نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
دالان
نویسنده: مریم دهقان نژاد
یادم نمی آید که چه شد که همه چیز ختم شد به آن دالان تاریک؛ مامان رنوی سفیدش را جلویش نگه داشت.تمام زورش را زده بود و حالا دست هایش را بالا برده بود که در ماشین را برایم باز کند.میدانستم که تقصیر او نیست،گریه نکردم، کوچک اما بزرگ بود، از او نپرسیدم که کی برمیگردد چون میدانستم که برگشتی در کار نخواهد بود، میدانستم در کل دنیا دیگر جایی برای من نیست ، جز آن در سفید ته دالان،همانجا که خانه دیو بود.
دانلود رایگان شماره سوم نشریه ایماژ
دیو ها من را از مامان گرفته بودند،یادم نمی اید چندساله بودم اما به سنی رسیده بودم که قانونا متعلق به آنها میشدم،دیو خان قیم قانونی ام شده بود و مامان باید کنار میکشید.
رغبتی به رفتن نداشتم تنگ ماهی فایترم را سفت بغل کرده بودم مامان پیاده شد و فایتر را از من گرفت تا کوله پشتی ام را بیاندازم،سنگین بود اما اهمیتی نمیدادم منو مامان بهم نگاه کردیم دیگر قرار نبود ببینمش؛ ان زن دایره ای با موهای بور و مژه های بلند که تا پیشانی اش میرسید. رژ کالباسی اش روی لب هایش ماسیده بود و رژ گونه صورتی اش مثل جای یک سیلی جلوه میکرد، یکی از دکمه های پالتوی خاکی اش شل شده بود اما میل به افتادن نداشت، نه آغوشی در کار بود و نه بوسه ای ،تنگ را پس داد و سوار رنو شد تا رفتن من را تماشا کند، جلوی دالان یک شیب بود که به قعر زمین میرفت، قدم هایم تند شد طوری که انگار مشتاقانه به سمت در سفید زنگ زده می دویدم، آب تنگ روی دست هایم ریخت، دریای فایتری طوفانی شده بود،مثل دل من؛ او تنها کسی بود که حرف هایم را می فهمید خیلی عمیق فقط نگاه میکرد،نمیتوانست هیچکدام از همنوعانش را تحمل کند،باله های زرشکی اش او را تبدیل به یک ماهی سلطنتی جنگجو میکرد که کوچک ترین جنبده ای را تارومار میکند، سوسک ها از گوشه و کنار دالان بیرون می آمدند و مارکولک ها تکان های ریزی میخوردند تا ورود مارا به خانه دیو خوشامد گویند،قدم به زنگ نمیرسید برای همین در زدم، نمیخواستم رفتن مامان را ببینم اما صدای گاز رنو را شنیدم حالا باید همه چیز را فراموش میکردم،غذاهای آماده فریزی یخچالش، ظرف های روی هم تلنبار شده و سوسک های آلمانی ای که بین آنها وول میخوردند،لباس هایش که همیشه از در کمد بیرون زده بودند و بوی تنش را، من هم مثل فایتر تنها شده بودم توی یک تنگ لجن زده، توی همین فکرها بودم و چانه ام میلرزید که دیو جان در را باز کرد.پیرزنی بود که هنوز خیلی هم پیر نبود موهایش را قهوه ای میکرد اما ریشه های سفیدش را میشد دید،چشم هایش همیشه نیمه باز بود و دهانش هیچوقت بسته نمیشد اما کلامی هم از آن بیرون نمی زد، دماغش شبیه چیز مایعی بود که همیشه در حال افتادن بود و لاله ی گوش هایش نتوانسته بودند سنگینی گوشواره هایش را تحمل کنند و از وسط پاره شده بودند بدون اینکه طی تمام این سالها بخیه ای به آنها بخورد،لباس زردی با گلهای بنفش پوشیده بود و سینه های بزرگش تمام گل ها را برجسته کرده بود
-بیا تو
