کارکست، پادکستیه که توی هر قسمت اون یه مفهوم یا ابزار توی حوزه ی نوآوری و کارآفرینی رو به نقل از منابع علمی بررسی میکنیم.
26: علاقه واسهات نون و آب نمیشه بچه جون!
ما از بچگی بارها و بارها شنیدیم که آقا برید دنبال علاقهتون. از آدمای موفق هم معمولا این حرف رو شنیدیم. یه سری هم شاید بهمون گفتن که علاقه واسهات نون و آب نمیشه بچه جون، برو دنبال جایی که پول توش باشه. حالا از بچگی تا بزرگسالی، از سلبریتیهای اینستاگرام تا موفق ترین آدمهای دنیا به شکلهای مختلف این حرف رو زدن. توی این قسمت میخوایم بریم سراغ تحقیقهای علمی و ببینیم اصلا چرا انقدر سخته که دنبال علاقهمون بریم؟
علاقه اصلا از کجا میاد؟
یهو کشفش میکنیم یا اینکه یه فرآیند زمانبره؟
آخر سر هم میخوایم بفهمیم اصلا خوبه که دنبال علاقهمون بریم یا نه؟
نوشته ای که در ادامه میخونید، متن اولین اپیزود از فصل دوم کارکسته که داره توی فروردین 1400 منتشر میشه.
کارکست پادکستیه که توی اون میریم سراغ کسب و کارها یا آدمای موفق و باهم سعی میکنیم ازشون به صورت علمی چیزایی یاد بگیریم که توی کار و زندگیمون بهدردمون بخوره.
با کلیک روی این لینکها میتونید این اپیزود رو توی پلتفرمهای مختلف بشنوید:
وبسایت کارکست، ناملیک، کست باکس، اپل پادکستز، گوگل پادکستز، اسپاتیفای
این قسمت از سه مقاله که همگی توی هاروارد بیزینس ریویو منتشر شدن استخراج شده و قراره خط بین حرفهای کوچه بازاری در مورد علاقه و واقعیتهای علمی رو توی ذهنمون یه کم پر رنگتر کنه.
توی تحقیقهای مختلف معلوم شده که اکثر آدما میگن هدف زندگیمون اینه که دنبال علاقهمون بریم. بعد دوباره تعداد زیادی تحقیق نشون میده که درصد کمی از آدما وقتی ازشون میپرسیم که به کارت علاقه داری یا نه، میگن آره. 90% حدودا میگن که میخوایم دنبال علاقهمون بریم و 20 درصد میگن که به شغلمون علاقه داریم. یعنی 70 درصد دنبال علاقهشون نرفتن آخر سر!
مسئله اینه که ما اصلا بلد نیستیم دنبال علاقهمون بریم. هیچکس تا امروز بهمون یاد نداده چطوری بریم دنبال علاقهمون، این میشه که حتی خیلی وقتا نمیتونیم بفهمیم علاقهمون چی هست اصن!
اصلا علاقه از کجا میاد؟
بیشتر ما فکر میکنیم که علاقه یه چیز ثابت و مشخصیه برای هر آدم، یعنی فکر میکنیم ما یا به یه چیزی علاقه داریم، یا نداریم، تمام. کاملا سیاه و سفید. مشکل این نگاه اینه که باعث میشه زندگی محدود بشه. اینطوری که منتظر میشیم که یا خود به خود بفهمیم به چی علاقه داریم، یا اینکه یهو این علاقه داشتن تومون ظاهر بشه!
مثلا خیلی از آدما ممکنه هی شغل عوض کنن که بتونن اون شغل رویاییشون رو پیدا کنن. چیزی که اکثر ما در نظر نمیگیریم اینه که برای اینکه اون علاقه توی آدم ایجاد بشه، لازمه که زمان بگذره، تواناییمون توی اون کار بالا بره، اعتماد به نفس پیدا کنیم توی کارمون و با آدمایی که لازم داریم، ارتباط برقرار کنیم. از قضا اگه علاقه داشتن و نداشتن رو سیاه و سفید ببینیم، یه مشکلی که برامون بوجود میاد اینه که به اندازهی کافی به خودمون فرصت نمیدیم که با سختیهای کار روبرو بشیم و ازشون رد بشیم. قبل از اینکه اصلا بفهمیم کاری که داریم میکنیم رو دوست داریم یا نه بیخیالش میشیم، چون اون حس شدید علاقه به کار رو حس نمیکنیم!
