32: کار و خانواده

در دنیای مدرن هم زن و هم مرد کار میکنن. ینی شغل دارن، پیشرفت شغلی دارن. این قضیه چیز جدیدیه در تاریخ. 60-70 ساله به این سمت رفته بشر. همیشه برای خودم سوال بوده که چطوری میشه روابط زن و شوهر وقتی هردوشون دارن کار میکنن مدیریت بشه. نویسنده ی مقاله ی این قسمت،رفته دنبال همین سوال، دیده که اصن به اندازه ی کافی توی زمینه تحقیق نکرده کسی. خودش تحقیق کرده، یه کتاب در این مورد نوشته و خلاصه ی کتاب همین مقاله‌س. مقاله قراره به یه سوال محوری جواب بده. اینکه یه زوج چطوری باید خانواده و کار رو در کنار هم مدیریت کنن که بتونن توی هردوش موفق باشن!



نوشته‌ای که دارید می‌خونید از اپیزود سی و دوم پادکست کارکست هست. این قسمت و اپیزودهای جدید کارکست رو می‌تونید از وبسایتمون گوش کنید.


مقاله این قسمت توی سال 2019 منتشر شده و نویسنده‌اش خانم جنیفر petriglieri از دانشگاه inseadه. مثل همیشه منبع این اپیزود توی توضیحات اون پلتفرمی که پادکست رو توش گوش میکنید هست.

مقاله با داستان یه زوجی شروع میشه که حدودا 40 سالشونه و تازه باهم آشنا شدن. هردوشون هم به تازگی طلاق گرفتن. هردوشون شدیدا به این رابطه ی جدیدی که درست کردن و شغل هاشون خیلی خیلی اهمیت میدن. خانم شغلش حسابداریه، توی یه شرکت بزرگ حساب داری کار میکنه و از همسرش جدا شده چون حس میکرده همسرش جلوی پیشرفتش رو میگیره توی شرکت. بهش گفته بوده که کمتر کار کن. آقا، یه مدیره توی یه شرکت اتومبیل سازی، از همسرش بعد از این قضیه جدا شده که همسرش بخاطر شغل آقا از کار استعفا داده و خونه نشین شده تا بتونن برن توی یه شهر دیگه زندگی کنن و بتونه از بچشون نگهداری کنه. طلاق خیلی تلخی هم داشته. هردوشون شدیدا از ازدواجشون آسیب دیده هستن و باهم قرارگذاشتن که اینبار اهمیت کار کردن هردوشون رو مساوی در نظر بگیرن وقتی میخوان تصمیمی بگیرن. حالا جلوتر برمیگردیم به داستان زندگی قبلی هردوشون. الان ولی بذارید داستان همین رابطه رو اول تعریف کنیم. اولش همه چی خوب بود، ولی 2 سال که گذشت، خانم این احساس رو پیدا کرده بود که شغلش مناسبش نیست. حس میکرد همه ی عمرش این مسیر رو رفته چون اینکاریه که بچه درسخون ها انجام میدادن. آقا به حرف های خانم گوش میکنه، باهاش هم دردی میکنه، بهش میگه خوبه که حالا ببینی چه راه جایگزینی رو میتونی توی زندگیت انتخاب کنی که خوشحال ترت کنه. ولی بعد از چندماه که شرایط تغییری نمیکنه، خود آقا هم تحت فشار بوده، حمایت عاطفی، شغل پرفشار، مدیریت ازدواج قبلی و بچه هایی که از ازدواج قبلی داشته، خیلی روش فشار ایجاد میکرده. در همین شرایط اونم شروع میکنه به شک کردن در مورد مسیر شغلیش. با خودش فکر میکرده آیا میشه دوتاییمون مسیر شغلیمون رو باهم عوض کنیم؟ مشکل این بوده که اولا از نظر مالی نمیتونستن مدت زیادی بیکار بمونن و دوما فشار زندگی طوری بوده که وقت خالی برای اینکه بشینن و فکر کنن و تصمیم بگیرن وجود نداشته، همش تو بدو بدو بودن. دنبال این بودن که حس بهتری از زندگیشون بگیرن و گیر کرده بودن.