رفتم تو و او بی اعتنا به داخل خانه برگشت بدون اینکه منتظرم بماند. دستشویی رو به روی در ورودی بود و بوی مدفوع فضا را پر کرده بود،سمت چپ ورودی راه پله عظیمی بود که به پشت بام جن ها می رسید،دیوجان اسم هایشان را همیشه برایم مرور میکرد یکیشان بود که فقط چیز می دزدید و دیگری عاشق دیو جان بود و شب ها سروصدا میکرد، ورودی پشت بام با انبوه قوطی های سس خرسی خالی پر شده بود؛دیو جان همیشه میگفت یکی از همین روزها ماشین بازیافتی می اید و همه آنهارا می برد و به جایش کیسه زباله میدهد،نمیدانم چرا آن روز هیچوقت نمیرسید.در ورودی شیشه ای مات سمت راست بود که به سالن پذیرایی باز میشد، صدای اخبار بی بی سی کل خانه را پر کرده بود ولی من سر در نمی آوردم، فقط به این فکر میکردم که کاش تلویزیون دیو ها برنامه کودک هم داشته باشد. وارد که شدم انتهای سالن دیو خان روی کاناپه لم داده بود،پشتش پنجره های بزرگی بود که به حیاط باز میشدند نور آفتاب باعث میشد سیاه تر از همیشه بنظر برسد،آنقدر روی آن کاناپه لم داده بود که جزئی از بدنش شده بود، دستمال های دماغی اش را دور تا دور خودش ریخته بود و باعث شده بود حالتی آرمانی پیدا کند انگار که وسط ابرها با کاناپه جادویی اش شناور است،دود سیگار بهمنش هم در این تصویر بی تاثیر نبود بویش همه سالن را پر کرده بود و زیر سیگاری های پرش بوی تعفن میداد، دماغ بزرگ و لب های قلوه ای سیاهش باعث میشد چشم هایش دیده نشوند، موهای سفیدش از عرق زیاد بهم چسبیده بودند و شبیه جوجه غازی شده بود که تازه از تخم بیرون امده.
-غذا خوردی؟
دیو جان این را پرسید،کاش خورده بودم. همه غذاهایش مخلوطی بود از برنج و مو
-نه
-ماش پلو درست کردم با به پخته و گردن گوساله، الان برات گرم میکنم،وسیله هاتو بزار اینجا
کوچک ترین اتاق خانه را نشانم داد،هیچ نوری نداشت پنجره اش به کریدور ورودی باز میشد و تنها نوری که داخل می آمد از شیشه های رنگی بالای در چوبی اش بود،فایتر را روی میز غذا خوری گذاشتم و و به داخل اتاق رفتم تا خودم را از سنگینی بار روی شانه هایم خلاص کنم، مو پلو خیلی زود گرم شده بود و دیو جان صدایم کرد که برگردم.کنار میز غذا خوری پاسیوی شیشه ای بزرگی بود که از گل هایی با برگ های بنفش پر شده بود،وسطش یک حوض کوچک بود که سالها بود فواره کوچکش از کار افتاده بود، ماهی قرمز بزرگی آنجا زندگی میکرد که من اسمش را گذاشته بودم بروکلی،قرمزی اش سالها بود سبز شده بود،با اکره قاشقم را از برنج پر کردم، دیوخان تازه متوجه حضور من شد.
-اون مامان پتیارت نیمد تو؟
+دیرش بود باید میرفت
-همیشه یه بهونه ای داره
دیو جان با کاسه ماست از آشپزخانه بیرون آمد.
-از اولم من موافق این وصلت نبودم
و به من به عنوان نتیجه وصلت با تاسف نگاهم کرد،بعد نگاهش به فایتر افتاد
-بندازش تو حوض
گفتم: نمیشه با ماهیای دیگه دعوا میکنه
دیو خان از دور نعره ای کشید و به دیوجان حمله کرد
-لازم نکرده ماهیای رو بندازی به جون هم سرت تو کار خودت باش
