نشریه فرهنگی، هنری و ادبی ایماژ
نقد فیلم سینمایی پرتقال خونی + خلاصه!
نویسنده: امیرحسین کرونی
حالا دیگر همه به درخت پرتقال شک کرده بودند.درخت باغچهی آقای توکل که در آن سر می برید.آقای توکل تنها قصابی بود که هیچ وقت کسی گوسفندانش را در حالتی غیر از سر بریدن نمیدید و کسی تا به حال انتهای مغازه اش را ندیده بود. از روی پشت بام که نگاه میکردی مغازه اش بیشتر از چهل متر نبود اما هر وقت کسی گوشت میخواست به او میگفت:«همین جا وایسا.»بعد آرام در تاریکی انتهای مغازه گم میشد و بعد از چند دقیقه با گوسفند یا بزی-در حالی که آرام گوش یا شاخ حیوان را گرفته بود و حیوان هم مقاومتی نمیکرد-برمیگشت؛شیر آب را باز میکرد و آب با فشار از شلنگ راه راه قرمز وسیاه بیرون میزد. حیوان خودش به سمت شلنگ میرفت و آب میخورد و سرش را بر لبهی سنگچین باغچه جلو مغازه میگذاشت، آقای توکل بالای سر حیوان میرفت زیر لب چیزی میگفت و آرام سردیِ چاقو را بر شاهرگ پشمی وامانده میگذاشت. حیوان هیچ تکان نمیخورد، خون فواره میزد و خاک و پاچهی درخت پرتقال را خونی میکرد. با اینکه این شیوه کار آقای توکل کنجکاوی اهل محله را برانگیخته بود اما این کنجکاوی هیچوقت به شلوغی مغازه اش منجر نشد؛ مردم از او میترسیدند. ظاهر عادیای نداشت. نحیف واستخوانی بود با چند نخ خاکستری بر سر و ریشِ بزیِ همیشه حنایی و دندان هایش که زرد مایل به قهوه ای میزد. در مغازه پیراهنی خاکستری میپوشید- با جیبی در سمت چپ که یک پاکت کِنت قرمز همیشه در آن لنگر انداخته بود- و شلوار جین رنگ و رو رفته ای که چاقوی سیاهی را در جیب بغلش نگه میداشت. مغازه اش رو به روی بنگاه سماوات بود. آقای سماوات که قبلا به سماوات شرخر معروف بود حالا دفتر و دستکی به هم زده بود، با کسی شریک شده بود و تقریبا تمام مغازه های بَر خیابان محله را با قیمتی پایین بُز خَری کرده بود اما آقای توکل رو به رویش ایستاده بود دقیقا رو به رویش، آن وَر خیابان.
سماوات مرد کوچک اندام قطوری بود با موهایی به سیاهی قیر. تازه مزهی کت و شلوار زیر دندانش رفته بود و در گرمای چهل درجه هم کتش را در نمیآورد، شب که میشد اگر نوری به او میتابید مثل شبرنگ میدرخشید. تمام سه ماه تابستان را روی مخ آقای توکل کار میکرد تا او را راضی به فروش مغازه کند و هر بار هم برای باز کردن سر صحبت از گوشت و راسته و دنبه شروع میکرد. آن تابستان آقای توکل شش گوسفند به او فروخت. همین که سماوات را می دید که در حال فک زدن و آسمان ریسمان بافتن است، سیگارش را آتش میگیراند و پشت به او مشغول پاک کردن لاشه آویزان به میخ میشد. تا تمام شدن کار گوشت حداقل سه نخ دود کرده بود اما فَک سماوات همچنان گودرز را به شقایق ربط میداد که: فشار خون مردم بالا رفته و دیگر پولی در این کار نیست و دکتر ها خوردن گوشت را به زودی قدغن میکنند و چه و چه و چه. توکل منتظر میماند تا حرفش تمام شود،بعد با نگاهی از سر ترحم و خستگی وزن و قیمت را به او میگفت و کیسه ها را به دستش میداد. سماوات کلافه کیسه ها را بر میداشت و در حالی که عرق از صورت گوشتالویش میریخت کارت میکشید و میرفت. سه ماه تابستان به همین منوال گذشت، حالا اواسط آبان بود و خیلی چیزها عوض شده بود. سماوات دیگر پیش توکل نرفت؛ مغازه سر خیابان را که از آقای کرامتِ میوه فروش خریده بود، به مغازه فرآوردههای لبنی تبدیل کرد. البته این اسمی بود که خودش روی آن گذاشته بود، در واقع یک قصابی مدرن راه انداخته بود تا همین چند مشتری توکل را هم- که از تعداد انگشتان دو دست هم کمتر بودند- از او بگیرد و ورشکستش کند.آقای توکل مردم را میدید که بدون نگاه کردن به او به سمت اول خیابان میرفتند و با خش خش نایلون های سفید که ظرف های سفید یکبار مصرفِ پُرِ گوشت در آن میدرخشید، بر میگشتند. گویی او نبود که چهل سال گوشت خانه هاشان را تامین میکرد و خیلی هاشان با گوشت های مغازه او بود که حالا پروار و بزرگ شده بودند.