داستان رو همینجا نگه داریم، یه کم حرف از عدد و رقم بزنیم. 63% زوج های آمریکایی که بچه دارن، هر دوشون کار میکنن. توی اروپا این عدد یه کمی بزرگتره. من یه کمی گشتم و این عدد رو در مورد ایران پیدا نکردم ولی خب مهم هم نیست، یه درصدی هستن دیگه. مسئله اینه که همه جای دنیا تقریبا این عدد داره بزرگ میشه. تعداد خانواده هایی که هم زن و هم مرد شاغلن بیشتر میشه. معمولا هم زن و هم مرد بسیار تحصیل کرده هستن، توی شغل های پرفشار کار میکنن، تمام وقت مشغول کارن و دارن توی کارشون پیشرفت میکنن. شغل زن و مرد، هردو، منبع اصلی هویت و جاه طلبیشونه؛ ینی هم معنی زندگی از شغل میاد هم تلاش برای پیشرفت و بهبود از شغل میاد. تحقیق نشون میده اگه کار خونه رو باهم تقسیم کنن این خانواده ها، هم از نظر مالی اوضاع بهتری دارن، هم احساس آزادی بیشتری توی رابطه شون میکنن و هم اینکه شانس طلاق گرفتنشون از متوسط پایین تره. ولی خب اون روی سکه اینه که وقتی هردو کار میکنن، مشکلات خاص خودشون رو هم پیدا میکنن. یه چیزاییش رو اول اپیزود گفتیم حالا مفصل هم در مورد این مشکل ها حرف میزنیم. مثلا چمیدونم، بخاطر شغل کدومشون حاضرن برن یه شهر دیگه زندگی کنن، یا مثلا اکیه که یکیشون تصمیم پر ریسکی بگیره در مورد کارش؟ اگه مثلا بچه شون مریض شده کی از سر کار مرخصی میگیره زودتر میاد نگهداری کنه از بچه؟ سوال اساسی اینه که چطوری میشه هم توی خانواده نقش رو درست انجام داد، هم اینکه توی کار موفق بود. اگه آدما نتونن این سوالهایی که پیش میاد رو درست مدیریت کنن هم پشیمونی باقی میمونه هم تعادل رابطه بهم میخوره و وقتی این چیزها روی هم جمع میشه هم کارشون در خطر قرار میگیره هم رابطه شون. اکثر کسایی که اومدن در مورد این مسائل کار کردن، اومدن از طرف کارفرما مسئله رو دیدن. اینکه به عنوان یه شرکت چیکار میشه کرد که روابط کارمندهامون پایدار تر بمونه. چیزی که کمتر کسی بررسیش کرده اینه که خود زوج ها چطوری باید تصمیم بگیرن که بتونن رابطه و کار بهتری داشته باشن؟ معمولا وقتی میان موفقیت رو بررسی میکنن، آدما رو یه موجود تنهایی در دنیا در نظر میگیرن که همه چیز در اختیار خودشونه، ولی خب ما میدونیم این نگاه چقدر ناقصه دیگه. برای یه زوج اصلا خنده داره شاید. مگه میشه یه تصمیمی بگیری که روی نفر دیگه تاثیری نذاره؟

توی زندگی هر زوجی یه سری پارامتر تاثیرگذار هست. مثلا اینکه کی کنترل میکنه اوضاع رو و قدرت بیشتری داره، هرکسی چه آرزو ها، ترس ها و شکست هایی داره، چه فرضیات و انتظاراتی وجود داره در مورد نقش هرکسی توی رابطه توی فرهنگ اون جامعه و اینکه اصلا توی اون فرهنگ معنی خانواده ی موفق و موفقیت شغلی چیه؟ تحقیق متوجه شده کسایی رابطه ی موفقی دارن که میتونن در مورد این مسائل باهمدیگه صحبت کنن.

توی همین تحقیق متوجه شده 3 تا بازه هست توی زندگی که این فشار ها خیلی میره بالا. تصمیم هایی که زوج ها توی این سه تا بازه میگیرن خیلی تاثیرگذاره روی رابطشون و رضایتشون از زندگی. حالا توی ادامه ی این اپیزود میخوایم هرکدوم این بازه ها رو در موردشون حرف بزنیم، بگیم توی هرکدوم چه اتفاقاتی میفته و اینکه چه سوال هایی رو زوج ها باید بهشون جواب بدن تا بتونن از این بازهها با موفقیت رد بشن.

