بابا توی کل عمرش زندگی‌کردن را به من یاد داد

این نسخه‌ی متنی قسمت هفدهم پادکست این قصه منه است که ۱۵ فروردین ۱۴۰۴ (۵ آوریل ۲۰۲۵) در ۳۵ دقیقه منتشر شده‌است. نویسنده‌ی این روایت واقعی، مسعود تواضعی، در ایران بزرگ شده، در جوانی برای ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه استنفورد به آمریکا مهاجرت کرده، و الان ساکن کالیفرنیاست. نسخه‌ی صوتی را از اینجاها بشنوید:

مسعود تواضعی به‌همراه پدرومادرش
مسعود تواضعی به‌همراه پدرومادرش

۱. مگر مغز خر خورده‌ام؟

سه‌چهار روز قبل از این بود که بیایم آمریکا. من و بابا توی ماشین نشسته بودیم و از محضر داشتیم برمی‌گشتیم خانه. رفته‌بودیم تا به بابا وکالت بدهم که اگر لازم شد از طرف من وام بگیرد تا بتوانم شهریه‌ی دانشگاه استنفورد را بدهم. خیلی برایش ذوق داشتم، ولی باید یک جوری پول شهریه‌اش را جور می‌کردم، چون پذیرشم بدون بورسیه بود. همان موقع، از دو تا دانشگاه دیگر در آمریکا هم پذیرش داشتم، که بهم قول دادن کمک‌هزینه‌ی تحصیلی داده‌بودند. تصمیم گرفته‌بودم اول به یکی از آن‌ها بروم، و بعد از یک سال ول کنم بروم استنفورد. به بابا گفتم «خب بابا جان، پس شما از طرف من می‌تونین وام بگیرین دیگه اگه پول لازم شد، درسته؟» یک‌هو بابا برگشت بهم گفت «مگه من مغز خر خوردم از طرف تو وام بگیرم؟ من اصلاً به تو اعتماد ندارم و مطمئنم تو می‌ری اونجا گند بالا میاری. هرگز!» خشکم زده‌بود و اصلاً حرف‌های بابا باورم نمی‌شد، آن هم وقتی که با هم‌دیگر داشتیم از محضر برمی‌گشتیم. بعد گفتم «پس من الان دقیقاً برای چی به شما وکالت دادم؟» جواب داد «من نمی‌دونم!» من هم همان‌جا برگشتم محضر و وکالتش را باطل کردم. 

این ماجرا مربوط به سه‌چهار روز قبل از آمدن من به آمریکا بود و در آن شرایط من را به فنا داد. باورم نمی‌شد این حرف را این‌موقع از دهان بابا شنیدم، انگار که بهم خیانت کرده‌بود. با وضعی داغان از خانواده خداحافظی کردم و آمدم آمریکا. دو سال اولم در آمریکا از تاریک‌ترین سال‌های زندگی‌ام بود. نداشتن تجربه‌ی زندگی مستقل، استرس دوره‌ی دکتری و زندگی در غربت، اعتمادبه‌نفس من را به‌کل از بین برده بود. شب‌ها خواب می‌دیدم از دانشگاه اخراج شده‌ام، برگشته‌ام ایران و خانواده‌ام آمده‌اند فرودگاه دنبالم. استرسم انقدر زیاد بود که به‌خاطر تپش قلب شدید، یک بار آمبولانس مرا به درمانگاهِ دانشگاه برد. حدود نُه ماه دچار افسردگی شدید شده‌بودم و با قرص‌های ضدافسردگی سرپا بودم.  فقط خدا می‌داند چند بار حرفِ بابا راجع به اینکه به من اعتماد ندارد و مطمئن است من گند بالا می‌آورم در ذهن من تکرار شد. نمی‌توانستم بابا را بابت آن حرف‌هایش ببخشم، و هر وقت به ایران زنگ می‌زدم فقط با مامان صحبت می‌کردم.

