نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
در سیر مسخ تحلیل مسخ اثر فرانتس کافکا: در نسبت با مفهوم ازخودبیگانگی
نویسنده: پارسا شاهسواری
در مقدمه:
وقتی گفتم کتاب داوید گارنت از روش مسخ تقلید کرده است، لبخندی خسته زد و ادعایم را با حرکت خفیفی که به دستش داد رد کرد و گفت: «نه، اینطور نیست. این را از من نگرفته است. این موضوع متعلق به زمانه ماست. هر دوی ما از روی آن رونویسی کردهایم. حیوانها به ما نزدیکترند تا انسانها. این میلههای زندان ماست. خویشتنشدن با حیوانات سهلتر است تا با انسانها.»
از کتاب گفتوگو با کافکا / گوستاو یانوش
آیا مطالب مربوط به کافکا و سایر نویسندههای مطرح جهان شما را به وجد میآورد؟ پس سایت نشریه ایماژ را دنبال نمایید.
از مسخ؛ انسان و گرگور زامزا
انسان آغاز میشود؛ در حد زمان و در محدودهی زمین. او که در ابتدا با جهان هستی خود بیگانه است، در قلمرو خردورزی و کشف معمای جهان هستی قدم میگذارد. او از جهان خود، و از خود چیزهایی میپرسد، و در کوشش است تا هویت خود را، و نسبت خویشتنِ خویش با خود و جهاناش را دریابد. این کوشش برای کشف هستی، و تمنای انسانِ در جستجوی معنا، نخستین مرحلهای بود که او را با خود، و جهانی که در آن سکونت داشت بیگانه ساخت. طرح نخستین پرسش، به کشف نخستین ابهام منجر شد. و این خلا نومیدانه در کشف جهان هستی، در او نخستین ریشههای اضطراب را پدید آورد و به او حسی از ناامنی القا کرد. و بیش از هر چیزی، کشف نامکشوفترینِ پدیدهها، یعنی مرگ، انسان را تا مرز جنون پیش راند. چنان که در آغاز مسخ، میخوانیم:
«یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابهای آشفته بیدار شد، دید که در تختخوابش به حشرهای غولپیکر تبدیل شده است.»
وضعیت انسان نیز، بیشباهت به وضعیت گرگور زامزا در آغاز صبحِ مسخ نیست. انسان که در آغاز حیات خود، در خوابهای آشفتهی بیگانگی با هستی بود، در بیداری با پدیدهای سهمگینتر مواجه شد. نخستین واکنش انسان نیز به پدیده مرگ، با انکار همراه بود. چنان که در مسخ، گرگور زامزا اینطور واکنش میدهد:
«چطور است چند دقیقهی دیگر بخوابم و همهی این مزخرفات را فراموش کنم.»
کشف غریزه مرگ، که ریشه در تمام اضطرابها داشت، منجر شد تا انسان در قلمرو ساخت ابزار قدم گذارد. چنان که گرگور زامزا در تلاش است تا از تختخوابش فارغ شود.
«پس زدن روانداز بسیار آسان بود؛ کافی بود خود را کمی باد کند و روانداز خودبهخود بیفتد. اما بعدش کار دشوار شد، به خصوص اینکه تنهاش عجیب پهن بود. برای بلند کردن خود به پنجه و بازو نیاز داشت.»
او که فینفسه، تنها به واسطه ابزار دیگری میتوانست هستی را بازشناسد، ناخواسته گرفتار جهان استعارهها شد. و شکلگیری نخستین استعاره بود که زبان را پدید آورد. و استعاره میشود، ابزاری که کافکا با آن، مسخ را روایت میکند.
نقطهی عزیمت کافکا در پرداخت مسخ، این بوده که به استعارهها عینیت بخشیده است. او میتوانست مسخ را به گونههای دیگری آغاز کند و حتی میتوانست، ظرفیت استعاره را تا همین اندازه، که به چیز دیگری اشاره دارد حفظ نماید. به طور مثال مسخ میتوانست اینطور آغاز شود:
«یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از... ، دید که در تختخوابش مانند یک سوسک یا حشره...»
قناعت به همین [مانند] در روایت مسخ، میتوانست حد استعاره را نیز به جا آورد. اما عینیت یافتن این استعاره، اثر کافکا را بیش از پیش پیچیده میکند. ایده دگردیسی در جهان مسخ کافکا، از کالبد یک انسان به کالبد یک حشره تبدیل شدن، خود سرآغاز تاویل هر استعاره است. پرداختن به همین استعاره، مسائل بنیادین دیگری را نیز مطرح میکند. به طور مثال، در رویکردهای مارکسیستی، میتوان این ایده را در نظر گرفت که اهمیت یک روز به سرکار نرفتن بیشتر است تا به هیئت یک حشره غولپیکر تبدیل شدن. چنان که میتوان این مسئله را به این پاراگراف از انگلس مربوط دانست:
«توانایی انسان ممکن است با تبدیل او به برده مبادله و از آن بهرهبرداری شود. انسانها هنوز درست مبادله را شروع نکرده بودند که خود مبادله شدند. فاعل فعلپذیر شد، چه انسان میخواست چه نمیخواست.»