بازه ی اول همون اول رابطه اس. اواسط دهه ی 20 تا 30 سالگی که آدما پرانرژی دنبال ساختن رویاهاشون هستن. معمولا خوشبینن تا حدی به آینده، اصلا اینکه یه چیزی رو فدای چیز دیگه کنن توی دایره ی تصمیمات ممکنشون نیست. داستان یه زوجی رو تعریف میکنه مقاله به اسم جمال و امیلی. برای ما یه کم عجیبه این اسم ها البته. جمال معمولا اسم زنش امیلی نمیشه، البته که اسم ها ساختگیه خود مقاله اسم ها رو گذاشته روی آدما. خلاصه، جمال، توی شرکت عمرانی کار میکرده، مدیر پروژه بود و توی اون شرکت پیچیده ترین پروژه هارو معمولا انجام میداده. امیلی توی یه شرکت پوشاک کار میکرده و تازه اولین شغل مدیریتیش رو بدست آورده بوده. اولش همین آخر هفته ها هم رو میدیدن و اینا، میرفتن توی طبیعت راه میرفتن و این صحبتا، بعد از 18 ماه از آشناییشون هم ازدواج میکنن. 3 ماه بعد از ازدواجشون وضعیتشون شدیدا تغییر میکنه. شرکت جمال یه پروژه ای توی مکزیک میگیره که میخواسته جمال رو بذاره سر اون پروژه. امیلی هم حامله بوده همون موقع. جمال قبول میکنه که 3 هفته از هر ماه رو توی مکزیک باشه و فکر میکرده که این اضافه حقوقی که میگیره هم کمک میکنه به امیلی که راحت هزینه های بچه رو بده. امیلی هم که خب توی همون شهر هیوستون که زندگی میکردن ادامه میده به کار کردنش. موقعی که دخترشون به دنیا میاد، پرواز جمال تاخیر داشته، اصلا نمیرسه به زایمان. امیلی که تنهایی داشته هم بچه داری میکرده، هم میرفته سر کار، خونه رو هم باید مرتب و منظم نگه میداشته، حس میکنه که اون یذره پولی که اضافه شده و دارن خرج پرستار بچه میکنن اصلا کافی نیست، حس میکرده یه عالمه کار سرش ریخته، کسی هم ارزشی برای کارایی که داره میکنه قائل نیست. جمال هم اوضاع خوبی نداشته، شدید تحت فشار بوده بخاطر کار، احساس عذاب وجدان هم داشته که نمیتونه کمک کنه به امیلی، این مسافرت های پشت هم هم شدیدا اذیتش میکرده. بعد از چندباری دعوا و کشمکش، جمال و امیلی تصمیم میگیرن که امیلی کار کمتری رو از شرکت قبول کنه که بتونه ریموت کار کنه و همه باهم مدت این پروژه رو توی مکزیک زندگی کنن. یه کمی که میگذره امیلی حس میکنه از شرکت دور افتاده، ترفیعی هم که قرار بوده بهش بدن، دیگه بهش نمیدن. اینطوری میشه که از تصمیمی که گرفته پشیمون میشه، حس میکنه که کاش یه تصمیم دیگه گرفته بود. معمولا اولین مشکلی که زوج ها باهاش برخورد میکنن اولین اتفاق مهم توی زندگیشونه. حالا میخواد بچه دار شدن باشه، میخواد یه ترفیع شغلی بزرگ باشه، یا میخواد حتی ایجاد یه خانواده جدید باشه بعد از طلاق. این اتفاق بزرگ اول باعث میشه که اون خاصیت استقلال مطلق توی تصمیمگیری از بین بره. تصمیم های شغلی هرکدوم روی اون یکی تاثیر جدی بذاره. تحقیق نویسنده نشون میده 2 تا اشتباه رایج هست توی این مرحله از زندگی.

اولین اشتباه اینه که آدما فقط روی بحث های اجرایی قضیه تمرکز کنن. مثلا اول داستان امیلی و جمال، اینا اومدن در مورد هزینه های بچه فکر کردن، در مورد اینکه چقدر وقت جمال باشه و نباشه فکر کردن، این چیزا. یه طوری هم قابل درکه این اشتباه. چیزای اجرایی قابل اندازه گیرین، راحت میشه در موردشون بحث و مذاکره کرد.مسائل روانی و اجتماعی، خب اندازه گیریشون سخته، بحث کردن و قرار گذاشتن در موردشون هم خب سخت میشه دیگه. مثلا شما نگرانی رو چطوری میخوای کمی کنی که در موردش تصمیم بگیری که مثلا از فلان حد بیشتر نشه نگرانیم. نمیشه که. ولی مشکل همینه، این بحث های روانی حل نشده باقی میمونن. فشار، جمع میشه روی هر دو طرف. زوج ها توی این مرحله باید حتما در مورد احساساتشون، خواسته هاشون، نیاز هاشون، ارزش هاشون، باهم حرف بزنن و نگرانی هاشون رو بیان کنن. اگر هم مورد احساسات صحبت کنن هم در مورد چیزهای اجرایی، شانس موفقیت خیلی بیشتر میشه.

