نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
جست و جو
"آغوش گروهی از افراد همیشه به روی ما گشوده است؛ افرادی که تا زمانی که دوست داشته باشیم برایمان سخن میگویند. کتابها!سخنانی برگزیده از خردمندترین مردان جهان."
-مارسل پروست
تجربه خواندن یک داستان، شاید کاملترین تجربه در جهان هنر است؛ اگر از دریچه تاثیر گذاری اثر را بسنجیم، آنچه یک داستان، بالقوه در خود دارد، در مدیوم دیگری یافت نمیشود.
اول آنکه در حین خواندن یک داستان، ابتدا وزن آگاهی که در پس داستان حاضر است و سپس ظرفیت درک مخاطب، تعیین میکند پروسه خواندن داستان چقدر زمان میبرد. مسلما آگاهی که در طی چنین فرآیندی، همگام با گنجایش مخاطب در او اثر میکند، تداوم و ماندگاری بیشتری دارد نسبت به هر جابجایی ادراکی دیگری که حاصل یک فرآیند تعاملی دو طرفه نباشد.
دوم، ادراک انسان بصورت عام، بسته است به کلمات و در جهانی که از وفور کلمات به تهیشدگی کلام رسیده،کلمات دیگر به آسانی سابق اتر نمیکنند؛ این برعهده نویسنده است که در حین ساختن طبقات مختلف بنای اثر که هرکدام به رنگ و شکلی متفاوت پی ریزی میشوند، سکوتی را در ذهن مخاطب فراهم آورد، که در آن مغز و جوهره داستان مجالی برای پژواک بیابد. این همان چیزیست که به هنگام مواجهه با یک تابلوی نقاشی اصیل، یا یک قطعه موسیقی حسابی نیز تجربه میکنیم، سکوتی که در آن کلام برجسته میشود،اما اینجا بسی عمیقتر و شمردهتر.
یادداشت پیش رو که در سه شماره گنجانده شده، شرح تجربه من حین خواندن کتاب" جست و جوی زمان از دست رفته" و تاثیراتیست که بر وضع زندگیام گذاشت، دگرگونی که هیچگاه فراموش نخواهم کرد.میل به نمایش دقیق تاثیری که کتاب "جست و جوی زمان از دست رفته" بر من داشت ایجاب کرد یادداشت پیش رو فرم داستانی به خود بگیرد تا خواننده بتواند این تاثیرات را در تغییر و تحولات فرمی نوشته هم ردیابی کند.
گرگ و میش صبح، مه چنان بر گستره زمین پخش شده که دیدرس چشم تا صد متر جلوتر نمی رود. از نیمه شب، برفی آرام و پنبه ای لکه های سفید پراکنده ای بر نارنجی چرک سطح برگ پوش کف خیابان انداخته. هر رهگذری در این ساعت صبح مقصدی مشخص دارد.
جوانی هجده ساله در لابلای مه، سنگین و آهسته قدم برمیدارد. پشتش رد پای پیرمردی هفتادساله بر جای میگذارد؛ سنگینی و رخوت در تنش، در نگاهش و به ویژه در شانههایش هویداست. چشمانش به ناکجا و سرش در هرجا میچرخد. بود و نبود مه تفاوتی برای او ندارد، او در مهی دیگر گرفتار است که دیدرسش را تا یک متر آنورتر هم کور کرده. قامت نارنجی رنگ مردی از لابلای مه نمایان میشود. قدم کند میکند و رو به روی او میایستد."من تقدم دارم به برگی که پایم رو روی آن میگذارم یا برگ تقدم دارد که زیر پای من قرار گیرد؟"
جوان بی اختیار نگاهش را به برگ های زیر پایش میاندازد که سطح زمین را پوشانده است، چنان برایش تازگی دارد که انگار بر سطح سیاره ای دیگر قدم گذاشته بوده و به تازگی مطلع شده. تا به خودش بیاید مرد نارنجی پوش در مه ناپدید گشته. سکوتی ژرف، نبود صدای افکار و شاید نبود زمان، لحظاتی میپاید. لذتی ناشناخته و توامان دلهرهآور.
شبانه روز را در یک اتاق نه متری سپری میکند ، کف اتاق جا برای قدم گذاشتن نیست، چرک از در و دیوار اتاق بالا می رود و اثاثه اتاق زیر کپههای لباس و آشغالهایی که سالهاست همانجا رها شدهاند به سختی به چشم میآیند. لایهای سبز رنگ ترکیب شده با دوده سیگار بر تمام سطح اتاق نشسته، چرکی که حاصل سالیان است. صدای الیاف چوبی تخت گوشه اتاق با هربار نشست و برخواست بلند میشود و چیزی نمانده از وسط بشکند و تشک پخش زمین شود.
