نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
تاثیر اسپیلبرگ بر سینما یا سیـــنما بر اسپیلبرگ؟
نویسنده: محمد ایمانوردی
استیون اسپیلبرگ، نامی آشنا در میان سینما دوستان. نامی که با شنیدنش به یاد فیلمهای ضدونقیضی میافتیم. در کارنامه این فیلمساز پولساز، خیل عظیمی از فیلمهای جریان اصلی سینما یا با اصطلاح بلاک باستری دیده میشود که خود اسپیلبرگ از آنها بهعنوان «غذای تند» یادکرده است. در مقابل این غذاهای تند نیز فیلمهایی دیده میشوند که به وجه هنری سینما پرداخته باشند.
اسپیلبرگ و سینما
استیون اسپیلبرگ با ظهورش در دهه 70 میلادی در سینمای آمریکا، فیلمهایی را ساخت که مخاطب دوست داشت بر پرده سینما ببیند. در آن دهه افرادی چون «مارتین اسکورسیزی»، «برایان دی پالما» و خود اسپیلبرگ (معروف به بچههای هالیوود) آغازگر جریان تازهای در سینمای هالیوود بودند که به آن سینمای کارگردانها میگفتند. ایشان قدرت را از تهیهکنندههای بانفوذ استودیوهای فیلمسازی گرفتند و به کارگردانها بخشیدند. و به گفته جان میلیوس:«اینک قدرت در دست فیلمساز است.» زمانی که دیگر مخاطبان از ساخت فیلمهای اتوکشیدهی استودیویی با داستان مهندسیشده و خطی خسته شده بودند و به دنبال دیدن تخیلات و رؤیاهای خود در سینما بودند، اسپیلبرگ با ساخت فیلمی مثل «آروارهها» به مخاطب فیلمی را نشان داد که بهطور کامل با دوران فیلمسازی کلاسیک هالیوود متفاوت بود.
اسباببازی ساز قهار
نکته جالب از این فیلمساز این است که او خیلی کم در نوشتن فیلمنامههای فیلمهایی که ساخته است شرکت داشته (4 فیلم) اما بااینحال مؤلف بودن و امضایش را در هر فیلمی که ساخته است تثبیت کرده است. برای مثال اسپیلبرگ به آدم فضاییها علاقه وافری دارد. بطوریکه میبینیم در فیلمهای: برخورد نزدیک از نوع سوم، ای تی، هوش مصنوعی و جنگ دنیاها از آدم فضاییها استفاده میکند. بهنوعی شاید این موجودات بیگانه رفیق گرمابه و گلستان اسپیلبرگ باشند. نکته جالب اینکه در هیچکدام از این فیلمها انسان به کیهان سفر نمیکند بلکه این فضاییها هستند که وارد زمین شده و خواهان ارتباط و یا نابودی زمین هستند. بهعبارتدیگر انسان تجاوزگر به حریم موجودات بیگانه نیست بلکه از دید اسپیلبرگ زمین و بشر آنقدر مهم و ارزشمندند که تمام موجودات کیهان خواهان ورود به این سرزمین مقدس هستند، زمین بهمثابه بهشتی رؤیایی در نظرگاه فیلمساز قرار دارد.
از مؤلفههای دیگر سینمای او، وجود کودکان در کانون اصلی قصه است، روندی که با فیلم «ای تی» آغاز شد و با فیلمهای «امپراطوری خورشید»، «هوک»، «پارک ژوراسیک»، «هوش مصنوعی»، «بازیکن شماره یک آماده» و همین فیلم آخر او «خانواده فیبلمن» دیده میشود. کودکان معمولاً در فیلمهای او نقش کلیدی داشتهاند، آنها در خانوادهای ازهمگسیخته که پدری وجود ندارد یا اگر هم باشد در اغلب اوقات منفعل است و نقش فعالی ندارد، زندگی میکنند. پدر در فیلمهای اسپیلبرگ قهرمان نیست بلکه این بچهها هستند که نقش قهرمان را بر عهدهدارند و پدر را تحریک به فعال بودن میکنند. فروپاشی خانواده مرکزی و فقدان پدر، درونمایهای است که در نود درصد فیلمهای او دیده میشود. موضوعی که با دیدن آخرین فیلم او و نشان دادن کودکی خود فیلمساز مشخص میشود.
