درد یا لذت کاری که انجام میدی نمی مونه اما افتخار یا شرمندگیش چرا!
رمانی سرتاسر امید
قطعا این رمان نیاز به معرفی ندارد و هر یک از شما حداقل یک بار آن را خوانده اید و یا کارتون آن را تماشا کرده اید.
رمان بابالنگ دراز، زندگی دختری به نام جورشا ابوت، را به تصویر می کشد. وی دختری 17 ساله است، که در پرورشگاه زندگی می کند و هیچ از خانواده و دوست داشتن نمی داند و از همان ابتدا تنها و بی کس بوده است. پس از سالها زندگی در آن پرورشگاه، سرانجام مردی تصمیم می گیرد شرایط تحصیل و رفتن به دانشگاه را برای وی فراهم کند، اما در ازای این کار از او درخواست می کند تا هر چند وقت برای او نامه ای بنویسد که هم آن مرد از شرایط او باخبر باشد و هم کمکی باشد در راه نویسنده شدن او، اما طبق قرار هرگز به این نامه ها پاسخ داده نمی شده.
جودی که تا به حال آن مرد را ندیده و فقط سایه ای از او دیده است، برایش دشوار است که از او در ذهنش تصویری بسازد، و برای درک بهتر او، نام او را بابالنگ دراز می گذارد زیرا فردی بوده بسیار قد بلند، تقریبا در بیشتر نامه ها جودی از بابا درخواست می کند که او را ببیند اما جوابی دریافت نمی کند، جذابیت رمان برای من این بود که بابالنگ دراز در تمام این مدت در ظاهر یکی از اقوام دوست و هم اتاقی جودی، در کنار او بوده و چندین بار یکدیگر را ملاقات کرده اند و ... اما جدا از اینها نویسنده در قالب نامه های جودی درس های بسیاری به ما می دهد و از آن دست رمان هایی است که هرگز تکراری نمی شود.
یکی از قشنگ ترین درس هایی که من از این رمان گرفتم این بود که جودی در قسمتی ذکر کرده کسانی که از کودکی هر آنچه دلشان می خواسته برایشان فراهم بوده، هرگز لذتی نمی برند اما کسانی که همانند خودش ابتدا به اصلاح هیچ نداشتند و سرانجام کم کم زندگی بهتری پیدا می کنند، ارزش این زیبایی ها را می دانند و با هر یک از آنها احساس خوشبختی و رضایت از زندگی در وجودشان ایجاد می شود. جودی در آرزو های خود می نویسد که قصد دارند در آینده به یک نویسنده عالی تبدیل شود در طی چهار سال دانشکده چندین داستان کوتاه می نویسد و چند داستان که آنها را به انتشارات می فرستند اما متأسفانه آن را قبول نمی کنند و می گوید داستان هایش به دور از واقعیت و غیر منطقی و مزحک است اما با وجود این جودی تصمیم می گیرد باز هم به کارش ادامه بدهد، قطعا برایش آسان نبوده اما برعکس بسیاری از ما دوباره بلند شد و با سختی فراوانی، شروع به نوشتن کتابی دیگر کرد که در نهایت انتشارات آن کتاب را به چاپ می رساند، اگر او ناامید میشد نمی توانست کتابی چاپ بکند و احتمالا دیگر نویسندگی را ادامه نمی داد و رویا خود را فراموش می کرد. جودی به من آموخت زندگی در حال بهترین کاری است که می توان کرد، و نباید حسرت گذشته را در دل داشته باشم.
راستی الان که بیشتر دقت می کنم در بسیاری از رمان ها مانند بابالنگ دراز و آنه شرلی هر دو امید بسیاری داشتند و زندگی را بسیار زیبا تصور می کردند، گویی خوشبخت ترین انسان این کره خاکی هستند.
چند بریده زیبا:
من از مردمی که می نشینند و رو به آسمان می کنند و چشم ها را در چشم خانه می گردانند و می گویند:(خواست خدا چنین بوده است ) در حالی که یقین دارند چنین نیست، خیلی عصبانی می شوم.
گمان نمی کنم که لازم باشد من به بهشت بروم، در این جا آنقدر چیز های خوب گیرم می آید که انصاف نیست آنها را بگذارم و بروم :)
خداروشکر که من از هیچ کس خدایی به ارث نبرده ام و آزادم هر طور میلم است خدایم را بشناسم.
حداقل یکی از نامه های جودی رو بخون . اگر این کتاب را دوست داشتی پیشنهاد می کنم « دشمن عزیز » را هم بخونی
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب «بیحد و مرز»
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب دفترچهٔ بازی استارتاپ
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب مهرهی حیاتی