فریدریش انگلس، منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، ترجمهی خسرو پارسا.
مسخ حکایتِ ازخودبیگانگی انسان معاصر است. که در تنگنای فرهنگ سرمایهداری و عدم توانایی در مقابله با این دیوانسالاری خودکامه قرار گرفته است. او به شیای تبدیل شده که تهی از هرگونه خصائل انسانی است. کافکا در مسخ، دست به نقد این سیستم نیز میبرد. او در آغاز روایت، اهمیت به قطار رسیدن را چنان برجسته کرده که از اهمیت حادثهی پیشآمده بر سر زامزا کاسته میشود. و در مسیر پیشروی روایت نیز، با حضور یافتنِ مادر در ابتدا، سپس پدر و گرته، این تنش را به اوج خود میرساند. چنانکه خواننده نیز، بیش از آنکه با وضعیت ملالآور حشره شدن زامزا همراه شود، او هم همچون خانواده در اضطراب این وامیماند که نکند زامزا در محل کار خود حاضر نشود. کافکا حتی تا اینجا پیش میرود، که مدیر را در وضعیت صحنه نیز حاضر کند. پدر که پس از این واقعه تنها به این میاندیشد که چطور از پس خرج و مخارج امورات خانواده جان سالم به در ببرد و خود گرگور بیش از آنکه از حشره شدنش دلگیر باشد، ناراحت آن است که دیگر نمیتواند بدهی خانواده را بپردازد. در این کشمکش، خانواده به صرافت میافتد که قفلساز و پزشک را خبر کنند، گرگور از این پیامد نه به این واسطه اینکه دومرتبه وارد قلمرو انسانی و شخصی میشود، بلکه خرسند شده چرا که میتواند حتما در قطار ساعت بعد، سرکار شرکت حاضر شود.
اما پرداختن به استعارهها، چنان که باید، بر کافکا پذیرفته نبود. او که در تلاش بود تا از نقش کنایی زبان بکاهد در 6 دسامبر 1921 اینطور گلهمندی خود را ابراز میکند:
استعاره یکی از بسیاری چیزهاست که مرا از نوشتن سرخورده میکند. عدم استقلال نوشتن از جهان، وابستگی آن به مستخدمهای که به آتش بخاری میرسد، گربهای که خود را کنار بخاری گرم میکند؛ حتی وابستهی آن انسان بیچارهای است که خود را کنار بخاری گرم میکند. همهی اینها فعالیتهای مستقلیاند که از قوانین خودشان پیروی میکنند؛ فقط نوشتن است که درمانده است، نمیتواند به خودی خود زنده بماند، شوخی است و مایهی یاس.
پرداختن به استعاره در مسخ کافکا، این ایده را مطرح میکند که انسان نیز، وامانده در جهان استعاره است. او گویا به واسطه عدم توانمندی در رهایی از استعاره از خود بیگانه شده. چرا که نمیتواند جهان خود را، بیواسطهی چیزی تاویل و تفسیر کند. عدم فهم او و البته پذیرش او در کارکرد استعاری شناخت، او را هم از جهان هستی و هم از خودِ خویشتناش بیگانه ساخته. او همچنین مسیر تاریخ را وارونه طی کرده است. انسان که نخست، دستکم با طبیعت یگانه بود، در سیر تحولی تاریخ، با گسترش قراردادها و پناه جستن به جهانی که برساخته خود، از ناامنی بود [شهرنشینی و ظهور تمدن] او را با طبیعت آغازین خود بیگانه کرد.