سینما و اسپیلبرگ
فیلمساز شهیر در 76 سالگی خود، شخصیترین فیلمش یعنی خانواده فیبلمن را ساخته است. او در این فیلم داستان زندگی خود و خانوادهاش را به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه علاقه فیلمسازی در وجود او شکل گرفت. حال سؤال این است که آیا واقعاً اسپیلبرگ توانسته است که این زندگینامه را در قالب یک روایت درست سینمایی به مخاطب نشان بدهد یا خیر؟
برای پاسخ به این سؤال سراغ فیلمنامه و قصه میرویم. در فیلم ما با سه شخصیت محوری مواجهیم: پدر با بازی پل دنو، مادر با بازی میشل ویلیامز و پسر(سمی) با بازی گابریل لابل. پدر در فیلم بهنوعی نماد علم و عقلگرایی است. او که با عینکی بزرگ بر صورت و چهرهای بسیار مهربان نشان داده میشود، سعی میکند همهچیز را با استدلال و منطق توضیح دهد. او آنقدر غرق در مسائل علمی شده که حواسش به عواطف و نیازهای همسر رؤیا پردازش نیست. مادر در اینجا سمبلی از رؤیاپردازی و شور و شوق زندگی است. او شمایلی عروسکی با موهای چتری دارد. لباسش در بیشتر صحنهها زردرنگ است و مسائل را برخلاف پدر، با عواطف و احساس برای سمی توضیح میدهد. شاید همین دوگانگی عقل و احساس، منطق و تخیل باعث شده که سمی (اسپیلبرگ) با دو نوع نگاه متفاوت به سینما بنگرد و هم آن را یک صنعت پولساز ببیند و هم یک هنر. اما مشکلی که این شخصیتها دارند این است که هیچکدام از مرحله تیپ فراتر نمیروند. پدر تا انتها همان پدر منطقی باقی میماند، همسرش از او جداشده و با بهترین دوستش به او خیانت کرده است اما بازهم پدر تغییری نمیکند و همان است که هست. روایت فیلم بهگونهای هست که گویا بیشتر طرف مادر را میگیرد. مادر بااینکه خیانت کرده است اما فیلمساز مجازاتی را برای او در نظر نمیگیرد. او درجایی به سمی اعتراف میکند که پدرش مهربانترین مردی است که تابهحال دیده اما خب مشخص است که صرف مهربان بودن خشکوخالی ضامن پایداری یک رابطه نیست و شخصیت منطقی پدر این را نمیفهمد اما در مقابل دوستش (بنی) با بازی ست روگن، فردیست شوخطبع و بذلهگو باانرژی سرشار، که توانسته دل مادر داستان را برباید.
مشکل اصلی قصه این است که خب ما میدانیم این روایتی است از زندگی واقعی فیلمساز و همین دانستن مخاطب از پیشزمینه فیلم باعث میشود که از ضعفهای آن چشمپوشی، و با صرف گفتن اینکه این اثر شخصی فیلمساز است از آن عبور کند. حال ما اگر زاویه دید خود را عوض کنیم و با چشمی فیلم را ببینیم که ندانیم این اثر ساخته اسپیلبرگ و زندگینامه خود اوست با فیلمی پارهپاره و بدون جذابیت طرفیم. در فیلم عملاً اتفاق خاص دراماتیکی رخ نمیدهد و در یکسوم پایانی هم در تلهی مسائل کلیشهای دروان بلوغ میافتد. گویی که انگار با یک فیلم نوجوان پسند آمریکایی طرفیم نه فیلمی که یک کارگردان کهنهکار ساخته باشد.
کلام آخر
آخرین فیلم استیون اسپیلبرگ تا این لحظه توانسته دل منتقدین خارجی را ببرد و میانگین امتیاز بالایی هم کسب کرده است و شانس اول اسکار کسب بهترین فیلم و کارگردانی را نیز داراست. دلایلش هم واضح است. اسپیلبرگ حق پدری بر سینمای هالیوود دارد و بسیار برای آمریکاییها مقدس است. قصه خانواده فیبلمن هم که یک اتو بیوگرافی و در ستایش سینماست. فیلم درزمینهٔ نشان دادن روابط خانوادگی نمره بالایی نمیگیرد اما نمیتوان منکر این شد که در فیلم ارجاعهای دیدنیای به تاریخ سینما را مشاهده میکنیم. جنون فیلمسازی و این خودآزاری لذتبخش که در تاروپود شخصیت اصلی فرورفته، بهخوبی نشان داده میشود و در سکانس پایانی به اوج خودش میرسد، جایی که جان فورد افسانهای به فیلمساز جوان توصیهای میکند که مشخص است هنوز از یاد نبرده.
دانـــــــلود رایــــــگان شــــــماره اول ایــــــــماژ
دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوها تصویری بیگانه از ما
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور کلیسا، موسیقی را به سراسر جهان گسترش داد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی فیلم استاکر ساخته تارکوفسکی: یکصد و شصت و سه دقیقه برای رسیدن به آرزوها