آن شب کرکره مغازه را پایین کشید و زودتر از همیشه اندک نور جلو مغازه را کُشت، صندلی حصیری را پشت شیشه مغازه گذاشت و نگاهش به نهالی افتاد که حالا درختی بارور شده بود. درخت پرتقالی با برگ هایی پشمی که گویی همهی سال برف بر آن نشسته است. چهل سال پیش وقتی با توران همسرش به این محله آمدند این نهال را جلوی مغازه، که خانه شان هم بود کاشت اما بعد از آنکه مار توران را در حال هرس کردن نهال گزید دیگر با درخت صاف نشد برای همین بود که جای آب، درخت را خون میداد. توران بعد از نیش مار فلج شد، پای چپش اینقدر ورم کرد و سیاه شد که دکتر برای نجات بقیه بدنش از بالای زانو قطعش کرد. حالا او مجبور بود هر روز توران را روی ولیچر ببیند، در حالی که پشت پنجره مغازه نشسته و لبخند زورکی به مشتری ها میزند. موهای آقای توکل هر روز سفید و کم پشتتر میشد طوری که کسانی که تازه به محل آمده بودند توران را به چشم دختر آقای توکل میدیدند. یک روز اواسط گرمای مرداد، از صبح پنج گوسفند کشت و پاک کرد. وز وز پشه ها از صبح کلافه اش کرده بود و بوی عرق خودش و خون گوسفند ها به هم میپیچید. با آخرین مشتری سر وزن گوسفند دعوا کرده بود و غروب، توران را به اتاق پشت مغازه برد و زیر یک پا و نصفه اش را گرفت و روی تخت خواباند؛ رفت و از یخچال لیوانی آب برایش آورد و روی صندلی کنارش نشست تا خوابش ببرد. وز وز مگس، درِ گوشش دوباره شروع شد. فکر کرد به خاطر کار زیاد خیالاتی شده؛ به پشتی صندلی حصیری تکیه داد و زیر چشمی توران را دید که خوابش برده، چشم هایش داشت گرم میشد که دوباره وز وز شروع شد. مگس دور سرش میچرخید. آقای توکل که گیج خواب بود چاقوی سلاخیِ روی پایش را چند باری در هوا تکان داد اما وز وز قطع نشد. کلافه همان جور که غرق خواب بود از روی صندلی بلند شد؛ نور خیابان از پنجره اتاق، کج بر گلوی توران میتابید. ناگهان صدای وز وز قطع شد و آقای توکل لکه ای سیاه در مورب نور دید، چاقو را بلند کرد و بر نقطه سیاه فرود آورد حس کرد دستش از گرما ذوب میشود. چشمانش را باز کرد. گردن توران را دریده بود. بعد از این هر کس سراغ توران را از او میگرفت با صدایی خفه میگفت:«رفته شهرستان خونه باباش.» و آن قدر هم برای کسی مهم نبود که پی نبودن توران را بگیرد و کم کم نبودن او فراموش شد.