بابای من در هفده‌سالگی پدرش را از دست داد. تعریف می‌کرد بابایش وقتی در حال مرگ بود، بهش گفته بود «محمدرضا، من جز این قالی زیر پا و این خونه چیز دیگه‌ای ندارم برات بذارم؛ ولی دارم خواهر و مادرتو به تو می‌سپارم و باید مراقبشون باشی.» بابا هم بعد از اینکه دیپلمش را گرفت، با اینکه دوست داشت درسش را ادامه بدهد،‌ شروع کرد به کارکردن در بانک، و شد نان‌آور خانواده. بابا می‌خواست بچه‌هایش هم مثل خودش مستقل بار بیایند و همیشه به ما پنج تا پسرش می‌گفت «یادتون باشه من مسئول نیستم به شما پولی بدم. هر چی دارم بعد از مرگم مال شماست، ولی تا وقتی زنده‌ام، شما از من انتظار پولی نداشته باشید، حتی برای عروسی‌تون.» استقلال و روی‌پای‌خودایستادن در خانه‌ی ما همیشه بالاترین ارزش بود.

دو سه سال بعد از آمدنم به آمریکا، وارد استنفورد شدم و زود هم توانستم کار گیر بیاورم و شهریه‌ی دانشگاه را پرداخت کنم. ورود به استنفورد نقطه‌ی عطف زندگی من شد و از آن به بعد زندگی در آمریکا کم‌کم روی خوشش را به من نشان داد. بعد از یکی دو سال زندگی و جاافتادن در کالیفرنیا، دیگر مثل قبل از بابا ناراحت نبودم؛ دوباره باهاش تماس گرفتم و صحبت کردیم. بهش گفتم «بابا، دیدی اومدن من به استنفورد تصمیم درستی بود؟ دیدی چقدر زندگی‌ام بهتر شد با این تصمیم؟ ولی شما همیشه مخالف این تصمیم من بودی و منو از این کار می‌ترسوندی.» بابا در جواب چیزی گفت که همیشه در ذهنم ماند. گفت: «ببین پسر جان، من هر کاری کردم و هر حرفی زدم در طول زندگی‌ام، فقط به این خاطر بوده که فکر می‌کردم اون بهترین کاریه که می‌تونم برای تو بکنم و براساس اطلاعاتی بوده که داشتم. من که اصلاً هیچی از استنفورد و کالیفرنیا نمی‌دونستم. تو اگه می‌تونی، برای بچه‌ی خودت پدری بهتر از من باش.» این حرف بابا مثل آبی بود که بریزند روی آتش، و باعث شد توی ذهن من بابا از کسی که در حق من بدی کرده تبدیل بشود به آدمی که همیشه دلسوز من بوده و همیشه سعی کرده کاری که به نظر خودش برای من بهترین بوده را انجام بدهد.

۲. فقط یک سالِ دیگر…

چند سال گذشت. وسط‌های کووید که اوضاع ایران خیلی پریشان بود، یکی از برادرهایم که کانادا زندگی می‌کرد پدر و مادرم را دعوت کرد بروند پیشش، تورنتو. یک ماه بعد از ورودشان به کانادا، بابایم وقتی داشت دست‌وصورتش را می‌شست، درد شدیدی توی سرش احساس کرد. برای چند لحظه نمی‌توانست چیزی را ببیند. برادرم بابا را برد بیمارستان، و تشخیص دادند که مغز بابا خون‌ریزی کرده. فوری عملش کردند و توانستند خون را از مغزش خارج کنند. بعد از عمل، برای اطمینان، سی‌تی‌اسکن انجام دادند و دیدند خون‌ریزی داخلی قطع شده، ولی یک توده‌ای توی مغزش دیدند. گفتند احتمال دارد بابا تومور مغزی داشته باشد، و قرار شد نمونه‌گیری بکنند. نهایتاً نمونه‌برداری انجام شد و تشخیص دادند که بابا بیماری گلیوبلاستوما دارد که یک سرطان مغز خیلی بدخیمه و نهایتاً تا یک سال دیگه زنده است. نمی‌توانستیم این خبر را باور کنیم، چون حدود سه ماه قبلش بابا یک اِم‌آر‌آی داشت و هیچ نشانه‌ای از تومور توی مغزش نبود. با خودمان گفتیم شاید این‌ها دارند اشتباه میکنند و باید برویم با دکترهای دیگر مشورت کنیم.