راهی که تحقیق ها پیش رومون میذارن اینه که به جای اینکه سعی کنیم علاقهمون رو کشف کنیم، باید سعی کنیم که علاقهمون رو بسازیم. این یعنی چی حالا؟ یعنی مثلا توی کاری که هرروز داریم انجام میدیم ببینیم به کدوم بخش کار بیشتر علاقه داریم بعد سعی کنیم با همکارهایی کار کنیم که بیشتر ازشون خوشمون میاد. با حرف زدن با اون همکار ها میتونیم بفهمیم که اونا به چه بخشی از کار جذب شدن و نگاهشون به کاری که میکنیم چیه. تازه لازم نیست که حتما علاقهمون رو توی محیط کار دنبالش بگردیم و پیداش کنیم که. اینکه بیرون از محیط کار هم سعی کنیم بفهمیم چه بخش هایی از زندگی رو بهشون علاقه داریم و سعی کنیم اون بخش هارو پررنگ تر کنیم هم کاملا راه مناسبیه.
تعریف علاقه
خب حالا سوال بعدی میتونه با این باشه که آقا اصلا علاقه چیه؟ دوباره چیزی که بارها و بارها شنیدیم اینه که برو دنبال چیزی که عاشقشی یا چیزی که ازش لذت میبری. شاید بعضیهای دیگه هم بهتون گفته باشن که برو دنبال اون چیزی که برات مهمه. چیزی که ازش لذت میبری و چیزی که برات مهمه با هم یه شباهت هایی دارن، ولی فرقهای اساسیای هم باهم دارن. چیزی که بهمون لذت میده یه طوری از سمت عشق و علاقه میاد ولی چیزی که برامون مهمه از موضوع هایی که برامون مهمه میاد و علاقه رو وصلش میکنه در واقع به ارزشها و تاثیری که میخوایم روی دنیا بذاریم.
تحقیق روی چند هزارتا کارمند نشون میده که کسایی که علاقه رو وصل کردن به عشق و لذت بردن، کمتر توی کارشون موفق بودن و درصد بیشتریشون 9 ماه بعد از اینکه وارد یه شغلی شدن ازش استعفا دادن. برعکسِ کسایی که علاقه رو درواقع این میدونستن که کاری رو که براشون اهمیت داره رو انجام بدن! توی اپیزود 17 هم در مورد این موضوع خوشحالی و کار معنی دار حرف زدیم دیگه، اونجا هم کار معنی دار رو چیزی تعریف کردیم که روی دیگران تاثیر مثبتی میذاره و نتیجهی زحمتکشیدنمون رو میبینیم.
تحقیق ها رفتن دنبال اینکه ببینن خب اصلا چرا کسایی که علاقه براشون لذت بردنه ناموفق ترن بعد متوجه شدن که آدما وقتی فقط نگاهشون لذت بردنه، وقتی یه سختیای پیش میاد چون دیگه لذت نمیبرن، علاقهشون کم میشه . احتمال اینکه اون سختی رو با موفقیت رد کنن کمتر میشه. نتیجهاش میشه اینکه توی کار موفق نمیشن.
یه چیزی که در مورد این موضوع خیلی جالبه تفاوتهای فرهنگیه. مثلا کلمهی علاقه توی آلمانی معنی بخش به بخشش میشه توانایی تحمل سختی. اصلا چیزی که فرهنگهای مختلف بهش میگن علاقه فرق زیادی با همدیگه داره. یه تحقیق دیگه رفته رابطهی علاقه و موفقیت توی محیط کار رو بررسی کرده. بعد دیدن که اصلا علاقه داشتن و موفقیت ربط زیادی بهم ندارن. همون تحقیق ولی فهمیده یه چیز دیگه هست که ربط داره به موفقیت. چی؟ مجموعهی علاقه و پشتکار. شاید الان شما بگید این که بدیهیه. ولی حواستون هست دیگه، ته ذهنمون رابطهی علاقه به کار و موفقیت هم بدیهی بود ولی همین تحقیق نشون میده که ارتباط زیادی وجود نداره!
واقعیت اینه که علاقهی آدما در گذر زمان تغییر میکنه. اگه فقط روی خوشحالی تمرکز کنیم احتمالا نمیتونیم به کاری که میخوایم انجام بدیم به اندازهی کافی بچسبیم که به نتیجه برسونیمش. بهتره که بریم سراغ اون چیزی توی دنیا که واقعا بهش اهمیت میدیم.