حالا بعد از سی و چهار سال از مرگ توران دوباره روی همان صندلی نشسته بود، داشت درخت پرتقال را نگاه میکرد؛ درخت پرتقالی که از خون گوسفندان و جسد توران تغذیه کرده بود. بلند شد. کرکره را بالا زد،دستی بر برگ های پشمی پرتقال کشید و به سمت بنگاهِ سماوات رفت. در بنگاه را باز کرد.همه ساکت شدند؛ سماوات داشت ابزارفروشی آقای شکری را میخرید،آقای توکل گفت:«فردا ساعت یک بیا مغازه.» مکثی کرد و به پسر سماوات که داشت قرارداد آقای شکری را مینوشت نگاهی کرد بعد ادامه داد:«دفتر دستکتم بردار بیار.» سماوات که شوکه شده بود سرش را تکان داد .
فردا ظهر سر ساعت دم در مغازه آقای توکل بود. مثل کره ای که در حال آب شدن باشد عرق میکرد کرکره مغازه پایین بود، با خودکارش به شیشه زد و آقای توکل را دید که یواش یواش می آمد. در را باز کرد و کرکره را بالا داد. با سرش سماوات را به داخل فرستاد. سماوات نشست روی صندلی حصیری، و شروع کرد به گفتن جزئیات واگذاری سر قفلی مغازه؛ آقای توکل اما حواسش به پرتقالی بود که داشت پوست میکند. آرام پوست پرتقال را تراشید و آن را پر پر توی پیش دستی جلوی سماوات گذاشت. سماوات تا به حال چنین برخوردی از آقای توکل ندیده بود. حرفش را قطع کرد و گفت:
«مهربون شدی! به سلامتی عازمی؟»
آقای توکل با صورتی در هم گفت:«کجا؟»
«سفر آخرت؛ آخه آدمایی مثل تو وقتی مهربون میشن که بفهمن مرگ بیخ گوششونه.»
آقای توکل چیزی نگفت.سماوات در حالی که مایع قرمز از کنار لبش سرازیر شده بود گفت:«عجب پرتقال خوبیه! من خونی خیلی دوست دارم، مال همین درخت خودتونه؟»
آقای توکل سر تکان داد
سماوات گفت: «البته اینارو که امضا کنی دیگه درخت ماست.» بعد مثل ماشینی که خراب شده باشد، هار هار خندید. توکل دستش را دراز کرد و سماوات برگه ها را با شتاب داد. بعد از اینکه همه برگه ها را امضا کرد،گفت:«من دوهفته مهلت میخوام.»
سماوات گفت:«مشکلی نیست.»
بعد از روی صندلی بلند شد و در چشم بر هم زدنی به مغازه اش رفت؛ این آخرین باری بود که محله سماوات را در این هیبت می دید.
دو هفته بعد، پسر سماوات آمد در قصابی. آقای توکل پرسید:«بابات کو؟»
«مریضه»
«من مغازه رو به خودش تحویل میدم »
«گفتم که مریضه. منو فرستاده کلیدارو ازتون بگیرم»
«خودش اینارو بهت گفت؟»
«بله؛ گفت کلیدارو ازتون بگیرم. پولم که فردا میاد به حسابتون»
آقای توکل کلید ها رو بهش داد.گفت:«سلام باباتو برسون.»
راه افتاد سمت سر خیابان، با گوسفند سیاهی که همراهش بود. پسر نگاهی به صورت گوسفند انداخت. عرق های ریزی روی صورت گوسفند در شعاع آفتاب می درخشید و موهای فر شده اش پریشان بود. آقای توکل گوشِ گوسفند را گرفت و راه افتاد. پسر مات به کپل گوسفند که خیس بود و تکان میخورد نگاه میکرد. آقای توکل را در نور خورشید گم کرد.وقتی در راه خانه بود به نوشتهی روی شیشه قصابی فکر میکرد به یادآورد که قبلا با رنگ سرخ نوشته شده بود: گوسفند زنده خریداریم.اما وقتی کلید را از توکل میگرفت فهمید فعل شیشه گم شده است. به خانه رسید پله ها را سه تا سه تا بالا رفت. در اتاق پدرش را با شتاب باز کرد.روی ملحفه سفید چند نخِ فِر شده سیاه دید.کلید را همان جا روی تخت گذاشت.پدرش نبود.