اشتباه دوم اینه که فقط بر اساس شرایط مالی تصمیم بگیریم. اینم اینطوری میشه که خب بیایم ببینیم کی بیشتر پول در میاره، اون رو بذاریم توی الویت. اون یه نفر دیگه هم بیشتر وقتش رو بذاره روی مراقبت از بچه یا حالا چیزای مشابه. ولی مشکل اینه که وقتی اینطوری تصمیم میگیریم، دوباره ارزش ها و خواسته های آدما رو در نظر نمیگیریم. خیلی آدمای کمی هستن که فقط و فقط بخاطر پول کار میکنن. اکثر آدما پول رو میخوان، ولی دلایل دیگه هم داره کار کردنشون. میخوان که پیشرفت کنن، چیز یادبگیرن، یا اینکه مثلا وظایف مهمی داشته باشن؛ توی کارکست درمورد این دلایل کار کردن حرف زدیم جاهای مختلف. یا بجز این، ممکنه یکی بخواد توی یه شهر یا محله ی خاصی زندگی کنه که به بقیه ی خانواده اش نزدیک باشه، یا مثلا چون با درآمدش میتونه توی اون محله کیفیت زندگی بهتری داشته باشه، یا حتی بخاطر اینکه دوست آشنا زیاد داره توی اون محل. دوباره داستان جمال و امیلی رو یادتون بیاد، خب تصمیم دوم بر اساس پول بوده، پاشید بیاید مکزیک چون من بیشتر پول در میارم. تصمیم دوتایی هم بوده ها، ولی چون این بحث های دیگه رو در نظر نگرفتن، تهش دوباره امیلی ناراضی بوده از زندگیش، اوضاع کلی خوب پیش نمیرفته.

برای اینکه تصمیم خوبی بگیریم باید اول دونفر بشینن باهم در مورد ارزش ها، محدودیت ها و ترس هاشون حرف بزنن. توی این موضوعات به یه جمع بندی برسن که برای جفتشون قابل قبوله. وقتی که این شرایط تصمیم گیری رو باهم تعریف کردن، بعدا خیلی مسئله راحت تر میشه، چون میشه از این معیار هایی که قبول کردن دوتایی استفاده کنن که تصمیم رو درست بگیرن. اینطوری این شرایط پیش نمیاد که کسی بخاطر طرف مقابلش مثلا یه تصمیمی رو بگیره، از خودگذشتگی زیادی بکنه. خب از خود گذشتگی زیادی پایدار نیست دیگه، بعد از یه مدتی طرف خسته میشه، یه فشاریه که هی داره روی هم جمع میشه. یه روزی بالاخره میزنه بیرون دیگه. این محدودیت ها و فاکتورهای مهم همیشه مهم میمونن، هیچوقت نامهم نمیشن، پس اگه توی تصمیم گیری دخیلشون نکرده باشیم، یه روزی بالاخره مشکل پیش میاد. دیر و زود داره ها ولی سوخت و سوز نداره!

کاربعدیی که باید انجام بشه اینه که زوج بشینن در مورد این تصمیم بگیرن که آقا کار و خانواده چطوری باید تقسیم بشن. مثلا ممکنه یه سری بگن خب معلومه 50 – 50. اندازه ی هم کار میکنیم، اندازه ی هم وقت برای خانواده میذاریم. این جواب برای بعضیا خوبه، برای بعضیا نیست. در مورد هر زوجی فرق داره. باید بشینن بر اساس اون معیار هاشون تصمیم بگیرن که چه نسبتی خوبه. چقدر کار خونه و خانواده هرکدومشون باید انجام بده، چقدر کار بیرون. 3 تا مدل وجود داره توی این قضیه. یه وقتایی این شکلی میشه که یکی کارش میشه الویت اول، اون یکی کارش میشه الویت دوم. یه وقتی نوبتی میشه قضیه، یه دوره ای یکیشون الویت اولش کاره، یه دوره ای یکی دیگه. یه سری هم به این نتیجه میرسن که اولیت اول هردوشون باید کار بیرون باشه.

الان ممکنه یه سری توی ذهنشون شروع کنن به قضاوت کردن که یه مدلی خوبه یا بده. ولی داستان اینه که نویسنده ی مقاله اومده آدم های 20 تا 60 ساله رو بررسی کرده، از فرهنگ ها و کشور های مختلف، در نهایت هم حرفش اینه که همه ی این مدل ها میتونن به خوبی کار بکنن. به چه شرطی؟ به این شرط که بشینن دو طرف در موردش حرف بزنن بر اساس همون متر و معیار ها و تصمیم بگیرن. از قضا گروه سوم، کسایی که هردو کار رو میذارن الویت اول معمولا موفقن، از قضا سخت ترین مدل هم همینه ها ولی چون هی مشکل پیش میاد، این آدما یادگرفتن که در مورد مشکل هاشون حرف بزنن باهم، این توانایی صحبت کردن در مورد مشکل ها باعث میشه بیشتر موفق بشن.

