کتاب داستان داستانها: رستم و اسفندیار در شاهنامه
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، از مشاهیر حوزهی ادبیات ایران است و کمتر کسی است که نام او به گوشش آشنا نباشد. او در سال ۱۳۴۸ به دعوت رییس وقت دانشگاه تهران، به این دانشگاه پیوست و کرسیای در هیئت علمی دانشکده ادبیات به او اختصاص گرفت. تا سال ۱۳۵۹ که بازنشسته شد، در دانشکدههای ادبیات و حقوق به تدریس مشغول بود.
کتاب داستان داستانها: رستم و اسفندیار در شاهنامه، به گفته خود ایشان، متنی است که برای تدریس به دانشجویان ادبیات تدوین شده بود اما اندکی بعد به صورت کتاب درآمد.
در این کتاب - همانطور که از نام آن پیداست - یکی از شاهکارهای ادبیات ایران، یعنی داستان رستم و اسفندیار بررسی میشود. مطالعهی این کتاب برای شخص من بسیار لذتبخش بود. از مهمترین دلایل این تجربهی بسیار خوب (جدا از علاقهی زیاد خودم به حماسهی ملی ایران) را میتوان متن بسیار خوانا و روان کتاب معرفی کرد؛ که برای شخصی مثل من که دانشجوی ادبیات نیستم و صرفا به این حوزه علاقمندم نیز متن سخیف و سنگینی نبود و به سادگی و فصاحت نوشته شده بود و منظور را منتقل میکرد.
در این کتاب، اسطورههای مشابه بسیاری از ملل مختلف ذکر میشوند (که من هم با خیلی از آنها آشنا نبودم، و از این نظر هم خوشحالم چون سرنخهایی برای خواندن داستانها بیشتر به من داد). همچنین روند تاریخی شاهنامه تا رسیدن به این داستان بررسی میشود که برای من بسیار جالب بود و نشان از پختگی اسطورههای کشورم داشت. روند توسعهی داستان رستم و اسفندیار، مدتها قبل (به روایت شاهنامه، صدها و شاید سال قبل) شروع شده بود. از دورانی که کاوه و فریدون، به عنوان نماد و نمایندهی قشر مردم و قشر فرمانروا، دست در دست هم (که نمایانگر اتحاد این دو قشر در آن داستان است) بر ضحاک پیروز شدند و تاج و تخت کیان را پایهگذاری کردند. البته این به این معنی نیست که دیگر داستانهای شاهنامه به خودی خود مفهومی ندارند و با این داستان کامل میشوند؛ بلکه اوج هنر را میرساند که هر ماجرایی در شاهنامه به تنهایی از ارزش بالای ادبی برخوردار است اما با پایان هر داستان، روند توسعهی شخصیتها و پختگی متوقف نمیشود تا از داستان بعد دوباره از ابتدا از سر گرفته شود.
شخصیتهای داستان، هرکدام زندگی پرماجرایی داشتهاند. از دلاوریهای رستم کم گفته نشده است، و بیشتر ماجراهای او پیش از این داستان اتفاق میافتند؛ از زمانی که به عنوان جوانی نورسیده کیقباد را بر تخت شاهی ایران نشاند (و لقب تاجبخش را در این داستان متعلق به خود کرد، که تا انتهای عمر نیز این لقب را با خود داشت چرا که تاج شاهی ایران به زور بازوی او استوار بود)؛ تا وقتی هفت خوان را پشت سر گذاشت، فرزند خود را به قتل رساند، مربی و دوست سیاوش بود و در کینخواهی او از موثرترین عوامل شکست افراسیاب و تورانیان بود، و داستانهای بسیار دیگر که اشاره به همهی آنها نیازمند متنی بسیار طولانی خواهد بود و در نتیجه از این کار صرف نظر میکنم. از طرفی اسفندیار نیز پهلوانی پرافتخار است، جایگاه پهلوان ملی را پس از بازنشستگی رستم بدون هیچ چون و چرا و بی هیچ رقیبی گرفته است (رستم بعد از کیخسرو، تا حد خوبی گوشهنشین شد و دیگر در امورحکومت مرکزی ایران دخالتی نکرد، که البته کمک نخواستن پادشاه از او در این زمینه بیتاثیر نبود؛ زیرا امکان نداشت که رستم درخواست کمک وی را رد کند. حضور اسفندیار که در مواقع سختی و خطر، منجی ایران بود نیز از دلایل این احساس بینیازی شاه به رستم بود). او تنها پهلوانی است به جز رستم که هفت خوان را پشت سر گذاشته است، توران را که پس از رستم از ایران باجگیری میکند شکست میدهد، کمربستهی دین بهی (دین زردشت) و به سبب آن رویینتن است و دلاوریهای بسیار در سابقه دارد.
