گفتمان سکوت: صدای رسا
محمود رضایی
(یادداشتی بر رمان بند محکومین، نوشته کیهان خانجانی، نشر چشمه، چاپ نهم)
مقدمه: گفتمان داستان زندان در ایران
ادبیات زندان، گونهای از ادبیات است که زبان و فضا و زمینه خاص خود را دارد. در بین نویسندگان ایرانی بودهاند کسانی که از زندان نوشتند، مانند بزرگ علوی در «ورقپارههای زندان» و «53 نفر». علوی از بنیانگذاران نوعِ ادبی زندان در ایران است و نوشتههایش بیشتر جنبهی اتوبیوگرافیک دارند. پس از او نیز میتوان به دیگر نویسندگانی اشاره کرد، هوشنگ گلشیری در «شاه سیاهپوشان»، علیاشرف درویشیان در «سلول شماره 18»، شهرنوش پارسیپور در «خاطرات زندان»، عباس سماکار در «من یک شورشی هستم»، رضا براهنی در «بعد از عروسی چه گذشت» و همچنین بهآذین و احمد محمود و رضا دانشور و حمیدرضا نجفی و...
آثاری که در این نوعِ ادبی تولید شدهاند، شکلی از آشناییزدایی را رقم میزنند که مخاطب با مکانی جدید و با آدمهایی که در آن میزیند روبهرو میشود، مصائبشان را میشناسد و فضای محصورشان را درک میکند. در واقع نویسنده با انتخاب این مکان، گوشهای را نور میتاباندکه قبلاً تاریک و منفعل و حتی منفور مانده یا کمتر بدان پرداخته شده است. گاه اینگونه آثار بدل به دانشنامه میشوند؛ چه برای آندست از نویسندگانی که میخواهند در این نوعِ ادبی فعالیت کنند، چه برای کسانی که میخواهند از حیث جامعهشاختی و روانشناختی، زندان و زندانیان را بشناسند. مثلا از طریق حبسیات مسعود سعد سلمان دریافتیم بر حبسیان چه گذشت. قرارِ رمان بند محکومین با ما همین است.
گفتمان زنانه
دختر را در رمان بند محکومین نه تداعیگرِ کسی بلکه ماهیتی مستقل در نظر بگیریم؛ شخصیتی که ویژگی اساسیاش سکوت است. این ساکت ماندن، درونمایهی دیگری را به میان میکشد: «گفتمان سکوت». سکوتِ نوشتاری یک مقولهی گفتمانی است. سکوت دختر به معنای منفعل بودن او نیست، این سکوت از روی عمد است و به معنای ظهور عینیِ یک نقصان یا کاستیِ جمعی. دختر نگفتن را برمیگزیند تا برای این کاستی فرصت تأمل به وجود آورد. همچنین، این سکوت حفرهای از واژگان است، رازِ مگو است، معنای نهان است. سکوت رابطهای مستقیم با احساس دارد، چون نمود بیرونیِ خشم و ترس و اندوه و اعتراض را انعکاس میدهد. گویی با زبان روزمره انتقال این مفاهیم امکانپذیر نیست و فقط از طریق سکوت میسر میشود. چگونه ممکن است زنی به زندانی انداخته شود که فقط مردان هستند؟ آیا گفتن این حس، با نگفتن، بهتر انتقال داده نمیشود؟
سکوت فقط مربوط به گفتمان سکوت نیست بلکه بازنمودِ نوشتاریِ سکوت این معنا را میرساند که چیزهایی هستند که بهتر است به گفته درنیایند یا اصلاً به گفته درنمیآیند. ناگفتهها در گفتار، به صورت فاصلهی خالیِ زبان درمیآیند که از این فاصلهی خالی، خوانشهایی مختلف میشود. در رمان بند محکومین با استفاده از سکوت، شکافهایی معنادار پدید میآید که خواننده سعی میکند آنها را پر کند و این موجب میشود که متن منبسط شود، چراکه خواننده خیلی از سفیدیهای متن را تکمیل کرده، و با این کار مدام بر آن میافزاید. میتوان گفت سکوت در رمان بند محکومین به مثابهی نوعی گفتمان عمل میکند. راوی میگوید: «یعنی هیچ فرقی ندارد برایتان بدانید یا ندانید؟» نویسنده با حذف دال از متن، سکوتِ معنادارِ توأم با پیشرفتِ روایت را رقم زده است. همچنین، بیان برخی مطالب را در متن حذف کرده و به جای آن از نشانههایی مختلف استفاده میکند. در این رمان، بسامدِ بالای ایجادشده از سکوت، سبب شده است که تأثیرگذاری بیشتری بهوجود آید.
