برنامهنویسی که فلسفه و روانشناسی برایش بیشتر از علاقه و کمتر از تخصصه
صحبتهایی [بلند] با خودم
خب من زیاد مقاله و متن هایی که قراره ب یک موضوع کوچک بپردازند اما در اول و آخرش انقدر طولانی مقدمهچینی و حاشیه درباره معرفی موضوع تا اینکه به خود موضوع و در نهایت یه پیام کوتاهش بپردازند را دوست ندارم،چون نه حوصلهام میکشه و وقت آدم رو هم میگیره(این نظر شخصی منه) پست باید مختصر و مفید باشه. پس بیمقدمه شروع میکنم.
بخش اول:
-مناظره دو ذهن
اولش با خودم فکر میکردم آدم چرا باید عصب داشته باشه که درد بکشه موقع زخم و جراحت اینقدر به مراتب شدید رنج بکشه یا هنگام ضربه اینقدر درد بکشه،خب ایکاش آدم انقدر قوی بود که دندانپزشک بیحسی نمیزد و درد آزارش نمیداد. تا اینکه یه روز یه جا خوندم درباره خانمی که نقصی داشت که سیستم عصبیاش کار نمیکرد،نه به آنطوریکه بیحس باشد مثلا خودکار برمیدارد حس لامسه نداشته باشد و حسش نکند،مثلا هنگام سوختگی،شکستگی،سوزش جای زخم،عفونت،... برایش دردآور نبود.به قول برنامهنویسها باگش تبدیل به فیچر شده بود،بعد با خودم گفتم ایول،چقدرعالی! بعد در ادامش خوندم چنین افرادی بیشتر از یکی دو ساگی دوام نمیاورند و میمیرند.چون هنگام آسیب دیدگی و بیماری هیچگونه هشداری دریافت نمیکنند،اما این زن جزو موارد نادر بود که با داشتن این بیماری تاکنون زنده مانده است، امـــا باید هرروز چندبار کل بدنش را چک کند که آیا آسیبی دیده،آیا زخمی برداشته،جایی کبود شده و هرماه باید چکاپ کامل دهد. بعد دوباره با خودم گفتم:ایبابا بدتر شد که!حوصله میخاداا، ذهنت همش درگیر میمونه، خودکار بدن خودش آگاهت کنه،واقعا نعمتیه دراصل این سیستم عصبی. کار پیامرسانی و هشدار چقدر خوب چیزیه که با درد بیشتر میزان وخامت آسیبدیدگی را اعلان میکند.پس نتیجه گرفتم که این درد لازمه! قبلا در یک مستند دیده بودم یه مردی بود که در بزرگسالی بخاطر حادثهای غده فوقکلیویاش(مربوط به هورمون های آدرنالین،کورتیزول،...) درست کار نمیکرد،بعد در شهربازی سوار ترن هوایی که شده بود،انگار نه انگار و کاملا خونسرد هیچ واکنشی نشان نمیداد،حق هم داشت چون هیچ احساسی در آن لحظه که با سایر لحظهها متمایز کند نداشت،همچنین در تونل وحشت،سینما چندبعدی فیلم ترسناک هم طوری بود که انگار کرخت است.همه اینها بخاطر این بود که هورمون هیجان،ترس،استرس که در این مواقع تولید میشود را این مرد دیگر نداشت. پس چنین چیزهایی لازمه!
محققان آمدند پژوهشی انجام دادند که دیگر ریز ب ریز جزئیات رو نمیگم که خیلی طولانی میشه فقط نتیجهای که از آن تحقیق بدست آوردند ب خلاصه شرح میدم: سه گروه افراد کهنسال سالم از هر لحاظ روحی و روانی،دسته دوم کهنسال های دارای افسردگی و درآخر گروهی متشکل از جوانان که همگی قرار بود در شرایط یکسان بازیای را انجام دهند که آن بازی خیلی مختصر ب شکل بود که ده پله وجود داشت و در هر پله گنج یا یه مقدار پول بود اما یکی از این پله ها بمب بود! و اگر روی مین میرفتی هرچه پول جمع کرده بودی از دست میرفت مگر اینکه قبل از آن با همان پولی که بدست آوردی خوت انصراف دهی.حالا اگر مین در شماره دو یا سه بود باز خوب بود چنان پول کلانی از دست نمیدادی و میتوانستی بقیه راه را با خیال آسوده طی کنی،یا بدتر اینکه در پله 9 یا 8 بود که طمع کردی و هرچی داشتی از دست میرفت. افراد پیر سالم بعد از بازی خیلی خوشحال و کوک از بازی خارج میشدند چون در همان پله های های چهار و سه انصراف داده و از همان میزان پولی که بدستن آورده بودند شاد بودند یا اگر هم باخته بودند باز ناراحت نبودند،اما نتیجه دسته پیر افسرده با جوانان یکسان بود. آنها باز یرا خیلی جدی گرفته بودند یا به قول خودمان طمع کرده بودند و زود از بازی انصراف نداده بودند و برای گنجی هم که از اول برای آنان نبود از ینی هرچقدر،حتی اندک بدست آورده بودند سود بود و مهم تر از همه اصلا چیزی از دست نمیدادند اما در آخر بازی سرخورده واز بازی خارج میشدند.محققان استنتاج کردند که افراد پیر رفته رفته با چیزهای بسیار کوچک هم میتونند مثل یک کودک شاد و خوشحال شوند و قانع هستند و دیگر حسرت نمیخورند،اما جوانان بالعکس در اصطلاح عامیانه کال هستند و این خامی هم اصلا چیز بدی نیس چرا که همه این مراحل زندگی را مانند دوران بلوغ بالاخره طی میکنند و این اقتضای سن آنهاست که حتی "غرور کاذب جوانی" هم جزو آن است.محققان این را یافتدند که این چیزی که ما میگوییم جوان پخته نیست دقیقا به این معنی نیست که نادان است بخاطر این است که انسان در جوانی پرشور و پرانرژی است و چیزی از درون میگوید برو،بلند شو،بیشتر جلو برو،تلاش کن،بیشتر جمع کن،چیزی که از درون وادار میکند. که این هم لازمه جوانیست.