رویارویی این دو پهلوان، که هر دو، به تعبیر کتاب، «برای جبههی نیکی تیغ زدهاند»، نبردی بسیار مهم و سرنوشتساز است. تقابل پهلوان کهنهکار و پهلوان نو، مدتها پس از دوران کاوه و فریدون، تقابل قشر مردم است با قشر حاکمیت (اسفندیار پیش از پهلوان بودن، شاهزادهی ایران و وارث تخت شاهی است). اینجاست که رستم پا از پهلوان ملی ایران بودن فراتر میگذارد و جهانپهلوان میشود؛ رستمی که همیشه برای آزادگان جنگیده است، اثبات میکند که اگر تهدیدی برای آزادی و آزادگی وجود داشته باشد؛ او در برابرش خواهد استاد. چه این تهدید در توران باشد و چه در ایران؛ زیرا رستم نماد و نمایندهی همهی آزادگان و مردم جهان است. این تهدید در برابر آزادگی، چیزی نیست جز تمامیتخواهی دین، زیرا دستور گشتاسب به اسفندیار که رستم را دستبسته و در بند به درگاه او آورد، (که خود اسفندیار، و همچنین برادر و مادرش آن را خلاف منطق و خرد میدانند و به پادشاه نیز گوشزد میکنند ولی او کوتاه نمیآید) دستور پادشاهِ برگزیده و گسترندهی دین است و لازم الاجرا. اسفندیار به سبب تعصبی که دارد، باید این دستور را بیچون و چرا اجرا کند و همچنین در سر به فرمان دین دادن و تسلیم آن بودن ننگ و عاری نمیبیند؛ هرچند خود او نیز اقرار دارد که رستم لایق این نیست:
ز گاه منوچهر تا کیقباد/ دل شهریاران بدو بود شاد
نکوکارتر زو به ایران کسی/ نبودست، کآورد نیکی بسی
همیخواندندش خداوند رخش/ جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش
نه اندر جهان نامداری نو است/ بزرگ است و با عهد کیخسرو است
رستم اما تسلیم ناحق شدن را، حتی در برابر دین بهی، لایق نمیبیند و سرکشی میکند. و در آخر هم پیروزی با اوست، زیرا مرگ رستم برابر است با مرگ آزادی و تسلیم تمامی جهان در برابر دستورات گشتاسب که با دین توجیه میشود (چه منطقی و چه غیرمنطقی). رستم نه میتواند تسلیم شود و نه مرگ را چاره میبیند، زیرا که امید و پشتوانهی یک جهان است.
در صفحهای از کتاب میخوانیم:
آزادی و اندیشه به هم بستهاند. از روزی که بشر به موجود اندیشمند ارتقا یافته است، نیاز به آزادی را در خود یافته و آن را در زندگی «جان جانان» خود کرده است. مانند آفتابگردان است که به هر سو باشد روی خود را به جانب آفتاب میگرداند. روشنایی که در تفکر ایران باستان آنقدر اهمیت دارد، روشنی روان است. روشنایی و آگاهی و رهایی از یک خانوادهاند و به هم وابستهاند.
کسی که آگاه شد، راهی جز آزاد بودن نمییابد و از این رو هرگز با میل از آزادی خود چشم نمیپوشد. موجب تسلیمش نادانی است یا اجبار، و در هر دو حال ، به همراه ترک آزادی، از مقام انسانی خود نیز صرف نظر کرده است.
مسئلهی بشریت همان مسئلهی رستم است. در حقیقت نقد حال ماست آن! ایجاد موازنه در میان دو امر حیاتی که در جدال قرار گرفتهاند: حفظ زندگی و همراه کردن این زندگی با نام. حفظ زندگی نخستین وظیفه است؛ چه، همهی مسائل دیگر در پرتو آن مطرح میگردد. چون نباید گذارد که زندگی از درجهی انسانی به درجهی حیوانی نزول پیدا کند، پس تنها زمانی پا نهادن بر سر آن توجیهپذیر میشود که برای احتراز از چنین سقوطی باشد. راه رستم که راه سوم است، راه پویندگان سبزبخت است: حفظ جان و حفظ شرافت هر دو، از طریق درآویختن با بند.
سبز، رنگ باروری و رویینگی و امید است، و رستم که صاحب خیمهی سبز است از دیدگاه افسانه همیشه بهار است، هرچند «دین و دولت» او را به چشم دیگری بنگرند. تیرهی فکرش بیزمان و بیمکان است و قلمرو آن قلمرو «حیثیت انسانی» است که دامنهای وسیعتر از خاک و قومیت دارد. اگر وظیفهی او دفاع از ایران است برای آن است که در این زمان خاص، ایران قرارگاه نیمهی روشن جهان است که با تیرگی میجنگد.
یک دلیل آن که اندیشهی رستم مرز خاکی ندارد، همین نبرد او با شاهزادهی ایرانی اسفندیار است. کشتن اسفندیار کار کوچکی نیست، ولی اگر ارزشهای بزرگتر در خطر بیفتند، آسان میشود.
از ویژگیهای خوب این کتاب، علاوه بر بررسی ویژگیهای داستان و تیرههای فکری شخصیتها و بررسی افسانهها و اسطورههای مرتبط، ضمیمه شدن ابیات این داستان در شاهنامه در ادامهی متن دکتر اسلامی ندوشن بود. خواندن داستان اصلی بعد از بررسیهای استادانه و موشکافانه ایشان لطف دیگری برای من داشت و درسهای جدیدی از این داستان تکراری (برای من) گرفتم.
به امید روزی که هیچکس آزادی دیگری را، چه به نام دین و چه غیر از آن، محدود نکند. به امید پیروزی تیرهی فکری رستم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغلطه: راهنمای درست اندیشیدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب «تست مامان»
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتاب مهرهی حیاتی