شازده احتجاب، حافظه بلندمدت

نویسنده: محمد مهدی عبدی

«می‌دانم، اما این خودش مشکلی است که چرا این نیاکان همه‌اش به فکر مزاج مبارک، سردل مبارک و بواسیر مبارک هستند. و یا اگر از اینها خبری نباشد، اگر یکی را پیدا نکنند که سرش را، مثلا لب همان باغچه خانه شما، گوش تا گوش ببرند، چرا سوار می‌شوند و با آن‌همه میرشکارباشی، منشی‌باشی، فراشباشی، پیش‌خدمت‌باشی، تفنگدارباشی، ملاباشی، حکیم‌باشی می‌زنند به کوه و صحرا و می افتند به جان مرال و پازن و دراج و خرگوش و چه و چه. تازه وقتی خسته و کوفته برمی‌گردند چرا یکی دیگر را صیغه می‌کنند؟ و صبح چرا باز یکی را خلعت می‌دهند، یکی را سر می‌برند و اموالش را مصادره می‌کنند؟»

همایون کاتوزیان در مقاله‌ی ایران، جامعه کوتاه‌مدت، این نکته را مطرح می‌کند که در طول تاریخ همواره بر جامعه سیاسی-اجتماعی ایران فقدان یک چارچوب قانونی خدشه‌ناپذیر-برخلاف اروپا- سایه گسترده است، بدین معنا که هیچ‌کس حتی پادشاه ایران نمی‌توانست در بلندمدت خود یا خانواده‌اش را به حتم در جایگاه کنونی یا بالاتر ببیند، تبلور این موضوع -به دقت- در بخشی از شازده احتجاب که در ابتدای متن قرار گرفته است، دیده می‌شود، این جملات که توسط فخرالنساء گفته می‌شوند درباره نهاد قدرتی است که هیچ قانون و محدودیتی برای اعمال قدرت ندارد، او می‌تواند جان و مال رعیت و حتی اشرافی که از خود ضعیفتر هستند را مصادره کند، چه‌بسا جان و مال خود نیز می‌تواند توسط کسی که از او قدرتمند‌تر است مصادره ‌شود، این همان جامعه‌ی کوتاه مدتی است که کاتوزیان درباره‌ی آن صحبت می‌کند، به عقیده کاتوزیان دو چیز برای همه کس، همواره در طول تاریخ ایران در خطر بوده است، یک؛ جان و مال، دو؛ مشروعیت و جانشینی، شاه می‌توانست به یک‌باره وزیر خود را مورد غضب قرار دهد و او را به قتل رسانده و تمام اموالش را مصادره کند، همچنین هرکسی در هرجایی می‌توانست ادعای حاکمیت کند و مشروعیت پادشاه را زیر سوال ببرد، پدربزرگِ شازده احتجاب هم به عنوان مرکز قدرت در گذشته‌ها -می‌دانیم که اکنون خسروخان (شازده احتجاب) به عنوان آخرین مرد از نسل خاندان، نماینده یک اشرافیت ظالم رو به زوال است- از هیچ‌گونه خون‌ریزی‌ای برای حفظ و گسترش قدرت دریغ نکرده‌ است.


این شبکه قدرت و سیر نزول آن در بستر یک جامعه کوتاه مدت –البته کاتوزیان معتقد است که جامعه کوتاه مدت، هم علت و هم معلول فقدان ساختار در تاریخ ایران است- از دید خسروخان و در چند لایه روایت می‌شود، به عبارتی خسروخان کانونی‌گر و خاندان قجری کانونی‌شده است، کانونی‌گر در آخرین لحظات عمرش، در حال احتضار، خاطرات گناه‌آلود گذشته را به یاد می‌آورد، او در حالی که سرفه‌های سل اجدادی امانش را بریده، با لنزی مشوش و معوج به این گذشته نگاه می‌کند.

مرگِ جامعه ‌کوتاه‌مدت

یکی از مهمترین تمهیدات روایی گلشیری برای رسیدن به تصویر دقیقی از این شبکه قدرت و سیر نزولش، شازده به مثابه‌ی حافظه‌ی بلندمدت این خاندان در لحظات مرگ است، این نکته می‌تواند کلیدی برای گشایش درب‌های شازده احتجاب باشد. گلشیری داستان این اشرافیت را از انتها روایت می‌کند، آخرین بازمانده‌ی مذکر این خاندان در حال مرگ با حافظه‌ای بهم ریخته و احساس گناه به یاد می‌آورد، این نکته نشان‌دهنده زاویه گلشیری به موضوع است، او در حال روایت داستان خاندان قدرتمندی است که اکنون در حال مرگ است، او این اشرافیت را از دست‌رفته –در زمان حال- و متزلزل و خون‌ریز -در گذشته- تصویر می‌کند، می‌توان این دیدگاه را در رابطه با مرگ فخرالنساء و پدربزرگ مورد بررسی قرار داد، یکی به عنوان قربانی‌شده‌ی این اشرافیت و یکی به عنوان قربانی‌کننده.