کارل گوستا یونگ: افسردگی لزوما مشکل پاتولوژیک نیست،بلکه عموما خبر از نو شدن شخصیت یا فوران خلاقیت میدهد.لحظه هایی در زندگی انسان هست که خبر از آغاز فصل جدید میدهند.
برای همین است که اغلب نوجوانان در این سن احساس افسردگی دارند،چون در سن بلوغ، افکار و ذهنیتها عوض میشود و فرد وارد بحران میشود،همین اتفاق در سال های بعد متعددا تکرار میشود که برجستهترین آنها بحران چهل سالگی است که فرد وارد فصل جدیدی از زندگی مشود.
جوان بیشتر از همیشه میخاد اما کمتر از همیشه دارد چیزی که در جوانی خوشحالی میکند در همان جوانی است دیگر وقتی که پیر و فرتوت شدم حتی حوصله خودم هم نداشتم آن آرزو های جوانی را آنموقع میخاهم برای چه؟ واقعا هم همینطور است خود من در نوجوانی بیشتر شور بازیهای کامپیوتری داشتم دیگر آنموقع سیستمم ضعیف بود نشد که بشه،حال آن سیستم مورد نیاز را دارم اما بازی دیگر حال نمیدهد!
یا مثلا ما به قول طب سنتی چهار مزاج داریم که که معتقدند که بیماری ینی از حالت اعتدال خنثی این چهار خلط خارج شه. اما در هریک از دوران سنین یکی از این چهارخلط بیشتر غلبه دارد و این هم عادیست،مثلا در دوران کودکی سودا، جوانی صفرا،بزرگسالی دم و پیری غلبه بلغم بیشتر میشود.که همهی اینان در جای خود عادی،خوب ولازم است و چیز بدی نیست و میخواستم ب این برسم که این خامی و اشتباهات زندگی چیز بدی نیست. این دنیا ی سفر کوتاهه!
آری داشتم درباره آن خانم میگفتم؛بعد از خودم پرسیدم اصلا اینا چه معنی میده که کلا خالق ی سیستمی میساخت که آدمها زیر فشار و درد نروند و همه چی خوش و بش باشد،چ اشکالی دارد؟!
( - چرا باید چنین باشد که برای پخته شدن غذ اینقدر حرارت ببیند اما سریع و شعله تند هم میسوزاند،بلکه باید شعله ملایم و مدت زمانی سپری شود تا درونش هم بپزد، چرا باید فولاد اینقدر حرارت ببیند و بلکه تحمل هم داشته باشد تا از هم نپاشد،چرا باید الماس این همه مدت لازم است زیر فشار کوه بماند؟چـرا؟ آخرش که چی؟
+ که بالاخره تفاوتی داشته و متمایز از بقیه باشد
- خب که چی؟ اصلا چرا انسان با رنج آفریده شده؟ سوالم کلی تر از این حرفاست که جوابهایی مثل این بشنوم: با رنج آفریده شده که تلاش کند،زمانی که تلاش میکند به اسرار کائنات پی ببرد. خب باز همان سوال! خب چرا مستقیما وارد ذهنمان نکرده؟) بعد با خودم فکر کردم دیدم اونموقع میشه همون بهشت خودمون که!دیگه چه فرقی با این دنیا داره؟ بعد ذهن(خودم) پرسید چرا از همون اول مستقیما وارد بهشت نشدیم؟خب ما که قراره بالاخره به اون د نیا بریم! بعد همین لحظه ب ذهنم آمد...
*(من کیستم؟خودم کیست؟پس آنموقع ذهنم کیست؟! مناظره دو ذهن؛ که هردو مناند و من آن دو هستم. در تاریکی درونم حوصلهام سر رفت،ذهنم خودش را به دو قسمت یا دو نفر تفکیک کرد تا (یار/همدم/رقیب)اش باشد که با او (دوستی/گفتوگو/بحث) کند)
...بعد همین لحظه ذهن دومم(یاد این توییت افتادم که چرا ما مستقیما فرانتاند را به دیتابیس وصل نمیکنیم؟ بعد یکی در جواب ریپلای زده بود:«حرفت انگار مثل این میمونه چرا مستقیما غذا رو به توالت نمیریزیم، چونکه لازمه ورودی هضم/پردازش بشه و دستگاه گوارش/بکاند اون رو تفکیک/تحلیل کنه.»)
نظر یونگ دربارهی رنج: رنج نباید تو را غمگین کند. در اینجاست که اکثر مردم اشتباه میکنند! رنج قرار است که تو را هوشیار کند به اینکه زندگی تو نیاز به تغییر دارد! چون انسان زمانی آگاه میشود که زخمی شود. رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. رنج را تحمل نکن درک کن. این فرصتی است برای بیداری. بیدار که میشوی بیچارگیات تمام میشود.