بعد از مشورت با یک دکتر دیگر و تأیید تشخیص، فهمیدیم زمان زیادی از عمر بابا نمانده است. زندگی توی صورتمان زل زده‌بود و می‌گفت این آخر خط است. ما جرأت نکردیم تشخیص پزشک‌ها را با بابا در میان بگذاریم. صرفاً بهش گفتیم توی مغزش یک خون‌ریزی اتفاق افتاده، و برنامه‌مان این بود که وقتی اوضاع بدتر شد، کم‌کم قضیه را بهش بگوییم. احساس می‌کردم داستان بابا شده مثل داستان فیلم‌های درام، با این فرق که بازیگرهایش این بار ماییم. یادم هست وقتی دکتر دومی هم تشخیص گلیوبلاستوما را تأیید کرد، یک روزِ وسطِ هفته بود. سریع، مرخصی گرفتم و رفتم خانه. با یکی از دوستانم تماس گرفتم، چون اصلاً نمیتوانستم سنگینی این خبر را تنهایی تحمل کنم. بهش گفتم دکترها می‌گویند بابایم نهایتاً تا یک سال دیگه زنده است. هیچ چیز دیگری نتوانستم بگویم، فقط اشک ریختم. احساسم در آن لحظه ترکیبی از غم، خشم و ناباوری بود. مثل این بود که یکی بی‌هوا با لگد بزند زیر زندگی‌ات.

چند روزی در اینترنت گشتم و در مورد این بیماری خواندم. فهمیدم این بیماری یعنی مرگ قطعی ظرف یکی‌دو سال. یک گروه فیس‌بوکی برای همراهان بیماران گلیوبلاستوما پیدا کردم. در آن گروه یک متنی پیدا کردم راجع به اینکه بیماری در طول زمان چطوری گسترش پیدا می‌کنه و چطور قراره طی چند ماه آینده بابا توانایی‌هایش را با شتاب زیادی از دست بدهد. بعد از خواندن آن مطلب، تازه فهمیدم که چه جهنمی در انتظار است و ماه‌های آینده قرار است چقدر سخت باشند.

بعد از شنیدن این خبر، یک آشوبی در خانواده در جریان بود و هر کسی به شیوه‌ی خودش سعی می‌کرد هضمش کند. کسی که مذهبی‌تر بود، معتقد بود بابا حتماً شفا پیدا می‌کند و اوضاع و احوالش دوباره خوب می‌شود، انگار که خدا خوب‌شدن بابا را به ما بدهکار است. یکی می‌گفت «من شک ندارم با دعای ما بابا خوب می‌شه». یکی دیگر می‌گفت «فلانی که سرطان داشت خوب شد پس بابا هم حتماً خوب می‌شه». از آن طرف هم، من هر چه بیشتر راجع به این بیماری می‌خواندم ترسم از آینده بیشتر می‌شد. اما نمی‌توانستم احساسم را راحت با بقیه‌ی خانواده در میان بگذارم، چون برخلاف باور و امیدی بود که داشتند. مثلاً یک بار داشتیم صحبت می‌کردیم که بابا عمل کند تا بخشی از تومور را بردارند یا نه. یکی گفت عمل ریسک دارد، من هم گفتم خب اگر کاری هم نکنیم اوضاع بدتر می‌شود. جواب شنیدم «ناامیدی از شیطانه!» بعدش تصمیم گرفتم بیشتر سکوت کنم. 

۳. باباجان، سخت نگیر!

حدود چهارپنج ماه بعد از تشخیص بیماری بابا، رفتم تورنتو تا ببینمش. تابستان بود و اوضاع بابا هنوز خوب بود، هر چند که توانش به‌طورواضحی کمتر شده‌بود. یادم هست چند سال قبلش که بابا رفته بود تورنتو، مدام می‌رفت این‌ور آن‌ور پیاده‌روی. از پارک‌های مختلف تورنتو برایمان کلی عکس می‌فرستاد. ولی این‌ دفعه‌، که با هم رفتیم یک پارک بغل خانه، بعد از پنج دقیقه به نفس‌نفس افتاد و مجبور شدیم برگردیم خانه. بعدش دیگه کلاً نایی نداشت و رفت یک‌گوشه‌ای نشست. آن‌موقع‌ها هنوز نمی‌دانست که با یک بیماری مرگ‌بار طرفه، و ما صرفاً بهش گفته‌بودیم که بعد از عملش باید تحت‌نظر باشد، اما دیگر خودش هم فهمیده‌بود که توانش مثل قبل نیست.