حالا داستان امیلی و جمال رو بذارید تهش رو بگیم. نشستن با هم حرف زدن که آقا چیکار باید بکنیم؟ به این نتیجه رسیدن چیزایی که براشون مهمه اینه که بتونن توی شغلشون پیشرفت کنن، بتونن نزدیک طبیعت باشن و بتونن یه خونه ی آرومی داشته باشن برای بزرگ کردن دخترشون. برای اینکه بتونن اینکارا رو بکنن دوتا شرط مهم گذاشتن، یکی اینکه حتما هردوشون توی یه شهر ثابت زندگی کنن و جابجا نشن و اینکه نهایتا 25% زمانشون رو مسافرت باشن. قرار گذاشتن باهم که توی آمریکای شمالی زندگی کنن، یه نقشه برداشتن دور اون محوطه هایی که توی آمریکای شمالی براشون مناسب بود دایره کشیدن، جاهایی که هم هردوشون میتونستن کار مناسب پیدا کنن هم بقیه ی شرط ها برقرار بود. در نهایت توی آتلانتا ساکن شدن و کار پیدا کردن. هردوشون هم تصمیم گرفتن شغلشون الویت اولشون باشه. نویسنده میگه الان 3 سال گذشته از اون روز و امیلی بچه ی دومشون رو حامله اس.

خب یکی از این موقعیت های حساس رو گفتیم، دوتا دیگه مونده که درموردشون حرف بزنیم!

بار دومی که توی زندگی آدما یه لحظه ی مهم اتفاق میفته حدود 40 سالگیه. بحران میانسالیه اسمش دیگه، زیاد شنیدیم. نویسنده میگه دلیل اتفاق افتادنش اینه که آدما تا اون موقع سعی میکردن مسیری رو برن که جامعه تایید میکنه، پدر و مادرشون یا خانواده و دوست هاشون تایید میکنن. توی حدود 40 سالگی آدما میرن به سمت اینکه زندگی خودشون رو بسازن، اینکه اون چیزی که خودشون میخوان بشن. میخوان از اون انتظاراتی که ازشون میره رها بشن، تبدیل بشن به یه آدم دیگه. معمولا آدما این بحران رو یه چیز شخصی میدونن، مثلا یه شوهری زنش رو ول میکنه و میره یا چیزایی شبیه به این. ولی وقتی هردو نفر دارن کار میکنن و کار کردن براشون الویت بالایی بوده از اول، این بحران شامل کار کردنشون هم میشه و چون کار کردن بعد مهمیه از اون قول قرار های قبلی که باهم توی مرحله ی قبلی گذاشتن، رابطه هم شدیدا تحت تاثیر قرار میگیره. وقتی هرکدوم از طرفین رابطه دارن این مرزهای زندگیشون روبازتعریف میکنن، بر میخورن به این قول و قرارهایی که قبلا گذاشتن، به مشکل میخورن باهاشون، حس میکنن این رابطه داره تبدیل میشه به چیزی که محدودشون کرده. بعضی از این قرار ها لازمه که تغییر کنن. بعد دردناک میشه حرف زدن در موردشون. چرا؟ چون طرف مقابل حس میکنه که اگه همچین تصمیم مهمی براش جای سواله، رابطمون چی؟ شاید اونم مشکل داره. شاید اصلا طرف مقابل توی رابطه مشکل داره به روی من نمیاره. اون زوج هایی موفقن توی این شرایط که بتونن همدیگه رو حمایت کنن. بتونن خوب باهم ارتباط برقرار کنن. داستان اول اپیزود رو یادتونه؟ اون زوجی که تازه جدا شده بودن و باهم آشنا شدن. اون داستان رو هم توی همین نقطه رها کردیم دیگه، دوتا آدم که همزمان دارن به مسیر شغلیشون شک میکنن. حالا توی این موقعیت باید یه سری سوال رو جواب بده کسی که شک کرده. یکی اینکه اصلا چی شد که شک کردم؟ چی شد که تصمیم های قبلی رو گرفتم؟ اصلا من کی هستم؟ توی زندگی چی میخوام؟ دوست دارم تبدیل به چه آدمی بشم؟