خب تا اینجا گفتیم که علاقه یه چیز ثابت و مشخصی نیست و تغییر میکنه و بهتره بجای اینکه از روی عشق و علاقه تعریفش کنیم از روی هدف و علاقه تعریفش کنیم. حالا وقتشه بفهمیم محدودیتهای علاقه داشتن چیه.
اصلا الان شما فک کنید شدیدا علاقه مندید به کارتون. خوبیای علاقه مند بودن به کار رو هم که تا اینجا گفتیم. حالا بدیش چیه؟ ممکنه بگید مگه بدی داره به کارمون علاقه داشته باشیم؟ اینهمه آدمای موفق اومدن گفتن علاقه داشته باشید. ولی خب یه زاویه ای هست از قضیه که نمیبینیمش. تحقیقها نشون میدن که دوتا شرط لازمه وجود داشته باشه که آدمای با انگیزه موفق بشن. اولین شرط اینه که بقیه هم موافق باشن که اون آدم با انگیزه کار درستی میخواد انجام بده. دومین شرط هم اینه که اون حوزه ای که بهش علاقه داریم یه حوزهای باشه که آدما قبول کنن میشه بهش علاقه داشت.
بذارید یه کم مثال بزنیم که بهتر جا بیفته. فرض کنید دارید برای یه جمعی، یه پروژه ای رو ارائه میکنید. اگه اون کسایی که دارن گوش میکنن باهاتون موافق باشن، اینکه خیلی شور و علاقه به کاری که ارائه میکنید دارید، کمکتون میکنه ولی اگه مخالف باشن، تاثیری روشون نمیذاره اصلا.
برای حالت دوم مثلا اگه شما یه کارآفرین هستید و دارید کارتون رو به سرمایه گذار ها توضیح میدید، اون حس علاقهتون به کار میتونه کمکتون کنه. ولی وقتی دارید در مورد قرارداد صحبت میکنید و همون شور و علاقه رو دارید تاثیر مثبتی روی کارتون نمیذاره! یعنی اینکه در چه حوزه ای دارید علاقه تون رو نشون میدید هم تاثیرگذاره.
بعد رفتن روی کارمند ها هم تحقیق کردن. دیدن که ای آقا کارمندهایی که علاقهی بیشتری به کارشون دارن بیشتر ازشون توی کار سواستفاده میشه! دیگران کارایی که سختن یا دوست ندارن انجام بدن رو میان میندازن گردن اینا. یا حتی بیشتر به آدمایی که علاقهی بیشتری دارن میگن که اضافه کاری باید وایسی. نتیجهاش میشه اینکه خیلی وقتا انقدر فشار روی این آدما زیاد میشه که کلا میبُرن! اینجا یه تناقض عجیبی پیش میاد. اینکه نشون بدی که علاقه داری به کارت باعث میشه که بعضی وقتا سریعتر پیشرفت کنی ولی از اونور، هم کارایی که دوست نداری بیشتر بهت میدن که انجام بدی، هم اینکه فشار کار رو روت بالا میبرن.
حالا این جای خود. خود اینکه خیلی علاقه مند باشیم به کارمون هم میتونه خطرناک باشه. تحقیق ها نشون داده که آدمایی که علاقه مندن به کارشون بیشتر امکان اینکه الکی اعتماد به نفس داشته باشن توشون وجود داره. برای کارآفرین ها این مسئله اونقدی بد نیست چون توی شرایطی هستن که انقدر شانس شکست بالاس که اگه بخوان واقعنگرانه به قضیه نگاه کنن خیلی زود ناامید میشن. ولی برای کارمندها این قضیه خیلی خوب نیست. یه کارمندی که بیش از حد اعتماد به نفس داره خیلی وقتا اطلاعات اساسیای که برای کارش لازم داره رو اصلا نمیگیره و به فیدبک دیگران هم گوش نمیکنه. این باعث میشه که به دلیلهای خیلی پیش پا افتاده توی کاری که داره انجام میده شکست بخوره. پس اگه شما کارمندید و به کارتون علاقه دارید، حواستون باید باشه که این علاقه ممکنه باعث بشه شما فکر کنید کیفیت کارتون بیشتر از چیزیه که واقعا هست. بعد خوب به اطلاعات و فیدبک ها توجه نکنید و کار رو خراب کنید. راه حلش اینه که این مشکل رو هی به خودمون یادآوری بکنیم که حواسمون باشه توی این چاله ها نیفتیم.
