زبان مسخ

نویسنده: ایلیا صوفی

یک – بیگانه از خود جدا :

ما خواسته، ناخواسته تصادفیم.تصادفی از فرد، تصادفی از زوج.دو فرد دو یک که حالا دو شده اند.و نتیجتا فرزند، این نتیجه‌ی سومی است.پس در حرکت درونی ۲به بیرون ۳ رخداد می‌شود.او حاضر می‌شود او آماده می‌شود.که برود.چقدر و چند از این پرنده‌ها بغلت داری، بپروازان همه را من آمده‌ام، آماده‌ام.باید آمده – آماده بود.به پرواز به آسمان تصادف به آسمان ۳.او رویاست.از جنس ابریشم؛ نخ خیال تا فرش زمان و عرش مکان.او رویای کیست؟ کیست رویای او ؟ و کیست رویاننده‌ی رویا؟‌

دانلود رایگان شماره سوم نشریه ایماژ

رویا به علامت ۴ – چار – شکل‌ آسمان او است.شکل سقوط – آغاز یک جبر.یک اختیار.سقوط قبل، آغاز بعد.بنیان انقلاب، درون بی درون.درهم.باهم.ازهم.اما این قبلا و بعدا و جدا، قبل از شروع وحدت است.وحدت کلمه، کلمه‌ی وحدت اتحاد قلب و مغز است.جان و عقل است.پا و دست است.گوش و چشم است.چشم و گوش است.هر دو دوتا یکی.پیش از پیش این‌ها در مرحله‌ی جدا، قربت و فراق و فرقت، که گفتا غم تو دارم، گفتا غمت سرآید.پیش از پیش از این گفت و گفت‌ها،وقتی که ما جدا بودیم.وقتی ادیپ از خانواده‌اش جدا شد و در کوه شد، رها شد.برخاست و در سوی دیگر برد. که ؟‌ و گذشت مدتها. هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود – توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را.پس او بت‌ها ساخت و بت‌ها ساخت.پس او بت‌ها ساخت و بت‌ها ساخت.و حجاب لحظه‌ای هر لحظه حجابی بر چشم خود انداخت؛ حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز.هر لحظه بر راه و از میان خود را کورتر ساخت، او پیش از آنکه کور شود کور شد.حقیقت از ادیپ ربوده شد.

من ملک بودم فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این ملک خراب‌آبادم

در این خراب‌آبادی که ما مرده‌ریگ شوم پدرانمان و مادرانمان را بر گرده‌ی خود و ادیپ داریم.هرلحظه و هر سال از خود، از خود خود دیگرگون‌تر شد – شدیم.

دائما دیگر شد، بیگانه و بیگانه تر شد، دیوانه و دیوانه‌تر شد.و هر لحظه که خبری از خود شنیدیم – شنید از آپولو، چوپان و یا دیگری.باز بیشتر آواره می‌شد.شاید اما اگر در ابتدا به جای قصد دیگری کردن، به همان شهری می‌رفت که در آن بزرگ شده بود و و باز می‌گشت و حقیقت را جویا می‌شد آن ملکه و شاه غریب و آشنا یا هرکه به او می‌گفتند که حقیقت و حق چیست.ادیپ اما با توجه بر اینکه ناظر نبود بر واقعیت و حاضر نشد بر حقیقت، گریخت.خبرش خراب‌تر کرد جراحت جدایی.و چشم بسته و بیراهه از هر راهه به فرار - مقصد حقیقت گریخت.بیگانه شد، دیوانه شد.پس او از ابتدا نیز نمی‌دید.کوری او کوری درونی بود.بینا بود اما پرده‌های حجاب و کشف عاشقان هویت، فهمیدن اوییت، فهمیدن و هوس کردن فهمیدن هر بت و هر حجاب او را به بیراهه به راه انداخته بود.او را به کوهستان انداخته بود، او را جدا کرده بود.و خود این هوس است که نیکی و شر را فرا می‌خواند.

