بزرگشدهٔ ایران، ساکن مونترآل کانادا؛ دکترای ریاضی، کارمند دیپمایند گوگل؛ روزنامهنگار فریلنس، علاقهمند به علوم انسانی؛ abbasmehrabian.com
روایت یک اعدام
این نسخهی متنی قسمت چهاردهم پادکست این قصه منه است، که ۸ دی ۱۴۰۱ (۲۹ دسامبر ۲۰۲۲) منتشر شده و در کلیهی پادگیرها یا تلگرام یا اینجا میتوانید بشنویدش.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی واقعی از یک اعدام است. داستان برمیگردد به ۱۵۴ سال پیش، به کشور فرانسه. آقای جانباپتیست تروپمنِ بیستساله به اتهام قتل هشت نفر دستگیر و بعد از سه روز محاکمه، روز ۱۹ ژانویهی ۱۸۷۰ در ملأ عام با گیوتین اعدام میشود. (الان کمتر از یکسوم دولتهای دنیا هنوز انسانها را اعدام میکنند: جدا از چین که آمار اعدامهایش را اعلام نمیکند، ایران در کل دنیا بیشترین اعدام را انجام میدهد، با اختلاف. در فرانسه، آخرین اعدام ۱۶۸۹۱ روز پیش انجام شد ولی آخرین اعدامها در ایران همین امروز صبح انجام شدند.)
هشت نفری که کشته شده بودند، اعضای یک خانواده بودند. میزان خشونتی که در این آدمکشی وجود داشت مردم فرانسه را شوکه و احساساتشان را جریحهدار میکند. به همین دلیل، هزاران نفر به دیدن اعدام تروپمن میروند که یکیشان ایوان تورگنیف بود. تورگنیف از بزرگترین نویسندههای قرن هجدهم روسیه است (شاید اسم رمانهای معروفش، پدران و پسران، قبل از ماجرا، یا زمین دست نخورده را شنیده باشید) که آن موقع در اوج محبوبیت در پاریس زندگی میکرد و گزارشی از اتفاقات آن روز مینویسد.
این روایت صحنههای خشنی دارد و خواندنش ممکن است برایتان ناراحتکننده باشد. این گزارش را ایوان تورگنیف بهروسی نوشته و دیوید ماگارشاک به انگلیسی ترجمه کرده. در ادامه، ترجمهای خلاصهشده از این گزارش را میخوانیم.
بخش ۱: پیشنهاد غیرمنتظره
در یک شب سرد زمستانی، خانهی یکی از دوستان نشسته بودیم و شام میخوردیم. یکی از مهمانها پیشنهادی کرد که انتظارش را نداشتم. از من دعوت کرد به دیدن اعدام آقای تروپمن بروم. نه مثل بقیهی مردم که میرفتند و از دور اعدام را میدیدند، بلکه ازم دعوت کرد که با چند آدم سرشناس از شب قبل برویم به زندان، و صبح از نزدیک شاهد اعدام باشیم. من غافلگیر شده بودم. بدون اینکه فکر کنم، پذیرفتم. بعداً با خودم فکر کردم که عجب غلطی کردم! ولی چون قول داده بودم، غرور بیجایم نمیگذاشت زیر حرفم بزنم. شاید هم میترسیدم فکر کنند آدم ترسویی هستم. اما الان برای اینکه خودم را تنبیه کنم، میخواهم هر چه دیدم و شنیدم را بنویسم. میخواهم تمام لحظات دردناک آن شب را با خودم مرور کنم و برای شما هم تعریف کنم.
قرارمان ساعت ۱۱ شب بود. من آخرین نفر رسیدم. کسانی که آمده بودند، همگی آدمهای مشهوری بودند: نویسندهها و روزنامهنگارهای برجسته و رئیسپلیس پاریس. با اینکه اعدامها در زمستان ساعت هفت صبح انجام میشد، باید از شب قبل خودمان را به زندان میرساندیم، وگرنه جمعیتی که برای دیدن اعدام میآمد انقدر زیاد بود که نمیشد وارد زندان شد. هرچه به زندان نزدیکتر میشدیم، خیابانها شلوغ و شلوغتر میشدند، اما هنوز جمعیت چندانی شکل نگرفته بود. نه صدای فریادی به گوش میرسید و نه صدای گفتوگوی بلندی. معلوم بود که «نمایش» هنوز شروع نشده.