تا اینجا دیگه تقریبا بحث علاقه رو جمع کردیم. گفتیم اکثرا بهمون توصیه میشه که برید دنبال علاقهتون ولی ما نمیدونیم چطوری. بعد گفتیم علاقه میتونه عشق به کاری که داریم انجام میدیم باشه، میتونه این باشه که یه نقشی توی دنیا برای خودم تصور میکنیم که میخوایم دنبال اون بریم. حالا علاقه رو خوب بازش کردیم ولی اون وظیفه و هدف زندگی رو از کجا بیاریم؟ چون گفتیم علاقه ای بهتره که بریم دنبال اون چیزی که برامون مهمه.
حالا اصلا از کجا بفهمیم واقعا چی برامون مهمه؟
حالا که فهمیدیم خوبه که علاقهمون رو به چیزی که برامون توی زندگی مهمه گره بزنیم، باید به این سوال جواب بدیم که خب اصلا دلیل وجود داشتن من چیه؟ چطوری میتونم بفهمم اون چیزی که برام خیلی مهمه چیه؟
شاید اصلا این جمله رو از مارک تواین شنیده باشید که میگه آدم ها دوتا تولد دارن، روزی که به دنیا میان و روزی که میفهمن چرا به دنیا اومدن. نویسنده میگه من اسم این جمله رو میذارم شکل هالیوودی از هدف زندگی. مثلا احتمالا خیلیاتون فیلم ماتریکس رو دیده باشید. اول فیلم نئو شخصیت اصلی داستان یکهو میفهمه که دلیل وجود داشتنش چیه. انگار که منتظر بود که یه هدف والاتری بهش الهام بشه. البته حرفمون این نیست که غیرممکنه که همچنین اتفاقی براتون بیفته ها، نه. ولی چیزی که حواسمون باید بهش باشه اینه که این اتفاق خیلی خیلی نادره. یه جوون 20 ساله که داره دنبال دلیل زندگی کردنش میگرده یا یه آدم میانسال 40 ساله که از کارش رضایت نداره نمیتونه بشینه منتظر اون لحظهی الهام که.
این نگاه به هدف زندگی بیشتر از اینکه کمک کنه به آدما که راه درست رو پیدا کنن، کلافهکنندهاس. چون نیاز به اون هدفه توی زندگی هست ولی هیچ کنترلی روی بدست آوردنش نداریم. یه راهی که میتونه بهمون کمک کنه، اینه که بجای اینکه سعی کنیم کاری که انجام میدیم رو معنی دار کنیم، از معنیای که خود کار داره استفاده کنیم که زندگیمون رو معنی دار کنیم.
یعنی چی؟
یعنی اینکه مثلا رانندهی اتوبوس، داره یه سری آدم رو میرسونه به کارشون. این خودش ارزشمنده. یا مثلا یه پرستار علاوه بر اینکه جون آدما رو نجات میده در واقع داره توی سخت ترین روزهای زندگیشون کمکشون میکنه که بهتر زندگی کنن. بذارید یه مثال سخت تر بزنیم. کسایی که توی فروشگاههای زنجیره ای دم صندوق وایمیستن. این آدما میتونن اون مکالمهی کوتاه لذت بخشی باشن که خیلی از ما توی روز بهش نیاز داریم. یعنی اصلا آرزوش رو داریم خیلی وقتا که یه آدمی با خوش رویی حالمون بپرسه.
من مثلا توی زندگی خودم یادم میاد که یه روزی خیلی خسته و عصبی بودم، شب داشتم رانندگی میکردم توی جاده که پلیس برام دست تکون داد که وایسا، دیگه اصن کلافه بودم دیگه، روز بدی داشتم، آخر شب هم که حالا پلیس و داستان. زدم کنار پلیس گفت چرا چراغ ماشینت خاموشه نصفه شبی. گفتم ه ببخشید، خاموشه؟ حواسم نبود، روز سختی بوده. پلیسه بهم گفت، همین خواستم که جونت به خطر نیفته، شب خوبی داشته باشی و رفت. همون یه مکالمه اون شب رو برای من کلا عوض کرد! من حافظهی خیلی خوبی ندارم کلا ولی بعد از چندین سال هنوز اون پلیس رو یادمه و ازش ممنونم!
خلاصه خیلی قصه نگم. زیاد شنیدیم که سعی کنید کار معنیدار انجام بدید. ولی چیزی که نشنیدیم و باید حواسمون بهش باشه اینه که میشه از کاری که داریم میکنیم برای زندگیمون معنی پیدا کنیم. درسته که ذاتا بعضی کارها راحتترن برای اینکه باهاشون به زندگیمون معنی بدیم. ولی هرکاری، دقیقا هرکاری، یه معنیای داره بالاخره و میشه ازش حس معنی داشتن گرفت.