گفتمان مردانه
هرچه که به جایجای مختلف متن نور بتابانیم، گوشههای بیشتری روشن میشود و یکی از گوشهها، روای است، آنهم راویِ نامطمئن (مشکوک) که نمیشود به او اعتماد کرد، چون معلوم نیست که کل این حکایات راست است یا که توهمش بوده و ماجرای دختری در کار نبوده است: «دختره اصلاً وهم و توهمِ همهی جمع و جمیع محکومین بود.» راوی در خلال روایت، ما را بهطور قطع از برخی چیزها مطمئن نمیکند، صرفاً بدین دلیل که خود نیز از آنها مطمئن نیست، و اینکه حرفش را نیز کسی باور نمیکند: «قصهی من قصهی آدمیست که هرچهقدر درد بکشد، ناله بزند، هیچکس باور نمیکند.» و از طرفی این راوی مدام در هیر و ویر خماری و نشئگی است: «هنوز فهم نمیکردم خوابم، بختک من را گرفته، توهمِ پنجاهپنجاه است، نشئگیام هفتاد به بالابالاهاست؟»
انتخاب این راوی، یک پای متن را در هوای نسبیت گذاشته است و چنان تصور میشود که این اتفاقها حقیقت نیست و هیچ قرارداد ثابتی وجود ندارد. در عین حال، یک پای متن را بر زمینِ قطعیت گذاشته است و چنین برداشت میشود که همهی این اتفاقات مو به مو حقیقت محض بودهاند. گرچه در ابتدای رمان راوی میگوید: «هزارویک حکایت دارد زندانِ لاکان رشت. هزارتا را باور کنند اینیکی را نمیکنند.» اما باز خواننده میپذیرد و راغب میشود که رمان را تا انتها بخواند.
گفتمان زنانه و مردانه
این رمان، حکایاتِ مردانی است که در زندانِ لاکانِ رشت در بند محکومین زندانیاند. این زندان، همچون هزارویک شب، هزارویک حکایت دارد. این بند، بیستوپنج اتاق دارد و دویستوپنجاه محکوم. از این تعداد زندانی در رمان، با شانزده نفرشان آشنا میشویم که پانزده نفرشان مرد و یک نفرشان دختر است: «یکشب درِ بندِ محکومین مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش.» ساختار حکایات مردان اینگونه است: هر حکایت به دو بخش تقسیم میشود؛ بخش اول، فلشبک به زندگیِ پیش از زندانِ شخصیت تا زمان دستگیری؛ بخش دوم، روایتِ حالِ آن شخصیت هنگامی که با دختر روبهرو میشود.
از زمانیکه دختر به بند انداخته میشود، نخستین چیزی که ذهن خواننده را درگیر میکند، ماهیتِ اوست و تا انتهای رمان ادامه دارد: «دختره دختر نبود پسر بود»، «دختره دوربین مخفی بود»، «دختره آدمفروش بود»، «دختره بچهدرس بود»، «آخرش حکایتش درون کلهام سفید ماند: کی بود؟ چرا آمد؟ کجا رفت؟»
دختر، هرکه هست، با مردان رمان عجین میشود و سرگذشت تکتکشان که بهنوعی با زنی رقم خورده بود، زنده میشود. گویی رستاخیزِ «آنیما»ی این مردان رخ میدهد: «دختره روح زنِ خان بود»، «دختره روح خواهر رفیقمهندس بود»، «دختره روح مادرِ جوانمرگِ پهلوان بود» و...
دخترِ انداخته شده در بند، گاه به صورت عشقِ یک زندانی، گاه دخترِ پدری، گاه مادری، گاه زنِ مردی، گاه خواهر کسی، گاه به شکل همجنسخواهی، و غیره جلوهگر میشود؛ حکایت زاپاتا: «عشق من دختر فامیل بود»، حکایت آخان: «عشق خان مادرش بود»، حکایت عمووزیر: «عشق عمو دو دخترش بودند»، حکایت رفیقمهندس: «عشق مهندس خواهرش بود»، حکایت بدلج: «عشق بدلج زنجماعت نبود» و...
آن دختر، شهرزاد بندِ محکومین است اما راوی این رمان، برخلاف هزارویک شب، مرد است و برخلاف هزارویک شب، هزارویک حکایت را میخواهد در یکشب بگوید؛ گویی فقط یکشب حق حیات دارد. ضربالمثلی ژاپنی میگوید: به پرندهای گفتند چرا اینقدر مقطع میخوانی؟ گفت من آوازهای بسیار دارم و عمرِ کم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادبیات جهان را چگونه بخوانیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
رسول زندگی میکرد اما مشغول مردن بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
نکاتی در مورد سگ آندلسی ، اولین فیلم سورئال سینما