رسیدیم به میدان بزرگ جلوی زندان. دورتادور میدان چهار ردیف سرباز ایستاده بودند. رسم نبود که ارتش را برای انجام اعدام فرابخوانند، اما این بار فرق داشت: پروندهی تروپمن انقدری معروف شده بود که دولت تصمیم گرفته بود برای حفظ نظم از ارتش کمک بگیرد. بعد از اینکه ما را شناختند و بهمان اجازهی ورود دادند، از حیاط بزرگ زندان رد شدیم و یک حیاط کوچکتر را هم رد کردیم تا رسیدیم به دفتر رئیس زندان. خانهی رئیس در طبقهی بالای دفترش بود. چهار اتاق مبله داشت که در دوتایشان شومینه روشن بود. سگ لاغری هم داشت که یک پایش لنگ میزد و نگاه غمناکی داشت، انگار که او هم اینجا زندانیست. به جز من، هفت نفر دیگر هم بودند که بیشترشان را از روی عکسهایی که ازشان دیده بودم میشناختم، ولی دلودماغ حرفزدن با هیچکدامشان را نداشتم.
طبیعتاً تمام صحبتها حولوحوش محکوم بود. تروپمن طی محاکمه اقرار کرده بود که اعضای آن خانواده را به قتلگاهشان برده، اما ادعا میکرد که قتل را همدستانش انجام دادهاند. رئیس زندان گفت که تروپمن شامش را با اشتهای کامل خورده و از ۹ شب گرفته تخت خوابیده، لابد فهمیده که درخواست تجدیدنظرش رد شده. اما هنوز احتمال میدادند که شاید لحظهی آخر وا بدهد.
من اصلاً حوصلهی این حرفها را نداشتم.
ولی صحبتکردن از هر موضوع دیگری هم ناممکن بود. نمیشد حضور مرگ را نادیده گرفت. نمیشد دربارهی آدمی که تا چند ساعت دیگر قرار است جانش را بگیرند حرفی نزد. همهمان پریشان بودیم. انگار میدانستیم که آن شب قرار نیست تمام بشود. من مدام به این فکر میکردم که آخر من چرا اینجا هستم؟ من چه حقی دارم که اعدام یک آدم را ببینم؟
بخش ۲: دستگاه مرگ
در تمام طول شب، مثل مرغ سرکنده از این اتاق به آن اتاق میرفتیم، از این صندلی پامیشدیم و روی آن مبل مینشستیم، دربارهی تروپمن صحبت میکردیم، ساعت را نگاه میکردیم، خمیازه میکشیدیم، میرفتیم توی حیاط و بعد به میدانِ جلوی زندان، دوباره برمیگشتیم داخل. این کارها را بارها و بارها تکرار کردیم…
یک مبل دونفره توی یکی از اتاقها پیدا کردم و هرطور بود خودم را تویش چپاندم. سعی کردم بخوابم، ولی یک لحظه هم خوابم نبرد. صدای جمعیتی که داشت ذرهذره جلوی زندان جمع میشد بلندتر و ممتدتر میشد. رئیسپلیس گفت که تا همین الان بیش از ۲۵هزار نفر جمع شدهاند.
ساعت ۳ صبح شد. برای بار هزارم رفتم بیرون تا ببینم چه خبر است. گیوتین را با اسب آورده و آمادهاش کرده بودند. تیرکهایش حدود ۶۰ سانتیمتر از هم فاصله داشتند و یک تیغهی کج به هم وصلشان میکرد. در تاریکی شب، صحنهی عجیبی ساخته بود. فکر نمیکردم انقدر بدقواره باشد. یک سبد حصیری قرمزرنگ جلویش بود، شبیه یک چمدان. دیدنش بهم حالت تهوع میداد. میدانستم جلادها سر بریدهشده و بدنی که هنوز گرم است را میاندازند توی آن سبد.
پلیسهای سوار بر اسب آمده بودند و جلوی زندان یک نیمدایرهی بزرگ ساخته بودند. هر از گاهی یکی از اسبها شیهه میکشید، پا روی زمین میکوبید، سرش را این طرف و آن طرف تکان میداد، یا روی سنگفرش ادرار میکرد. افسرها هم روی اسبها همانطور نِشسته چرت میزدند.
