نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
تاثیر رنج بر روابط اجتماعی، با نگاهی بر یک داستان از چخوف
نویسنده: عاطفه شفیعی
عنوان یک اثر، نخستین قضاوت مخاطب را شکل می دهد. نامی که پدیدآورنده برای اثر خود برمیگزیند، سرنخ راهگشا و موجزی در دست مخاطب است که گاه میتواند او را به فهم تفسیر آن رهنمون سازد. داستان «دشمنها» نوشتهی آنتوان چخوف، یکی از آثاری است که منتقدان در نقد و بررسی آن از عنوان داستان بهرهی زیادی جستند. داستان حول محور نزاع و مشاجرهی سادهای است که میان یک پزشک و یک اشرافزاده صورت میگیرد. اما چخوف برای عنوان اثر، آگاهانه از واژهی «دشمنenemy/» که به نسبت سادگی داستان، کمی غلو شده به نظر میرسد، استفاده میکند. «دشمن» نامیدن دو شخصیت اصلی داستان، رنجش و تنش موجود میان آن دو را به مسئلهی گستردهتری بسط میدهد و بیانگر این است که مجادلهی کوتاه بین این دو شخصیت ریشه در شکاف عمیقتری دارد.
در ابتدای داستان، مخاطب با اندوه یک پزشک از مرگ فرزند خود مواجه میشود. چخوف این اندوه را با به زانو افتادن پزشک، سردرگمی و گیجی، بی تفاوتیای که در چهره دارد و مهم تر از همه سکوت او به تصویر میکشد. همانطور که خود در جایی میگوید: «کلمات گاهی این قدرت را ندارند که آدم های خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت را ارضا کنند. زیرا آخرین بیان خوشحالی و غم زیاد سکوت است.» در ادامه مردی اشرافی به نام آبوگین از راه میرسد و از پزشک درخواست میکند تا برای معالجه ی همسرش به خانهشان بیاید. پزشک در ابتدا نمیپذیرد. خواننده با خشم پزشک از اصرار مفرط مرد، مواجه میشود. سپس چخوف تلاش میکند اندوه و دلواپسی آبوگین را به خوبی با دیالوگ های سریع و بریده بریدهی او نمایش دهد. در نهایت آن دو به خانهی مرد میروند اما معلوم میشود بیماری زن تماما دروغین بوده و آن را دستمایهای برای خیانت به شوهرش قرار داده است. مرد جوان شروع به شکوه و زاری میکند. پزشک که بازیچهی مسائل شخصی این زن و شوهر قرار گرفته است، خشمگین میشود و نهایتا نزاعی بین این دو شخصیت صورت میگیرد که این بخش اوج داستان را تشکیل میدهد. سپس داستان با بازگشت پزشک به خانهی خود پایان میپذیرد.
چخوف در این داستان، خواننده را از غمی که موجب از همگسیختگی، افتراق و ستیزه جویی انسانها خواهد شد آگاه میسازد و به نوعی غم را از این بابت مخرب همبستگی اجتماعی میداند به نحوی که مانع شفقت ورزی افراد نسبت به یکدیگر خواهد شد.
آنگاه که اندوه به خشم میانجامد
تعریفی روانشناسانه از رنج وجود دارد که آن را به صورت احساسی معرفی میکند که آدمی در برابر یک مانع(در این داستان، مرگ فرزند یا هراس از جدایی از همسر) تجربه می کند که در صورت نپرداختن به آن ممکن است به هیجانات دیگری بیانجامد. در داستان دشمنها، شخصیت آبوگین، فرصت سوگواری کردن را از پزشک میگیرد و در انتهای داستان همین خلا سبب میشود پزشک با خشم خود جلوی این را که آبوگین برای جدایی از همسرش سوگواری کند، بگیرد. راه خروج از این نوع رنج، درک این موضوع است که جایگزین آن نه خشم بلکه سوگواری است. سوگواری مفهوم مهمی است چراکه نوع متمرکزی از اندوه را برای نوع قابل شناساییای از زیاندیدگی نشان می دهد. افراد در مقام سوگوار، غمی بی حد و حصر و نام ناپذیر را به آسیبی بسیار مشخص تر تبدیل میکنند.