چشمم افتاد به عکس دیو بابا که روی دیوار زده بودند و کنارش نوار مشکی خودنمایی میکرد، او را نمیشناختم وقتی من شیر میخوردم مرده بود مامان خیلی از او حرف نمیزد فقط هر از گاهی بدوبیراهی نثارش میکرد میگفت یک هیولا بوده که اورا به زور به عقد خوش در آورده و خیلی خوشحال است که مرده، من هم خوشحال بودم مامان همیشه از او خاندانش به بدی یاد میکرد میگفت نعره میکشند و خون از دهانشان بیرون میریزد میگفت خیلی بی رحم و سنگدلند و با طلسم هایشان زندگی مارا سیاه کردند و حالا آخرین طلسمشان من را از مامان گرفته بود و من باید با این دیو ها که مسبب تمام سیاه بختی مان بودند زندگی میکردم، دیوبابا برایم هیچ چیز جز عامل تمام این بدبختی ها نبود، غذا را به زور از گلویم پایین دادم که صدای پارس سگی که دیوخان هم نبود نظرم را جلب کرد به سمت حیاط رفتم و آن سگ سفید را که مثل دانه برفی در حال اب شدن بود دیدم، قلاده کوتاهش را بسته بودند به دسته شیر آبی که زیر درخت گردو بود،جلویش ظرفی پر از پلو ماش بود، رو کردم به دیوخان و گفتم: سگا غذای ما رو نمیخورن غذای مخصوص دارن. دیو خوان غرشی کرد و گفت
-همین مونده پولمو حروم این سگ توله کنم
+این سگا مخصوص هوای سردن اینجا خیلی گرمه براش
-گه خوردن این سگا، سگه ،سگم سگ جونه
+از کجا اومده؟
-فضولیش به تو نمیده
حرف زدن با دیو خان مثل همیشه بی فایده از آب در آمد،تمام روز را مشغول نگاه کردن به فایتر شدم و حرف هایم را با او زدم،دم دمای غروب دیوجان با چادر نماز گل گلی اش و مقنعه ای که کل چانه اش را پوشانده بود آمد سراغم
-اینجا دزد زیاد میاد شبا باید همه درارو قفل کنی
+کدومارو
-در حیاط،در انباری،در اتاقای اونور حیاط،در پشت بوم،در ورودی، در اتاقت که میخوره به بیرون، در گلخونه که به نورگیر میخوره، من دیگه زانو برام نمونده اومدی اینجا نباید نون خور اضافی باشی باید کمک دست باشی وگرنه همین فردا بابا بزرگت شوهرت میده به یه عمله ای، معتادی، بیکاری چیزی
تمام ترس هام یکدفعه جلویم ظاهر شدند،حرف های مامان بیش از پیش برایم واقعی شد، یادم نمی آید چند ساله بودم اما میدانم توی کوله پشتی ام یک فرم مدرسه صورتی بود، برای این حرف ها کوچک بودم .گفتم باشه حواسم هست، هوا که تاریک شد شروع کردم به قفل کردن در ها اول در ورودی که چفتش را هم انداختم بعد در پشت بام جن ها که وقتی به بالای پله ها رسیدم به دستور دیوجان اول بهشان سلام کردم و با اجازه قانونی شان در را قفل کردم بعد در گلخانه که بروکلی توی حوضش بالا پایین میپرید و روی در نورگیرش در سقف قفل بزرگی خودنمایی میکرد،بعد در انباری که در قعر زمین سیاه بودو در پنجره ی اتاقم به به کریدور ورودی میخورد، به دو در آخر که رسیدم خروپف دیو ها بلند شده بود شبیه خروپف شیرهایی بود که در باغ وحش دیده بودم،سگ سفید بی رمق با آن قلاده آهنی ذل زده بود به من، آهسته در را باز کردم و به حیاط رفتم، دمپایی های آفتاب زده و پاره حیاط را پوشیدم و در اتاق های آنطرف حیاط را قفل کردم بعد به سمت سگ رفتم و قصد کردم که قلاده اش را باز کنم تا کمی راحت شود، اما کلیدش توی دسته کلیدم نبود،نوازشش کردم و برگشتم در را که قفل کردم دیدم دو نفر از دیوار حیاط پریدند داخل، نفسم توی سینه ام گیر کرد، به سمت سگ دویدند ، دانه برف انگار میشناختشان، دمش را بالا گرفته بود و برایشان زبان بیرون اورده بود، آن دو مرد سیاه پوش هم مثل من هر چه تلاش کردند نتوانستند بازش کنند و بعد از تقلا زیاد رفتند. صبح که شد دیو جان با یک عالمه لباس چرک و عرقی برای بیدار کردنم به اتاق آمد.