-ذهن دوم: خب سوالت این بود چرا مستقیما نرفتیم بهشت؟ راستش منم نمیدانم،رفتم اون دنیا حتما ازش میپرسم؛ اما نظرات و حدس گمانهایی دارم،افکاری به من خطور میکند، که ما آمدهایم این دنیا تا به پختگی لازم برسیم تا شایستگی آن دنیا را داشته باشیم،آمدیم اشتباه کنیم تا یاد بگیریم (هرچند من معتقدم یجورایی بهشت و جهنم هم در همین دنیا هست در درون آدمها کسی که با خود صادق و دلش پاک بوده،اهل ریا،دروغ و کلک نبوده دیگر برایش چنان فرقی ندارد.مثلا کسی که میتوانست زیبایی هارا ببیند با حیوانات مهربان بوده،آنجا هم میگن تو اهل زیباییها هستی آنرا درکی میکنی،بیا ازین طرف.) چون در آنجا اشتباه معنا ندارد همانطور که زمان معنا ندارد (ما در خواب از بعد زمان خارج میشویم,دقت کنی هرگز در خواب زمان را نمیبینی،هروقت خواستی بفهمی خوابی یا بیدار دنبال ساعت بگرد تا زمان را بدانی)
-ذهن اول: نه,اصلا هم اینطور نیست! خب چرا مستقیما همان طبقات بهشت جهنم تقسیم و قرار ندادندمان؟
-ذهن دوم: خب چرا مستقیما در مسابقات مدال را همان اول به قهرمان نمیدهند؟ چرا همه از ابتدا کلاس اولی را همان کلاس پنجم ثبتنام نمیکنند وقتی که بالاخره قرار است به آنجا برسد، چرا باید ورود به استعدادهای درخشان آزمون بذارند؟ چونکه به خودمان ثابت شود که به ما فرصت دادند تا از آن استفاده کنیم و آنوقت ما دیگر حق اعتراض نداریم که چرا به من مدال تیراندازی المپیک را ندادند. تنها چیزی که در این دنیا عادلانه است اینه که در این دنیا برای همه به طرز عجیبی شرایط ناعادلانهست.«بطور عادلانهای همه چیز ناعادلانهست» مهم نیست کجاییم و از کجا شروع کردیم مهم این مسیریه که طی کردیم،هرکس ب میزان ظرفیتش سنجیده و رسالتش را انجام میدهد برای همین میگویند خودت را با دیگران مقایسه نکن،اما در لایه عمیقتر حتی خودت را هم با خودت نباتید قیاس کنی!! این را پدرم بهم گفته بود, من خیلی تعجب کردم چون نتوانستم درآن لحظه درک کنم. اما حالا که یادم میآید لبخند میزنم که عجب نکته ای بوده و چقدر جالب است که خودت به آن درک برسی. آری داشتم درون خودم، به خودم به ذهن اول توضیح میدادم که چرا مستقیما آنجا زندگی نمیکنیم،شاید چون باید شایستگیهای لازم را در این دنیا بدست بیاریم و خودمان مسیری را طی کنیم تا به آن درک و شعور لازم برسیم. ب هرحال این دنیا بیش از یک بازی سرگرمگونه نیس که زیاد سخت گرفت کسی که زیاد سخت گرفته هنوز نفهمیده خبری نیس!شایستگی بهشت را اینجا یاد میگیریم،ی سفر هیجانانگیز و خاطرهانگیز
ذهن اول در سکوت ماند دستش را به چانهاش کشید و با ریتم آرام چندبار سرش را به نشانه تایید پایین آورد و گفت: عجـــــــــب!عجب چیزیه این دنیا،بنظر میرسه واقعا یه بازیه، یه بازی با قوانین خودش همان قانون طبیعت یا قاعده زندگی. مثل سفر است،هِه سفر جالبیه دنیا! خداجون،آخه قربونت درسته که زندگی یه بازیه،ولی چرا سطح Legend سختش گذاشتی!!
-ذهن دوم: راستی تو که به این واقعیت را درک کردی بذار این نگرش را هم بیان کنم که مطمئنم برایت جالب خواهد بود.
-ذهن اول: حتمـــــاً،بفــرما،سر تا پا گوشم
-ذهن مرشد: مسیحیها بر این باورند که حضرت آدم با چیدن سیب همگی از بهشت رانده شدهایم و هنوز هم در این دنیای ظلمت و وحشتناک داریم تقاص پس میدهیم. دقیق یادم نیس،همچین حرفایی بود که همه با گناه زاده شدیم آن هم بخاطر اولین اشتباه آدم و حضرت عیسی بخاطر ما کشته شد تا گناه همه شسته شود?. این قسمتش فعلا زیاد مهم نیست،چیزی که مهمه شاید خدا خواسته درسی به ما بیاموزد! که باو اون اصلا گناه نبوده،بلکه اگاهی بود که گویی درس یاد میداد که انسان میتونه اشتباه کنه،باید اشتباه کنه،شکست بخوره تجربه کنه یاد بگیره، حتی حضرت آدم هم میتونه اشتباه کنه،آدمی جایزالخطاست. از این منظر هم میتوان نگاه کرد.
-ذهن اول: عجـــــب! تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم، حالا چ ربطی به بحث ما و بهشت اینا داشت؟
-ذهن دوم: راستش نمیدانم، همینطور حرف از بهشت و اینا شد،به من خطور کرد؛اصلا حرف ما از اول هم راجع این نبود که! داشتیم دربارهی درد و رنج بحث میکردیم.
-ذهن اول: ???
