بودن. در فلسفه غرب مفهوم ازخودبیگانگی قدمت بسیار تاریخیای دارد و اشخاصی مثل هگل، فوئرباخ و مارکس درباره آن بحث کردهاند و نظریاتی از خود ارائه دادهاند که بازگو کردن آنان از حوصله این مقاله خارج است.
ازخودبیگانگی در سینما
همانطور که اشاره شد ازخودبیگانگی مفهومی است که برای انسان بسیار مهم و کلیدی است. سینما نیز بهعنوان آخرین هنر خلقشده توسط بشر این پتانسیل را داشت که مفاهیم عمیق روانشناختی و فلسفی را به تصویر بکشد؛ اما در ابتدای خلق این هنر کسی به فکر نشان دادن دردهای عمیق بشر و یا مفهوم ازخودبیگانگی نبود. میتوان از سینماگری نام برد به اسم «میکل آنجلو آنتونیونی» که در دهه 60 میلادی در سینما ایتالیا سبکی بسیار جدید در فیلمسازی را به جهانیان معرفی کرد. زمانی که قصهگویی سینمای کلاسیک آمریکا، سبک فیلمسازی جهان را به سلطه خود درآورده بود، این فیلمساز با ساخت فیلمهایی همچون: «ماجرا»، «شب»، «کسوف» و «صحرای سرخ» سبک متفاوتی از فیلمسازی را به جهانیان نشان داد. در فیلمهای او خبری از قصههای پرماجرا و پایان خوش نبود. در این فیلمها بهجای اینکه تمرکز روی قصه باشد، روی پرسوناژهای انسانی است. انسانهای سرگشتهای که در جهان فیلم رهاشدهاند. آنان کمحرفاند، نمیدانند از زندگی چه میخواهند، روابط عاطفیشان به بنبست رسیده است. ایشان هویت خود را گمکردهاند و با خود بیگانه و غریبه شدهاند. آری میتوان گفت ظهور مفهوم ازخودبیگانگی در سینما با آقای آنتونیونی آغاز شد. بعد از فیلمهای او، سینمای آمریکا در دهههای بعدی با تحول در ساختار فیلمسازیاش و ظهور فیلمسازانی که به این مفاهیم علاقهمند بودند، توانست فیلمهایی را بسازد که از دریچه روانشناختی و فلسفی بسیار قابلبحث باشند. یکی از همین فیلمسازان کسی نیست جز «دارن آرنوفسکی»
فیلمساز تابوشکن
دارن آرنوفسکی (زاده ۱۲ فوریه ۱۹۶۹) کارگردان، فیلمنامهنویس و تهیهکننده آمریکایی است. آرنوفسکی از والدینی یهودی در شهر نیویورک زاده شده و خواهرش یک رقاص باله بوده است. او در ابتدا به زیستشناسی علاقه داشته و برای مطالعه بر روی حیوانات به کنیا، اروپا و خاورمیانه سفرکرده است. او تحصیلات خود را در دانشگاه هاروارد و کنسرواتوار ای.اف.آی (وابسته به انستیتو فیلم آمریکا) با دو رشته فیلمسازی زنده و نظریه فیلم پویانمایی به اتمام رساند. همانجا بود که او با همکار طولانیمدتش، متیو لیباتیک آشنا شد. او جوایز متعددی بعد از عرضه فیلمِ پایاننامهاش به نام «جارو کردن سوپرمارکت» به دست آورد و همان فیلم زمینه حضور او در دور نهایی جشنواره ملی جوایز آکادمی دانش آموزان را فراهم کرد. کارنامه او در فیلمسازی حرفهای شامل 8 فیلم است که در این مقاله بهمنظور بررسی دقیق با دریچه ازخودبیگانگی، سه فیلم «کشتیگیر»، «قوی سیاه» و تازهترین فیلم او یعنی «نهنگ» انتخابشده است که در ادامه به هرکدام میپردازیم.