از سوی دیگر، تحریک پذیری یکی از ویژگی های اندوه است. فرد رنجور از غم، ممکن است به ضربه زدن به دیگران و عدم توانایی درک آنها دچار شود و این همان هنگامی است که خشم به عنوان یک احساس ثانویه تجربه می شود. عواطف اولیه در شخصیت پزشک شامل اندوه، دلتنگی، حسرت، داغدیدگی و ملال است. این عواطف معمولاً احساساتی هستند که دارای یک انگ اجتماعیاند که فرار از برونریزی را در افراد تقویت می کند. در نتیجهی سرکوب بیان کامل این احساسات، انرژی آنها به خشم تبدیل می شود . همانگونه که پزشک، سوگواری آبوگین را سرکوب میکند:«این حرفها را چرا به من میگویید؟...نمایش اشک انگیز راه میاندازید آنوقت پای مرا به میان میکشید؟» بدیهی است که وقتی چیزی را از دست می دهیم که از هویت ما حمایت می کند، غم و اندوه را تجربه می کنیم. (فرزند جزوی از هویت پزشک و همسر جزوی از هویت آبوگین است) احساس غم و اندوه ما مهم است زیرا چیزی که از دست رفته را تقدیس می کند. غم و اندوهی که به طور کامل بیان شده است به ما امکان می دهد تا جنبهی گمشدهی زندگی خود را ارج نهیم.
رنج اجتماعی
مفهوم رنج اجتماعی، توسط متفکرانی چون نیچه، مارکس و هانا آرنت مورد بررسی قرار گرفته است. به طور کلی پرسش«آیا رنج بد است؟» عمری طولانیتر از آنچه که فکرش را میکنیم، دارد. فلسفهی رنج در بسیاری از ادیان الهی و حتی آیینهای باستانی مورد توجه قرار داده شده و اغلب نیز لازمهی رسیدن انسان به کمال دانسته شده است. یکی از پرچمداران در این زمینه فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی است. نیچه در کتاب فراسوی نیک و بد، مدعی است که رنج نیک است. امری که پذیرفتن آن برای ما سخت می نماید و یا «رنج ژرف، آدمی را والا می سازد» البته در این دست عبارات، نیچه با این باور که رنج و درد ذاتاً بد است مخالفتی ندارد و صرفاً آن را دارای نتایج و لوازم نیکی می داند.
نیچه می نویسد: «ترحم، مقدار رنج در جهان را افزایش می دهد. رحم و شفقت مستلزم خطری دهشتناک برای آدمی است.» و در تبیین این خطر توضیح میدهد: «بیمار (غمگین)، نبایستی سالم (بی غم) را مریض سازد.» «فلسفه ی ترحم و شفقت، .... ما را نابود خواهد ساخت.»
مارکس نیز از وجه پارادوکسیکال رنج سخن میگوید که مبتنی بر وجوه مثبت رنج اجتماعی پرولتاریا در جهت وقوع انقلابها است. بهطوری که با افزایش شکاف میان طبقهی فرودست و طبقهی بورژوازی، به انقلاب کارگری موعود نزدیکتر خواهیم شد. پس شاید بتوان گفت اینکه چخوف در این میان، بیعدالتی و ستم را در ارتباط مستقیم با اندوه اجتماعی میداند و نه مانند نیچه فردگرایانه به آن نگریسته و نه مانند مارکس آن را یک پدیدهی کنش زا و انقلابی میداند، به نوبهی خود نگرش منحصر به فردی محسوب میگردد که کمتر به آن پرداخته شده است.
دیگری به مثابه دشمن
در داستان دشمن ها، چخوف عامدانه بارها بر اداهای پرظرافت و آراستهی مرد اشرافی تاکید می ورزد. برای روشن شدن انگیزهی وی از این تاکیدات، بد نیست به نظریات هانا آرنت بپردازیم. آرنت در کتاب «شرایط انسانی» منظور از رنج اجتماعی را در نتیجه ی «غیر انسانی کردن انسانها و تبدیل آنها به زوائد اجتماعی» دانسته و آن را منبع اصلی بروز خشونت اجتماعی تلقی کرده است. به عبارتی دیگر هنگامی که نظام معنایی حاکم بر یک جامعه، گروهی از آن جامعه را «دیگری» انگاشته و منزلت اجتماعی این گروه را از آنها سلب کند، رنج اجتماعی پدید آمده و سپس به خشم دو گروه نسبت به یکدیگر بدل خواهد شد. در داستان دشمنها، «دیگری» دانسته شدن طبقه ی اشراف با تاکید بر ادا و اطوار خاص خودشان به خشم پزشک از فریبخوردگی دامن میزند:«بدبخت! با این کلمه بازی نکنید، چون حال شما را نمیرساند. ولخرجهایی هم که چکشان تبدیل به پول نمیشود خودشان را بدبخت می دانند!» و درجایی دیگر از زبان نویسنده میخوانیم:«با حالت سرآپا تحقیرآمیز به آبوگین مینگریست.حالتی که تنها آدمهای غمگین و بی انصاف در برخورد با بینیازی و ظرافت از خود نشان میدهند.»