رفتم به سمت جمعیت. چشمم خورد به یک کارگر جوان، شاید بیستساله، همسن تروپمن، به زمین چشم دوخته بود و پوزخند میزد، انگار که یاد یک جوک افتاده باشد. یکهو سرش را بلند کرد، دهنش را کامل باز کرد و یک عربدهی بلند کشید، بدون هیچ معنایی. بعد دوباره با پوزخند به زمین نگاه کرد. در آن لحظه به چه فکر میکرد؟ چرا تصمیم گرفتهبود یک شب نخوابد و بیاید ساعتها اینجا بایستد که جاندادن یک آدم را ببیند؟
گاهی صدای روزنامهفروشی را میشنیدم که داد میزد «آخرین اخبار دربارهی تروپمن! آخرین کلمات تروپمن قبل از مرگ!» گاهی هم صدای دعوای دو نفر را از دور میشنیدم، یا صدای یک خندهی مسخره، یا صدای جیغ یک زن.
وقتی برمیگشتم داخل زندان، دیدم جلاد به بالای گیوتین رفته و دارد برای چند تا آدم کنجکاو طرز کارش را توضیح میدهد. یا شاید داشت امتحان میکرد که دستگاه آماده هست یا نه. یکهو تیغه را آزاد کرد. فوری رویم را برگرداندم. حال غریبی بهم دست داد. انگار جرمی مرتکب شدهباشم که خودم هم نمیدانم چیست. عذاب وجدان گرفتم. نگاهم افتاد به اسبهایی که داشتند میچریدند. فکر کردم بین ما شاید آنها تنها موجودات بیگناه باشند.
بخش ۳: آخرین ساعت
میگویند آخرین ساعت انتظار خیلی دیر میگذرد، اما تجربهی من خلاف این بود. ساعتِ آخر سریعتر از ساعت اول، و قطعاً سریعتر از ساعتهای دوم و سوم گذشت. وقتی فهمیدیم ساعت ۶ شده، باورمان نمیشد. صبح شده بود. یک ساعت بیشتر به اعدام نمانده بود! باید رأس ساعت ۶:۳۰ به سلول تروپمن میرفتیم. خواب از سر همه پرید. بقیه را نمیدانم، ولی حال من خیلی خراب بود و هر لحظه ممکن بود بالا بیاورم. همان موقع کشیش هم وارد شد. رئیس زندان برایمان صبحانه تدارک دیدهبود: لیوانهای بزرگ هاتچاکلت.
من حتی نزدیک میز صبحانه هم نرفتم؛ غذاخوردن در آن شرایط نفرتانگیزترین کار دنیا بود. برای بار صدم از خودم پرسیدم من اینجا چه غلطی میکنم؟
رئیسپلیس به ساعتش نگاه کرد و بلند گفت «شش و بیست دقیقه است!» شال و کلاه کردیم و پشت سرش راه افتادیم. یک نفر آن وسط گفت «امشب شام بریم بیرون؟» هیچکسی بهش حتی نگاه هم نکرد چه برسد به اینکه جوابش را بدهد.
رفتیم داخل حیاط بزرگ زندان. گوشهی حیاط یک اتاق باریک و دراز بود که فقط یک نیمکت چرمی وسطش داشت. یک نفر دَرِ گوش من گفت که تشریفات قبل از اعدام اینجا صورت میگیرد. چند دقیقهای توی آن اتاق صبر کردیم تا چند تا کاغذ امضا بشود. ده نفر بودیم.
باز با خودم فکر کردم که همهی این کاغذبازیها و تشریفات برای کشتن یک انسان؟ مسخره نیست؟
رئیسپلیس راه افتاد و ما هم دنبالش. یک راهروی پهنِ سنگی را رد کردیم و بعد از چند راهرو و پلهی مارپیچ، به یک در آهنی رسیدیم. بالاخره رسیدیم.
بخش ۴: مرد محکوم
نگهبان، با احتیاط در را باز کرد. در سکوت مطلق وارد اتاق شدیم. یک اتاق بزرگ بود با دیوارهای زردرنگ؛ یک پنجرهی میلهدار داشت و یک تخت نامرتب. یک چراغ بزرگ اتاق را کاملاً روشن میکرد.