مسخ روایت در روایتِ مسخ
در ساختار روایی مسخ، عناصر برهمساختهی یکدیگر و در جای یکدیگر نیز قرار میگیرند. نخستین نمونه، روزنامه است. در روایت مسخ، هر شخص که در راس قدرت قرار دارد روزنامه میخواند. گرگور که پیش از مسخشدگی، زمام امورات خانواده را در دست داشته، روزنامه میخوانده. به عنوان رئیس خانواده رسم شبهایش این بوده که پشت میز بنشیند و روزنامه بخواند. او حتی ابژه عشق خود را که یک زن است که شال خز، دورِ گردن پیچیده را از یک روزنامه مصور برداشته است. ابژه روزنامه در روایت مسخ، همانطور که اشاره شد در جاهای دیگر روایت، تغییر وضعیت میدهد. چنانکه پس از مسخشدگی، گرگور روی همان روزنامهها به تغذیهی زباله میپردازد. روزنامه در این تکه از روایت، حتی میتواند نشانهی اندوهواری شمرده شود که گرگور قدرت و هویت خود در درون خانواده را از دست داده است. و چنانکه پیش از این اشاره شد، نه به واسطه آنکه به یک هیولای غولپیکر تبدیل شده است، بلکه دیگر نمیتواند از پس امورات مادی خانواده برآید اینچنین از او استقبال میشود.
در روایت نیز گفته میشود در گذشته این پدر بوده که سر میز شام برای دیگران با صدای بلند روزنامه میخوانده، و حتی در پیشروی روایت، جاهایی، گرته، درِ اتاق گرگور را آزاد میگذارد تا او هم به روزنامهخوانی پدر که حالا قدرت خانواده در دست اوست گوش سپارد. پس از ورود مستاجران به خانه، آنها هستند که روزنامهها را به صدای بلند میخوانند. آنان که چنان قدرتی دارند که در نهایت گستاخی، درباره امورات تصمیم بگیرند و یا خانواده را سرزنش کنند. مستاجران را حتی میتوان، در نظام تحلیلی-روایی کافکا، نمایندگان یک نوع اخلاق و فرهنگ خامدستانه بورژوازی تلقی کرد که کافکا سخت آن را مورد نکوهش و نفرت قرار داده است. گستاخی این سهتن، در کوچکترین واحدهای روایی به چشم میزند و گویا که مزاحمانی هستند که آرامش را از گرگور و حتی خانواده سلب کردهاند.
عنصر دیگری که در روایت مسخ حضور دارد مسئله جنسیت است. گرته نماینده زنان و گرگور نماینده مردان. نابودی گرگور، منجر به شکوفایی گرته در خانواده میشود. تعارض این دو مسئله با هم نیز، در پیشروی روایت، در رابطه با تلاش گرگور برای فهماندن خود به خانواده نسبت مستقیم برقرار میکند. هرچه توانمندی گرگور در فهماندن خود به دیگران برجستهتر است، به همان میزان گرته در روایت حضور ندارد. او که تنها، پاککننده کثافت گرگور است و حتی ملاحظهکار ترین عضو خانواده. او تنها عضوی است که گرگور را زیر نظر میگیرد تا متوجه امورات او بشود و در مسیر راحتی او قدم گذارد. اینجا حتی خودِ عنصر «ملاحضهکاری» بهطور مستقل، در مسخ کافکا، در همین نسبت نیز میگنجد. هرچه گرگور کمتوانتر میشود، به همان اندازه او کمتر ملاحظه خانواده را میکند. این مسئله تاجایی پیش میرود که در صحنه نواختن گرته، گرگور به شکلی عیان از اتاق خود خارج میشود. او تنها در همین ملاحظهکاری بیفایده میتواند وضعیت ناموزون خودش را کشف کند. اینکه هنوز میتواند موسیقی را در تخیل خود بگنجاند. و البته به واسطه همین عدم ملاحظهکاری، او میتواند بفهمد که تا چه اندازه در مسیر مسخ پیش رفته و خود را از دست داده است. به تعبیر استنلی کرنگلد: «اگر گرگور توانایی فهماندن خود به دیگران را از دست داده بود اما شکل انسانی خود را حفظ کرده بود، خانواده راغب بودند که این تغییر را موقتی تعبییر کنند و گرگور را تشویق میکردند که صحبت کند؛ صرفِ از دست دادن زبان به انزوا و بیاهمیتشدن نمیانجامید. اما اگر کافکا میخواست تنهاییِ ناشی از باختنِ مطلق هر معنایی و دلالتی را القا کند، میبایست این وضعیت را به صورت پیامدِ از دستدادنِ شکل انسانی ارائه میکرد.»
این عدم فهم در مسیر پیشروی درام، به کدر شدن گرگور و پررنگتر شدن گرته میانجامد. و قصد به نظر دیگری، در یک حالت دوار روایی، جای این خواهر و برادر حتی تغییر میکند. به تعبیر نینا پلیکان استروس چنین تلقی میشود: « الگوی رهایی و انسانیتزداییِ همزمان هنگامی پر از طنین وحشت میشود که گرته از نقش اجتماعیاش کنده میشود فقط برای اینکه در پایان داستان آزاد بشود تا مثل گرگور ناچار باشد برای رهاییاش بهای تهیشدن از انسانیت را بپردازد.»