دیالوگ برجسته ی پزشک آنجایی است که می گوید:«شما خیال میکنید پزشک ها و همهی کسانی که کار میکنند، پادوی شما هست ند، نوکر حلقه به گوش شما هستند.» پزشک خود را پایینتر از مرد اشرافی نمیداند. درواقع «همچندی» در برابر دشمن، نخستین لازمهی دوئلی صادقانه است. آنجا که آدمی احساس خواری میکند، نمی تواند پنجه در پنجه افکند و برعکس آنجا که فرمان میدهد، آنجا که چیزی را پایین تر از خود میبیند، آدمی چیزی برای پنجه درافکندن ندارد. اگر پزشک خود را به راستی خوارتر از مرد اشرافی میدانست، خشونت او به چیزی شبیه شکایتی برای دادخواهی بدل میشد و برعکس اگر این فریب را از شخص فرومایهای خورده بود، با دشمن پنداشتن وی، شان و منزلت خویش را پایین میآورد.
سپس در ماجرای مجادله ی پزشک و آبوگین از زبان پزشک می خوانیم:«هیچ کس این حق را به شما نداده که آدمی را که غم و غصه دارد آلت دست خودتان بکنید!» پرسش اصلی ای که چخوف مطرح میسازد همین است که چه چیزی موجب امتناع پزشک از همدلی با آبوگین میشود؟ از منظر روانشناسی، همدلی، احساس نگرانی یا شفقتِ ناشی از آگاهی از رنج یا اندوه دیگری است. علاوه بر این، همدلی یکی از ویژگی های تعیین کننده و از بخشهای اساسی هوش هیجانی است. داگلاس لابیر رواندرمانگر آمریکایی معتقد است: اختلال کمبود همدلی یک وضعیت فراگیر اما نادیده گرفته شده است. گاهی درگیریها و هیجانات شخصی، موجب از هم گسیختگی ارتباطات در روابط صمیمانه و پدید آمدن نگرشهای خصمانه - از جمله نفرت - نسبت به گروههایی از مردم میشود. افرادی که همچون پزشک بهعلت هیجانات سرکوب شده، عاجز از همدلی کردن میشوند، در وهلهی اول نتوانسته اند احساسات خود را احساس کنند. درحالیکه آبوگین قصد بازیچه قرار دادن کسی را ندارد. او کسی را طرد نمی کند. این بخشی از چیزی است که شخص پریشان تجربه میکند و مهم است که فرد را از علائمش جدا کنیم. کسی که به تازگی دچار پریشانی شده است خودخواه نیست، فقط رنج میکشد. چگونه میتوانید روابط را حفظ کنید وقتی سلامت روان شما مخدوش است؟ افراد غمگین قادر به عملکرد بهینه نیستند. پریشانی عاطفی آنها می تواند آنها را تحریک پذیر کند و توانایی آنها را برای تحمل جزئیات و ناراحتی هایی که ممکن است باعث درگیری با دیگران شود، کاهش دهد.
