بیگانه با خویشتن: نگاهی بر بیگانگی ون‌گوگ با خود در زندگی و آثار

نویسنده: زهرا حاجی قاسمی

بیگانگی با خویشتن بیماری دردناکی است به قدمت عمر آدمی. آسیب‌رسانی این پدیده می‌تواند از دو جهت باشد. بیگانگی نسبت به خود و بیگانگی نسبت به اجتماع. انسان از خود بیگانه نامتعادل و بی‌هدف است. در ارزیابی‌، سنجش، شناخت، تشخیص و یافتن احساسات، مسائل و مشکلات، دردها، نیازها و ایده‌‌آل‌ها با چالش‌های متفاوتی روبرو است. اگر انسان با خود بیگانه باشد، زمام امور و قدرت اختیار و تصمیم‌گیری او در دستان یک یا چند هویت دیگر قرار می‌گیرد. هویت‌هایی که با خود واقعی انسان سازگار نیستند و مادیات و حیوانیت را اولویت قرار می‌دهند. به همین دلیل است که انسان از خود بیگانه معمولا منفعل، وابسته، افسرده و دلزده و بدون معیار است. با این حال همواره از خود می‌پرسد: «من کیستم؟» و برای یافتن پاسخ این سوال وسوالاتی همانند آن، تلاش می‌کند.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

"مولانا"

او حتی در معنای جهان هستی نیز دچار تردید شده و رنج‌ها را بسیار بزرگ‌تر از آنچه هست می‌بیند. در نگاه چنین انسانی، زندگی جز تاب‌آوری روزها و شب‌ها معنای دیگری ندارد. گاه انسان پاسخ سوالات خود را یافته و با من وجودی خود آشنا می‌شود؛ و گاه تا پایان عمر در جستجوی معنا حیات خود بر روی این کره خاکی خواهد ماند. این که چه افرادی بیشتر با این بیماری روبرو می‌شوند چندان قابل حدس نیست. ممکن است این پدیده در میان برخی جوامع، ادیان و تفکرات، بیش از دیگران دیده شود؛ اما هرگز در هیچ دوره‌ای از تاریخ هیچ جامعه و یا مذهبی نمی‌تواند‌ ادعا کند که گرفتار چنین مسئله بغرنجی نبوده و یا نخواهد بود.

مارکس؛ بورژوازی و از خود بیگانگی

مطابق نظریه مارکس؛ افرادی که در جوامعی با سطوح طبقاتی مختلف زندگی کرده و عموما در طبقه کارگران قرار دارند، بیش از دیگران مفهوم از خود بیگانگی را تجربه می‌کنند. کارگران توان تعیین و تغییر سرنوشت خود را ندارند. در واقع بورژوا ها که سرمایه‌داران و صاحبان تولیدند، بیشترین منفعت را از دست‌رنج کارگران خواهند برد. پس هر فردی با نقش کارگر در یک نظام طبقاتی، از انسان بودن فاصله گرفته و تبدیل به ابزاری برای رشد بیشتر ارباب یا صاحبانش خواهد شد.

نظام ارباب-رعیتی در اروپای غربی مانند آلمان، فرانسه، هلند و ... از قرن پنجم میلادی آغاز شده و تا قرن هجدهم ادامه داشته است. در این میان افراد بسیاری وجود دارند که دارای توانایی‌ و استعدادهای باورنکردنی بوده‌اند اما به دلیل زیستن در طبقه تهی‌دست جامعه و عدم دسترسی به امکانات و رفاهی که در اختیار طبقه مرفه بود، از پیشرفت بازمانده و همین موضوع زمینه‌ساز ایجاد بیماری بیگانگی در آن‌ها شده است.

البته همانطور که پیش‌تر گفته شد؛ هیچ طبقه اجتماعی نمی‌تواند از خود بیگانگی را انکار کند. افراد بسیاری از میان طبقه متوسط یا مرفه با وجود امکانات و حمایت‌های مالی و عاطفی، از گرفتاری در این باتلاق مصون نبوده‌اند. یکی از این افراد ون‌گوگ بود.

ون‌گوگ؛ شیفته طبقه کارگر

وینسنت ویلم فان خوخ یا ونسان ون‌گوگ، برای بسیاری از ما نام آشنایی است. نقاشی هلندی که در سبک پست‌امپرسیونیسم استاد تمام بود. هرچند ونسان در خانواده‌ سطح پایینی متولد نشده بود اما شاید شیوه‌ زندگی، زمینه مذهبی خانواده و تعالیمی که در مدرسه فراگرفته بود، در کنار افسردگی و انزوایی که از کودکی با او همراه بود؛ به نوعی باعث بروز احساس دوری از خود در ونسان می‎‌شد. ونسان عمر کوتاهی داشت و بخش زیادی از این دوران را به تحصیل علوم مذهبی و تبلیغ مسیحیت گذراند. با این حال حتی درباره عقاید مذهبی خود نیز دچار بحران می‌شد. او مدتی در میان کارگران معدن زغال‌سنگ زندگی می‌کرد و تا حدودی با سبک زندگی طبقه کارگر آشنایی داشت. یکی از ویژگی‌های قابل توجه ونسان صرفه‌جویی بیش از حد و پرهیز از مصرف گوشت بود. ممکن است همدردی با قشر فقیر جامعه او را به این کار وا‌داشته و یا به دلیل مشکلات مالی که بعدها خصوصا پس از مرگ پدر بر خانواده تحمیل شد و او را وارد طبقه تهی‌دست جامعه کرد، تصمیم به چنین کاری گرفته باشد.

