کارکست، پادکستیه که توی هر قسمت اون یه مفهوم یا ابزار توی حوزه ی نوآوری و کارآفرینی رو به نقل از منابع علمی بررسی میکنیم.
33: چطور سخت کار کنیم؟
اسم این اپیزود هست چطور سخت کار کنیم؟ بعد خب ممکنه شما بخونید اسم اپیزود رو، بگید شوخیت گرفته؟ برای چی باید بخوام سخت تر کار کنم؟ ینی به نظرت به اندازه کافی کار نمیکنم؟ بس نیست اینهمه کار کردن؟ جواب دادن به این سوال ها راحت نیست، کار منم نیست اصلا. چیزی که توی این اپیزود محل کنجکاویه اینه که آقا این آدمای موفق، مثلا چمیدونم بیل گیتس، چقدر کار میکنن؟ اینا خیلی نابغهن دیگه. شاید ما ته ذهنمون داریم فکر میکنیم که خب نباید خیلی بخوان کار کنن. با اون توانایی و تجربه ای که دارن، کم هم که کار کنن بسه. توی این اپیزود میخوایم یه کمی بررسی کنیم که آدمای موفق مدل کارکردنشون چطوریه؟
نوشتهای که دارید میخونید از اپیزود سی و سوم پادکست کارکست هست. این قسمت و اپیزودهای جدید کارکست رو میتونید از وبسایتمون گوش کنید.
توی این اپیزود بر خلاف تقریبا همه ی اپیزود های کارکست سراغ یه مقاله ی علمی نرفتیم. این مقاله ای که میخوایم ازش صحبت کنیم رو آقای پاول گراهام توی وبلاگ شخصی خودش و بر اساس مشاهدات خودش نوشته. مقاله مال وسطای سال 2021ه. با وجود اینکه از فضای همیشگی کارکست یه کمی دوره این مقاله، به نظر من ارزش شنیده شدن داره. خیلی از ماها مخصوصا توی دوران جوونیمون با دردسر های مربوط به کار سر و کله میزنیم. اینکه چرا نمیتونیم از نظر خودمون از تمام تواناییمون برای کار کردن استفاده کنیم. این مقاله قراره کمی بهمون نشون بده که چطوری این توانایی رو آزاد کنیم.
یه کمی که به عقب نگاه کنیم میبینیم که هممون تقریبا تجربه ی سخت کار کردن رو توی مدرسه و دانشگاه داریم. حالا برای آدمای مختلف مقدارش فرق میکنه، ولی خب مثلا یه دانش آموز اول راهنمایی رو شما فرض کنید. روز حدود 7 ساعت میره مدرسه. روزی 2 ساعتی هم وقت صرف درس و مشقش میکنه. روزی 9 ساعت داره کار میکنه. یا یه دانش آموز کنکوری رو فرض کنید، خب اونم روزی 7 ساعت میره مدرسه، 4-5 ساعت هم بعد از مدرسه درس میخونه، داره روزی 11-12 ساعت کار میکنه! ممکنه اینو که شنیدید بگید خب ینی چی؟ ینی میخوای بگی هممون بلدیم سخت کار کنیم؟ نه حرفم این نیست. حرفم اینه که ما از همون زمان کوچیکی ازمون انتظار میره که سخت کار کنیم و وقتی زمان میگذره بیشتر و بیشتر یادمیگیریم که چطور مفید تر سخت کار کنیم!