البته آسیبشناسی اینگونه رنج و تاثیر آن بر روابط اجتماعی را میتوان بهوسیلهی هرم مازلو نیز بررسی نمود. مازلو طبقهی سوم و چهارم این هرم را به نیاز طبیعی انسان به احساس رضایت، منزلت، عزت نفس و دوست داشته شدن اختصاص داده است. حال آنکه طبقهی اول آن برای نیازهای بیولوژیک مقرر شده است. این موضوع بیانگر آن است که هنگامی که فرد در رابطه با برطرف نمودن نیازهای اولیه ی خود به چالش برخورده باشد (در اینجا پزشکی که تعادل زیستی-روانی اش با مرگ فرزند متزلزل شده و به علاوه امنیت همسرش را در خطر می بیند)، ضرورت برطرف گشتن نیاز وی به احساس منزلت در چنین موقعیتی بیمعنی به نظر میرسد. در داستان، آبوگین برای راضی کردن پزشک به عقاید اخلاقی متوسل می شود:«جان آدم از غم و غصه بالاتر است. به نام انسانیت خواهش میکنم جرعت داشته باشید. شهامت داشته باشید.» و پاسخ پزشک که چنین اظهاری را بیمعنا میداند:«من روی پای خودم بند نیستم آن وقت شما مرا به نام انسانیت میترسانید!»
در قسمت پایانی داستان، نویسنده، مخاطب را از یک سو با خشم پزشکی که بازیچهی مسائل یک زوج غریبه شده است و از سوی دیگر با خشم مردی که فریب همسر خود را خورده و مورد خیانت واقع شده است، مواجه می کند و ساختار روایی آن را به قدری مستحکم چینش می دهد که نظام ارزشی مخاطب برای مقایسهی شدت رنجی که هر یک از آن دو محتمل میشوند، مورد چالش قرار گیرد. به طوری که مخاطب نتواند پاسخ دهد پزشکی که مجبور شود همسرش را بلافاصله پس از مرگ پسرشان تنها بگذارد به خشم بیشتری دچار می شود یا مردی که همسرش با حقه ای به او خیانت کرده باشد.
عدالت هنگام تجربهی فقدان بیمعنا میشود
در این باره میتوان به سخنی از ناصر فکوهی اشاره کرد: «یک کنشگر اجتماعی علاقهمند است که در بستر عدالتمحور به بازی گرفته شود تا منفعل نشود و به هرگونه مبادلات اجتماعی از جمله همدلی بپردازد.» عدالت همان مفهومی است که در داستان «دشمنها»، احساس فقدان آن، گریبان گیر هر دو شخصیت میشود. همانطور که در داستان از زبان آبوگین میخوانیم:«خدای من! مگر چه بدی ای به او کرده بودم؟...برای چه؟»آبوگین توسط همسر خود مورد بیانصافی قرار گرفته شده است. به طوری که این مورد بیعدالتی قرار گرفته شدن او، باعث میشود کمتر از پیش برای پزشک احساس ترحم کند چراکه خود در موقعیتی ترحم برانگیز و ناعادلانه قرار گرفته است.
چخوف درست پس از فعال کردن قوه ی قضاوتگری مخاطب، وارد داستان می شود و می نویسد: «چه کسی میتواند بگوید که اگر دکتر به حرفهای آبوگین گوش میداد و دوستانه او را تسلی میبخشید او بی آنکه اعتراضی بکند یا به کارهای احمقانهای دست بزند با غم و غصهاش خو نمیگرفت؟» حتی اگر مخاطب برای پزشک حق بیشتری برای خشمگین شدن قائل باشد، چخوف نصیحتگونه با همین جمله خشم و همدلی نکردن پزشک را شماتت میکند.
البته سروکله ی این چخوف نصیحتگو در اغلب نوشته های او پیدا میشود به طوری که ورود او به داستان و مطرح نمودن تحلیل خود، ویژگی سبکی او محسوب می گردد. این ویژگی گاهی تا جایی پیشروی میکند که استقلال نویسنده را سلب کرده و داستان را به حکایت مشبه میکند.