لازمه توی این موقعیت به خودمون زمان بدیم که راه های مختلف رو بررسی کنیم. بریم توی ایونت های مختلف شرکت کنیم، دنبال کارهای مختلف بگردیم و دنبال کنیم که اوضاعش چطوریه، کار داوطلبانه بکنیم، چیزای شبیه به این. وقتی سعی میکنیم توی این مسیر خودمون رو بهتر بشناسیم، ممکنه توی یه سری تله بیفتیم. حالا میخوایم در مورد اون تله ها صحبت کنیم. اولیش عدم اطمینان به طرف مقابل و گرفتن گارد دفاعیه. وقتی طرف مقابل داره دنبال این مسیر میگرده، شما ممکنه حس کنید که چرا زوج من ناراضیه؟ این مشکل شغلیه یا مشکل رابطمونه؟ تقصیر من نیست؟ چرا اصلا داره دنبال آدمای جدید میگرده که باهاشون آشنا بشه؟ من کافی نیستم؟ این شک و شبهه ها باعث میشه که عدم اطمینان پیش بیاد. این عدم اطمینان شکاف بین دو نفر رو عمیق تر هم میکنه، از هم دورشون میکنه. انقدر این فضا مسموم میشه که خود رابطه هم تبدیل میشه به یکی از چیزهایی که داره جلوی این فرآیند تغییر رو میگیره.

توی همچین شرایطی، باید با طرف مقابل روراست بود، اجازه بدیم که طرف مقابل بهمون بگه که مشکل از رابطه نیست. بعدش هم باید باور داشته باشیم که در نهایت این تغییرات قراره اتفاق های خوب بیفته. قراره وقتی ازش رد شد طرف مقابل، آدم بهتری باشه. در نهایت باید حواسمون باشه که حمایتگر باشیم، حمایت کنیم که طرف مقابل بتونه مسیر جدیدشو پیدا کنه. وقتی کسی داره از منطقه ی امنش خارج میشه، خیلی راحت تر میتونه اینکار رو بکنه، اگه یه نفر دیگه رو داشته باشه که کمکش کنه با استرس هاش مواجه بشه.

همین حمایتگر بودن ولی میتونه تبدیل به مشکل بشه. توی بعضی رابطه ها یکی از زوج ها همیشه داره طرف مقابل رو حمایت میکنه، بدون اینکه هیچ حمایتی بگیره. توی رابطه ی اول داستان که تعریف کردیم، گفتیم یکی از زوج ها که جدا شده بودن، خانم کلا شغلش رو رها کرده بود، رفته بود توی یه شهر دیگه. زندگیش رو به این مسئله اختصاص داده بود که از طرف مقابل حمایت بکنه. این اتفاق فشار زیادی درست کرده بود، شرایط هم خب سخته، طرف مقابل هم چون خیلی تحت فشاره نمیتونه حمایت زیادی بکنه. حالا این خودش میشه یه مشکل روی مشکل های قبلی. شرایط سخته، یکی تصمیم گرفته حمایت زیاد بکنه، خودش حمایت نمیگیره و یه ناراحتی به ناراحتی هاش اضافه شده. باید بدونیم که اصلا اشکالی نداره وقتی کسی رو حمایت میکنیم خودمون هم به حمایت نیاز داشته باشیم. باید بدونیم لازم نیست خودمون رو فدای دیگران بکنیم، لازم نیست بابت اتفاقات گذشته عذاب وجدان داشته باشیم، لازم نیست خیلی عالی باشیم. همینکه از طرف مقابل در حد توانمون حمایت میکنیم خودش عالی و کافیه.

وقتی که به اندازه ی کافی دو نفر زمان گذاشتن روی تصمیم گرفتن، وقتشه که دوتایی باهم اجراش کنن. موقع تصمیم گرفتن باید اون قول و قرارهایی که اول داستان باهم گذاشته بودن رو عوض کنن، قول و قرار جدید بذارن. وقتی قول قرار جدید رو گذاشتن، دوباره باهم میتونن ادامه بدن به مسیر.

موقعیت سوم و آخر، حوالی 60 سالگی اتفاق میفته. این تغییر وقتی اتفاق میفته که نقش افراد توی زندگی عوض میشه. ینی چی؟ ینی توی حدود 60 سالگی، معمولا آدما پدر و مادرشون رو از دست میدن. بچه هاشون مستقل میشن و کار هم به موقعیتی میرسه که نزدیک به بازنشستگیه. مجموع این اتفاق ها زندگی رو شدیدا دچار تغییر میکنه. حالا که شرایط داره تغییر میکنه و بدن آدمها هم کم کم داره تواناییش رو از دست میده، یه بحران هویتی اتفاق میفته. آدما با خودشون فکر میکنن که نقششون توی دنیا چیه؟