کشتیگیر: معشوق همیشگی
فیلم کشتیگیر محصول سال 2008 میلادی. این فیلم داستان کشتیگیری به نام رندی را روایت میکند که اکنون بعد از گذراندن دوران اوج و جوانی خود، به سن پیری رسیده است. او که کاری جز کشتی گرفتن بلد نیست کماکان برای امرارمعاش به کلوپهای شبانه میرود و در آنجا کشتی میگیرد. دریکی از همین شبها است که رندی بعد از یک مسابقه قلبش میگیرد و به بیمارستان منتقل میشود. دکتر به او میگوید که برای زنده ماندن دیگر حق کشتی گرفتن ندارد. از اینجای قصه زندگی رندی دچار تحول فراوان میشود. او که تا قبل از این حادثه تمام زندگیاش در کشتی خلاصه میشد حال نمیداند که برای گذران زندگی باید چهکاری انجام دهد. او تنهاست، معشوقهای دارد که در کلاب های شبانه کار میکند، دختری دارد که سالهاست او را ندیده و دختر از پدر متنفر است. رندی بعد از حمله قلبیاش تصمیم میگیرد به زندگی اجتماعی خود سروسامان دهد. او سعی میکند که یک ارتباط عاطفی را تشکیل دهد، با دخترش آشتی کند و یک شغل در فروشگاه مواد غذایی داشته باشد اما درنهایت در تمام این موارد شکست میخورد. این پس خوردنها و طرد شدن اجتماعی آغاز یک ازخودبیگانگی در رندی است. رندی تا قبل از حادثه قلبی میتوان گفت بااینکه تنها بود اما با هویت خود و نوع زندگیاش کنار آمده بود. نفس کشتی گرفتن و هیاهوی جمعیت، تشویق او بهعنوان قهرمان به او انگیزه ادامه دادن میداد، اما حالا او مهمترین انگیزهاش را ازدستداده است. بااینکه سعی میکند که تغییراتی را در خود و سبک زندگیاش انجام دهد اما شکست میخورد چرا؟ چون او با کشتی عجین شده است، بهعبارتدیگر هویت واقعی رندی کشتی گرفتن است و بس. رندی و کشتی در هم استحاله شدهاند و حالا پس از سالها نمیتوان یکی را از دیگری جدا کرد. رندی با دور شدن از عشق همیشگیاش حالا تبدیل به انسانی شده که ضمن تنها بودن، با هویت خود نیز بیگانه است. قهرمان قصه بعد از طرد شدن اجتماعی و عاطفی حال در یک دوراهی تعیینکننده گیرکرده است: ادامه دادن به این زندگی خفتبار و کار کردن در یک سوپرمارکت و تحقیر شدن توسط صاحبکار یا بازگشت به زندگی قبلی و کشتی گرفتن ولو به اینکه به قیمت گرفتن جان او تمام شود؟ قهرمان همان تصمیمی را میگیرد که باید بگیرد یعنی بازگشت به زندگی قبلی. رندی برای اینکه مجدد هویت خود را بشناسد تصمیم میگیرد که با رقیب قدیمی خود مجدد مسابقه برگزار کند. رندی بااینکه میداند ممکن است با این کار به زندگیاش پایان دهد اما ترجیح او این است که حداقل آنطور که دوست دارد بمیرد تا اینکه یک زندگی خفتبار را تا آخر عمر تحمل کند. حتی قبل از انجام مسابقه، معشوقه رندی، پشیمان از برخورد بد با او، بازمیگردد اما حال قهرمان دیگر برایش اهمیتی ندارد و در دیالوگی میگوید: اون بیرون کسی به من اهمیت نمیده، این صدا رو میشنوی؟ اینا به من اهمیت میدن و رینگ مسابقه جایی هست که من بهش تعلق دارم. رندی آخرین مسابقه خود را بسیار باشکوه انجام میدهد، مسابقهای که شاید بتوان اسمش را نبرد مرگ گذاشت. درصحنه پایانی جایی که رندی از شدت قلب درد به خود میپیچد، اما جا نمیزند، به بالای رینگ میرود. در اینجا دوربین فیلمساز همراه با قهرمان او را ستایش میکند و در نماهایی وجه قهرمانی او را به تصویر میکشد. رندی به پایین میپرد و فیلم تمام میشود. پرش به کجا؟ رندی گویی پرش میکند به سمت مرگ و فرود او در آغوش مرگ خواهد بود اما این مرگ برای او خوشایند است چراکه میداند جز کشتی گرفتن هیچچیز دیگری در دنیا نمیتواند خوشحالش کند. رندی در پایان هویت اصلی خود را پیدا میکند و همزمان هم دار فانی را وداع میگوید. فیلم کشتیگیر آرنوفسکی نشان میدهد که چگونه یک فرد میتواند به شکلی جنونآمیز عاشق حرفه، شغل و مهارتش باشد بهگونهای که باقی جنبههای زندگیاش را فدا کند. مؤلفهای که در فیلم بعدی او یعنی «قوی سیاه» هم دیده میشود.