-ذهن دوم: خخخ؛ اصن حرف حرف را میکشد مانند ریشه و شاخه درختان که از هر ریشه ریشه دیگر همینطور ادامه دار،از کجا به کجا آمدیم?. اینجا مثل خانهای،خانه که نه،ب وسعت قصری بزرگ است که تازه اثاثکشی کردهاند یا مثل موقع خونهتکونی است که اسباب و اثاثیه همه چیز بینظم رو زمین ولو است.درون ما چقدر بینظم است
-ذهن اول: من اینطور فکر نمیکنم! اتفاقا تا جایی که شده اینجا مرتب و ساماندهی شده اما چون دادهها خیلی زیلد است، بیش از اندازه اینجا حرف و حدیث،نظریه،نقل قول،افکار،اندیشه،حرف واس گفتن،بینش،... است که باعث شده اینجا اینطور به نظر برسد.
-ذهن دومم: راست میگی،شاید چون علیرضا شخصیت درونگرایی دارد،راحت به کسی نمیتواند اعتماد کند،خودش با خودش حرف میزند،خیـــــــــلی همه چیز را درون خودش میریزد.
-ذهن اول: درونگرایی چیه واقعا؟ من خونده بودم که: برونگرا یا درونگرا دقیقا دو روی سکه نیست که فرد حتما درونگرا یا دقیقا برونگرا باشد بلکه ی چیز نسبیه،مثل محور میماند، افراد نسبت به هم درونگراتر یا برونگراتر هستند. و این موضوع ب این معنی نیس که فرد درونگرا خجالتی یا ترسو است. در تعریف فرد کم رو این است که زیاد ب نظر دیگرا ن اهمیت و اتفاق پیش نیامده احتمال میدهند،درحالیکه ممکن است فردی هم کم رو و هم درونگرا باشه یا برونگرا و همزمان خجالتی نیز باشه.
-ذهن دوم: از بحث زیاد فاصله نگیریم,بعد این همه صغرا کبرا،میخواستم به اینجا برسم که افسردگی،کلافگی،سردرگمی،خودخوری،عدم اعتماد ب نفس و تمام احساسات منفی که خود را بصورت درد فیزیکی جسم نشان نمیدهد،اینبار همان درد است اما درد روان! استنتاج کردیم که درد یک نعمته،یکجور آلارمه. این احساسات منفی درون هم که ما را میرنجاند مانند سیستم عصبی است که به ما هشدار میدهد که در مسیر درستی نیستی،کاری که میکنی اشتباه است،نیاز به تغییر داری،مسیرت را اصلاح کن و در مسیر درست قرار بگیبر تا ولت کنم.
-ذهن اول: آره،درسته. باید به احساسات منفی گوش داد که چه میگویند چه میخواهند تا یکبار درمانش کرد،با بیتوجهی و منتظر توجه،ترحم و کمکدیگران ماندن که بالاخره بیایند نازمان را بکشند فقط این امید را به ما میدهد که بالاخره قرار است یکی بیاید پس هنوز درمان نشو و بیشتر در این حالت بمان. اما اگر بدانیم که فقط خودمان هستیم خودمان،قطعا چارهای میاندیشیم تا از آن خارج شویم.
-ذهن دوم: همین حس بیشتر در جوانان زیاد است که خودش را از ریشه کمالگرایی میگیرد و گاها بصورت خودخوری،سرزنش خود در نتیجه کاهش اعتماد به نفس و در نهایت عقدههای روانی در میآید که در پس افکار: "انقدر که به من لازم بود توجه شود،نشده است". که این حس دیگر در پیرها کمتر است،پیر میگوید: دیگر حسرت نمیخورم دیگر خودم را سرزنش نمیکنم. همینیه که هستعخیلی هم خوبه.سعی میکنم خودم را باشرایط وقف دهم،بجای اینکه جهان را تغییر دهم ابتدا از خود شروع میکنم بجای اینکه همه جا را فرش کنم خودم کفش به پا میکنم. میگوید زندگی همین لحظات ریز،خوشیهای کوچک است،این پیر ها راحت میبخشند مثل بچه ها زود فراموش میکنند.دیگر آنقدر پا به سن گذاشته اند و دیده اند که روحاً از درون قوی شدهاند.
-ذهن اول: چرا این حرفهای تکراری را دوباره میگویی؟! اکثر اینها را در بالا در نتیجه آن آزمایش گفتی،یا اکثر این حرفا دیگر تکرارس شده حوصله را سر میبرد! چرا چیز جدید نمیگی؟
-ذهن دوم: ناپلون هیل گفته:« قدرت در تکرار نهفته و موفقیت هم نتیجه استمرار است». این حرفا باید آنقدر تکرار و یادآوری شود که عمیقا یاد بگیری و باید به آنها عمل کنی،قاعده زندگی همینه!بدون ترحم آنقدر در یک درسی میماند که تا بالاخره یاد بگیری یا از پای در بیای.
-ذهن اول: خب?، ای پیر! مرا اندرزی بنمای،پندی ده تا آن را آویزه گوشم کنم.
اگر ب من بگویند یک نصیحت کن،یک تجربه بگو،یک پند بده، یه ترفند برای زندگی،فقط در حد یک جمله,مختصر ومفید تا همیشه ب یاد داشته و به آن پایبند باشم.خواهم گفت:«در زندگی عاشق باشید.» وقتی که از جنس عشق باشید ب ارج والا میرسید،زندگی رنگ و بوی دیگری خواهد گرفت.دیگر محیط اطرافتان را سه بعدی و رنگی
نخواهید دید بلکه آنموقع خواهید فهمید قبل از این همه چیز سیاه و سفید بوده،هرچه که میپنداشتید سایهای از سایه آن بوده.خودتان را ب مرحله والای عشق برسانید قابل توصیف نیست در وصف زبان نیست،فیلسوفان اندیشمندان عارفان هم همین گویند در تاریبخ برای آن معنی و تفسیر کاملی نگفته اند،هرکسی از دیدگا ه خودش آنرا نوعی وصف میکند.عاشق که باشی شجاع میشوی نمیترسی اصن ب عشق که برسی زندگی رنگی میشود،شاید عشق وسیله ای برای کماله،عشق چیز خیلی خوبیست،اصن خوبی از جنس عشق است اصن هرکس ب نحوی به درکی ازش میرسد،کافیست عاشق باشید عاشق کارتان،عاشق همسرتان،فرزندانتان،... عشق بورزید زندگی خوش و زیبا میشود. رسم و معرفت عشق آموختنی است.
