نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
فروشگاه گرسنه
نویسنده: کیمیا قاسمپور
از جلو من عبور میکردند. گاهی کیف، گاهی پا یا دستشان دراز میشد و من ناخودآگاه دهانم را بازوبسته میکردم. گرسنه بودم. دلم میخواست مردم را بخورم. یکی از عابران خیلی نزدیک آمد. آنقدر نزدیک که در دهانم قرار گرفت. من خوشحال لبخند زدم و دهانم را یک متر باز کردم؛ اما شانس با من یار نبود و پشیمان شد. از پشت تلفن داد زد: «پس کدام فروشگاه را میگویی؟»
او اشتباه آمده بود. همین که من و کارمندها به خوشحالی افتادیم که غذایی گیرمان آمده از چنگ پرید. تیز به سمت ماشین رفت و در را بهم کوبید. دهانم تکان خورد و ناامید به عابری دیگر چشم دوختم. او دستش را به سمتم گرفت. دوباره برای لقمهای بیهوا دهانم باز شد.
آنقدر این کار را تکرار کردم که بالاخره خانم پیری گذرش به آنجا خورد. از کارمندها پول میخواست. آنها سرهای خود را با شرمندگی تکان دادند. پیرزن در سرما لرزید و دستش درازتر شد. دهانم خسته بود. دیگر نای باز ماندن نداشت. همانطور «عااااااااااا...» دهانم باز بود، یکی از کارمندها گفت: «خانم برو. امروز دخل خالیه»
منظورش خندق بلا بود. امروز خالی خالی افتاده بود و هیچکس حاضر نمیشد از فروشگاه خرید کند. دست پیرزن لاغر، چروکیده و زشت بود؛ اما دیگر تحمل گرسنگی را نداشتم و فکم درد گرفت. دندانهایم را محکم روی هم گذاشتم. پیرزن جیغش در آمد. یکی از کارمندها به طرف من دوید. من دست پیرزن را بیشتر لای دندانهایم فشار دادم و سعی داشتم لقمهای بکنم. گرسنه بودم؛ ولی پیرزن مقاومت میکرد و اجازه نمیداد. دادوفریاد، نالونفرین جوابگو نبود.
کارمندها همگی پشت در ریختند. یکی از مردها که قوی هیکل بود، دهان من را گرفت. از دو طرف کشید. من قفل شدم و هیچ جوره دلم نمیآمد از غذایم بزنم. کمی از پوستش را خراشیدم و صدا استخوانش به هوا رفت. مرد فریاد زد: «نمیفهمم این در چه مرگش شده؟!»
پیرزن نفرین کرد: «پول که نمیدهید هیچ، دست مردم هم میخورید. آخر این چه وضعیه؟ چوب خدا صدا نداره. تک تکتون گرفتارش میشوید. آخ دستم. نکش ... آخ»
یکی از خانمها گفت: «آروم باشید. الان درستش میکنیم.»
آه و نالهی پیرزن توجه همه را جلب کرد. کمکم مردم دور پیرزن جمع شدند. من آنها را دیدم و با حرص بیشتری دست او را بین دندانهایم نگه داشتم. فریادهای پیرزن جگر خیلی از آنها را سوزاند. به طرف دهانم هجوم آورند. من از دیدن جمعیت خوشحال شدم. با نیشخند به آنها نگاه کردم و محکمتر فشار دادم.
زنی تپل و گرد رو به پیرزن گفت: «خانم دووم بیار. الان در رو باز میکنند.» و دست او را مالش داد. من به دستهای تپل زن خیره بودم و آب دهانم بیشتر روی زمین ریخت. یک پسر بچه فریاد زد: «آب! آب!» چند نفر همزمان لیز خوردند و گرومپ گرومپ روی زمین افتادند. زن تپل خودش را نگه داشت و دستش را جلوتر آورد. خیلی گوشتآلود و خوشمزهتر از دست پیرزن به نظر میرسید. جلوتر آمد. همین که بین دهانم قرار گرفت، امانش ندادم. آخ او نیز به هوا رفت. مردم بیشتر فشار آوردند. کارمندهای خائن با آچار و پیچگوشتی به جانم افتادند.
کمکم آروارههایم شل شد. زبانم داخل رفت و دهانم از وسط باز ماند. یکی از مردها داد زد: «قطع شد.» همه با خوشحالی فریاد زدند. حالا هر کس دلش میخواست از بین دندانهایم عبور میکرد و داخل دهانم میرفت.
اولین نفر پیرزن بود. مردم نگران نیز به دنبال او راه افتادند. من نفس عمیقی کشیدم و با آسودگی خاطر همه آنها را قورت دادم. صدا جیغوداد از اعماق معدهام بلند شد. عهدهی زیادی از مردم که صدا فریاد آنها را شنیدند، به کمک بقیه داخل دهانم ریختند. من با خوشحالی خندیدم و بیشتر آنها را فرو دادم. خبر خشونت من رفتهرفته در محله و شهر پخش شد. هر روز آدمهای بیشتری از روی کنجکاوی به دیدنم آمدند. من چشمهای فضول مردم را دیدم که به دنبال دردسر بودند و با لذت آنها را بلعیدم. کمکم به افتخارم نام فروشگاه را به «فروشگاه گرسنه» تغییر دادند. کارمندها یکی یکی ترکم کردند. مردم شیشهها را شکستند و بچههای محله روی لبهایم با اسپری نوشتند: «زامبی»
دانـــــــلود رایــــــگان شــــــماره اول ایــــــــماژ
دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
دعوای چند کچل بر سر شانه: { یک نمایشنامه علمی- گزارشی }
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمفونی سقوط نقدی کوتاه بر فیلم منتخب تار (Tár)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تابلو سوم