-باید لباسای بابابزرگتو بشوری داره خرجیتو میده باید بدرد بخوری تو این خونه
لباس ها را بغل گرفتم و به حیاط رفتم،آنهارا توی تشت قرمز پلاستیکی ای ریختم و دست بکار شدم،بلد نبودم اما سعی میکردم و لباس را مشت و مال میدادم،دانه ی برف ذل زده بود به من حالا انگار در این خانه به جز فایتری دوست دیگری هم پیدا کرده بودم که نگاه هایم را میفهمید، دیو جان با گوشت گوساله که دانه های ماش به آن چسبیده بود توی حیاط آمد و آن را پرت کرد جلوی سگ، دانه برف پارس کرد و سعی کرد که به دیوجان حمله کند اما حاصلش پشم های قرمزی شد دور تا دور قلاده آهنی
-درست بشور،مامانت یادت نداده چطوری باید لباس بشوری؟
+تو خونه لباس شویی داشتیم
-آره دیگه با پول خون پسرم خوب به خودش میرسه، زحمت بزرگ گردن توروهم که ما باید بکشیم
+اونکه میخواست منو بزرگ کنه شما نذاشتین
دیوجان سیلی محکمی نثارم کرد
-نخیر ما هیچوقت نونخور اضافی نخواستیم
+خودش به من گفت
-خودش گه خورد
همه چیز ناگهان بذایم نا مفهوم شد، مامان من را نمیخواست؟ دیو جان ادامه داد:
-میخواست شوهر کنه شوهرش تورو نمیخواست، تورو هم بند ما کرد
حالا گرمای سیلی روی صورتم را بیشتر احساس میکردم، مامان من را گول زده بود،، من را پشت سر گذاشته بود تا حاصل بزرگترین اشتباهش را پاک کند، همیشه فکر میکردم اگر بین منو مامان یکی قرار باشد بمیرد بهتر است من بمیرم و حالا او مرا کشته بود مامان من را هم یک دیوچه میدانست که هرروزو هرشب دیو بابا را به یادش می آوردم، حالا اوهم برای من شده بود دیو مامان بدجنس که از نامادری های قصه هایی که برایم میخواند هم بی رحم تر بود، از انجا رانده و از اینجا مانده، دیگر چکار باید میکردم؟ هیچکس توی این دنیای دایره ای مرا نمیخواست، سیلی دیگری به سمت صورتم آمد و اشک هایم را پرتاب کرد روی پشم های دانه برف
-درست بشور ذلیل مرده
سعی ام را کردم اما دیگر نه زمان برایم به جلو میرفت نه فهمیدم بقیه روز در خماری حقایقی که فهمیدم چطور آن گلوله مو را به هنگام نهار فرو دادم. فایتر هم تمام آنروز بی قرار بود، دو بار از تنگ بیرون پرید و دیوجان نجاتش داد.شب که شد موقع بستن در ها، به این فکر میکردم که دانه برف هم مثل من اینجا گیر افتاده به اینکه شاید من بتوانم کلید نجاتش را بیابم که لااقل یکی از ما بتواند نجات پیدا کند،حداقل او هنوز صاحبانی داشت که برای نجاتش تلاش میکردند اما من دیو بچه ای بودم بیخبر از اینکه دیوم، نقشه ام را با فایتر مرور کردم. خروپف دیوها که بلند شد رفتم سراغ کت دیوخان، کلید در آنجا نبود، بعد تمام لایه های شکمش را وارسی کردم و در نهایت کلید را بین کش جورابش یافتم. در پشت بام را قفل کردم بعد رفتم سراغ در ورودی و چفتش را انداختم،بعد در شیشه اتاقم که به کریدور میخورد را، بعد از آن در پاسیو شیشه ای که بروکلی توی حوضش پایین بالا می پرید، بعد از آن در انباری که به قعر زمین سیاه میرسید را، به دو در آخر که رسیدم دمپایی های پاره آفتاب خورده را پوشیدم و در های اتاق های آنطرف حیاط را هم قفل کردم، بعد رفتم سراغ قلاده دانه برف کلید را که چرخاندم به سمتم حمله ور شد به زمین افتادم فقط لحظه ای چشم هایم مردی را دید که با عجله از دیوار بالا میرفت، به هوش که آمدم هوا هنوز تاریک بود دویدم داخل خانه و آخرین در را هم قفل کردم، خبری از دانه ی برف نبود با این اوصاف فردا یا کشته میشدم و یا انقدر کتک میخوردم که نمیتوانستم روی پاهایم باایستم ، دانه برف اب شده بود توی زمین.کلید را دوباره با احتیاط توی کش جوراب دیوخان جا دادم و به اتاقم رفتم.
صبح با نعره ی دیوها از خواب پریدم دیو خان سعی میکرد آن لاشه ی پر از چربی اش را تکان دهد ولی به کاناپه چسبیده بود و کنده نمیشد، دیوجان داشت به همه ی همسایه ها زنگ میزد و سر اغ دانه ی برف را از آنها میگرفت؛ انقدر هول شده بودند که من را نمیدیدند.