عاشق که باشید راحت میبخشید مهربانی میکنید بزرگ میشوید، فرد عاشق دیگر از چیزی نمیترسد
اما دنبالش نباشید؛ در زندگی دنبال هر چیزی باشید از شما فرار میکند،به قول معروف«پول مثل گربه است،دنبالش که بروید از شما فرار میکند و نمیتوانید بگیریدش.باید کاری کنید که خودش با پای خودش بیاید»،تنها پول نیس که اینطور است.هرچیز که فکر کنید همین قاعده رو داره.مثلا دنبال شادی باشید به آن نمیرسید،شادی در نتیجه انجام وظیفه است شما وظیفه روزت را انجام بده شادی خوش میاید که تو کارت رو انجام دادی. داستان همان پیرمردی که یک عمر دنبال خوشبختی میگشت،هر روزش به ناراحتی,عصبانیت و غر زدن میگذشت،همسایه و همه اهالی ده دیگر ب تنگ اومده بودند،پیرمرد از زمین و زمان انتظار خوبی را میکشید.در هشتاد سالگی اتفاق جالبی افتاد،و همه این شایعه را شنیدند پیرمرد امروز خوشحال است،لبخند میزند،از چیزی گلایه نمیکند،حتی صورتش هم شاداب تر شده!همه اهالی جمع شدند واز او پرسیدند چ اتفاقی برایت افتاد؟ پیرمرد جواب داد:اتفاق خاصی نیفتاد،هشتاد سال دنبال خوشبختی بودم که کار بیهودهای بود سپس تصمیم گرفتم بدون خوشبختی زندگی کنم و فقط از لحظه آخر عمرم لذت ببرم برای همین اکنون خوشحال هستم.اگر دنبال چیزی هستید این بدان معناست که آن چیز از شما فرار میکند.دنبال ثروت،عشق،شانس،... نباشید، این حقیقت زندگی است ==> درواقع دیگر اکنودن دنبال چیزی نیستم.دیگر نظر و حرف دیگران اصلا برام مهم نیست(ب این نتیجه رسیدم خرف مردم حتی رو در رو مسخره کردن،فحاشی،... هم به ما آسیب فیزیکی نمیرساند فقط ما خودمان هستیم که اجازه میدهیم این کلمات ما را تحت تاثیر قرار دهد) وقتی مرگم برای همین دیگران پشیزی ارزش نداره،مرده یا زندمون فرقی ب حال دلشون نداره چرا باید انتظار خوبی از آنان داشته باشم و وقتی انتظارم عملی نشد بعدا دلخور شوم؟!.اما اگر خودمان بگوییم به دیگران اهمییت نمیدم، در ناخودآگاهمان غریزه بقا شدید دنبال جلب توجه و تایید دیگران است(اصلا از بچگی دوست داریم خیلی پولدار شویم.برای چه؟چون اطرافیان و مردم را تحت تاثیر قرار دهیم.بعد از رسیدن ب مقام و ثروت انبوه باز کافی نیست،اینبار دنبال شهرت! وگرنه همه میدانیم بعد از ی مقدار بسیار بزرگ کافی از پول و رسیدن به رفاه و تامین آسایش زندگی پول بقیش اضافه است) من خودم در نوجوانی آرزوم فقط این بود که کارآفرینی کنم که مدیرعامل شرکت بین المللی یک استارتآپ شوم و تبدیل به یک م.لتی میلیاردر شم. در واقع همه این افکار از عقده بود.در واقع همه اینها برای این بود که به دوستان،آشنایان،فامیل،حتی رهگذر ساده خودمو اثبات کنم،خانوادهام به ثروتم افتخار کند! اما دیگر نه،دیگر دنبال تایید گرفتن دیگران(1-پول و مقام 2-محبوبیت و شهرت) اینا نیستم! الان هرجا که دلم خوشه :) انجام میدهم. بنظرم کسیی که خودشو بنده پول میکنه و کسی که چاپلوسی میکنه به جایی برسه همگی عقدهای اند.
کلنل ساندرز: هیچ دلیلی وجود ندارد که انسان در قبر ثروتمند باشد؛ آنجا هیچ کسب و کاری نمیتوان راه انداخت؛"خرج کنید، عاشقانه زندگی کنید".
آدم عاشق امیدواره امید خیلی قدرتمنده،امید همه چیز است،حتی ایمان هم از امید نشات گرفته
استیو جابز یک درونگرا بود که عاشق کارش بود،وقتی از او مصاحبه میکردند سوالات ساده میپرسیدند اما جواب را منطق ذهن خودش فلسفی بیان میکرد و در آخر حرفاش همیشه میگفت عذر میخام طولانی شد و زیاد حاشیه رفتم
هنگام عاشقی بدی نمیبینی،روحا قوی میشوی،شجاعت پیدا میکنی،اگر مثال بزنم مثل این است یک بچه سه چهار ساله تازه فحش یاد گرفته باشد تو را دشنام دهد،بعید است بهت برخورد،یا تحریکت کند،دیگر حرف ها نمیلرزاند،قدرتمند تر از این حرفا میشوی،انگار درخت با ریشه عمیق و تنه تنومد دیگر ب همین راحتی ها طوفان و سیل او را از پای در نمیآورد.