خیلیامون ممکنه فکر کنیم که حالا اون معنی توی زندگی باید یه چیز مشخص باشه. اصلا انگار اینطوری برامون تبلیغ کردن که هر کسی یه وظیفهی مشخص توی دنیا داره. ولی این غلطه. یعنی نه اینکه کامل غلط باشه ها، نه، ناقصه. مثلا بذارید از آدمای بزرگ تاریخ که اسمشون رو شنیدید مثال بزنیم. ماری کوری و مادر ترزا. هردوشون انقدر آدمای مهمین که ما توی کتابهای درسی مدرسهمون در موردشون خوندیم دیگه. مثلا شنیدیم که ماری کوری کل زندگیش رو وقف کشفهای علمی کرد، مادر ترزا کل زندگیش رو صرف آدمای فقیر کرد. ولی خب بخشهای بزرگی از داستان هارو نمیدونیم. مادر ترزا به فقرا کمک میکرد چون به خدا باور داشت، حس میکرد که هدفش هرجوری کاریه که به بندههای خدا کمک کنه. یا مثلا ماری کوری هم مادر موفقی بود هم اینکه برای شوهر و دخترش که هردو هم برندهی نوبل شدن، زندگی نامه نوشت. یعنی علاوه بر اون قسمت علمی زندگیش، داشته نقش مادر بودنش رو هم خیلی پررنگ دنبال میکرده. این نبوده که کل زندگیش رو فقط صرف علم بکنه. نویسنده میگه من محقق و استاد دانشگاهم ولی چیزای زیادی هستن که به زندگیم معنی میدن. بچه هام، ازدواجم، دینم، نوشته هام، کارم، جامعه ای که توش زندگی میکنم. همهی اینها منبع معنی هستن توی زندگیم. شغلمون فقط یه بخشی از کل هدف زندگیه. شاید حتی شغلمون اونقدری معنیدار نباشه ولی در نهایت، چیزای دیگه ای هم هستن توی زندگی که میتونن اون وظیفه ای که توی دنیا داریم رو بهمون بدن. در واقع مثل اون علاقه که گفتیم یدونه نیست توی زندگیمون، کاری که برامون ارزشمنده هم معمولا یدونه نیست.
در نهایت مثل علاقه، هدف زندگی هم با گذر زمان تغییر میکنه. شاید وقتی ببینیم که یه نفر شغلهای مختلف داشته با خودمون بگیم این آدم اصلا نمیدونه از زندگی چی میخواد. ولی خیلی وقتا اینطوری نیست. آدمها توی فازهای مختلف زندگیشون خواسته هاشون از زندگیشون تغییر میکنه. مثلا نگاهی که آدمها توی دانشگاه دارن خیلی فرق داره با نگاهی که بعد از ازدواج دارن یا نگاهی که وقتی بچه دار میشن دارن. هرکدوم از این فازهای زندگی باعث میشه که مسیری که آدما ازش برای زندگیشون معنی میگیرن عوض بشه. پس عجیب نیست وقتی میبینیم یکی کار توی یه شرکت رو ول میکنه میره سراغ استارتاپ، یا کار توی دولت رو رها میکنه میره سراغ شرکتهای خصوصی. هرفازی توی زندگی باعث میشه دلایلی که پشت تصمیمهای آدما هست عوض بشه. پس اصلا اشکالی نداره که بعد از چندسال بفهمیم اون چیزی که برامون مهمه عوض شده.
فک کنم الان دیگه متوجه شده باشید که اگه بپرسیم "چطوری بفهمم چی توی زندگی برام مهمه؟" سوال غلطیه. به جاش باید سعی کنیم از کارهایی که داریم انجام میدیم معنی بگیریم و بفهمیم کدومشون بیشتر در راستای چیزیان که به زندگی ما معنی میده. وقتی چندین مسیر داشته باشیم که به زندگیمون هم زمان معنی میدن، میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم.
منبع
https://hbr.org/2019/10/3-reasons-its-so-hard-to-follow-your-passion
https://hbr.org/2017/10/you-dont-find-your-purpose-you-build-it
بقیه قسمتهای پادکست کارکست رو میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
11: جسور شایسته - Competently Courageous
مطلبی دیگر از این انتشارات
16: ایدهات چقدر میارزه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
18: ماشین فیلمسازی مارول: ترکیب درست نوآوری و پیوستگی