فاطمه برغانی مقلب به طاهره قره العین چون شهابی از تاریکی دورانی برخاست که زن بسان مرده ای متحرک در کفن سیاه چادر می زیست، محبوس پشت پرده ها در پیچ و خم کابوس هوو،بدون هیچ گونه امکان حضور در اجتماع،مثل فرش،پرده،اجاق،که در خانه اند و در خانه میمانند عضوی از خانه بود و میبایست میماند.
طاهره در قزوین متولد شد، پدر و مادرش هر دو مجتهد بودند،او به همراه خواهر و برادرانش به یاری پدرش که مفسر قرآن و مولف صد ها کتاب دینی بود به فراگیری علوم دینی و قرآن پرداخت و به یاری مادرش از ادبیات و شعر آموخت. ذهن پرشور و جستوجوگر او لحظه ای آرام نمی گرفت.طاهره خیلی زود در یادگیری از خواهر و برادرانش پیشی گرفت و با پدرش در اصول فقه به بحث و تحلیل می نشست.
او فلسفه،عرفان وحکمت را نیز نزد دو تن از پسر عمو های پدرش آموخت، و دستی بر شاعری یافت.
در اوایل نوجوانی اش مصر بود که با مراجع شیعه مکاتبه کند و از آنان اجازه اجتهاد بگیرد.آنها بلاغت و فصاحت کلام طاهره را تحسین می کردند و او را دارای شرایط اجتهاد می دانستند اما چنین اجازه ای به یک زن خلاف عرف بود.
طاهره رفته رفته به شیخیه گرایش پیدا کرد و پس از ازدواج (سیزده سالگی) مشتاقانه دروس شیخ احمد احسایی را دنبال می کرد، گرایش او باعث شد مورد خشم همسر و پدر همسرش (عمویش) قرار بگیرد.
میدان برای طاهره هر دم تاریک تر می شد و ای تاریکی از دو نقطه می نوشید اول آنکه او زن بود و دوم آنکه او یک زن دگر اندیش بود.
او با سید کاظم رشتی مکاتبه می کرد و به او ارادت داشت. لقب قره العین (نور دو چشم) را نیز از او گرفته بود. او که نه فرزندی سر به زیر بود، نه همسری مطیع و نه مادری فداکار سرانجام تصمیم گرفت همسر و سه فرزندش را رها کند و برای دیدار سید کاظم رشتی راهی کربلا شد.
اما ده روز قبل از رسیدنش به کربلا سید رشتی از دنیا رفت و او به اندوه نشست. به اصرار همسر رشتی طاهره در کربلا ماند و نخستین زنی شد که به تدریس فقه (از پشت پرده) پرداخت. طاهره عضو اولین پیروان باب شد. علمای عراق پس از مدتی نگه داشتن طاهره در حبس خانگی او را از عراق اخراج کردند، سی تن از یارانش به همراه او راهی ایران شدند. در ایران طاهره در شهر های مختلف از جمله کرمان، همدان و مازنداران به سخنرانی می پرداخت،یارانی پیدا می کرد و مورد خشونت برخی قرار می گرفت و هر بار از شهری بیرونش می کردند او در شهر دیگری به سخنرانی می پرداخت،حبسش می کرند و او در حبس به خواندن،نوشتن و سعر سرودن می پرداخت.
طاهره درپی درخواست های مکرر پدرش به قزوین بر گشت،درآنجا میان او همسرش و پدر همسرش که از مخالفان سر سخت شیخ احمد احسایی بودند بحثی در گرفت آنها افکار و عقاید احسایی را کفر می دانستند و طاهره را که مبلغ آن بود نفرین می کردند، یکی از یاران طاهره در آتش خشم ملا محمد تقی(عموی طاهره) را به قتل رساند،پس از آن در شهر بلوایی در گرفت، بابیان زیادی به قتل رسیدند و مورد آزار قرار گرفتند. شوهر طاهره او را حبس کرد و تقاضای قصاصش را داشت،اما یارانش او را آزاد کردند و مخفیانه به تهران بردند، در این میان طاهره مسم شد بدشت سخنرانی کند و از آیین نو (باب) بگوید و خواهان احقاق حقوق زنان شود.طاهره به تعدد زوج اعتراض داشت و صیغه را نقد می کرد، در سخنرانی بدشت طاهره برای اولین بار بی حجاب (در برخی منابع گفته شده بدون روبند و در برخی بدون روسری) ظاهر شد و پوشش هیاهوی زیادی میان جمعیت بر پا کرد،برخی محل را ترک کردند،برخی گریه کردند و چشمان خود را بستند تا به گناه نیوفتند، شخصی از شدت تاثر گلوی خود را برید.