قوی سیاه: رقص مرگ
فیلم قوی سیاه محصول سال 2010 را میتوان یکی از دقیقترین فیلمهای روانشناختی دانست. آرنوفسکی در این فیلم با فیلمنامهای پر جزئیات، روایتگر دختری است رقصنده به نام نینا. نینا بیستوهشت سال سن دارد و تمام زندگیاش را وقف پیشرفت در رقص باله کرده است. او دختری است بسیار خجالتی و تحت سلطه مادر. مادر، جوری با نینا رفتار میکند که گویی او دخترکی نوجوان است که نیاز به مراقبتهای شدید دارد. درام قصه از جایی آغاز میشود که رئیس گروه رقصندگان، قصد انتخاب نقشی مهم برای یک اجرای هیجانانگیز به نام قوی سیاه را دارد. برای تحلیل فیلم باید روی خود شخصیت نینا متمرکز شد. نینا سودای به دست آوردن نقش قوی ملکه را دارد و این نقش را موفقیت کلیدی برای خود میداند. ضمن اینکه پس ذهنش دوست دارد مادرش هم به او افتخار کند. در ابتدای فیلم میبینیم که نینا خواب میبیند. خوابی که در آن نقش قوی سفید را بازی میکند. این پلان نشان میدهد که نینا حتی در رؤیایش هم دوست دارد که نقش آدم خوبه قصه را بازی کند. او اما دچار بیماری کوچکی هم هست که بدنش را زیاد میخاراند و همین باعث شده که زخم کوچکی بر پشت شانه نینا به وجود بیاید. در ادامه ما پلانی را میبینیم که نینا در مترو، در واگنی دیگر، فردی را میبیند که عین خودش است اما با یک تفاوت، او لباسی سراسر مشکی دارد! درحالیکه نینا لباسهایی کاملاً روشن، سفید و صورتی میپوشد و داخل اتاقش هم پر است از عروسکهای رنگی که نشان از عدم رشد شخصیتی نینا میدهد. این پلان اولین کد را به ما میدهد که نینا دچار بیماری اسکیزوفرنی نیز هست. فیلم جلو میرود و ما میبینیم که نینا نقش قوی ملکه را تصاحب میکند. نکته اینجاست که نینا در این نقش باید در جای دو شخصیت بازی کند، مثبت و منفی، قوی سفید و سیاه؛ اما نینا در ابتدای فیلم فقط وجه مثبت را دارا است. همانطور که در پلانی کارگردان نمایش به او میگوید: وقتی بهت نگاه میکنم فقط قوی سفید رو میبینم. کارگردان اشاره میکند که نینا باید آن وجه منفی خفته شده درونش را بیدار کند، باید خود را رها کند تا بتواند هر دو نقش را به نحو احسنت اجرا کند. زین پس کارگردان نمایش تبدیل به استادی میشود که وظیفه دارد تا آن لیبیدو یا انرژی زندگی نهفته در وجود نینا را بیدار کند و او را از این زندانی که در خود گرفتار کرده است نجات دهد. حال سؤال این است که آیا نینا میتواند و قدرتش را دارد که بتواند تغییر کند؟
در ادامه شخصیتی به نام لیلی وارد فیلم میشود که دقیقاً در تضاد با نینا است. لیلی از هر قیدوبندی رهاست. هر کاری که دلش بخواهد انجام میدهد و نوع رقصیدنش هم بهگونهای است که برخلاف نینا خود را در رقص رها و آزاد میکند؛ اما حس نینا به لیلی حس دوگانهای است. ازیکطرف بشدت از او و قدرت اغواگریاش میترسد که مبادا او جای نینا را در نمایش بگیرد و از طرف دیگر ته دلش دوست دارد که مثل لیلی باشد چراکه لیلی نمادی از نهاد خفته شده در وجود نینا است. در شخصیت نینا در جنگ همیشگی بین نهاد و فرامن، این فرامن است که پیروز شده و در وجود نینا