نویسنده داستان یه زوجی رو تعریف میکنه که با فاصله ی 5 هفته پدرشون رو هردو از دست میدن. فقط مادر خانم هنوز بوده که اون هم مریض بوده. هردوی آقا و خانم میشن مسئول نگهداری از ایشون چون دیگه هیچکدوم از بچه هاش توی اون شهر نبودن. بچه هاشون هم داشتن مستقل میشدن. همین موقع بوده که اوضاع کاری هم بهم میریزه. مرد خانواده یه استودیو ی طراحی دیجیتال داشته. توی همین زمان بزرگترین مشتریشون تصمیم میگیره که دیگه با این استودیو کار نکنه. خانم خانواده توی یه شرکت تولید ماشین آلات کار میکرده و قرار بوده ترفیع بگیره ولی اتفاقاتی میفته توی کارخونه که ازش میخوان بعد از 26 سال کار توی این کارخونه بازنشسته بشه. یه بار قبلا به این فکر کرده بوده خانم که شغلش رو عوض کنه ولی وقتی شرایط همسرش خوب نبوده تصمیم گرفته بوده که استرس زیادتری درست نکنه تا بتونه بیشتر برای همسرش وقت بذاره. حالا حس میکرده که دور انداخته شده، بعد از 26 سال زحمت کشیدن برای یه کارخونه.

این دوره ی سوم معمولا با ازدست دادن شروع میشه ولی درواقع توی خودش موقعیت های زیادی داره. چطور؟ الان به خاطر پیشرفت تکنولوژی طول عمر آدم ها زیاد شده. ما یه وقتی رو داریم توی زندگیمون که نسل های قبلی معمولا نداشتن. معمولا الان آدم ها بعد از این اتفاقات چند دهه هنوز وقت دارن که خوب و سالم زندگی کنن. نکته ی مهمش هم اینه که دیگه اولا وظایف پدر و مادری رو ندارن توی این موقعیت، دوما دیگه لازم نیست خیلی پول زیادی در بیارن و از نظر کاری هم آزادی عملشون زیاد میشه. معمولا شغل های مشورتی میگیرن توی این سن آدما. میان کمک میکنن به نسل های جوون تر که موفق تر بشن. یا مثلا میرن دنبال کارهای خیرخواهانه یا حتی درست کردن یه میراثی که بعد از خودشون بمونه. این موقعیت دوباره باعث میشه که آدم ها اونچیزی که هستن رو باز طراحی کنن. سوال ها مثل مرحله ی قبلیه. اینکه من کیم؟ چی میخوام از زندگی؟ برای بقیه ی زندگیم میخوام تبدیل به چه آدمی بشم؟

داستان دوباره همونه، چیزی که نظر نویسنده رو جلب کرده اینه که آدما توی این سن یه کار جدید میکنن که جالبه. زوج ها باهم یه کاری رو شروع میکنن، در کنار هم میبرنش جلو و این خب معمولا باعث میشه رابطه ی موفقیت آمیزی هم داشته باشن. ینی بجای اینکه صرفا باهم حرف بزنن و باهم تصمیم بگیرن، باهم یه کار مشترک شروع میکنن. برخلاف مرحله های قبلی که فقط باهم حرف میزدن.

این مرحله هم مثل مرحله های قبلی مشکلات خودش رو داره. اولین مشکلش اینه که آدما در مورد گذشته شون حسرت میخورن. فکر میکنن کاش میشد یه طور دیگه ای تا اینجا رو زندگی میکردیم. چیزی که در این مورد مهمه اینه که حواسشون باشه که به هرحال این راهی که تا الان رفتن رسوندتشون به این نقطه. اگه یه راه دیگه رو میرفتن احتمالا الان این آدمها نبودن. ممکنه حسرت بخورن که چطوری به عنوان یه زوج کارکردن یا چرا زیادی از خود گذشتگی کردن یا شاید چرا کم از خود گذشتگی کردن. مشکل دوم اینه که دامنه ی دید آدمها محدوده. همه تا اون سن تا یه حدی مشکلات رو تجربه کردن، سختی کشیدن، این داستانها. بعد از اونهمه سال زندگی ممکنه تغییر اصلا فراتر از تصور باشه. یه کسی 40 سال یا بیشتر رو یه طوری زندگی کرده، حالا ممکنه حتی دیگه به تغییر فکر نکنه. بعدش اصلا این افزایش عمر آدما چیز جدیدیه، تجربه ی ما ازش کمه چون قبلا آدم ها همچین فرصتی رو توی زندگیشون معمولا نداشتن. برای همین خیلی چیزی در موردش نشنیدیم، کسای زیادی نیستن که بتونیم الگوی خودمون قراربدیم و شبیهشون بشیم، برعکس بقیه ی زندگیمون که همیشه الگو های موفق بوده. این داستان اینترنت و اینها هم خب چیز جدیدیه، اینکه آدمهای مسن بتونن از همدیگه یادبگیرن کلا یه چیزیه که به تازگی امکانش فراهم شده. آدما توی این شرایط باید حسابی بگردن، چیزای مختلف رو سعی کنن تجربه کنن، کارای جدید بکنن خیلی طول میکشه و آزمایش لازم داره تا دوباره بتونن پیدا کنن که مسیر درست چیه، کجا براشون مناسبه. انگار مثل یه بچه قراره در مورد همه چیز بپرسیم چرا؟ چرا اینکار رو میخوام بکنم؟ چرا فلان کار رو دوست دارم؟ چرا فلان تصمیم رو میخوام بگیرم. همینطور ادامه دار. باید در مورد پیشفرض هامون هم سوال کنیم. اینکه اصلا این تنها راهیه که میشه زندگی کرد؟

