نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
سیری در معنای افسانهی نیما
نویسنده: امیــــر عبــــــدی
هر گاه که منظومهٔ افسانهٔ نیما را میخوانیم یکی از پرسشهایی که ذهن ما را به خود مشغول میکند این است که «افسانه کیست؟» یا «افسانه چیست؟». ما به این پرسش پاسخ دقیق و یقینی نمیتوانیم بدهیم زیرا در وهلهٔ اول افسانه موجودی ذهنی است و در وهلهٔ دوم افسانه تأویلپذیر است.
برای روشن شدن این مطلب باید نکاتی را ذکر کنیم:
۱. در شعر کهن فارسی اکثرا معشوق موجودی ذهنی و کلی بوده است، یعنی برای مثال وقتی سعدی از یک «یار» سخن میگفت، این معشوق سعدی شباهت بسیاری به «یار» دیگر شاعران داشت و اساسا معشوق موجودی عینی نبود و در ذهن شاعران وجود داشت و بیشتر بر اساس سنت ادبی و با ویژگیهایی خاص ساخته و آفریده شده بود.
برای مثال سعدی میگوید:«مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من / وجود من ز میان تو لاغری آموخت» و حافظ میگوید:«هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان / موی است آن میان و ندانم که آن چه موست» میبینید این دو معشوق تفاوتی با یکدیگر ندارند هر دو دهانی بسیار کوچک دارند و هر دو کمرباریک هستند و دلیل این مقدار یکسانی این است که این معشوق وجودی عینی نداشته و در ذهن شاعر حاضر بوده است و ساختهٔ سنت ادبی است. یا مثلا فرخی سیستانی در قرن چهار ه/ق گفته است «بنفشهزلف من آن سروقد سیماندام / بر من آمد وقت سپیدهدم به سلام» و سعدی در قرن هفت ه/ق غزلی گفته «جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد / ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیماندام را» بعدتر در قرن هشت ه/ق حافظ میگوید «ننگرد دیگر به سرو اندر چمن / هرکه دید آن سرو سیماندام را» دقیقا ترکیب «سروقد سیماندام» در شعر هر سه شاعر تکرار شده است، این سه نفر و تمام شاعران کلاسیک فارسی معشوقی ذهنی با این شمایل داشتهاند.
پس این موجود ولو ذهنی، برعکس افسانهی نیما از خاصیت تاویلپذیری برخوردار نیست و همیشه همان معشوق نرگسچشم شکرلب است که در انتها میماند؛ این در صورتی است که در شعر معاصر، معشوق موجودی عینی و مشخص است که فردیت یافته است و این معشوق برای هر شاعر با شاعری دیگر متفاوت است.
افسانه با اینکه موجودی ذهنی است اما شبیه به معشوقهای ذهنی شعر کلاسیک نیست و ذهنی بودن او، زادهٔ سنت ادبی نیست بلکه برای نمادین شدن او است. پس با این اوصاف شخصیت افسانه خود خروجی از سنت شعر کلاسیک است که راه نیاکان خود را ادامه نمیدهد و مسیری جدید را شروع میکند که این مسیر در آینده از معشوق نمادین به موقعیتهای نمادین و ابژههای نمادین میرسد.
این نمادپردازی در شعرهای آزاد نیما، بسیار متعدد و منسجم میشود و همین راه را اخوان و شاملو ادامه میدهند. افسانهٔ نمادین جلوتر در شعر «آی آدمها» به موقعیتی نمادین بدل میشود که ساحل نمادی از «خفتهٔ چند» و انسانهای مرفه و غیرمبارز است و یک نفری که در آب دست و پا میزند هم نماد مبارز بر علیه ظلم است که همین نوع نمادپردازی جلوتر در شعر «فریاد» اخوان ثالت پدیدار میشود، با این تفاوت که راوی شعر «فریاد» به نماد همان غریق شعر «آی آدمها» است و «مهربان همسایگان» هم «آدمها که بر ساحل نشسته» هستند.
