نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
نگاهی به داستان جفری دامر. چه چیزی دامر را به هیولای میلواکی تبدیل کرد؟
نویسنده: حوریا احـــمـــدی
سریال هیولا: داستان جفری دامر (Monster: The Jeffrey Dahmer Story) یک سریال در ژانر بیوگرافی، جنایی، درام است که بر اساس زندگی واقعی یک قاتل سریالی به نام «جفری دامر» ساخته شده است که ایوان پیترز (Evan Peters) نقش دامر را بازی میکند که در نهایت او را تبدیل به هیولای میلواکی میکند.
هیولایی در ظاهر آرام
دامر پسری از خانواده موجهی بود. مادر او زمانی که جفری را باردار بود، تحت فشارهای عصبی شدیدی بود و قرصهایی با عوارض زیاد مصرف میکرد. جفری کودکی چالش برانگیزی داشت. او شاهد خودکشی ناموفق مادرش بود. علیرغم جفری رابطه خوبی با پدرش داشت. زمانی که جفری شش سال داشت، پدرش حیواناتی که در جاده کشته شده بودند را در گاراژ خود برای وی تشریح میکرد و این عمل باعث پیدایش علاقهی زیاد جفری به این کار شد؛ به طوری که تا دوران نوجوانی به این کار ادامه داد.
پدر و مادر جفری زمانی که او هفده سال داشت از یکدیگر جدا شدند و جفری بیش از سه ماه در خانه تنها بود. میتوان گفت شروع همه چیز از همین جا بود. اولین قتل جفری در همان دوران تنهاییاش اتفاق افتاد و او جسد مقتول را تکه تکه کرد و در جاهای مختلف حیاط خانهشان دفن کرد. پلیس هرگز به این قتل پی نبرد و جسد قربانی تا زمان دستگیری دامر پیدا نشد.
جفری به مدت نه سال از این کار خودداری کرد و درطی آن سالها به دانشگاه رفت و به دلیل حضور نداشتن در کلاسها اخراج شد. پس از آن پدرش او را به ارتش فرستاد و در آنجا کارشناس پزشکی شد و با خیلی از داروها آشنایی پیدا کرد اما بعد از مدتی به دلیل مصرف زیاد مشروبات الکلی از آنجا هم اخراج شد. سپس او به خانهی مادربزرگش نقل مکان کرد و زندگی با مادربزرگش را شروع کرد.
پس از گذشت چند سال، جفری دوباره به قتل آدمهای بیگناه روی آورد. او قرصهای خوابآور قوی را در نوشیدنی حل میکرد و به خورد قربانیانش میداد، سپس روی آنها آزمایشهایی انجام میداد و از اجساد قطعه قطعه شده عکاسی میکرد. به گفته خود دامر، او دوست داشت زیبایی آنها را ثبت کند و بدین دلیل، قبل و بعد از مرگ قربانیان از آنها عکاسی میکرد. اعضای داخلی بدن انسانها برای جفری جذابیت زیادی داشت و او را تحریک میکرد. او در اعترافاتش گفته که اعضای داخلی بدن انسانها برای او زرق و برق خاصی داشته، انگار دیدن اعضای داخلی بدن قربانیانش مثل قلب آنها، چیزی بوده که او میخواسته.
تاثیرات کودکی دامر بر بزرگسالی او
در قسمت دوم سریال یک مچ کات بینظیر وجود دارد؛ زمانی که جفری خانه نیست، مادربزرگ او به داخل اتاق خواب جفری رفته و متوجه جسمی روی تخت میشود، پتو را کنار میزند و صحنه به سال 1991 و نمایی از یک جسد که روی تخت افتاده و جفری در حال تماشای او ایستاده است کات میخورد.
در قسمت چهارم ما شاهد همان پلانی هستیم که مادربزرگ جفری پتو را از روی تخت کنار میزند و یک مانکن پلاستیکی را در تخت میبیند. جفری آنقدر احساس تنهایی میکرد که به یک جسم بیجان پلاستیکی پناه برده بود و زمانی که فهمید مادر بزرگش مانکن را دور انداخته، بسیار عصبانی میشود.
در یک پلان که جفری شش ساله در اتوبوس مدرسهاش روی یک صندلی تنها نشسته، دوربین تراک بک میکند و کودک سیاه پوستی را روی صندلیهای جلوتر میبینیم. بیشتر قربانیان دامر از جامعهی سیاه پوستها بودند و به نظر جفری، آنها چهرههای بسیار زیبایی داشتند و به همین دلیل بعضی از آنها را به بهانه عکاسی به منزلش میکشاند.