چهارپنج ماه بعدش، اوایل زمستان، دوباره رفتم تورنتو. در این سفر دوم، جسم بابا به طرز خیلی محسوسی ضعیف شده‌بود و هوش‌وحواس درست‌حسابی هم نداشت. فقط با کمک واکر می‌توانست راه برود، آن هم در حد جابه‌جایی بین اتاق‌های خانه. برای کارهای روزانه‌اش مثل راه‌رفتن و بلندشدن از تخت نیاز به کمک داشت. هر شب یکی کنارش می‌خوابید تا بتواند کمکش کند برود دست‌شویی. یادم است شب‌هایی که من می‌رفتم پیش بابا بمانم، از دیدن من یک لبخندی روی صورتش می‌نشست. عمه‌ام ازش می‌پرسید «آقای تواضعی می‌دونین این کیه اومده پیشتون؟» او هم جواب می‌داد «بعله که می‌دونم! پسرمه اومده پیشم!»

یکی از روزهایی که پیش بابا بودم، من و عمه‌ام مشغول صحبت توی آشپزخانه بودیم. عمه‌ام برای ناهار یک غذای گیلکی پخته‌بود که بابا دوست داشت. منتظر بودیم هر وقت سفره آماده شد بابا را از اتاقش بیاوریم آشپزخانه. حین اینکه گرم صحبت بودیم، ناگهان یک صدای گرومپی شنیدیم. دویدیم ببینیم چه شده. دیدیم واکر و بابا هر دو پخش زمین شده‌اند. من سریع دویدم پیش بابا که کمکش کنم سرپا شود. تا دستش را گرفتم، دیدم بابا زد زیر گریه. بابای من که در خانواده‌مان نماد استقلال و روی‌پای‌خودایستادن بود، از اینکه نتوانسته بود تنهایی از اتاقش تا آشپزخانه بیاید قلبش شکسته‌بود و بغضش ترکید. من آن لحظه خیلی فکر کردم چه بگویم که حالش را بهتر کند. آمدم بگویم «نگران نباش خوب می‌شی» دیدم خب قرار نیست خوب بشود. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بغلش کنم. خواستم بهش دلداری بدهم ولی هیچ جمله‌ای به ذهنم نرسید که بتواند حسم را منتقل کند. انگار زور کلمات به این موقعیت نمی‌رسید. نهایتاً بهش گفتم «بابا جان سخت نگیر.» اگر بخواهم احساسم طی آن دوران را فقط در چند کلمه توصیف کنم، می‌شود همین احساس درماندگی درحالی‌که عزیزت جلوی چشمانت توانایی‌هایش را روزبه‌روز از دست می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌توانی برایش بکنی. هیچ حرف معناداری نمی‌توانی بهش بزنی. احساس می‌کنی هر روز روحت در حال ساییده‌شدن است.

۴. فقط یک ماهِ دیگر…

بابا انقدر شرایط جسمی‌اش بد بود که جز برای دکتررفتن از خانه بیرون نمی‌بردیمش. یک بار بعد از دکتر، بابا را بردیم رستوران محبوبش، رستوران زعفران در پلازای ایرانیان تورنتو. بابا کباب ترش سفارش داد که خیلی دوست داشت. حین ناهار همان‌طور که روی صندلی‌اش نشسته بود، مدام کج می‌شد. عمه‌ام هی بهش تذکر می‌داد که «داداش! صاف بیشین دِ تی قوربان!». بابا هم کمی تعجب می‌کرد چون اصلاً متوجه نمی‌شد که دارد کج می‌شود، بعد سعی می‌کرد کمی خودش را صاف‌تر کند. این اتفاق چندین بار در طول ناهار افتاد. بابایم مدام کج می‌شد و عمه‌ام بهش می‌گفت که صاف بنشیند. احساسات متناقضی داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که بابا بعد از مدت‌ها بیرون آمده و دارد غذایی که دوست دارد می‌خورد، از یک طرف ناراحت بودم می‌دیدم بابا کنترلی روی بدنش ندارد. آن لحظه با خودم می‌گفتم این صحنه با تمام متناقض‌بودنش یکی از خاطرات پررنگ من از بابا خواهدشد.