اولین چیزی که برای بچهها سخته فهمیدنش معمولا، اینه که برای اینکه نتیجه ی عالی بگیریم حتما باید سخت کار کنیم. این همیشه بدیهی نبوده در طول زندگیمون. چرا؟ چونکه مثلا توی مدرسه کسایی رو دیدیم که هیچ تلاشی نمیکنن ولی نتیجه ی عالی میگیرن. این آدما خب خیلی با استعدادن. بعد ممکنه شما بگید خب لابد با استعداد زیاد میشه سخت کار نکرد و نتیجه گرفت دیگه. جوابش اینه که نه نمیشه. چرا توی مدرسه این آدما میتونن سخت کار نکنن و موفق باشن؟ چون استاندارد مدرسه برای این آدما طراحی نشده. مدرسه به اندازه ی کافی براشون سخت نیست. توی زندگی عادی وقتی که قراره موفقیت رو بسنجیم، دیگه مثل مدرسه کسی بهمون نمره نمیده که. داریم با همه ی دنیا رقابت می کنیم تا یه کار عالی انجام بدیم. توی این شرایط دیگه چون استاندارد پایین وجود نداره، نمیشه فقط روی استعداد تکیه کرد. هیچ راهی وجود نداره که یه نفر فقط با استعداد توی دنیای بزرگسالیش موفق باشه. وقتی به آدمای معروف نگاه میکنیم، به نظر میاد که این آدما کارای خیلی سخت رو خیلی خیلی راحت انجام میدن. انگار که اصلا هیچ تلاشی لازم نیست انجام بدن. این تصور ما هم برمیگرده به ضعف مشاهدمون. ما یه آدم معروف رو زمانی که به موفقیت خیلی زیاد رسیده داریم میبینیم. چیزی که نمیبینیم، سالهای خیلی زیادیه که اون آدم با تمام توانش کار کرده تا رسیده به اون نقطه ای که کارهای خیلی سخت رو به نظر میاد که داره به آسونی انجام میده.
پاول گراهام میگه توی کار عالی انجام دادن 3 تا پارامتر دخیلن. یکی همون استعداد ذاتی، یکی تمرین قبلی، یکی هم تلاش. شما اگه دوتا از این 3 تا پارامتر رو داشته باشید میتونید کارای عالی انجام بدید، ولی برای اینکه بهترین کار رو انجام بدید 3 تاش رو لازم دارید. یعنی باید هم خیلی با استعداد باشید، هم خیلی تمرین داشته باشید، هم خیلی تلاش کنید!
حالا بذارید مثال بزنیم، ببینیم داستان چطوریه. مثلا بیل گیتس. کسی شکی نداره که بیل گیتس یکی از با استعداد ترین آدمهای دنیای کسب و کار توی زمان خودش بوده. اما علاوه بر این، یکی از پرتلاش ترین ها هم بوده. خودش میگه من توی 20 تا 30 سالگی حتی یه روز رو هم استراحت نکردم. حتی یک روز هم نه! مثلا لیونل مسی رو هم حرف مشابهی در موردش میزنن. مسی قطعا توانایی ذاتی خارق العاده ای داشته. شکی توش نیست. ولی وقتی با مربی های دوران نوجوونیش صحبت میکنن، این مربی ها بیشتر از اینکه در مورد استعدادش حرف بزنن در مورد تعهدش به کار کردن حرف میزنن. میگن مسی همیشه داشت با تمام توان تلاش میکرد که ببره. مثال دیگه اش نویسنده ی محبوب پاول گراهام از قرن 20م آقای وودهاوسه. میگه که وودهاوس طوری مینویسه که انگار نوشتن هیچ کاری نداره. همین آقای وودهاوس توی 74 سالگی مینویسه، هربار که کتاب جدیدی مینویسم با خودم حس میکنم که دارم یه لیموی جدید از باغ ادبیات میچینم. یه چیز خوب، حداقل به نظر من، اینطوریه که یه آدم رو مجبور میکنه که روی نوک انگشتاش وایسه و هر جمله ای رو 10 بار بازنویسی کنه. یا خیلی وقتا 20 بار!