می توانستی ای دل رهیدن

گر نخوردی فریب زمانه

آنچه دیدی ز خود دیدی و بس

هر دمی، یک ره و یک بهانه

دو - بیگانه و تقدیر :

مسئله‌ی جالب توجهی در ادیپ وجود دارد.او دو پدر – دو مادر دارد.و با خودش ۵ است.در نقطه‌ای در جایی در گذشته‌ی او لحظه‌ای وجود دارد که کسی به او می‌گوید که او سر راهی است.و او می‌فهمد از جای دیگری است.از جنس خاک دیگری است، که این آب نیز خاک ما است.ادیپ به گناهی ناشناخته و مغموم تبعید به مرگ به کوهستان شد.گناه ادیپ و سرنوشت و تقدیر اختیار او در اعمال و افعال او نبود، از تولد او بود.از آغاز او بود از راز او بود، از آغاز ما بود از راز ما بود از آغاز عبدالله بود که همه از پایان ترسند و خواجه از آغاز.این آغاز، راز چیست، راز کیست ؟ خدایان ؟ طبیعت ؟ پدران ؟‌ مادران ؟ یا از من‌مان ؟

نیست و هست و همگی دست به دست هم یافته، داده‌اند.از مامور قتل او تا چوپان و تا پادشاه شهر مجاور تا کابوس‌های ادیپ تا حرکت او به سمت معبد آپولون و عملکرد او و نتیجه‌ی عملکرد او.همه همگی در هماهنگی باهم به وحدت، دوباره به یک پیوسته‌اند.در یک نقطه جمع و سپس تکثیر بی‌نهایت.بیگ بنگ.آغاز مسیر جهان به‌ انتها در همان آغاز در همان آغاز راز رقم خورد بر امضای‌پایان.در همان یک یک که دو شد و تا به آخر عدد رفت.در همان یک یک دو شدن بود که که راه، ماه سوی‌ بی‌نهایت به خلا خالی خوابید.پس پایان ادیپ هم در آغاز بود، گفته شد، نوشته‌شد و در سینه‌ی پدر – مادر هر پدر – مادر خود چون کتابی چون دوبال در سینه ماند.پس همه بود، گفت و شد.این گفت، گفت گفتن کیست ؟

گفت پدر ؟

گفت خدا ؟

گفت مادر ؟

گفت زمین ؟

گفت من ؟

یا گفت ادیپ گفت : انسان !

او، او که گفت انسان و طنین زبان در غار دهان ابولهول را چون شر نبوده، نابود بلعید.صدا، نفس و یا که صوت مسخ و تبدیل می‌کند.شاید اگر نفس گفت پیشگو نبود این کلام قفس هستی و تن او - من نمی‌شد.پس کلامی که انسان را مسخ – سوسک می‌کند.ابولهول را انسان آزاد می‌کند.آیا ابولهول برای ادیپ آنجا منتظر نبود ؟

آیا مولوی خود قبل از دیدن شمس و به آب رفتن دفتر را به گا رفتن دفتر را انتظار نکشیده بود.که شست اوراق که همدرس ما بود.همدرس شمس و خورشیدی بود که از شب، طلوع سرخ کند.حضور ابولهول، ضرورت انسان را وجود انسان را وجود کلمه‌ی انسان را رقم زد.یوغ ساحره‌ای خون آشام – شاید گناه – انسان را بود – هست ساخت.به انسان اختیار بودن و شدن داد.جز او در تبای گویی انگار هنوز کسی انسان را نشناخه بود.این دیگر دیگری دیگر چه نوعی از کوری است ؟

اگر این دوئيت‌های چشم احول را که کنار گذاشت، نذاریم.از درون و بیرون ادیپ می‌توان چنین ساختاری را دید.دو پدر دو مادر دو ادیپ.آیا می‌توان چنین چیزی قائل شد؟ آیا ادیپ آخر همان ادیپ اول است ؟ که در منش با آخرش مشترک است.اما کدام من است؟ کدام من تر است ؟ کدام راز شکفته به من من من را می‌گوید ؟

۳ – مسخ و زبان :