این عمل طاهره را می توان اولین کشف حجاب در دوران ناصر الدین شاه تا سالها بعد دانست، برخی این عمل را در جهت آزادی زنان و عملی فمنیستی دانسته اند و در مقابل برخی طاهره را فمنیست ندانسته و کار هایی مانند بر داشتن حجابش را بیشتر نمادی از القای شریعت اسلام و اعلام شریعتی نو می دانند. درست است که دغدغه های او اصولا الهیاتی بودند اما نمی توان در خواست صریح او برای اینکه بتواند آزاده فکر کند و به بیان افکارش بپردازد ودر جامعه عمومی شنیده شود انکار کرد،او به روشنی اعتبار جایگاهی که به زنان داده شده بود را زیر سوال برد. او به عنوان شاعر و کسی که می خواست حرف بزند،سکوت و حاشیه نشینی زنان دورانش را به چالش کشید،چون گیاهی که از سینه سخت سنگ ها جوانه می زند. او با جسارت خود در تلاش بود ساختار جامعه محور را برهم زند و از فضایل زنانه آن دوران تسلیم ،سکوت،خانه داری دوری کرد.
پس از کشف حجاب در بدشت آتش خشم علیه طاهره و بابیون بیش از هر زمانی شدت گرفت. سرانجام طاهره پس از سه سال حبس در خانه محمود خان کلانتر تهران شبانه در باغ ایلخانی(بانک ملی امروز در خیابان فردوسی تهران) به قتل رسید.او را خفه کردند و به چاه انداختند و چاه را با سنگ ها پوشاندند. از آخرین گفته های او به کلانتر تهران این بود که می توانید هر گاه اراده کردید مرا به قتل برسانید اما جلوی پیشرفت و مبارزه زنان برای آزادی را که روزگارش به زودی فراخواهد رسید را نمی توانید بگیرید.
و به راستی مبارزه به پایان نرسید،زنان دیگری به تاثیر از طاهره برخاستند و علی رغم تلاش زیادی که برای مدفون کردن یاد طاهره در پیچ و خم تاریخ اتفاق افتاد هنوز رود پر شوری که از سر طاهره میگذشت از سر زنان مبارزه بسیاری میگذرد. پس از مرگش تمام نوشته ها و وسایلش را سوزاندند از این رو اطلاع دقیقی از زمان تولد و مرگش موجود نیست. از او اشعار کمی در دست است که بر سر انتساب آنها به او تردید وجود دارد.
از جمله زنانی که در سال های پس از طاهره برخاستند می توان به بی بی خانم وزیراف اشاره کرد، او از اولین زن هایی بود که در روزنامه های عصر مشروطه همچون تمدن و نشریه مجلس می نوشت.وزیراف قلمی تند و صریح و طنز آمیز داشت، در زمانه او کتابی با عنوان تادیب النسوان به چاپ رسیده بود(نویسنده ناشناس) که خشم او را بر انگیخت، این کتاب به زنان برای زندگی مطابق با میل مردان نصیحت می کند و شامل بخش های طرز راه رفتن،آداب غذا خوردن،طرز لباس پوشیدن، پاکیزه نگه داشتن بدن و استفاده از عطر،آداب صبح از خواب برخاستن است. کتابی که می گوید رضای شوهر رضای خداست و غضب شوهر غضب خداست،مواجهه بی بی وزیراف با این کتاب او را بر می انگیزد که کتاب معایب الرجال را با زبانی طنز بنویسد.او در این کتاب از سبک زندگی زناشویی صحیح می نویسد و از معایب مردان می گوید در بخش های ۱-اطوار شراب خوار ۲-کردار اهل قمار ۳-تفصیل چرس و بنگ و واپور و اسرار. در بخش هایی نصیحت هایی در باب زندگی زناشویی شان می کند و بی پروا از مشکلات زندگی شخصیش با شوهرش و بی وفایی های او می نویسد. بی بی خانم در دیباچه می نویسد که امیدوار است خواندن این کتاب سبب شود تا معایب مردان آشکار شده و دست از تادیب کردن زنان بردارند.