«فخرالنساء گفت: اصلا به تو یکی نمی‌آید، شازده. نکند قمرالدوله با باغبان‌باشی... هان؟ آخر حتی یک ذره از آن جبروت اجدادی در تو نیست.»

گلشیری رابطه فخرالنساء نسبت به شازده را به عنوان کسی که خانواده‌اش توسط این اشرافیت ظالم و تمامیت‌خواه از هم پاشیده است، به شکل نوعی از وجدان تعریف می‌کند، فخرالنسا در جای‌جای داستان که به بخش‌هایی از آن اشاره کردم، گذشته‌ی تاریک خاندان قجری را برای شازده یادآور می‌شود، او تنها شخصیتِ رمان است که تاریخ می‌خواند، در مقابل شازده که از تاریخ فراری است و کتاب‌ها را آتش می‌زند، گلشیری از ابتدا شازده را متفاوت از یک شازده قجری به معنای عام آن تعریف می‌کند، شازده از اقتدار و جبروت اشرافی‌ای که برای مثال پدربزرگ نمونه‌ی آن است، برخوردار نیست و فخرالنسا دائما این موضوع را به او گوشزد می‌کند و رفته‌رفته، با بیماری فخرالنسا، شازده او را به کام مرگ می‌فرستد اما شازده که گویی حتی یک ذره از آن جبروت اجدادی در او نیست، نمی‌تواند بار این موضوع را به دوش بکشد، او به عنوان حافظه‌ی بلندمدت این خاندان و کانونی‌گر روایت، همه چیز را به یاد می‌آورد و در نهایت به اقتضای زیستن در جامعه کوتاه‌مدت نمی‌تواند این وجدان را بپذیرد و صدای آن را خفه می‌کند، همانند پدربزرگ که برادرناتنی را.


پدربزرگ گفت: پیغام داده بود: «این ملک و املاک ارث پدر من هم هست. تو یکی، من هم یکی.» پسر یک زنکه دهاتی بی‌سروپا با من، با شازده بزرگ.»

همان‌طور که گفتم، به عقیده کاتوزیان جان و مال، مشروعیت و جانشینی، دو موردی است که در ایران، جامعه کوتاه‌مدت، همواره در خطر است، پدربزرگ به عنوان یک شازده قجری، توسط برادری ناتنی، از مادری روستایی، تهدید می‌شود، به برادر ناتنی حمله کرده، او و خانواده‌اش را به قتل می‌رساند، گلشیری این مرگ را با جزئیات و در خلال صحبت‌های خسروخان با مراد و پدربزرگ تصویر می‌کند، گلشیری مرگ را کسب‌وکار دستگاه قجری (به‌طور کلی دستگاه اشرافیت) می‌داند، مراد هم به عنوان کسی که روزی چرخ‌دنده‌ی این دستگاه بوده و حالا در روزهای زوال، توسط خسروخان –آخرین بازمانده- طرد شده است، همچون فرشته مرگ عمل می‌کند، زنی که با چادر مشکی صورتش را پوشانده، صندلی چرخدار او را هل می‌دهد، از روی سنگ‌فرش‌های باغ اربابی می‌گذراند تا او به این آخرین بازمانده، خبر مرگ بدهد، پدربزرگ در لحظات پایانی زندگی خود هم با پسرش –پدر خسرو- درباره مسئله جانشینی بحث می‌کند، او حتی در لحظه مرگ هم نگران حفظ این جبروت اجدادی است که در جامعه کوتاه‌مدت رو به موت، همچون خسروخان، هیچ تضمینی ندارد.

اگر به دنبال بهترین مطالب در زمینه ادبیات هستید، سایت نشریه ایماژ را دنبال کنید.

گلشیری مرگ را تبدیل به یک موتیف تکرارشونده می‌کند، می‌توان گفت شازده احتجاب درباره مرگ است، مرگ در جامعه‌ کوتاه‌مدت و مرگِ جامعه کوتاه‌مدت، خسروخان مرگ‌ها را به خوبی به یاد می‌آورد، مرگ پدربزرگ، پدر، مادر، فخرالنسا و مرگ خودش، مراد هم به عنوان فرشته‌ی مرگ کاری می‌کند که شازده خبر مرگ هیچکس را از دست ندهد، چرا که این اشرافیت رو به زوال است و تو به عنوان آخرین بازمانده و حافظه بلندمدتش محکوم به تماشای این مرگ هستی، خسروخان این مرگِ به وسعت تاریخ را تماشا می‌کند، در انتها با مرگ خویش روبه‌رو شده و راهی آن سردابه زمهریر می‌شود.

دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