اوضاع بابا روزبه‌روز بدتر می‌شد. قرار شد عملش کنند تا تکه‌هایی از تومور را از مغزش دربیاورند. در صف انتظار اتاق عمل، من خیلی بی‌مقدمه، صرفاً برای اینکه سکوتی بینمان نباشد، پرسیدم «بابا، حالا شما توصیه می‌کنی من بچه‌دار بشم؟» ناگهان برگشت گفت: «صد در صد!» من یک‌لحظه خشکم زد چون اصلاً منتظر جواب درست‌درمانی ازش نبودم، آخر خیلی وقت بود دیگر هوش‌وحواس درست‌حسابی نداشت. خیلی حال کردم دیدم بابایم حتی در آن شرایط دارد می‌گوید بچه‌بزرگ‌کردن جزو تصمیمات خوب زندگی‌اش بوده. بیشتر مطمئن شدم این مردی که روزبه‌روز دارد فرسوده‌تر می‌شود، هنوز عشق به خانواده و بچه‌هایش در عمق وجودش هست.

اوضاع بابا بعد از عملش یکی‌دو روزی متعادل بود. من هم دیگر برگشتم آمریکا سر خانه‌زندگی‌ام. روز سوم‌چهارم بعد از عمل، ناگهان بابا توی بیمارستان سکته کرد. سمت چپ بدنش کلاً فلج شد و سطح هشیاری‌اش به‌شدت کم شد. دکتر معالجش خواست جلسه‌ای تشکیل شود. یک ویدئوکال با حضور خانواده‌ی درجه‌یک بابا. مطمئن بودم خبر بدی می‌خواهد بهمان بدهد. دکتر طی تماس ویدئویی بهمان گفت که نتوانسته‌اند همه‌ی تومور را خارج کنند، دیگر هم کاری از دستشان برنمی‌آید. گفت این آخر خط است و بابا نهایتاً تا یک ماه دیگر زنده‌ است. من پرسیدم که حال بابا از این به بعد چطوری خواهدبود؟ گفت خوشبختانه بابا قرار نیست درد زیادی بکشد. فقط میزان هوشیاری‌اش به‌مرور کم‌وکمتر می‌شود، و هر روز بیشتر می‌خوابد تا اینکه یک شب می‌خوابد و دیگر بلند نمی‌شود.

۵. جدالِ محکوم‌به‌شکست

بالاخره بابا ترخیص شد و برادرم بردش خانه‌. سه‌چهار هفته گذشت. اوضاع بابا همان‌طور که دکترها پیش‌بینی می‌کردند جلو‌می‌رفت؛ روزبه‌روز از هوشیاری‌اش کمتر می‌شد. من اگر می‌خواستم، می‌توانستم دوباره بروم پیشش تا این روزها را کنارش باشم، اما حقیقتش را بگویم، جرأتش را نداشتم. هر یکی‌دو روز از طریق برادرم حال بابا را جویا می‌شدم. یک بار هم آمدیم با دو تا دیگر از برادرها فیس‌تایم کنیم با بابا، اما تماس بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و بابا اصلاً هوشیاری نداشت و متوجه نبود که دارد با چه کسی صحبت می‌کند. سایه‌ی مرگ را می‌توانستی روی چشم‌ها و گونه‌های فرورفته‌اش ببینی.

من و خانمم و دوست‌هایمان از مدت‌ها قبل برنامه ریخته بودیم که تعطیلات کریسمس برویم مکزیک. روزهای آخر سال میلادی را در شهر کابوی مکزیک بودیم. حال بابا روزبه‌روز بدتر می‌شد. دوسه روزی بود که نتوانسته بود غذای خاصی بخورد. ضربان قلبش هم به‌مرور بالاتر می‌رفت و برادرم به‌ زور مورفین ضربان قلبش را پایین می‌آورد. دکترها می‌گفتند این یعنی اعضای بدنش کم‌کم دارند از کار می‌افتند. بدن بابای نازنین ما از سرطان خسته بود و کبودی‌های فراوان روی بدنش به زبان بی‌زبانی می‌گفتند دیگر آخر خط است. می‌دانستیم که از این وضعیت برگشتی نیست، و حتی اگر به‌فرض‌محال سرطان بابا خوب شود، بدنش دیگر آن بدن سابق نمی‌شود. در آن روزها فقط دوست داشتم این شرایط تمام شود و جسم بابا راحت شود. تمام شود این جدالِ محکوم به شکست.