رخنه کرده است. با گذر زمان نینا شروع به تغییر میکند. او دیگر حرفهای مادرش را گوش نمیدهد، عصیان گر میشود و این تغییرات در نحوه لباس پوشیدن او هم ملموس میشود و نینا رفتهرفته لباسهای تیره را جایگزین لباسهای روشن خود میکند. فراموش نکنیم که اشاره شد شخصیت اصلی دچار انواع بیماری روانی هم هست. او توهمات عجیبی دارد، به همه مشکوک است و ایضاً هویت اصلی خود را گمکرده است. حال این بیمار آنقدر سعی میکند که نقش قوی سیاه را به نحو احسن و عالی اجرا کند که در پایان به فروپاشی روانی میرسد. در پایان فیلم نینا آز آن ور بوم میافتد، او که گویا نمیتواند تعادلی بین وجه سفید و مثبت را در شخصیتش لحاظ کند حال تبدیل به یک هیولایی میشود که شخصیت معصوم و پاک خود را خفه میکند بطوریکه میبینیم در حین اجرای نمایش اصلی، نینا نقش قوی سفید را خراب میکند و در عوض در نقش قوی سیاه معرکه است و تشویق همگان را برمیانگیزد. نینا با قوی سیاه در هم استحاله میشوند و دوربین آرنوفسکی این مسئله را با بال درآوردنهای مشکی بر روی بدن قهرمانش به ما نشان میدهد. نینا در سکانسی کمنظیر علیه خود قرار میگیرد، من در برابر من. او با خود بیگانه است و خود، خودش را میکشد. نینا در پایان از قوی سفید به قوی سیاه تبدیل شد، عالی شد و این عالی بودن را حس کرد اما این بینقص بودن بهایی داشت که قهرمان پرداخت کرد. در این فیلم هم مثل فیلم قبلی آرنوفسکی ما باشخصیتی سروکار داریم که زندگیاش را فدای حرفهاش کرده است. نینا برای رقص باله تمام زندگیاش را فدا میکند و درست مثل پایان فیلم کشتیگیر، قهرمان قصه خود را از بلندی به پایین پرتاب میکند، به نهایت حس عالی بودن میرسد اما دار فانی را وداع میگوید.
نهنگ: خودویرانگری با پرخوری
در واپسین فیلم آرنوفسکی مانند دیگر آثارش باشخصیتی طرفیم که یک مشکل بزرگ و خلأ روانی در وجودش دارد. چارلی، معلمی که درگذشته به خانواده خود خیانت کرده و سپس بعد از مرگ معشوقهاش برای فرار از این فقدان بزرگ رو به پرخوری آورده است و طبعاً این پرخوری روی وزن او اثر گذاشته و حال، چارلی تبدیل به موجودی عظیمالجثه شده که توان زندگی معمولی را ندارد. در فیلم نهنگ برخلاف فیلم قبلی یعنی قوی سیاه با فیلمنامهای پر جزئیات طرف نیستیم. روایت فیلم ساده است و کل لوکشین هم در خانه چارلی میگذرد. چارلی در اصل زندگی برایش تمامشده و رو به خودکشی آرام آورده است. او تنها دخترش به نام الی برایش اهمیت دارد و دوست دارد بعد از مرگش الی خوشبخت باشد. روی شخصیت چارلی که متمرکز شویم درمیابیم که او در ابتدا فردی نرمال و معمولی بوده است. زن و بچه داشته و در مدرسه تدریس میکرده، اما حالا به ازخودبیگانگی مطلق رسیده است. او با خودش و هویتی که قبلاً داشته بیگانه است. دیگر وجودش برای خویش اهمیتی ندارد اما در عوض دیگری برای چارلی مهم است. او بااینکه با خود غریبه شده و گویی خودش را مجازات میکند اما این کنش باعث نشده که چارلی دخترش را فراموش کند و به فکر او نباشد. او میداند که در حق دخترش ظلم کرده است و حالا به هر دری میزند