و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله . . ..
اشک و لبخندِ تزریقِ پنی سیلین
از کوچکترین سالهای خودم قبل از مدرسه شاید ۵ سالگی خاطره دردناک و شیرین دارم یعنی به 58 سال پیش باز می گردد
گلو درد و تب شدید داشتم مادرم مرا مطب دکتر برد. او پس از معاینه گفت:
-باید امپول پنیسیلین تزریق شود.
-بیارید تا خودم تزریق کنم
و لذا ما نرفتیم پیش تزریقاتچی. شاید نگران حساسیت به نخستین تزریق بود. بمن گفت روی تخت بیمار بخوابم. یک پلاستیک سفید و بسیار سرد که بوی مواد تمیز کننده هنوز میداد روی تخت کشیده شده بود.
اولین بار بود که به من پنیسیلین تزریق میشد. دکتر با آرامش بالای سرم آمد و من نگران که چه میشود؟ گرچه سوزنِ تزریق درد داشت ولی مایع پنیسبلین دردش شدید تر بود. ناله و گریه کردم، خیلی ترسیده بودم. از شدت درد پابم بیحس شده بود و نمی توانستم از تخت پایین بیایم.
آن دکتر مهربان با روپوش سفید از روی میزش یک بروشور رنگی که چند تا عکس داشت را برایم آورد من نشستم و آن ها را تماشا کردم و لبخند خوشحالی در کنار قطرات اشک در صورتم درخشید. الان هم که آن خاطره را مینویسم آن صحنه زنده است و دوباره قطره اشک و لبخند بر صورتم می آید!
اینرا گفتم که دوستان پزشک، در محیط کار درمانی شان، مقداری هدیه کوچک جهت بچه های کوچک داشته باشند و چند جمله آرامبخش کودکانه هم حفظ کنند تا کودک دردمند را تا اخر عمر، مانند من، خوشحال کنند.
چند بار دیگر هم پیش آن پزشک رفتیم نامش هنوز یادم هست:
دکتر اسماعیل یوسفیان مقدم
خدا در جوار رحمتش پناهش دهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دعا برای دشمن
مطلبی دیگر از این انتشارات
توجه به انسان سالم
مطلبی دیگر از این انتشارات
ضرورت حضور مربی در عصر یادگیری مجازی