در یکی از آن شب‌های آخر سال، برادرم در واتساپ نوشت «به نظر میاد بابا دیگه نفس نمیکشه.» به یک دکتر خبر دادند که بیاید بابا را معاینه کند. در گروه خانوادگی غلغله شد. «خدایا خودت کمک کن. خدایا رحم کن.» من وقتی آن پیام‌ها را می‌خواندم، توی دلم ازشان می‌پرسیدم که الان دقیقاً چه چیزی کمک حساب می‌شود؟ چه توقعی دارید از این جسم خسته‌ی بابا؟ قرار بود دکتر برسد و برادرم در گروه پیام بدهد. دو ساعتی گذشت اما خبری نشد. نمی‌شد بی‌خبری را به حساب خوش‌خبری گذاشت. من عین دیوانه‌ها هر دو دقیقه گروه واتساپمان را ریفرش می‌کردم. آخرش با خودم گفتم شاید برادرم درگیر است، بگذار به مامان پیغام بدهم. بهش پیام دادم «مامان، بابا فوت کرد؟» 

«متأسفانه، بله عزیزم.»

یادم است آن لحظه آن پیام را که خواندم، خوشحال شدم. خوشحال شدم این کابوس لعنتی تمام شد بالاخره. بیشتر از همه، برای بابا خوشحال بودم. مطمئن بودم بابا هیچ‌وقت از آن شرایط نمی‌توانست راضی باشد. مردی که کل عمرش به این افتخار می‌کرد که روی پای خودش ایستاده، و الان کلاً زمین‌گیر شده‌بود.

این احساس شاید دوسه دقیقه ماند. بعد یکهو متوجه سنگینی خبر شدم. بابا برای همیشه رفته‌بود. شنیده‌بودم آدم‌ها لحظه‌ی مرگشون یک فلش‌بک سریع می‌زنند و کل لحظه‌های حساس زندگی‌شان جلوی چشمشان می‌آید. من هم همه‌ی خاطرات با بابا آمد جلوی چشم‌هایم: کُشتی‌گرفتنش با من در بچگی و ازعمدباختنش به من، به‌خصوص بعد از اینکه قرص ویتامینم را خورده‌بودم؛ روزی که بابا برایم سه‌چرخه خرید و من از ذوقش تا خود صبح داشتم توی هال سه‌چرخه‌سواری می‌کردم؛ از قدم‌زدن‌هامون در پارک لاله طی سالِ کنکور و آهنگ‌هایی که توی ماشین می‌گذاشت و باهاشان می‌خواند؛ یاد اینکه بابا چقدر پسرهایش را دوست داشت و از خبر موفقیت و شادی‌شان خوشحال می‌شد؛ یاد اینکه چقدر بابا تشویقم می‌کرد خوب درس بخوانم و کنجکاوی‌ام را دنبال کنم و الان هم به هر چه رسیدم چقدر مدیونش هستم. انگار تازه یادم افتاد بابایم چه وزنه‌ی سنگینی بوده در زندگی‌ام! آن شب در گروه خانوادگی نوشتم «امشب جسم بابا از بین ما رفت، ولی بابا توی ذهن ما همیشه زنده است. چطور می‌شه کسی که هفتادهشتاددرصد شخصیتمون رو ازش گرفتیم بتونیم از یاد ببریم؟ ما تو زندگی هر روزمون بابا رو میبینیم.» 

آن شب حوصله‌ی حرف‌زدن با هیچ‌کس را نداشتم، ولی باید به مادرخانمم این خبر را اطلاع می‌دادم. گوشی را برداشتم و خواستم بهش خبر بدهم که بابا فوت کرد. ولی اصلاً نمی‌شد تایپ کرد «بابا فوت کرد» یا «بابا مرد»، انقدر که تایپ‌کردن این کلمات احساس خفگی بهم می‌داد. آخر، برایش نوشتم «بابا امشب از پیش ما رفت.»