شاید با خودتون فکر کنید که دیگه خیلی اغراق شدهس. اکثر جمله ها رو 20 بار بازنویسی کنه؟! ولی بیل گیتس از اون هم عجیب تر به نظر میرسه. 10 سال، حتی یه روز هم استراحت نکرده؟ این دونفر از نظر استعداد و توانایی ذاتی دیگه تقریبا نهایت چیزین که یه آدم میتونه باشه ولی با این وجود هردوشون تقریبا به اندازه ای سخت کار کردن که هیچکسی نمیتونه! برای خوب کار کردن، ما جفتش رو لازم داریم! هم استعداد هم تلاش!
سخت کار کردن توی دنیای واقعی چجوریه؟
حالا شاید دارید به خودتون میگید آقا این حرفی که داری میزنی خیلی بدیهیه. الان وقت مارو گرفتی که چی بگی؟ قبول دارم این حرف بدیهیه، ولی از اون جنس بدیهیای که وقتی میریم توی دنیای واقعی، یه طوری انگار راحت نیست برامون درک کردنش. معمولا اینطوریه که یا آدما پرکارن یا با استعداد. دلیلش هم خیلی عجیب نیست. یه بخشیش بخاطر فرهنگمونه، یه بخش دیگه اش اینه که خب کلا آدمهای اکستریم کم یابن دیگه. تعدادشون کمه. حالا آدمای پرکار تعدادشون کمه، آدمای خیلی با استعداد هم تعدادشون کمه، منطقیه که آدمای پرکار با استعداد تعدادشون خیلی خیلی کمه دیگه. اون کم اولی ضرب میشه توی کم دومی دیگه. اکثر آدمایی که میبینیم از یکی از این دسته ها هستن. بعد نتیجش میشه اینکه ما ناخودآگاه فکر میکنیم که آدما یا پرکارن یا با استعداد. بعد نکته اش اینه که استعداد که دست ما نیست. یه قدری ازش داریم. حالا یا کم یا زیاد. تهش چیزی که دست مائه اینه که چقدر تلاش میکنیم. پس رسیدن به بهترین چیزهایی که میتونیم بهشون برسیم صرفا با تلاشی که داریم میکنیم مشخص میشن.
پاول گراهام میگه من بچه بودم که متوجه شدم چطوری میشه در راستای هدفهایی تلاش کرد که نه از روز اول درست و حسابی مشخصن، نه به صورت بیرونی بهمون داده شدن. برای اینکه بتونیم کار خوب بکنیم، به نظر باید جفتش رو یاد بگیریم!
پس ما باید یادبگیریم برای چیزی تلاش کنیم که از روز اول درست و حسابی مشخص نیست تازه کسی هم از بیرون برامون هدف مشخص نکرده. قدم اول یادگرفتن این کار، اینه که بتونیم بدون اینکه کسی بهمون بگه چیکار کنیم و چیکار نکنیم، کار کنیم. پاول گراهام میگه الان اگه من یه روزی سخت کار نکنم، انگار یه زنگ خطری توی ذهنم روشن میشه. معلومه که کسی نمیدونه که ته این کارای سختی که داره انجام میده به جایی میرسه یا نه. نمیشه دونست، چیزی که میتونیم بدونیم اینه که اگه سخت کار نکنیم، قطعا به هیچ جا نمیرسیم. اگه کار کنیم شاید برسیم شاید نرسیم، اگه کار نکنیم، قطعا نمیرسیم! این حس اینکه داریم با سخت کار نکردن به هیچ جا نمیرسیم چنان حس بدیه که کسایی که سخت کار میکنن حالشون اصلا بد میشه اگه سخت کار نکنن!