زوجی که پدرهاشون رو از دست داده بودن یادتونه؟ اونا خب از نظر مالی خیلی نگرانی نداشتن، سعی کردن کلا مدلشون رو توی زندگی عوض کنن. آقا تبدیل شد به یه فریلنسر طراحی دیجیتال اونم به صورت پاره وقت، در کنارش رفت توی دانشگاه محلی شروع کرد به درس دادن طراحی. یه بخشی از زمانش رو هم گذاشت برای قایق سواری و رفتن دریا. چیزی که همیشه دوست داشت ولی وقت کمی براش داشت. خانم رفت آموزش دید در مورد اینکه خانواده ای که تحت فشارن چطوری میتونن اوضاعشون رو بهتر کنن. شد مشاور خانواده. اصلا یه مسیر جدیدی رو شروع کرد. جز اون بقیه ی وقتش رو صرف این میکرد که توی موزه ی کشاورزی توی محلشون کار داوطلبانه انجام بده. نویسنده اسم این مدل کار کردن رو میذاره مدل پرتفولیویی. میگه آدما میان از چیزهای مختلفی که دوست دارن، یه کمی از هرکدوم توی برنامشون میذارن.

جمع بندی:

سه تا مرحله ای که در موردشون حرف زدیم، هرکدوم سختی های مربوط به خودشون رو دارن ولی تا یه حدی هم شبیه همن. توی تغییر اول، زوج مجبور میشن که یه تغییر رو با مذاکره کردن در موردش حل کنن. مذاکره در مورد اینکه نقششون قراره توی زندگی طرف مقابل چی باشه. در این مورد گفتیم که همیشه خوب نیست که کار و خانواده رو 50-50 تقسیم کنیم. لازمه که علاوه بر بحث مالی و اجرایی این تغییرات در مورد احساسات و نیازها و ترس هامون با هم حرف بزنیم تا بتونیم اون نسبت درست از نقشی که قراره داشته باشیم رو بدست بیاریم. بعد از یه مدتی این نقشی که تعریف کردن تبدیل میشه محدود کننده برای تصمیم های جدید، سوال پرسیدن در مورد همین نقش و شیوه ی زندگی میشه پایه ی مرحله ی دوم از تغییر. گفتیم توی این مرحله باید به خودمون اجازه بدیم که بگردیم دنیا رو تا بفهمیم چه چیزی مناسبمونه. گفتیم به عنوان کسی که زوجش داره این مرحله رو از سر میگذرونه باید حمایتش کنیم ولی نه بیش از حد. گفتیم اینکه برای حمایت کردن به خودمون آسیب بزنیم بجای اینکه در بلند مدت کمک کننده باشه، باعث میشه که بیشتر به رابطه آسیب بزنیم. در نهایت گفتیم این تغییر در طرف مقابل رو ممکنه اشتباه برداشت کنیم، حس کنیم که از رابطه ممکنه ناراضی باشه. این هم چیزیه که باید از طرف مقابل بپرسیم و اجازه بدیم بهمون اطمینان بده که مشکلی توی رابطه نیست. در نهایت مرحله ی سوم وقتی اتفاق میفته که چندتا تغییر بزرگ دیگه در اوایل مسن شدن شکل میگیره. معمولا پدر و مادر رو از دست میدیم، بچه ها قراره از خونه برن و بازنشستگی هم داره اتفاق میفته. گفتیم سوال اینجا شبیه بار دوم تغییره. اینکه نقشمون در دنیای اطرافمون چی قراره باشه. گفتیم اینبار سخت تره تغییر چون بیشتر زندگیمون رو یه طور خاصی زندگی کردیم، شاید اصلا فکر کنیم که نمیشه تغییر کرد توی این شرایط ولی خب شدنیه.


منبع این قسمت:

https://hbr.org/2019/09/how-dual-career-couples-make-it-work


بقیه قسمت‌های پادکست کارکست رو می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/32%3A-کار-و-خانواده-id2730422-id408048640?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=32%3A%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%20%D9%88%20%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-CastBox_FM?utm_source=virgool