بعدش شروع کردم به مرور خاطرات بابا. آهنگ‌هایی را گوش می‌کردم که دوست داشت، و باهاشان گریه می‌کردم. احساس مَنگی می‌کردم آن شب. انگار این ذهن من نمی‌توانست هضم کند شخصیتی که انقدر در وجود من پررنگ است، دیگر نباشد. راستش از خودم تعجب می‌کردم؛ با خودم می‌گفتم من نُه ماهه که می‌دونستم این روز قرار است بیاد، پس چرا الان حال‌وهوایم این‌طوری است؟ حس کسی را داشتم که یکی ناغافل محکم زده توی شکمش و نمی‌تواند نفس بکشد. رفتم در گروه فیس‌بوکی که برای همراهان بیماران گلیوبلاستوما بود نوشتم «من فکر می‌کردم همراهی با بابا تو این مسیر لعنتی، رفتنش رو برام آسون کنه ولی اصلاً اینجوری نبود.» این را نوشتم و از گروه آمدم بیرون. 

۶. خانواده‌ای که هنوز ادامه دارند 

اصلاً نفهمیدم آن شب چطوری صبح شد. چشم‌هایم را که باز کردم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که این اولین روزیست که بابا دیگر نیست. یک حس منگی بهم دست داد. گوشی‌ام را نگاه کردم، دیدم در گروه خانوادگی بحثِ مراسم خاک‌سپاری‌ است. قرار شد هر کسی هر عکسی از بابا دارد، بفرستد توی گروه، که چند اسلاید درست کنیم و طی مراسم پخش کنیم. هر عکسی که به گروه فرستاده می‌شد، یک یادآوری بود که زندگی دیگر مثل قبل نیست و به بُهت من اضافه می‌کرد. حوصله‌ی حرف‌زدن با هیچ کس را نداشتم و فقط غرق مرور خاطراتم با بابا بودم. با هر بساطی بود، توانستم سفر مکزیکم را کوتاه کنم و شبِ قبل از خاک‌سپاری خودم را برسانم به تورنتو. رفتم خانه‌ی برادرم، همان خانه‌ای که بابا ماهِ آخر عمرش را آنجا گذراند. تخت‌خواب بابا جمع شده بود و از بابا فقط عکسش مانده‌بود در اتاق. دیدن خانواده تنها چیزی بود که من را در آن شرایط آرام می‌کرد. بالاخره چند آدم دیگر را می‌دیدم که می‌فهمیدند چه آشوبی درون ذهنم است. به چهره‌ی هم که نگاه می‌کردیم، یک غم عمیقی می‌دیدیم. سختی‌اش این بود که باید زور می‌زدیم به روی خودمان نیاوریم و تمرکز کنیم که مراسم به‌خوبی برگزار شود. آن شب تا صبح در اتاق بابا خوابیدم.

صبح زود همگی رفتیم برای مراسم خاکسپاری، و توانستیم بابا را برای آخرین بار ببینیم. چقدر چهره‌ی بابا با آن تصویری که ازش داشتم متفاوت بود! سرطان جسمش رو کلاً تغییر داده‌بود و تبدیل شده‌بود به یک غریبه. این موضوع، جداشدن را برایم راحت‌تر می‌کرد. در طول مراسم، هر کسی حال‌وهوای خودش را داشت. یکی شیون و فریاد می‌کرد، یکی هق‌هق، یکی هم آرام گریه می‌کرد. من نگاهم به عکس‌های بابا بود که داشت به‌صورت اسلایدی پخش می‌شد. اشک‌هایم قطع نمی‌شد. آدم‌ها یکی‌یکی میکروفون را می‌گرفتند و از بابا می‌گفتند. نوبت من شد و شروع کردم به گفتن از اینکه باهاش دعوا کردم و دو سال باهاش قهر بودم. بعد، از حرف بابا گفتم راجع به اینکه همیشه تلاش کرده تصمیمی بگیرد که برای من بهترین نتیجه را داشته‌باشد. یک صحنه از سریال چراغ‌های جمعه‌شب را هم تعریف کردم که مربی فوتبال قبل از بازی فینال به بازیکنانش می‌گوید: «خیلیا از من می‌پرسن بی‌نقص‌بودن یعنی چی؟ اصلاً آدم بی‌نقص داریم؟ جواب من اینه که بتونی تو چشمای خانواده و دوستات نگاه کنی، درحالی‌که قلبت سرشار از عشق به اونهاست، صادقانه بهشون بگی که تمام تلاشتو کردی و هیچ کار دیگه‌ای نبود که بتونی براشون انجام بدی. اگه تونستی این کارو بکنی، تو آدم‌ بی‌نقصی هستی.» بعد هم گفتم «بابای من بی‌نقص بود.»