یکذره از بقیه عقب افتاده بودم. چشمهایم را تنگ کردم تا بهتر ببینم. یکهو گوشهی دیگر اتاق دیدمش. بالاخره تروپمن را دیدم. با چشمهای درشتش زل زده بود به ما. معلوم بود درست قبل از رسیدنِ ما بیدار شده. کنار میزی ایستاده بود که رویش نامهی خداحافظی با مادرش را نوشته بود. رئیسپلیس بهش گفت:
- تروپمن، آمدهایم به اطلاعت برسانیم که درخواست تجدیدنظرت رد شده. زمان اجرای حکمت رسیده.
تروپمن هیچی نگفت و فقط نگاهش کرد. کشیش به سمتش رفت و گفت:
- فرزندم، شجاع باش.
تروپمن سرش را چرخاند و نیمنگاهی به کشیش انداخت. رئیسپلیس گفت:
- میدانستم که نمیترسد.
تروپمن جواب داد:
- نه، هرگز نترسیدم!
اولین بار بود که صدای تروپمن را میشنیدم. صدایش جذاب بود. اصلاً نمیلرزید. کشیش یک بطری کوچک از جیبش درآورد و گفت:
- فرزندم، شراب مینوشی؟
- نه، خیلی ممنون.
دوباره رئیسپلیس پرسید:
- هنوز جرمت را انکار میکنی؟
- من کسی را نکشتم.
- یعنی هنوز ادعا میکنی کارِ همدستانت بوده؟
- بله.
- ولی معرفیشان نمیکنی، درست است؟
- نه، معرفی نمیکنم و نخواهم کرد!
انگار داشت کمکم عصبانی میشد.
رئیسپلیس هم طوری که انگار همهی این سؤالات را جهت رفعتکلیف پرسیده باشد، گفت:
- خیلی خب، باشد.
بخش ۵: سادگی حرکات
حالا باید لباسهایش را عوض میکرد. دو نگهبان رفتند تا جلیقهی زندان را از تنش دربیاورند. از همان جلیقههایی که آستینهای بلند و سربسته دارند و تنِ بیماران روانی میکنند. تروپمن در دوقدمی من ایستاده بود و توانستم خوب نگاهش کنم. نسبتاً خوشتیپ بود، فقط لبهای کلفتی داشت که انگار از صورتش زده بودند بیرون. پشتِ لبهای کلفتش دو ردیف دندان نامرتب و نیمهخراب داشت. موهایش پُرپشت و سیاه بود. چشمهای درشت و گیرایی داشت. پیشانیاش پهن بود و دماغش کمی عقابی. احتمالاً اگر کسی بیرون از زندان میدیدش، بهنظرش آدم جالبی میآمد. تازه بیست سالش تمام شده بود، ولی بیشتر شبیه نوجوانهایی بود که از سن واقعیشان بزرگتر نشان میدهند. با اینکه میدانست بهزودی اعدام میشود، از تکوتا نیفتاده بود. معلوم بود شب را تخت خوابیده. یکی دوبار کلهاش را تکان داد، انگار که میخواهد فکری را از سرش بیرون کند، نیمنگاهی به سقف انداخت و آه بیصدایی کشید. بهغیر از آن، هیچ نشانهای از ترس نداشت. ترس که هیچ، حتی نگرانی. قطعاً همهی ما پریشانتر از او بودیم.
وقتی جلیقهاش را باز کردند، خودش پیراهنش را درآورد، یک پیراهن تمیز تنش کرد و دگمههایش را با حوصله تا زیر یقه بست. صحنهی عجیبی بود دیدنِ آن تنِ برهنه، حرکات آن ماهیچههای ورزیده در پسزمینهی زردِ دیوارهای سلول.
بعد، خم شد تا کفشهایش را بپوشد. تهِ کفشها را به کف اتاق کوبید تا مطمئن شود پاهایش توی کفشها جفتوجور شدهاند. همهی این کارها را در کمال آرامش میکرد، انگار دارد آماده میشود برود با دوستانش قدم بزند. هیچی نمیگفت! ما هم ساکت بودیم و نگاهش میکردیم. همهمان مبهوت سادگیِ حرکاتش بودیم. یک سادگی طبیعی که پر از آرامش و زندگی بود.