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتیست عشق،در دل و جانش پذیر «مولانا»
من رفتهرفته بیشتر به این فهم میرسم،که معنای سخنان،حرف هارا عمیقاً درک میکنم.یک لایه عمیقتر! اجازه دهید مثال ساده بزنم: همه ما در دبستان یاد گرفتیم بعضی اعداد بخش پذیر هستند و بعضی نه،ینی عددی را به عدد دیگر تقسیم کنیم باقیمانده صفر نباشد میگوییم تقسیم پذیر نیست،و این باقیمانده ممکن است هر عددی باشد.ما در دبیرستان در ریاضیات گسسته و هندسه آمدیم از ریشه ریاضی را بررسی میکردیم که فلان فرمول از کجا و چطور آمده،و آنرا باید با مدرک اثبات کنیم. بعد اینجا یک نکتهی ساده ای بود که باقیمانده نمیتواند از مقسومعلیه بزرگتر باشد چون اگر چنین بود باقیمانده یا صفر بود یا باید به خارج قسمت یک واحد اضافه شود،این قضیه خیلی سادهای است اما من تا آن زمان بهش دقت نکرده بودم چون برایم مهم نبود و این نکته استفادهی هم برای من حداقل نداشت.اما جالب بود،من فکر میکردم باقیمانده خب باقیمانده است دیگر هر عددی میتونه باشه. حالا وقتی میگویند: گذشت کن،ببخش،دروغ نگو،غیبت نکن،حرف بد به زبان نیار،از بدی دیگران چشم پوشی کن،به دیگران کمک کن،... حرفایی از این قبیل که کودکی بسیار شنیدهایم اینها در لایه اول همان چیزی است که تا حالا از آن منظر میدیدیم و در لایه دوم درک میکنی که نه باو،درواقع داری به خودت آهسته آهسته صدمه میزنی،یک لایه دیگر اصلا برایت جور دیگری روشن میشود که خودت میخواهی ریا نکنیو حتی خیرخواه باشی. یکبار اتفاقی پیش آمد که من در پیاده رو دوچرخهام را به درختی بسته بودم تا کارم را انجام دهم برگردم،بعد از اینکه برگشتم خواستم قفل دوچرخه را باز کنم یک آن دیدم صاحب مغازهای که دوچرخه ام تقریبا روبروی آن در پیاده رو به درخت شهرداری بسته بودم با خشم دارد به سمت من میاید و انگار میخواهد دعوایی راه بیندازد، با عصبانیت داد میزند چرا دوچرخهات را اینجا بستهای و فلان،منتظر واکنش من شد،من لحظهای از این کارش واقعا عصبانی شدم خواستم جوابش را بدهم،اما فقط لبخند زدم و گفتم:«من معذرت میخوام و همین کار از دستم برمیاید» اینبار با صدای بلندتر فحش داد و نعره میکشید اما من فقط دوچرخه را با دستم گرفتم از آنجا دور شدم،پسرخالهام در ان لحظه پرسید چرا جوابش را ندادی؟ جواب دادم: چون همین الان هم دارد تاوان فحاشی و عصبانیتش را میدهد،چون من در بهشتی که من الان در آن هستم او قرار ندارد،او همین الان در جهنمی که خودش به پا کرده میسوزد و آرامشی که من دارم و لذت میبرم را او ندارد،همین الانشم او از درون ویران است و همین را دارد که به دیگران ببخشد و من هم چیزی را که دارم به دیگران انتقال میدهم،خدا خودش به همهمان کمک کند.
بخش دوم:
-درونگرایی
ایکاش یکی بود با او حرف میزدم،درد و دل میکردم،ب حرفای هم عمیقا گوش میکردیم،همو درک میکردیم دلداریم میداد،اطمینان میداد که همه چی درست میشود ذهنم اینکار را کرد قبل از اینکه ذهنم دو نفر شود تا با او صحبت کنم، افکارم برای کسی قابل هضم نبود(البته اینجا که حرف میزنم چون کس دیگری هم غیر خودم میشنود خیلی خیلی منسجمترش میکنم) و خارج از حوصله دیگران و حرف دیگران نیز(سطحی،بیهوده و تکراری) خارج از حوصله من.
در ابتدا وقتی برای اولین بار بجای اینکه مثل همیشه بیرون را ببینم و بگردم،به درونم رفتم شبیه ورودی غار تاریک و مخوفی بود که از بیرون چیزی از داخلش دیده نمیشد.این تاریکی را سیاهی نامیدم.سپس در تنهاییام توانستم بشنوم،بروم، ببینم. در تنهایی این فرصت را یافتم که با خودم خلوت کنم.دیگر صدای دیگران نبود، فقط نجوای درونم بود که رفتهرفته واضح تر میشد.میپنداشتم در تاریکی جز سیاهی نمیتوان دید،در مرحله اول چشم نمیتواند این همه رنگ را یکجا هضم کند چون سیاهی همه رنگ ها را در بر دارد،بالاتر از سیاهی رنگی نیست. همه رنگها را به یک اندازه ترکیب کنی میشوند سیاه.حتی سفید هم در سیاهی است! نور امید در سیاهی پدیدار میشود.وقتی به تاریکی درون پی بردم احساس بیمارگونه و آشفته بهم دست داد اما بعد مدتی فهمیدم این قدرت بود!انگار روح از جسم فیزیکی جدا میشه آزادانه چرخ میزنه،در ذهن دیگران چرخ میزنه،افکارشون رو میبینه،لمس میکنه.