۲.باز بودن متن تعبیری است که رولان بارت برای تأویلپذیر بودن متن بکار برده است و این تعریف در مقابل متن بسته قرار میگیرد که جایی برای تأویل ندارد. میخائیل باختین هم برای نام بردن از این نوع متون از تعبیر «چندصدایی» استفاده کرده است. به صورت کلی میتوان گفت که این متون قطعیت معنایی ندارند و از صراحت و شفافیت کافی برخوردار نیستند. با این تعریف میتوان گفت که منظومهٔ افسانه متنی باز است که راه تأویل را نبسته است، زیرا در تمام شعر ابهام و پیچیدگی نمایان است. یکی از دلایلی که این منظومه را تبدیل به متنی باز کرده است، شخصیت افسانه است که روشن و مشخص نیست. یک دلیل دیگر فضاسازیای است که انجام شده و این فضاسازی هم به باز بودن متن کمک کرده است و هم اینکه به وهمی بودن شخصیت افسانه قوت داده است.
با ذکر این نکات میشود گفت که افسانه معشوقی ذهنی و تأویلپذیر است، که خارج از تقسیمبندی «عینی/فردیتیافته/معاصر» و «ذهنی/کلی/کهن» جای میگیرد، برای همین میخواهم طی این جستار از اسم «معشوق نمادین» برای افسانه استفاده کنم. افسانه نمادی از چیزی نامشخص و مبهم است، ولی میتوانیم با تأویل و تفسیر، تفسیری را ترجیح دهیم. البته این معشوق نمادین را باید با استعاره -که در شعر کهن برای نمایاندن معشوق به کار میرفت- متمایز بدانیم. تفاوت اصلی این دو مورد با هم این است که در استعاره ما پیوندی مستحکم و قطعی بین مشبه و مشبهبه داریم، یعنی وقتی شاعر از «بت» به عنوان مشبهبه معشوق استفاده میکند، پیوند بین معشوق و بت قوی و غیرقابل تأویل است. ولی افسانه اینگونه نیست و میتوان تفسیرهای متفاوتی از آن ارائه داد برای مثال «افسانه طبع شاعر و روح شاعرانه است» یا «افسانه معشوقی است که دسترسی به آن غیر ممکن است» یا اینکه «افسانه ناخودآگاه شاعر است». *
افسانه مبهم است و روشن نمیشود. در متن شعر هم مدام توصیفاتی که مفید این معنی است نمایان میشود. برای مثال از همان ابتدا، شعر «داستان از خیالی پریشان» میگوید که تفسیرهایی که دربارهٔ تطبیق افسانه و ناخودآگاه عاشق است را تأیید میکند. جلوتر دربارهٔ چیستی افسانه پرسیده میشود که این خود نشان میدهد که عاشق هم نمیداند افسانه کیست و میپرسد «چیستی ای نهان از نظرها؟» و تا انتهای شعر هم عاشق و هم افسانه از گذشتههایی دور سخن میگویند که «چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم، سرگذشت تو میگفت»
عاشق مدام از چیستی افسانه میپرسد.
افسانه در پاسخ میگوید که «هرچه هستم برِ عاشقانم» و در این نقطه وجود عینی افسانه به کمترین حد خود میرسد و افسانه تبدیل به یک حالت ذهنی یا یک شخص ذهنی میشود که شاید حس عاشقانه باشد شاید حس شاعرانه.
اما آیا خود ناخودآگاه نیست که برِ عاشقان است؟ آیا گفتوگویی که شکل گرفته است بین ناخودآگاه و خودآگاه یک عاشق نیست؟ و یا شاید افسانه خود آنیمای عاشق باشد که در ذهن نمایان شده.یکی از مواردی که به این نوع نقد روانشناختی مدد میرساند، تداعی آزاد خیالها است. شعر از ابتدا در خیال شروع میشود و تا انتهای شعر مدام به خاطراتی که در گذشته اتفاق افتاده است اشاراتی میکند، و باید به این توجه کرد که «در شب تیره دیوانهای کاو دل به رنگی گریزان سپرده» این خاطرات را به یاد میاورد. شاید بشود گفت که تمام شعر سیر ذهنی یک دیوانهٔ عاشق ماخولیایی است که متن راه این تفسیر را بر ما نبسته است
دانـــــــلود رایــــــگان شــــــماره اول ایــــــــماژ
دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
میان پرده
مطلبی دیگر از این انتشارات
زبان مسخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیالکتیک عشق و خرد: تاثیر سانتیمانتالیسم در بنشیهای اینشرین