میگویند که بعد از قرائت حکم اعدام، محکومین چند دسته میشوند: بعضیها غشوضعف میکنند، بعضیها شروع میکنند به دادوفریاد کردن، بعضیهای دیگر ضجه میزنند و طلب بخشایش میکنند. تروپمن هیچکدام از این کارها را نکرد. حتی رئیسپلیس هم حیرت کرده بود.
اگر تروپمن شروع میکرد به ضجهزدن، من یکی طاقت نمیآوردم، فوراً از آنجا میرفتم. اما با دیدن آن متانت، آن سادگی که در رفتارش بود، احساسی که بهش داشتم کاملاً عوض شد. دیگر نه از حس انزجارم به یک قاتل بیرحم اثری ماند، نه از حس ترحم به مردی که چند دقیقه بیشتر زنده نیست. فقط حیرت کرده بودم. واقعاً چه چیزی تروپمن را سرِپا نگاه داشته بود؟ چون میدانست قرار است در ملأعام اعدام شود، رفتهبود در نقش یک بازیگر تئاتر؟ یا اینکه میخواست جلوی رئیسپلیس کم نیاورد و غرورش را تا لحظهی آخر حفظ کند؟ بعضیها هم میگفتند اختلال روانی داشته. هر چه بود، رفت و این راز را با خودش به گور برد.
بخش ۶: چه فکر میکنی؟
تروپمن کفشهایش را پوشید و شقورق ایستاد. دوباره جلیقهی مخصوص زندان را تنش کردند. همان راهی که آمدهبودیم را برگشتیم، البته این بار تروپمن هم همراهمان بود. جلوتر از همه راه میرفت و پلهها را دوتایکی میکرد، انگار عجله دارد. ما هم برای اینکه عقب نیفتیم قدمهایمان را تندتر کرده بودیم. بعضی از ما که میترسیدیم نگاهش کنیم، ازش جلو میزدیم یا دو طرفش راه میرفتیم. بالاخره رسیدیم به اتاقی که قرار بود تشریفات پیش از اعدام در آن اجرا شود. اتاق باریک و درازی بود که تنها یک نیمکت چرمی وسطش بود.
جلاد از یک در دیگر وارد شد. کتوشلوار سیاه تنش بود و کراوات سفید بسته بود. با غرور راه میرفت. پشت سرش دستیارش وارد شد، یک مرد میانسال چاق که یک کیف چرمی کوچک دستش بود. تروپمن دم نیمکت ایستاد و ما دورش جمع شدیم. جلاد و دستیارش سمت راست و رئیسزندان و رئیسپلیس سمت چپش ایستادند. مرد پیر از توی کیفش چند تا بند چرمی درآورد. دو دستیار دیگر جلاد هم سررسیدند، جلیقهی زندان را از تن تروپمن درآوردند، دستهایش را از پشت بستند و شروع کردند به بستن پاهایش. چند بند چرمی هم دور بدنش پیچیدند. با اینکه هوای اتاق سرد بود، در آن چند دقیقه بدنم خیس عرق شدهبود.
از تروپمن خواستند روی نیمکت بنشیند. دستیار پیر شروع کرد به کوتاهکردن موهایش. یک قیچی کوچیک از کیفش درآورد، لبهایش را غنچه کرد و اول از همه یقهی پیراهن تروپمن را قیچی کرد. پیراهن نویی که همین چند دقیقه پیش پوشیده بود و میتوانستند قبلاً یقهاش را پاره کنند. پارچه کلفت بود و قیچی کُند. جلاد نگاهی انداخت و شروع کرد به غرغر کردن؛ میگفت یقهی پیراهن بهقدر کافی بریده نشده. با دستهایش نشان داد که چقدرِ دیگر باید بریده شود. مرد پیر دوباره دستبهکار شد و یک تکهی بزرگ از یقه را برید، طوری که سرشانهها لخت شدند. شانههای تروپمن از سرمای اتاق یک لحظه لرزید. مرد پیر دست چپش را روی سر تروپمن گذاشت و تروپمن سرش را به جلو خم کرد که مرد بتواند پشتموهایش را کوتاه کند. دستههای مو ریختند روی شانههای تروپمن و روی زمین. یکیشان هم قِل خورد آمد زیر کفش من. کشیش شروع کرد به دعا خواندن. تروپمن همچنان سرش پایین بود.