//ذهن غریب: هرکسی لایق رفاقت با مرا ندارد!حتی اگر وی[کبیر] اجازه دهد، خود آن شخص ظرفیتش را ندارد چرا که نمیتواند قبول کند این حجم از بیشعوری و احمق بودن را و حوصله حرف های بیهوده ندارد ما به کیفیت اهمیت میدهیم نه به کمیت!دوستی باید عمیــــــــــــــــق باشد. برای همین است که وی دوست و رفیق زیاد،، دوست که نه! دوستانی دارد،اما دوست صمیمی یا رفیق فقط آن 2+1 نفر هستند. ضمناً درست و غلط یا خوب و بدی وجود ندارد همه چیز نسبی است. شما حق ندارید کسی را قضاوت کنید.
برای همین حرف خاصی ندارم،زیاد ارتباط گرم نمیگرم.
«چون ندارم با خلایق الفتی خلق پندارد که ما دیوانهایم» مولانا
در سیاهی آنقدر رنگ هست،ساکت است که میتوانی هرچیزی را متصور شوی،خلق کنی و واقعا حسش کنی و بهشت خودت را بسازی لذت ببری و در لایه ژرف درون دیگر تاریکی نیست بلکه دنیاییست! چیزی نیس که با زبان بیان کرد،فقط میتوان گفت باید خودت آنجا برسی و درکش کنی. حال شاید دلیلش همین باشد که چرا مستقیما به ذهنمان بهش تزریق نشده،شاید حکمتش به همین است خودمان به انجا برسیم.
عمق درون،عمیق و عمیقتر،در عمق چاه، ساکت،سکوت مطلق.آنقدر سیاه که انگار چشمانت کور است حتی خودت را نمیتوانی ببینی آنموقع چشم دل بیدار میشود و از تنهایی در میآیی
در سیاهی دقت کنی اگر دل را آنقدر صیقل دهی شفاف که شد به وضوح میتوانی انعکاس خودت را ببینی و قتی هم که دیدی دیگر اینجا سرد و تاریک نیست.
-ذهن دوم: فکر کنم دچار بحران معنا شدم
-ذهن ثالث(*این ذهن متعلق به من نیست،برای همین سوم ننوشتم): کم چرتپرت بگو
-ذهن اول: نه اینطور نیست،آدمها چیزی رو که درک نمیکنند از آن میترسند و از چیزی که بترسند خوششن نمیآید
-ذهن ثالث: از منبر بیا پایین، سرمون درد گرفت
-ذهن اول: الحق که ذکات عقل تحمل نادان است.
هرگز قدرت ذهن درونگرا ها را دست کم نگیرید: درونگرا میتونه چنان واقعی معشوقش را بغل کند رمانتیک باشد،خیره چشمانش شود،موهایش را نوازش کند قلبش از هیجان طوری بتپد که انگار میخواهد سینه را بشکافد بپرد بیرون. اما در واقعیت با آرامش کامل با قیافه جدی و عبوس،گویا دلش از سنگ است مثل یک فرد عاری از عاطفه و احساس،در خونسردی و اوج بیخیالی بدون هیچ تماسی کنارت بنشینه و افق نگاه کنه.
بعضا شده آدم هنگام بحثی یاد خاطرهای میافتد که خندهاش میگیرد،گاها در پیاده رو،خیلی عادی درحال تند قدم زدن هستم تا ب مقصد برسم بعد در ذهنم چیزهایی را متصور میشوم مثلا در آینده فلان حرف را گفتم چ طنزی میشود،یا فلان موقعیت پیش بیایید چقدر خنده د ار میشود،بعد آنقدر واقعی متصور میشوم انگار روبروم دقیقا همین اتفاق درحال رخ دادن است که همان لحظه بلند میخندم و مردم با تعجب نگاهم میکنند??
اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،
محو طبیعت می شود،
کمتر سخت می گیرد،
می بخشد، می خندد، می خنداند و با خودش در یک صلح درونی است،
او نه بی مشکل است نه شیرین عقل..!!
او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند..!!
او یاد گرفته است که لحظه لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد..!!
زمانی میتوان گفت که دلقک سبکمغزی است که خنده هایش از جنس تمسخر و تحقیر دیگران باشد.
دیگر در زندگی دنبال چیزی نیستم,,, یه مسیریه که داریم طی میکنیم و به تجربههامون اضافه میشه،نه دنبال پولم،نه دنبال مقام،نه شهرت،نه دنبال احترام،... دنبال توجه دیگران که بهشان مهربانی کنم تا محبتی بگیرم،میشود مهرطلبی و خیلی ها مهربانی و مهرطلبی را باهم اشتباه میگرند یکی واقعا مهربان است و ذاتش اینه،بدون انتظارمتقابل از طرف بیمنت خوبی میکنه اما یکی همهی این خوبی،محبت وکمک را میکنه تا چیزی دریافت کنه و دیگران هم تحسینش کنند که میشود ریا.بعضی ها احترام دروغین چاپلوسان را اشتباه میگرند و توهم خودبزرگبینی میزنند. بالاخره زورکی که نمیشه باید لیاقتشو داشته باشیم انگار وقتی باند فردوگاهی هنوز آماده نیس هواپیما در جنگل فرود بیاید؛
(دیگر خستهام از نصحیت،نظرات و تحمیل دیگران،دیگر چیزی برام مهم نیست.نیاز به استراحت عمــــــیق و طــــــــــــــــــــــولـــــانـــــــــــــــی??،شاید نیاز دارم مدتی در هوای ابری لب ساحل، با خودم خلوت کنم،شب را در ساحل آتشی روشن کنم،در کلبه بخوابم،صبح جنگل را قدم بزنم،ظهر با قایق بروم دل دریا رو به آسمان بخوابم،عصر شنا کنم و غروب را نظارهگر غروب در افق باشم)
این نقطه قوتی است کسی از آن طریق نمیتواند آسیب برساند سعی میکنم تا حد ممکن به کمک کسی نیاز نداشته باشم،اگر ضرری هم از مشورت نگرفتن دیدم خیلی خیلی راحتر تر از ارتباط با آن فرد است،اگر نیاز به چیزی یا کسی هم داشتم به او میگویم شد،شد نشد میروم از جای دیگه. انرژی ام وابسته ب دیگران نیست از درون شارژ میشوم دیگر کسی که تماما در خودش است، هراس تنهایی را ندارد،
داستایوفسکی میگفت: چرا باید به یک نفر احتیاج داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟
خودم با خودم میتونم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرفای خودمو راحتتر بفهمم.