که به گفته خودش لااقل یک کار درست در زندگیاش انجام داده باشد. رابطه شکراب شدهی پدر و دختر، موضوعی است که در فیلم کشتیگیر هم شاهدش بودیم. اگر در فیلم کشتیگیر تلاش پدر برای برقراری رابطه با دختر ناکام میماند و دختر درنهایت پدر را نمیبخشد اما قضیه در نهنگ متفاوت است. میتوان گفت فیلمساز در نهنگ بهنوعی خوشبینی و امیدواری نسبت به انسانها و بشریت رسیده است. چارلی در این فیلم باوجود تمام اشتباهاتش درنهایت بخشیده میشود، او نسبت به همه خوشبین است. دخترش او را به شدیدترین لحنها و رفتارها تحقیر میکند با پدر نهتنها از این حرکات آزردهخاطر نمیشود بلکه وجه مثبت رفتار الی را میبیند و مدام به دخترش میگوید که تو فوقالعاده و شگفتانگیز هستی! فیلمساز در نهنگ به ما نشان میدهد که آدمها نمیتوانند نسبت به یکدیگر بیتفاوت باشند و چهبسا صادق بودن با همدیگر باعث بهبود روابط انسانی شود. همین صادق بودن است که قهرمان قصه را درنهایت به رستگاری میرساند. اگر در پایان دو فیلم قبلی آرنوفسکی، قهرمان از بالا به پایین سقوط میکند، در نهنگ برعکس است. قهرمان درصحنه پایانی بهجای سقوط پرواز میکند یعنی چه؟ یعنی اینکه فیلمساز ما حداقل در این فیلم جهانبینی خود را عوض کرده و شخصیت بیمار فیلم را به درمان و رستگاری میرساند. بااینکه سرنوشت چارلی هم در پایان مرگ است اما او بهجای سقوط، پرواز میکند بهسوی مرگ. در پایان این فیلم هم تصویر رو به سفیدی میرود و تیتراژ پایانی پخش میشود، درست مثل فیلم قوی سیاه.
اگر علاقهمند به بررسی انواع نقد فیلم و سریال هستید، وبسایت نشریه ایماژ را از دست ندهید.
سخن پایانی
دیدیم که دارن آرنوفسکی در سینمای خود چگونه شخصیتهایی را خلق میکند که همگی یک اختلال روانی را دارا هستند. سه فیلم از کارنامه هشت فیلمی او در این مقاله بررسی شد که نشان از این داشت که مفاهیم روانشناختی مثل ازخودبیگانگی چطور در فیلمهای او بازتاب دادهشدهاند. کشتیگیری که از جامعه اجتماعی طردشده بود، رقصندهی بالهای که دچار دوگانگی هویت و عدمتشخیص واقعیت از خیال شده بود وزندگیاش را فدای باله کرد و در پایان هم معلمی که به خاطر عشق ممنوعهاش، خانوادهاش را کنار گذاشته بود. تمام این شخصیتها تصمیماتی را در زندگی خود گرفتهاند که عواقبی برایشان داشته است. حال یا پای این عواقب میایستند یا اینکه از آن فرار میکنند. آرنوفسکی با عمیق شدن در لایههای پنهان روان انسان در فیلمهایش عواقب این تصمیمات جنجالی را بررسی میکند و مخاطب را به چالش میکشد که اگر ما جای این کاراکترها بودیم چه کنشی را انجام میدادیم؟ امیدوارم که این فیلمساز باهوش حالا حالاها دست از فیلمسازی نکشد و همچنان فیلمهای قابلتحلیل را به سینمای بیرمق امروزی، تقدیم کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاثیر اسپیلبرگ بر سینما یا سیـــنما بر اسپیلبرگ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیالکتیک عشق و خرد: تاثیر سانتیمانتالیسم در بنشیهای اینشرین
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خود بیگانگی