از ونسان به تئودور

بزرگ‌ترین حامی، دوست و همدم ونسان، برادر کوچک‌ترش تئودور بود. تئودور فروشنده تابلوهای نقاشی بود و همین باعث آشنایی برادر با پست‌امپرسیونیسم شد. او از کسانی بود که نقاشی‌های ونسان را درک می‌کرد. ونسان تمام آنچه از زندگی انتظار داشت را در نامه‌هایش به برادر می‌نوشت. افکار، بیم‌ها و امیدها، خاطرات روزانه و تلخی‌های زندگی جدای از آثارش در نامه‌هایش به تئودور نیز دیده می‌شود. او در نامه‌هایش با تئودور یا دیگر دوستانش منظور خود از کشیدن صحنه‌ها و رنگ‌های به‌کار رفته در آن را بیان می‌کند. گویی نگران است تابلوهای نقاشی او باعث سوبرداشت دیگران شود یا آن احساسی که می‌خواست را به خوبی انتقال نداده باشد.

دور از خود؛ نزدیک به هیچکس

زندگی ونسان پر از فراز و نشیب بود. لحظه‌ای رکود و آرامش در 37 سال زندگی او دیده نمی‌شود. تجربه شکست‎‌های عشقی و روابط غیراخلاقی، عدم موفقیت در شغل و تحصیل و بازگشت‌های متعدد به خانه پدری، او و خانواده؛ خصوصا پدرش را که معتقد بود ونسان باید به دلیل مشکلات روحی‌اش در آسایشگاه روانی بستری شود، را ناامید کرده بود. ونسان علاقه داشت مانند پدر و پدربزرگش کشیش شود اما سبک زندگی و رفتارهای او هیچ شباهتی به یک کشیش نداشت و این به مذاق کلیسا و روابط پیچیده‌ایی که برای دستیابی به مقام‌های بالاتر در آن وجود داشت خوش نمی‌آمد.

طراحی و نقاشی تنها چیزی بود که ونسان از کودکی با آن ارتباط خوبی داشت و هرگز رهایش نکرد. با این حال تا سال‌ها به طور جدی به آن نپرداخته بود و تا اواخر دهه 20 زندگیش هیچ استادی نداشت. او پس از فراگیری اصول اولیه طراحی و آناتومی، به طراحی و نقاشی با ذغال، پاستل، آبرنگ و سپس رنگ روغن پرداخت و از این میان رنگ روغن را از همه بیشتر دوست داشت. موضوع اکثر کارهای ونسان مردم عادی کوچه و خیایان بود. او چندان به آموزش‌های استادانش وقعی نمی‌نهاد و آنچه خود صحیح می‌دانست بر روی کاغذ پیاده می‌کرد. این اخلاق او باعث شد تا دیگر در کلاس‌های آکادمی شرکت نکند. مدت طولانی پالت ونسان پر از رنگ‌های تیره و غم گرفته بود و با آن آثاری مثل سیب‌زمینی خورها را نقاشی کرد. کمی بعد به سبب دیدن یکی از آثار مونتیلی، پالت خود را با رنگ‌های درخشنده‌تر پر کرد.

ونسان خیلی زود از هر وضعیتی خسته شده و احساس ملال می‌کرد. مدام از شهری به شهر دیگر می‌رفت و سبک و موضوع نقاشی‌هایش را تغییر می‌داد. مدتی در پاریس از زندگی روزمره کنار رود سن نقاشی می‌کشید و بعد به یک‌باره این شهر را رها کرد. زندگی با او برای برادرش و گوگن که مدتی با او هم‌خانه بودند سخت و طاقت‌فرسا بود. حالات روحی‌اش همواره نامتعادل بود اما دنیای هنر تا حدی او را نجات می‌داد.

خسته از شنیدن

ونسان نمی‌فهمید که از زندگی چه می‌خواهد اما خوب می‌دانست که هیچ چیز باب میل او پیش نمی‌رود. غم و اندوه هرگز او را ترک نمی‌کرد. شرایط تا جایی پیش رفت که ونسان نقاش تصمیم گرفت خود را از شر گوش چپش خلاص کند. هر چه وخامت حال او بیشتر می‌شد، ایده‌های بهتری به ذهنش خطور می‌کرد. در آسایشگاه روانی بود که شب پر ستاره و بسیاری از نقاشی‌های مهم‌اش را اجرا کرد. اما حضور در آسایشگاه نیز تاثیر چندانی بر اوضاع روحی او نداشت. سرانجام ون‌گوگ جوان در 37 سالگی بر اثر شلیک گلوله به قفسه سینه‌اش در مسافرخانه محل اقامت خود و در حالی که برادر عزیزش در کنارش بود جان سپرد.

اگر به هنر و ادبیات علاقه‌مند هستید، نشریه ایماژ مطالب مناسب سلیقه شما را در اختیارتان قرار می‌دهد.

ونسان نمونه یک انسان از خود بیگانه، افسرده، نامتعادل و بی‌هدف بود. هنرمندی که در زمان حیاتش هرگز موفق به انجام هیچ کاری نشد و در تمام دوران زندگی‌ یک شکست خورده تمام عیار بود. او با وجود تلاش بسیارش، هیچ‌گاه آثار شکل‌گیری یک هویت ثابت را در خود احساس نکرد. تهی بودن و ترد شدن از اجتماع و دوری اجباری از مردم تقدیر او بود. در یک کلام؛ ونسان ون‌گوگ هنرمندی بود که نه تنها اقوام، دوستان و اطرافیانش که حتی خود نیز هویت و من وجودی‌اش را درک نکرد و نشناخت.

دانلود رایگان شماره سوم نشریه ایماژ