پاول گراهام میگه من نمیدونم دقیقا کی این رفتار رو یادگرفتم. چیزی که یادم میاد اینه که بچه هم که بودم از حس چیز جدید یادگرفتن و کار جدید کردن خیلی خوشم میومد. کم کم که بزرگتر شدم این حس خوش اومدن تبدیل شد به یه حس تنفر از وقتی که چیز جدیدی بدست نمیاوردم. میگه یکی از لحظه های خیلی مشخصی که متوجه شدم این تغییر رو 13 سالگیم بود. وقتی که دیگه تلویزیون دیدن رو گذاشتم کنار! تعداد زیادی از آدمایی که پاول گراهام باهاشون حرف زده همین حدود 13 سالگی رو برای جدی شدنشون یادشونه. مثلا میگه مدیرعامل استرایپ، بهش گفته که 13 -14 سالش بوده که نشسته بوده یه شبی توی هال خونشون و داشته با خودش فکر میکرده چی شد که تعطیلات تابستونش رو اینطوری تلف کرد؟
انگار توی اون زمانی که آدما کم کم بالغ میشن، این احساسه هم به وجود میاد. اثبات و استدلالی که براش نداریم ولی به نظر منطقی میاد.
مدرسه!
چیزی که خیلی عجیبه اینه که به نظر پاول گراهام اون چیزی که باعث میشه آدما در مورد کار کردن نتونن جدی بشن، مدرسهس. حالا اولا چرا مدرسه؟ دوما چرا این عجیبه؟ مدرسه شدیدا باعث میشه کار کردن بیخود و بیهوده به نظر برسه. چونکه یا مطالب بدرد بخور رو انقدر ساده سازی میکنن که توی دنیای واقعی دیگه اصلا اون اتفاق ها نمیفته. اصلا مطالب مدرسه به کار نمیان که این باعث میشه نگاه دانش آموز فرق کنه با واقعیت کاربردی اون علم و حس کنه اون چیزی که داره یادمیگیره وقت تلف کردنه. یه موضوعاتی هم هستن که کلا بدرد نخورن. ینی اصلا به قول پاول گراهام کلا یه سری دانشکده ها هستن که کار بیهوده انجام میدن. یا یه سری درسا. حالا مثال نمیخوام بزنم دیگه، با خودتون که فکر کنید الان به عنوان یه بزرگسال، میدونید چه چیزهایی بود که توی مدرسه فقط وقت تلف کردن بود، عمر آدما رو بیخودی حیف میکردن!
اون وقتی تلاش کردن یهو معنی پیدا میکنه، که برای اولین بار کار واقعی انجام میدیم. کار بدرد بخور، درست و حسابی که نتیجه اش رو توی دنیا میبینیم. توی اپیزود 17 که در مورد خوشحالی حرف زدیم، خیلی حرف های مهمی در مورد کار کردن و خوشحالی گفتیم! دیگه جای تکرارش اینجا نیست ولی توصیه میکنم اگه هنوز نشنیدید اون اپیزود رو حتما برید گوشش کنید. برای خودم جزو محبوب ترین اپیزود هاست.
خلاصه، پاول گراهام میگه حدس من اینه که قبل از اینکه کسی بتونه یه کاری رو دوست داشته باشه، باید یاد بگیره اصلا کار کردن ینی چی. برای اینکه حرفش رو بهمون توضیح بده دوباره یه مثال میاره از یکی از معروف ترین ریاضی دان های اواخر قرن 19 میلادی. میگه که این آقا که اسمش هست آقای هاردی یه کتابی نوشته به اسم معذرت خواهی یک ریاضی دان. اونجا اینطوری توضیح میده:
میگه من وقتی بچه بودم هیچوقتی رو یادم نمیاد که علاقه ای به ریاضی داشته باشم. حتی تعریف من از کار آبرومندانه تفاوت خیلی زیادی داشت با یک دانشمند ریاضی شدن. چیزی که من از ریاضی میفهمیدم این بود که باید آزمون بدی و برای پول درآوردن از اینور و اینور بورسیه بگیری. من دوست داشتم بقیه ی پسرا رو شکست بدم، برای همین به نظر میومد این حوزه جایی بود که خودم میتونستم انتخاب کنم کیا رو میخوام شکست بدم.