بابا را خاک کردیم و بعدش ما بچه‌ها و مامان و عمه کنار بابا یک عکس گرفتیم. آن عکسِ گروهی را خیلی دوست دارم. یادم می‌اندازد که درست است بابا دیگر در این دنیا نیست، ولی خانواده‌ای که ساخت و آدم‌هایی که دوستش داشتند هنوز ادامه دارند.

۷. بابا توی کل عمرش زندگی‌کردن را به ما یاد داد

هفته‌های بعد از خاک‌سپاری، هیچ چیزی برایم اهمیت نداشت. دغدغه‌های کاری برایم خیلی مضحک شده‌بود، و آن هفته‌ها از کم‌اضطراب‌ترین دوران زندگی‌ام بود. به خودم می‌گفتم «اگه الان از سر کار اخراج شم مثلاً چه فرقی قراره تو زندگیم ایجاد شه؟» فوت بابا اولویت‌های زندگی‌ام را عوض کرد. اینکه ذهن من فقط درگیر خاطرات بابا بود باعث شد فکر کنم شاید هدف از زندگی این است که با خانواده‌مان و آن‌هایی که دوستشان داریم خاطرات خوش بسازیم، چون تهِ تهش فقط این خاطرات است که از ما می‌ماند.

یک ماه مرخصی گرفتم تا بتوانم این شوک را هضم کنم و زمان بیشتری با خانواده‌ام بگذرانم. فکرکردن به بابا من را بیشتر یاد سال آخر می‌انداخت که خیلی دردناک بود. خیلی فکرکردم که چطوری می‌توانم با این درد کنار بیایم. می‌دانستم که نمی‌توانم به بابا فکر نکنم یا فراموشش کنم، نمی‌شه کسی که بخش بزرگی از هویت آدم است را ازیادبرد. به‌جای کمرنگ‌کردن خاطرات غم‌انگیز سال آخر، سعی کردم خاطرات خوب بابا را زنده کنم. مثلاً بابا همیشه دوست داشت که ما هنری یاد بگیریم، تشویقمان می‌کرد که سازی بزنیم یا آوازی بخوانیم. طی آن یک ماه مرخصی، با یک گروه کُر فارسی آشنا شدم و شروع کردم هر هفته باهاشان تمرین‌آوازگروهی‌کردن. آواز در گروه کر، یکی از بهترین تراپی‌ها برای من بود. وقتی دو ماه بعدش جلوی دویست نفر کنسرت برگزار کردیم، من از روی صحنه می‌توانستم لبخند بابا را جلویم ببینم. یا مثلاً بابا خیلی دوست داشت ما ورزش کنیم. خودش پینگ‌پونگ دوست داشت و ما را هم عاشق ورزش کرده‌بود. من هم به یاد بابا، سال پیش در یک مسابقه‌ی دوی ده کیلومتر شرکت کردم، که یکی از اسپانسرهاش بیمارستان سنت‌جود بود، بیمارستانی که از بچه‌های مبتلا به سرطان مراقبت می‌کند. وقتی خط پایان را رد کردم، به این فکر کردم که اگه الان بابا بود، حتماً بهش زنگ می‌زدم و می‌گفتم که توانستم ده کیلومتر را بدوم. قشنگ می‌توانستم تصور کنم چقدر خوشحال می‌شد و تشویقم می‌کرد که دویدن را ادامه بدهم.

الان تقریباً سه سال است که بابا رفته و خاطرات سال آخر هنوز هم برایم دردناک است. ولی چیزی که آرامم می‌کند این است که با چشم‌های خودم دیدم با تمام وجودش به قولی که به بابایش داده‌بود، عمل کرد. خانواده برایش همه چیز بود. تا آخر عمر عاشق بچه‌هایش بود و همیشه سعی کرد برایمان بهترین بابایی باشد که می‌تواند. بابا توی کل عمرش زندگی‌کردن را به ما یاد داد.