پردهی قهوهای ضخیم و بیقواره جلوی پنجره تنها گاهی به هوای تکاندن سیگار همزمان با باز شدن پنجره کنار میرود. بوی سیگار در عمق تمام اثاثه اتاق، دیوارها، لباسها و هرچه آنجا هست رسوخ کرده. در اتاق اشیایی حاضرند که سالهاست دستی آنها را به حرکت در نیاورده، صرفا نگاه مردی فرتوت هرروز حضور خاک گرفتهشان را تایید میکند تا مبادا در نبود ناظر به عدم بپیوندند. پشت دراین اتاق ،میل به زندگی میمیرد.
در میان رنگهای چرک و بیروح و تاشهای ضمخت زندگی شبانه در این اتاق، چیزی نمیگذرد تا آخرین رد نارنجی آن واقعه ناپیدا میگردد. جوان سنگینتر، گرفتهتر و رخوت بر اندام او روزبهروز مسلط تر؛ روزنه ای نمی یابد، دراین زندگی سراسر رنج، ملال و تکرار.
نیمه شبی زمستانی، لم داده روی تخت، چیزی غیرمنتظره در دیدرس سبز و خاکستری رنگ همیشگیاش، برق به چشمان ماتش می اندازد. جلد نقرهای رنگ کتابی قطور که پولکهایی پراکنده بر جلدش برق می زنند.
کتاب را باز میکند:
دیر زمانی زود به بستر میرفتم.گاهی، هنوز شمع را خاموش نکرده، چشمانم چنان زود بسته میشد که فرصت نمیکردم با خود بگویم:"دیگر میخوابم".
چه کشش آشنایی...
جستوجو آغاز میشود.
ذات جستوجو، حضوری همهجانبه میطلبد، استوار بر خویشتن خویش، و فاصلهها باید از میان رود.
حین خواندن همان صفحات ابتدایی کتاب، هنگامی که ذهن پیشدستی میکند تا تصویری کاملتر از آنچه با آن سرو کار خواهی داشت ارائه دهد، میدانستم با اثری تکاندهنده مواجهم، اثری تکاندهنده نه از آنرو که سالهاست مخاطبان عام و خاص مدح و ستایشش را گفتهاند، بلکه من درست در آن برهه از زمان، در همان شرایط بخصوصی که بودم، به جستوجویی مفرط نیاز داشتم، جست وجویی که مارسل پروست نامی سالها قبل تمام عمرش را صرفش کرده بود و به تاثیرگذارترین شکل ممکن آن را در اختیار عموم قرار داده بود؛در غالب یک رمان.
اول شب کتاب را که شروع میکردم، پنجاه شصت صفحه خوانده بودم، به خودم میآمدم و میدیدم ساعتهاست سیگار نکشیدهام؛ با آنکه نیازی به سیگار حس نمیکردم اما تصمیم میگرفتم استراحتی بدهم و سیگار بکشم.
با هر پکی که به سیگار میزدم آنچه خوانده بودم در سرم مرور میشد و با جملات بدیع پروست که دوباره خواندنشان با صدای خاموش ذهنم گرمایی ملایم در وجودم میافروخت، تا عمق خاطرات کودکی را میپیمودم، در زمینهی مه گرفته حافظهام لکههایی نورانی پدیدار گشته بود که هرکدام مربوط به صحنهای بود، صحنه ای زنده که در من از کودکی تا به امروز جریان داشت و من هیچگاه فرصت نکرده بودم در خلال زندگی روزمره به آنها نظر بیافکنم. تکههای نورانی جدا از همی که به مرور، پازلی اسرار آمیز را شکل میدادند که من بودم. قلم پروست، آن توضیحات گاها تا حد افراط پیشرونده اش، توصیفات طولانی و مفصلی که از زوایای مختلف برای رویدادها ارائه میکرد، تشبیهات چندمرحلهای و در آخر تشکیل مجوعهای جدید از روابط میان تشبیهات، دقیقا همان کاری را میکرد که من همیشه در سرم با جهان پیرامونم میکردم، اما نه هیچگاه حوصله به سرانجام رساندنشان را داشتم و نه هیچگاه به قلم درآورده بودمشان که از مه فریبنده ذهن در بیایند.