به تعبیر سادهتر چنانکه گرگور اینچنین به مسخ جانور غولپیکری دچار شد، گرته نیز باید دومرتبه همین مسیر را طی کند. گویا انگار در کالبد جانوری غولپیکر یا حشرهای بدهیکل درآمدن به انسان بودن میارزد و تنها بهای انسان برای رهایی از قراردادهای موجود، همین به حیوانیت بدل گشتن است.
قضیه عوض کردن نقشها در خانواده میتواند اینچنین هم تفسیر شود که گرگور در کالبد انسانیاش، مسئولیت را با وابستگی صرف مبادله میکند، اما گرته وابستگی را با استقلال شاق تاخت میزند که پیشتر در روایت از گرگور دیده بودیم.
به نقل از نینا پلیکان استروس در مقاله دگردیسی مسخ فرانتس کافکا
در برزخ هویت
با توجه به استفاده کافکا از کارکرد استعاره در زبان روایی مسخ، با آنکه او به استعارهها عینیت بخشیده است، اما به طور کلی، استفاده از استعاره در روایت مسخ حاوی یک نوع دوگانگی نیز میباشد. این دگردیسی که گرگور را از کالبد انسانیاش به جانوری غولپیکر تبدیل میکند، آنچنان که در جسمانیت گرگور پدیدار میشود در مسائل روانی او اتفاق نمیافتد. بلکه در مسیر پیشروی روایت، گویا که این مسائل روانی نیز، هویت مستقل خود را از دست میدهند؛ چرا که بیش از آنکه مسخ پیش رفته باشد، فهم گرگور از هستی خود تکمیل شده است. به تعبیر کوین دابلیو. سوئینی: « با توجه به این ماهیت، مهم است که کافکا، به عوض ارائه تفسیری تکگویانه با چارچوب نظری یکدست، اثری گفتوگویی و چندصدایی پیش مینهد که نمونهای است از آنچه میخائیل باختین دگرسخنیِ صداهای مخالف مینامد.»
گرگور میداند که این اتفاق تنها بر جسم او پدیدار گشته است. خانواده نیز با این پیشزمینهی فکری که فرد دیگری جز گرگور در اتاق نمیتواند حضور داشته باشد، آن حشره غولپیکر را میپذیرند. زمانی که گرگور با مادر وارد گفتگو میشود، صدای ناموزونی که بیشتر به یک حیوان میماند تا انسان و غیرقابل فهم است، آنها را در این دوگانگی پذیرش هویت گرگور قرار میدهد. خانواده در دو باور، یکی اینکه گرگور بیمار شده اما حضور دارد، و اینکه هیولای اتاقخواب چیزی است پستتر از یک شخص که به گرگور شبیه باشد با هم آشتی میدهند. (به تعبیر از سوئینی)
در موخره:
و انسان که از خود بیگانه گشته است جز به گسترش ابزار [زبان] نپرداخت. هر چه هستی او پیشتر رفت، او را اضطراب دوچندانتری فرا گرفت. تمایل انسان به خردورزی، نسبت مستقیم دارد با فرو رفتن او در باتلاق کژفهمی. گرگور زامزا که از خوابهای آشفته بیدار شده و دیده که به هیئت یک حشرهی غولپیکر تبدیل شده است، تا انسان که دانسته روزی مرگ با او یگانه خواهد شد. در سیر تحولی تاریخ، فهم یگانگی با مرگ به بیگانگی با زندگی منجر شد. و انسانِ در هیئتِ زبان، همچنان با فلسفهورزی و غیره و به کارگیری ابزارهای دیگر دست به انکار این پدیده زد. این مسخِ از زندگی به مرگ رفتن، میشود مسخ همهچیز که در گونههای دیگری، به شکلهای دیگری خود را نمایان کرده است. مسخ طبیعتنشینی به سوی شهرنشینی و تمدن. مسخ فرهنگها از شرق به غرب. مسخ همهچیز که البته نسبت مستقیم دارد با گسترش زبان. گسترش زبان که میتواند، جلوهای از تمنای بشر برای تخفیف مرگ ارزیابی شود. چنان که گرگور زامزا، در کشاکش فعلیت خود در جسمانیت خود، سرانجام به مرگ دچار گشت. مسخی که از هویتِ شناخته، به هویتِ ناشناخته تغییر وضعیت داد. مسخی که از باخودآشنایی به ازخودبیگانگی تبدیل شد.
دانلود رایگان شماره سوم نشریه ایماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
که آفتاب روزی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد فیلم سینمایی پرتقال خونی + خلاصه!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاثیر رنج بر روابط اجتماعی، با نگاهی بر یک داستان از چخوف