چندساعتی که گذشت دیوخان بالاخره موفق شده بود تن لشش را بلند کند، به سمت پاسیو رفت و به بروکلی نگاه کرد و بعد یک قفل محکم به در پاسیو زد،دیوجان مثل مرغ پرکنده ای خسته از تقلا روی زمین افتاده بود و زانو درد اورا تسلیم کرده بود. پرسیدم
-حالا چی میشه؟
دیو خان نمیشنید دیوجان نفس نفس زنان گفت
-هیچی بابا بزرگت سکته میکنه
گفتم
-به پلیس زنگ بزنید خب
دیو جان پوزخندی زد و ته تغار ماش پلو را گرم کرد که غذا بخوریم،هوا که تاریک شد دیو ها خواب نداشتند در پشت بام را که قفل کردم بعد از سلام به جن ها از آنها کمک خواستم که به دردسر نیوفتم که دیو خان و دیوجان نفهمند که همه اینها زیر سر من است بعد رفتم سراغ در ورودی قبل ازینکه قفلش کنم در را باز کردم و دالان تاریک را برانداز کردم، سیاهی محض بود، بعد از آن در انباری را قفل کردم بعد برگشتتم و در اتاقم را چفت و بست کردم در پاسیو هم از قبل قفل بود اما بروکلی بی قرار تر از همیشه بود.دیو مامان میگفت حیوان ها حادثه را میفهمند. میگفت اسب ها قبل از زلزله بی قرار میشوند و سگ ها زوزه میکشند.به دو در اخر که رسیدم مثل همیشه دمپایی های آفتاب خورده را پوشیدم،باد قلاده فلزی دانه برف را تکان میداد هوا داشت سرد میشد پاییز قرار بود بیاید، برگ های درخت گردو شل شده بودند به در اتاق های انطرف حیاط که رسیدم دیدم دوباره مردها از دیوار حیاط داخل پریدند، دویدم و توی اتاق پشتی قایم شدم اینبار دوتا نبودند سه تا بودند، یکیشان موهای سفید داشت. از در ورودی خانه داخل رفتند،صدای شکستن شیشه آمد بعد نعره ی دیو ها بلند شد طولی نکشید که دیو ها ساکت شدند، میلرزیدم هوا رو به سردی میرفت انگشت های پایم از سردی قرمز شده بودند،کاش دیوجان می آمد یک سیلی میزد توی گوشم تا گرم شوم،کاش دیو خان باز نعره میکشید،کاش دیو بابا هیچوقت نمیمرد آنوقت شاید میفهمیدم دیو بابا، دیو نیست فقط باباست که این دیوچه را گردن میگیرد، توی همین فکرها بودم که آن سه مرد سیاه پوش که یکیشان سفید مو بود با عجله از خانه بیرون آمدند و از دیوار بالا رفتند، احساس مرگ داشتم پاهایم تکان نمیخورد،خزیدم و خودم را به داخل رساندم دیو ها خواب بودند ولی خرو پف نمیکردند،خرناسه نمیکشیدند و حتی تکان هم نمیخوردند،چشمم افتاد به پاسیو شیشه ای و خرده شیشه های ریخته بر کف زمین که پاهایم را قرمز کرده بودند، بروکلی از توی حوض بیرون افتاده بود و شکمش پاره شده بود فایترم هم از تنگ بیرون پریده بود و داشت تکان تکان میخورد، یک جنگجوی واقعی بود که داشت تا آخرین لحظه تقلا میکرد.
به دیوها نگاه کردم، دیو خان بابا خان بود و دیوجان مامان جان، دیو بابا فقط بابا بود و تنها یک دیومامان توی زندگی ام میماند،هنوز هم نمیدانم چرا فایتر را نجات ندادم؛ فقط میدانم با آخرین تکان های او من هم افتادم و دیگر بیدار نشدم، مامان همیشه میگفت مرگ ترسناک نیست، شبیه یک تونل است مثل دالان خانه دیو ها شبیه یک پرواز با رهایی کامل مثل وقت هایی که معده ات خالیست و هیچ چیز توی شکمت وول نمیخورد،میگفت جهنمی برای بچه ها وجود ندارد توی برزخ میمانند و منتظر پدر و مادرهایشان می نشینند؛ حالا دیگر مطمئن بودم که اگر قرار باشد بین من و دیو مامان کسی بمیرد، آن من هستم.
دانلود رایگان شماره سوم نشریه ایماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
زوال ناپیدای بشری جستاری در باب نمودهای خلع انسانیت در ادبیات
مطلبی دیگر از این انتشارات
که آفتاب روزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابلو سوم