اشتیاق بیحدی که به خواندن جستوجو داشتم شبها را تبدیل به بخشی جدا از واقعیت روزمره کرده بود،
آرامش خاطر حاصل از دانستن این امر که هر چه بشود، شبها می توانم در لابلای صفحات جستوجو مامنی بیابم، تمام طول روز امتداد مییافت و کیفیتی جدید به زندگی ام داده بود. چنان گرم خواندن میشدم که فقط با آمدن اولین پرتوهای طلایی رنگ آفتاب که به سختی از میان تار و پود پردهی قهوهای رنگ اتاق به داخل نفوذ میکرد، با خیابانهای رنگارنگ و با ظرافت طرح ریزی شده کومبره بدرود میگفتم. اغلب فراموش میکردم پنجره را که شب، پیش گذاشته بودم ببندم و حوالی ظهر با صدای دسته ای قمری که با صدای تو دماغیشان بق بقو میخواندند بیدار میشدم و اولین صحنه ای که میدیدم بازتاب طلایی رنگ آفتاب بود که آرام از لای پنجره به داخل، کنج دیوار خزیده بود.
مابقی روز را صرف کارهای عقبافتاده دانشگاه میکردم و تا فرارسیدن شب هیجان عقب انداختن لذتی مسلم، غرق شدن در جست و جو، دلم را دستخوش گرمایی بیسابقه میکرد.
آقای سوان و ماجرای عشقش، بذر امیدی در دلم کاشته بود که سر انجام پاسخم را می یابم؛ هرچه پیشتر میرفتم آقای سوان با آن ظرافت به دقت طرح ریزی شده روانی کم سابقه اش در تاریخ ادبیات، تبدیل به شخصیتی میشد که آینه تمام نمای من و وضعیت دوره ای مهم از زندگیام بود. شک و تردید فلج کننده او، حسادت اغراقآمیزی که گاها خواننده را از دست او به خنده وا میداشت و بیکلگی خاص او در عاشقی، برای من صرفا سرگذشت خواندنی شخصیت یک رمان نبود، من جزء به جزء اعمال او را با مغز استخوانم درک میکردم، آن شبی که با کالسکه به در خانه معشوقهاش رفت و بار ها زنگ در را فشرد و پاسخی نیافته از دیوار بالا رفت تا نگاهی به داخل خانه بیاندازد و جرآت نکرد پیشتر رود، که مبادا آنچه نباید ببیند، آن زمان که به دوستش پول میداد تا معشوقهاش را تعقیب کند و خبر برای او بیاورد، آن شب هایی که تا صبح خواب به چشمش نمیآمد از فکر و خیال و در نهایت زیر انبوه احتمالات حل ناشدنی تن به فراموشی میداد،همه را زندگی کرده بودم؛ آقای سوان تکه ای فراموش شده از من بود که نویسنده ای قهار، تمام و کمال او را تصویر کرده بود و من با دنبال کردن سرگذشتش، تکه ای اساسی از شخصیت خویش را بازمی یافتم ، که در این سالهای اخیر از فرط نزدیکی زیاد دیگر به یادش نمیآوردم، همانطور که افراد تاس بعد از سالها تاسی سرشان را در آینه نه به عنوان نقص یا یک ویژگی خاص، بلکه به عنوان بخشی طبیعی از ظاهر انسانی میبینند، گویی از همان ابتدا تاس به دنیا آمدهاند.
یک هفته ی تمام ذره ذره شیرینی آشنایی دوباره با خویش را به واسطه سرگذشت سوان و عشقش مزه مزه کردم و در تمام این یک هفته در جهانی دیگر ساکن بودم، دغدغه های قدیمی و افکار همیشگی هنوز حاضر بودند اما من به موازات آنها زندگی میکردم، چیزی در درونم از اسارت آزاد گشته بود؛در عوض بخشی مزاحم، که همیشه وراجی میکرد و در کارها مداخله میکرد، به سکوتی عمیق فرورفته بود.
اعضای خانواده در حیرت بودند اولین باری که لیوان زیر سیگاریام را، قبل از آنکه تا چند طبقه بالاتر از لبه پر بشود و بالاخره دستم در خواب و بیداری به آن بخورد و کثافتی از خاکستر و ته سیگار کف زمین پخش بشود، با اراده خودم در سطل آشغال آشپزخانه خالی کردم. روزنه ای سهوا در من شکفته بود و نور طلایی رنگ زندگی نامحسوس خود را به داخل میکشید.
دانـــــــلود رایــــــگان شــــــماره اول ایــــــــماژ
دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد فیلم سینمایی پرتقال خونی + خلاصه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابلو اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
که آفتاب روزی