در پلانی دیگر جفری شش ساله سر میز شام با پدر و مادر و برادر کوچکش در حال غذا خوردن هستند که دوربین روی استخوانهای برجسته مرغ تقریبا خورده شده سر میز فکوس کرده است و در حالی که او به استخوانها خیره شده است، در بکگراند جفری فولو شده.
زمانی که جفری در آپارتمانش دستگیر میشود، تیم تحقیقات پلیس پنج جمجمه، استخوانهای دست و پا و یک اسکلت کامل انسان را در وسایل او پیدا میکنند. در اینجا همه چیز را برای ما مثل یک پازل چیدهاند که ببینیم علاقه و اعمال دوران نوجوانی و بزرگسالی همگی از کودکی نشأت میگیرد.
ساختار بیانی و بصری سریال دامر
بازسازی شخصیتها و مکانها با بیشترین شباهت ممکن، چیزی است که سریال را بسیار خوش ساخت و جذاب کرده. صحنههای اعترافات دامر، واکنش خانوادههای مقتولین در دادگاه، آپارتمان 213 که محل سکونت جفری دامر بود و چهره مقتولین شباهت زیادی به اصل داستان دارد که نشان دهنده تلاش زیاد تیم تولید برای ارائه نسخهای با تفاوتهای اندک بوده است.
نحوه چینش و روایت داستان در آثاری با ژانر بیوگرافی از اهمیت بسزائی برخوردار است چرا که وظیفه سینما در اینجا این است که مستندات و داستانها را به شیوهای در کنار یکدیگر قرار دهد که ما شاهد یک اثر سینماتیک و هنری باشیم و از فضای ساده و خشک مستند گونه آن به دور باشیم. چیزی که این فضای هنری را در این اثر بیوگرافی بسیار برجسته کرده است سینماتوگرافی، نورپردازی و موسیقی آن است.
در کل قسمتها ما شاهد پلانهای مدیوم کلوز آپ و مدیوم شاتهای بسیاری هستیم؛ به طوری که انگار کارگردان قصد داشته است ما با شخصیتها و واکنش آنها نسبت به اتفاقات، احساس نزدیکی کنیم و آنها را بهتر درک کنیم.
به کار گرفته شدن نور زرد در کل سریال بسیار هوشمندانه بوده. رنگ زرد حاکم بر کل فضای این اثر حس تنهایی و نوعی بیماری را به من منتقل میکرد که حتی با وجود این رنگ زرد میتوانستم بوی بد آپارتمان جفری و حتی گاراژ منزل پدری او را احساس کنم. این یعنی استفاده درست از عناصر بصری برای انتقال مفهوم و حس.
ایجاد حس ترس، غم و ساخت یک فضای مرموز با استفاده از موسیقی به طور همزمان کار آسانی بنظر نمیآید اما شما چنین چیزی را در موسیقی متن و تیتراژ پایانی سریال دامر میشنوید که بعد از دیدن صحنههایی که حاوی خشم و غم است آرامش خاصی به شما میدهد که Nick Cave و Warren Ellis آن را ساختهاند.
چیزی که برایم جالب بود این است که شاید اگر به هر کسی بگوییم یک سریال درباره زندگی یک قاتل سریالی ساخته شده است، بیشک یک تصویر پر از خون و فضاهای سیاه در ذهن او مجسم میشود اما در این اثر ما چیزی با عنوان خون بسیار کم میبینیم که این یک نشانه خوب است؛ یعنی کارگردان تصمیم میگیرد برای نشان دادن قتل ها و القای حس ترس و غم به مخاطب، از روش های دیگر و به دور از کلیشه استفاده کند.
جمع بندی
مواجه شدن با خودکشی مادر، نداشتن هیچ دوست و همبازی در طول دوران کودکی و نوجوانی، جدایی پدر و مادر، ترد شدن از طرف جامعه و آدمها و علاقه شدید به تشریح اجساد حیوانات از سنین پایین، همگی این عوامل احساس جنونی پدید آوردند که به قتلهای وحشتناکی مبدل شد. دامر در اعترافاتش گفته است که تنها دلیل نگهداری جسدها در کنار خود این بوده که دوست داشته آنها همیشه پیش او میماندند.
همچنین شما میتوانید نقدهای جذاب و متفاوتی را در سایت نشریه ایماژ مطالعه نمایید.
دانـــــــلود رایــــــگان شــــــماره اول ایــــــــماژ
دانــــــلود رایـــــگان شــــــماره دوم ایــــــــماژ
مطلبی دیگر از این انتشارات
مثلث برمودای کاپیتالیستها: نوشتاری بر مثلث غم، برنده نخل طلای کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
دالان
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوای خنیاگران چهار اقلیم: نگاهی بر ریشههای موسیقی نواحی ایران و ردپای آن بر فرهنگ امروز ما