اگه کسی به اینجا برسه دیگر نه میگرده، نه انتظار میکشه...
در پست قبلی در انتها پرسیدم از زندگی میخوای؟
حالا میگم چیزی دیگه چیزی نمیخام،خستهام چرا این فراز نشیب زندگی تو نشیب گیر کرده!??
در زندگی دو چیز برایم شدیدا رو مخ است:-انتظار کشیدن
-بیگاری،انجام کارهای بینتیجه(مثلا گفتگوهای بیهوده وقت تلفکن یا مثلا جروبحث با احمق،برای همین دیگه میگفتن بلدی میگفتم نه. دیگر ادعایی ندارم،چرا باید خودمو ثابت کنم، چرا باید دنبال تایید دیگران باشم اینقدر زورکی شان و احترام اجتماعی جمع کنم وقتی نظر مردم پشیزی ارزشی نداره،هیچ مرگ و زنده تو اصلا براشون مهم نیس،اصلا وقتی زندهای هم راجع تو فکر خاصی نمیکنند همه درگیر دغدغه های خودشونند،چرا باید داد و هوار کنم که آی مردم من بلدم من میتونم، مردم فقط بلدند چیزای قشنگو خراب کنند،برای همین دوست ندارم از زندگیم جار بزنم مگر اینکه واقعا کم آورده باشم و احساس نیاز به کمک کنم که مطمئناً آن روز واقعا حالم خیلی خراب است.)
جامعهشناسی به نام چارلز هورتون کلی در سال 1902 نوشت:«من آنچه که میپندارم نیستم، آنچه که تو نیز میپنداری نیستم. من آنچه هستم که فکر میکنم تو فکر میکنی هستم.»
در واقع ما در پیش هرکس انواع نقش هایی را بازی میکنیم که ایجاد شده!وقتی یکی را در محیط خیلی مؤدب بشناسند او خودش نیز سعی دارد همان نقشش را آنجا ایفا کند و کنار دوستانش نقشی متفاوت و حتی ممکن است 180درجه برعکس قبلی باشد.انگار طرف در شرایط انجام گرفته شده قرار میدهند.برای همین است که یک تنکیکی برای کنترل فرد این است که: با او طوری رفتار کنی که در نزد تو گویا هیچ قدرتی ندارد.
خودتان باشید راحت و آزاد؛اجازه ندهید کسی ب هیچ نحوی آزادیتان را بگیرد. مثلا نظرات و افکار دیگران شما را از انجام کاری باز دارد
وضعیت اکثر مردم:
اکثريت عظيم روشنفکرانى که مىشناسم در جستوجوى چيزى نيستند
وهيچ کارى نمىکنند
و به درد کارى نمىخورند.
همهشان بدتحصيل کردهاند
به طور جدى مطالعه نمىکنند
دربارهی علوم فقط پرحرفى مىکنند
ازهنر هم کم سر درمىآورند.
همهشان خودشان رامىگيرند
وبا قيافهی جدى، گندهگويى و فلسفهبافى مىکنند؛
حال آنکه پيش چشمشان کارگرها غذا ندارند
و چهل نفرى در يک اتاق نامناسب مىخوابند.
پر واضح است که همهی حرفهاى قشنگمان فقط براى آن است که سرخودمان وديگران شيره بماليم.
باغ آلبالو | آنتون_چخوف
من بلد نیستم یک بند انشا بنویسم,در مدرسه ادبیاتم صفرصفر بود(به جز دبیرستان در درس انشاء).همه این حرفا از دلم میگذشت که نوشتم(که هرروز با من است).هیچ یک از اینها رامغزم مثل ریاضی فکر کند بنویسد نیست.بلکه همگی احساساتی هستند که از دلم میگذشت به واژهها تبدیلش کردم تا با بعضی افراد خاص درمیان گذاشته باشم. واقعا گفتگوی روزانه دو ذهن است که در این چندسال پدید آمده و مرا از درون خسته میکند و حوصله کسی و چیزی برایم نمیماند،همش شاخه ب شاخه قطعات را مثل پازل در کنار هم سعی میکند بچیند.
هاج و واج میمانم،اما وقتی صدای شلوغی مغزم را قطع کرده و ب درونم رجوع میکنم حرف هایی میشنوم که برای خود جالب و برای دیگران تحسین برانگیز است و نمیدانم این صدای ذهن است یا دل
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی برای بار دوم رفتم رواندرمانی چی شد؟ (قسمت 2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشقاى اتوبوسى
مطلبی دیگر از این انتشارات
این منم! یک درونگرا