کتاب تست مامان
نویسندهی این کتاب، راب فیترزپاتریک، به نظر من انسان جالبی میاد. دید واقعگرایانه و منطقی اون به موضوعات و طرز بیان صریح و واضحش من رو مجذوب کرد؛ و این در حالی بود که اصلا کتاب تست مامان کاملا غیرمرتبط با علایق و حیطهی کاری من به نظر میرسید. من به عنوان یک انسان فنی و کسی که علاقهی زیادی به صحبت کردن نداره (بارها از طرف خانواده، دوستان و دیگر افراد زندگی بهم گوشزد شده که: معذب نمیشی کنار یه نفر میشینی و هیچ صحبتی باهاش نمیکنی؟)، از خوندن کتابی دربارهی شیوهی صحبت با مشتری تا حدودی لذت هم بردم. در واقع، با مطالبی که در این کتاب نوشته شده همذاتپنداری هم کردم. خیلی ساده و خلاصه، چکیدهی کتاب و مهمترین نکتهای که یاد گرفتم رو براتون توضیح میدم:
همهی ما نیاز داریم که ازمون تعریف بشه و تشویق بشیم، و این نیاز تا حدی پیش میره که ما از شنیدن دروغهایی که این نیاز رو ارضا میکنند هم ابایی نداریم. شنیدن تعاریف گاه و بیگاه چیز مضری نیست، اما وقتی میتونه به ما آسیب برسونه که بنای یک کسب و کار رو بر اساس این تعاریف بچینیم. مثال کتاب دقیقا اینه: وقتی از مامانتون بپرسید که آیا ایدهتون خوبه یا نه، اون هم برای اینکه ناراحتتون نکنه، صداقت رو کنار میذاره و کلی از اون ایده تعریف و تمجید میکنه. این قضیه در مورد باقی انسانها هم صادقه، چون ما به صورت عادی علاقهای به آزردن دیگران نداریم و وقتی هزینهای هم برامون نداشته باشه، راه راحتتر رو انتخاب میکنیم که طرف مقابل هم خوشحال بشه: دروغ گفتن، یا حداقل پنهان کردن حقیقت. البته که ما ناخودآگاه این کار رو میکنیم.
توی پرانتز بگم که من در اکثر مواقع حین خوندن کتاب، به جای اینکه خودمو جای بازاریاب (یا فردی که شغلش صحبت با مشتریه) تصور کنم، بیشتر از زاویه دید خود مشتری نگاه کردم و دیدم که واقعا این کار رو میکنم؛ چون هم از یک موقعیت معذبکننده نجاتم میده، هم احتمال بیشتری برای صرفهجویی در وقت هست (اگر به طرف چیزی که میخواد رو سریعتر بگم، سریعتر دست از سرم برمیداره، اما اگر باهاش مخالفت کنم ممکنه بخواد وقت بیشتری رو صرف کنه که متقاعدم بکنه) و هم باعث میشه حس بدی راجع به ناراحت کردن یه آدم نداشته باشم. اما واقعیت اینه که برای از سر باز کردن این کار رو کردم، نه برای گفتن حقیقت. خب حالا که صحبتهای توی پارنتزم تموم شد، برگردیم به کتاب :).
داخل این کتاب روشهایی برای شناخت حقیقت و کند و کاو برای رسیدن به اون بیان شده. برای مثال، نویسنده به ما میگه که به جای کشیدن مکالمه به تعریف و تمجید و گرفتن وعدههای توخالی برای حمایت در آینده، روی گذشته تمرکز کنیم. وقتی یه نفر از ایدهی ما برای ساخت محصول یا محصولی که از مرحلهی ایدهپردازی خارج و در دست تولیده، تعریف میکنه؛ اون آدم نیت خوبی داره. ولی بهتره که ما به این تعریفها جاخالی بدیم و روی واقعیت تمرکز کنیم. مثلا از اون بپرسیم که آیا با مشکلی که محصول ما حل میکنه گریبانگیر بوده یا نه، و اینکه آیا این مشکل انقدری آزاردهنده بوده که برای حلش دست به کاری زده باشه؟ اگر جواب این سوالات نه باشه، ما با یه حقیقت تلخ مواجه شدیم: محصول ما به درد نمیخوره. ولی خب هرچه زودتر با این حقیقت مواجه بشیم، زودتر میتونیم جلوی ضرر سرمایهگذاری روی یه محصول بیمصرف رو بگیریم؛ و این دقیقا هدف ماست.
در ادامهی کتاب هم تجربیات عملی نویسنده و مثالهای زیادی بیان شده، و همچنین روشهای مختلف برای موقعیتهای مختلف صحبت با مشتری. کلی هم راهکار و روش برای ساخت یه کسب و کار موفق و پیدا کردن محصولی که بتونه مشکل مهمی رو از جامعه حل بکنه و ساخت و توسعه اون محصول هست، که به نظرم از تجربهی بالای نویسنده ناشی میشه (پشت کتاب در موردش نوشته «راب تا به حال سه شرکت رو با موفقیت ورشکسته کرده!». البته تجربههای اون محدود به این شکستها نیست و موفقیتها و شکستهای دیگهای رو هم در کارنامه داره، آقای فیتزپاتریک توی کتاب به قسمتهای زیادی از زندگی خودش ارجاع داده و مثالهای واقعی زده که من همین الان هم چند تایی از اونها رو در ذهن دارم، ولی چون این متن جای نوشتن مفصل راجع به این قضیه نیست و فقط قراره معرفی اجمالی از کتاب باشه، به خود کتاب ارجاعتون میدم).
در نهایت، به عنوان یک برنامهنویس، این کتاب برای من هم جالب بود و نکات قابل تاملی داشت که دونستن اونها باعث میشه بتونم عضو بهتری در یک تیم باشم و درکی از دیگر کارهای لازم برای تولید یک محصول داشته باشم (مثل بازاریابی که قسمت مهمی هم هست و حداقل از طرف من همیشه نادیده گرفته میشد). پس خوندن این کتاب رو به شما هم توصیه میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب قهرمانان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب اصلگرایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب عادتها