اگر ما مسخ شویم، که می‌شویم ؟ و شده‌ایم هرکس به صورتی، جلوه‌ای و ظهور شکلی ؛ شکلی از مسخ بودن و مسخ خواهد شدن.گویی چرا ؟

من و خود من در حرکت است در بین و مابین زبان من.زبان به منظر آینه در جایگاهی از او است.ما انعکاس زبانیم، زبان منعکس کیست ؟ زبان جلوه‌گر اندیشه‌ی خودآگاه و ناخودآگاه است که در لغزش‌های زبان ظهور می‌یابد.و شاید و باید که به عمق، قلب جان‌ مارا روح مارا نشانه رفته است.شعر در مقام تمام‌ و کمال و کامل خود، مقام و جایگاه این لغزش است.زبانی که شکل‌های تمام و ناتمام دستور‌ زبان، دستور جامعه و دستور دیگری، دستور استبداد خود و بیخود رها شده و دستور جهان دیگری را بخشد از جنس آزاد.بی‌دستورها و آزادی روح قلب‌ها.کلامی از جنس درخت و دریا.

خشک چوبی خشک سیمی خشک پوست

از کجا می‌آید این آوای دوست

پس شعر، شعر شهود، شعر کشف، کلام ذهن و روح است.شعر و زبان باید از قاعده و دستور رها شود و رها سازد.زیرا که رسالت به نهایت رساندن زبان را بر عهده و گرده‌ی خود دارد.یعنی رها سازی انسان، تا زبان فکر و ذهن انسان رها نشود، او رها نشود.که عرفا گویند عصای موسی در واقع نماد تفکر و عقل او بود، که وقتی رها شد بدل به اژدهای سرکشی شد و به اذن رب دوباره تحت اختیار درآمد، و شعبده‌ها و سحر ساحران زیبنده را فرو ریخت.پس این مداد پس این قلم مدار دستور و عقل را رها کرد و دوباره بازیافت.زاویه‌ی درست شعر که نادرست قلب را نشانه می‌رود و از سینه به جان به تار حنجره‌ می‌آید.که مصطلح است و کلیشه‌ای حقیقت‌مند که گویند هر آنچه از دل بر آید بر دل نشیند.پس شعر برخاسته و خواست دل است که بر دل می‌نشیند.و تخت و جام جم را تسخیر می‌کند.و مارا تبدیل می‌کند.کیمیا داری که تبدیلش کنی؟

زبان کیمیا می‌کند، تبدیل می‌کند.خاک مرده‌ای را شخم می‌زند و در وطن و در قلبش، درخت و رود و صحراگرد می‌شود.این تبدیل تبدیلی است که تا ابد که تا ورق که اگر ورق نیست، که سینه هست، و از سینه به سینه شرحه شرحه از فراق نی‌ می‌نالد.

زیباترین فصل‌های کتاب مقدس را

به خط خویش نه تنها نوشته‌ام

حتی

بر سینه‌ام

نبشته‌ داشته‌ام

( رضا براهنی )

آنچه می‌بینیم این است که کلام است.از اسکندر و و کوروش و رستم و دیو و داروغه و عطار و مولوی و شیخ صنعان و خرقاتی نه شکل عملی است باقی نه خود آن جسم-ماده‌ها باقی.از آنها کلام و زبانی است باقی، که گفت که او گفت در گفتن گفت گفتمان.حکمت عطار در زبان او، عمل او در زبان او، جان او در زبان او جای گرفته است.پس مبدا زبان پس مقصد نیز زبان است.پس وطن زبان است پس تبعیدگاه نیز زبان است.بهشت وطن است و غریب غربت گمگشته‌ی خود در صحاری سحر و افسون در آتش است.این کلام که در طی تاریخ عبور می‌کند و از سینه‌ها مرور می‌کند، تبدیل یافته، و تبدیل کننده‌است.از چیزی به چیز دیگر، از من تنها هستم به سوسکی دیگر.به شکلی دیگر.که زبان خود ابزار – علت مسخ است.زبان علتی است که مسخ ممکن است.

دانلود رایگان شماره سوم نشریه ایماژ