میتوان گفت هردو شخصیت احساسات مشترکی را تجربه میکنند، هرچند در نهایت این امر منجر به همذاتپنداری میان آن دو نخواهد شد. آبوگین هنگامی که به واقعیت پی میبرد، میگوید:«آن زن فریبم داده...چنین حقهی کثیفی از دست شیطان هم ساخته نبود.» و بعد تر میخوانیم که پزشک میگوید: «...مرا آوردهاند در یک کمدی مسخره نقش بازی کنم. نقش یک نعش را بازی کنم!»پزشک فریب خورده است. همانقدر که آبوگین از همسرش فریب خورده است. فریبدادن یک رفتار اجتماعی پیچیده است .وقتی فریب می خوریم، بدترین چیز در مورد آن، خود دروغ نیست، بلکه آن چیزی است که دروغ با خود می آورد. که شامل احساس حماقت و مورد بازیچه قرار گرفته شدن است. وقتی افراد در مناصب قدرت دروغ می گویند، نه تنها از آنها ناراضی می شوید، بلکه از نهادهایی که آنها نمایندگی می کنند نیز ناراضی می شوید. همانطور که پزشک نهادهایی را که آبوگین به آن وابسته است، به سخره میگیرد:«دست از سر من بردارید! بروید به همان غر زدن های شرافتمندانه تان برسید. عقاید انساندوستانهتان را به رخ بکشید.» «ساز و دهلتان را بزنید...اما یک انسان واقعی را دست نیندازید.» در فریب خوردگی، هویت و رفاه فرد ضربه می خورد. اعتبار و منزلت ما در ساختمان خودپندارهی ما بسیار اهمیت دارد. در پدیده ی فریب خوردگی ارزش فرد فریب خورده آسیب می بیند و همین موضوع زمینه ساز وقوع واکنش هایی نظیر خشم در جهت دفاع از ارزش خود می باشد که واکنش پزشک را در داستان کاملا توجیه می سازد.
نقطه ی اوج ورود چخوف به داستان زمانی شکل میگیرد که از نوشتن دیالوگهای نزاع بین دو شخصیت فارغ میگردد. او ابتدا به عنوان دانای کل یک واقعیت از زندگی آن دو بیان می نماید:«آنها هیچگاه در عمرشان حتی در حالت دیوانگی هم آنهمه حرفهای ناروا و ظالمانه و بیمعنی بر زبان نیاورده بودند» و در پی آن از ایده ی نهایی خود پرده برمی دارد:«از کارهایشان پیدا بود که مثل همه ی آدم های اندوهگین اسیر خودخواهی بودند. آدم های غمگین، شریر و ستمکار می شوند و کمتر از آدمهای بی شعور می توانند همدیگر را درک کنند.» پس از وقوع درگیری بین دو شخصیت و بعد از اینکه آبوگین دستور می دهد برای پزشک کالسکه بفرستند، چخوف این بار آشکارا و مستقیما دو شخصیت رنج کشیده را «دشمن» یکدیگر اعلام میکند: «آبوگین...خشمش هنوز فرو ننشسته بود، اما سعی می کرد وانمود کند که توجه ی به دشمنش ندارد.»
آیا به داستانهای چخوف و سایر نویسندگان مطرح جهان علاقهمند هستید؟ پس سایت نشریه ایماژ را از دست ندهید.
فریبخوردگی و انتقامجویی
خشم پزشک نسبت به فریب خوردگی نوع منحصر به فردی از خشم را در برمیگیرد. این نوع خشم فقط شامل برانگیختگی نیست بلکه بخشی از یک سیستم دفاعی شرطی است که با کاهش ناگهانی ارزش خود فعال می شود. افراد زمانی که کارها درست پیش نمیرود مانند زمانیکه پیچ نمیچرخد یا زمانی که همسرشان میان حرفشان میپرد، بی ارزش میشوند و احساس بی اعتباری و ناکافی بودن میکنند.
در این باره حق با ارسطو است: «خشم مشتمل بر گونهای گرایش به مقابلهبهمثل است.» فقط و فقط یک موقعیت وجود دارد که در آن ایدۀ «تقاص» معنادار است و آن هم زمانی است که کار خطا را تماماً از جنس همان چیزی بدانیم که ارسطو آن را «خوارداشت» مینامید، یعنی تحقیر شخصی. در سطور پایانی داستان میخوانیم:«در سراسر راه، دکتر...تنها در اندیشه ی آبوگین...بود. آبوگین... و همهی کسانی را که در فضاهای گلگون و نیمه تاریک زندگی می کنند، محکوم کرد. حکمی که در محکومیت آن ها صادر کرد تا پایان عمرش به درازا می کشید.»
و جمله ی آخر او همچون طعمی تلخ در دهان خواننده باقی می ماند: «نباید خیال کرد که غم سبب اتحاد مردم می شود چون آن قدر در میان آدمهای اندوهگین ستم و بیعدالتی دیده می شود که در میان آدم های شاد دیده نمی شود.»
دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمفونی سقوط نقدی کوتاه بر فیلم منتخب تار (Tár)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشمان کور و آیینهها
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به داستان جفری دامر. چه چیزی دامر را به هیولای میلواکی تبدیل کرد؟