بی بی خانم وزیراف با تلاش و همت بسیار اولین مدرسه دخترانه را با مخالفت شدید سید علی شوشتری و شیخ فضل الله نوری پس از یک سال با شرط برداشتن نام شهوت انگیز دوشیزه از مدرسه و فقط برای دختران ۴تا۶سال تاسیس کرد.
ماه رخ گوهر شناس زنی تاثیر گذار در جنبش مشروطه ایران بود. او نیز علی رغم فشارها و مخالفت های اطرافیان مدرسه ترقی بنات را تاسیس کرد که برای اولین بار پسران و دختران در مدرسه ای کنار هم درس می خواندند و آموزگاران نیز مرد و زن بودند.
او برای اولین بار گروهی از زنان را برای مخالفت با ورود اجناس خارجی گرد هم جمع کرد و تظاهراتی به راه انداخت و سپس رهبری جنبش زنان در مخالفت با قرارداد تقسیم ایران را عهده دار شد و بعد از دو سال به انجمن مخدرات وطن پیوست.
صدیقه دولت آبادی نیز از نخستین زنان فعال حقوق زنان در ایران بود که در سالهای ۱۳۲۱-۱۲۹۶فعالیت می کرد. صدیغه در ۱۴سالگی مدرسه دخترانه ام المدرس را تاسیس کرد که بعد از سه ماه به دلیل عدم رعایت شئونات دینی تعطیل شد و دولت از خانواده اش تعهد گرفت که صدیغه در این زمینه دیگر به فعالیتی نپردازد. یکی از دفعاتی که صدیغه دولت آبادی برای فعالیت هایش دستگیر شده بود رئیس نظمیه به وی گفت:خانم شما صد سال زود به دنیا آمده اید. و او در پاسخ گفت:آقا من صد سال در متولد شدم،اکر زودتر به دنیا آمده بودم نمیگذاشتم زنان چنین خوار و ضعیف و در زنجیر شما اسیر باشند.
صدیغه توانست اولین نشریه حقوق زنان را تاسیس کند،این نشریه که زبان زنان نام داشت به مباحثی نظیر حجاب و نقش انگلستان در ایران انتقاد می کرد.او نخستین زن ایرانی است که در یک کنگره بین المللی به نمایندگی از زنان ایران حاضر شد و سخنرانی کرد.
صدیغه دو شرکت خواتین اصفهان و آزمایش بانوان را تشکیل داد و در آنها زنان را تشویق به تحریم کالای خارجی می کرد و قوانین خاصی در شرکتش داشت من جمله اگر دختری در سن پایین ازدواج می کرد حق نداشت دیگر در شرکت او کار کند.او ده سال قبل از کشف حجاب، حجاب را عملا به کناری گذاشت و بدون روسری در خیابان ها تردد می کرد.
از طاهره تا انقلاب مشروطه که به زنان فرصتی داد که به طور محدود ابراز وجود کنند همواره شاهد تلاش زنان به اشکال مختلف برای احقاق حقوق شان هستیم.
اگر به دنبال نقد بهترین فیلمهای تاریخ ایران و جهان هستید، سایت نشریه ایماژ را از دست ندهید!
در ایران آن عصر، حق زنان برای حضور در کنشهای اجتماعی به رسمیت شناخته نمیشد، ولی با این وجود بازهم زنان در زاویه دیدی هم شعر گفتند، هم سرود ساختند و هم روزنامه منتشر کردند. مشروطه آغازی برای آگاهی بود و زنان نیز از این آغاز بینصیب نبودند.
شما میتوانید بهترین نقد فیلم و سریال روز دنیا را در نشریه ایماژ مطالعه نمایید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقشِ شهر در ازخودبیگانگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازگشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به داستان جفری دامر. چه چیزی دامر را به هیولای میلواکی تبدیل کرد؟