من زل زده بودم به پشت گردن تروپمن، آن گردن جوان و زیبا. یک خط اریب روی گردنش تصور کردم. تا چند دقیقهی دیگر یک تیغهی پنجاه کیلویی قرار است از آنجا رد شود و ستون فقرات و رگها و ماهیچهها را در یک آن خرد کند.
من فقط به این فکر میکردم که آن سرِ خمشده در آن لحظه به چه فکر میکند. دارد دندانهایش را به هم فشار میدهد و مدام با خودش تکرار میکند «من کم نمیآورم»؟ یا اینکه یاد خاطرات بچگیاش افتاده؟ یا شاید دارد به چهرهی یکی از اعضای آن خانواده فکر میکند؟ یا اصلاً دارد سعی میکند به چیزی فکر نکند و با خودش تکرار میکند «چیزی نیست که، اتفاقی نیفتاده، این نیز بگذرد.»
بالاخره این دقایق هم گذشت. دستیار پیر کارش تمام شد و تروپمن فرز پاشد ایستاد. کلهاش را تکاند تا موهای اضافه بریزند. معمولاً محکومین به اعدام یک درخواست نهایی دارند. مثلاً میخواهند غذای محبوبشان را برایشان بیاورند، یا درخواست میکنند که یک نامه یا چند تار مو برای عزیزانشان فرستاده شود، یا چیزی شبیه به اینها. ولی تروپمن یک کلمه هم حرف نزد. ساکت ایستاده بود و هیچی نمیگفت. منتظر بود. رئیس پلیس برای بار آخر ازش پرسید:
- تروپمن، تا چند دقیقهی دیگر همه چیز تمام میشود. هنوز ادعا میکنی کار همدستهایت بوده؟
- بله قربان، بدون شک!
- خیلی خب، بریم پس.
و راه افتادیم به سمت حیاط زندان.
بخش ۷: مرگ
پنج دقیقه به هفت بود، پنج دقیقه به اعدام. هوا هنوز گرگومیش بود، صدای غرش جمعیت همهجا را پر کرده بود. تروپمن پابند داشت و نمیتوانست قدمهای بلند بردارد. آرامتر از همیشه راه میرفت.
دروازههای زندان را باز کردند، جمعیت آن چیزی که ساعتها منتظرش بود را دید، گیوتین جلویمان سبز شد. یکهو یخ کردم. انقدر یخ کردم که فکر کردم حتماً مریض شدم. انگار که سوز سرما از بین دروازهها هجوم آورد داخل حیاط زندان. یک لحظه پاهایم سست شد. چشمم افتاد به تروپمن. انگار که یک موجود نامرئی کوبید توی سینهاش، بدنش لرزید، سرش به عقب خم شد و زانوهایش سست شد.
یک نفر درِ گوشم گفت «الان است که غش کند.» ولی فوراً خودش را جمعوجور کرد و با قدمهای محکم رفت بهسمت گیوتین. آنهایی که دوست داشتند ببینند سرش چطور از بدنش جدا میشود، دویدند بهسمت گیوتین. من ولی جرأتش را نداشتم. همانجا دم دروازهها ایستادم.
تروپمن پلهها را آرامآرام رفت بالا. جمعیت ساکت شد. یک … دو … سه … ایستاد و نگاهی به جمعیت کرد.
باز ادامه داد. شش … هفت … هشت … نه … ده.
رسید بالای سکو. دو نفر از چپ و راست گرفتنش. وقتی زانو زد، رویم را برگرداندم. زمین زیر پایم مثل موج دریا بالا و پایین میرفت. حس کردم زمان دارد زیادی کش میآید. پس چرا تمام نمیشود؟
تمام شد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچ زبانی مثل زبان مادری با قلب آدم حرف نمیزند
مطلبی دیگر در همین موضوع
عکس داستانک(قسمت یازدهم:زیر پا!)
بر اساس علایق شما
اندوه تابستانهِ من:)