حقیقتا تا وسطای دانشگاه اصلا این آقای هاردی متوجه نشده بود که ریاضی چجور علمیه. یه کتابی رو میخونه وسطای لیسانسش در مورد آنالیز از یه نویسنده ی فرانسوی. اسمش رو حقیقتا هرچی سعی کردم یاد نگرفتم که درست تلفظ کنم. شما برید منبع رو نگاه کنید اسم این کتاب توش هست. خلاصه این کتاب رو که میخونه نگاهش به ریاضی متحول میشه. هاردی مینویسه توی کتابش که من هیچوقت اون شگفت زدگی رو فراموش نمیکنم! این کتاب میشه پایه بینش هاردی به ریاضی.
پاول گراهام میگه دو مدل چیز الکی توی زندگی هست که باید از شرش خلاص بشیم تا بعد بفهمیم کار واقعی ینی چی. نوع اولش همین چیزیه که هاردی متوجهش شد. توی مدرسه و دانشگاه یه مبحث علمی تبدیل میشه به یه چیزی که بیش از حد ساده سازی شده که حتی بعضی وقتا کلا معنیش رو از دست داده. این که تمرکز کنیم روی این مطالب باعث میشه که نفهمیم کار واقعی چیه. نوع دیگه ی کار الکی هم اون کارایین که اصلا ذاتن بی فایدهن. ینی خیلی سودی به کسی نمیرسونن آخرش رو که نگاه کنی. یه حس جدی بودنی توی کار واقعی هست. شاید خیلی ملموس نشه منتقلش کرد ولی اگه تجربه اش کرده باشید میدونید دارم از چی حرف میزنم. شما حس کنید که وجود این کار ضروریه. نمیشه یه معیار سفت و محکمی براش درست کرد چون انواع خیلی خیلی زیادی داره.
کیفیت کار
حالا فرض کنیم شما فهمیدید که کار واقعی ینی چی. از این مسیر هایی که در موردشون حرف زدیم، رفتید کار واقعی رو پیدا کردید. بعدش چی؟ بعدش باید بفهمیم چطوری روی این کار واقعی وقت بذاریم. چرا؟ چون از یه حدی که بیشتر کار کنیم، کیفیت کار افت میکنه. کار بی کیفیت هم که بدرد کسی نمیخوره. پس مهمه بفهمیم چقدر باید کار کنیم اصلا!
بهترین راه برای اینکه بتونیم بفهمیم چقدر میتونیم کار کنیم اینه که انقدر کار کنیم تا بفهمیم زیاد کار کردیم. باید برای خودمون یه عادتی بسازیم که حساس باشیم به کیفیت کار. همین که حس کردیم کیفیت دیگه کم شده، کار کردن رو بذاریم کنار. اینکه بیش از حد کار بکنیم کاملا تاثیر خودش رو نشون میده، باعث میشه کیفیت کلی کارمون بیاد پایین. پیدا کردن اندازه ی مناسب کار کردن کار راحتی نیست، یه پروسه اس که همیشه در جریانه، هی بهتر و بهتر میفهمیم چطوری کار کنیم. برای اینکه بتونیم توی این پروسه موفق باشیم، باید اول از همه با خودمون رو راست باشیم. ممکنه بعضیامون بخاطر تربیتمون برامون اینکه بیش از حد سخت کار کنیم ارزش باشه. هی بیخودی خودمون رو فشار بدیم که بیشتر کار کنیم. تهش هم کیفیت کلی کارمون از اونایی که کمتر کار میکنن بدتر میشه. از اونطرفش هم هست دیگه. ممکنه از اون دسته آدمهایی باشیم که تنبل بازی در میاریم. باید حواسمون به اون هم باشه.
حالا چرا میگیم این فرآیند فهمیدن اینکه چقدر میتونیم کار کنیم یه چیز متغیریه؟ چون که به چیزای مختلفی ربط داره. مهم ترین چیزی که بهش ربط داره نوع کاریه که انجام میدیم. مثلا پاول گراهام میگه که من وقتی کد مینوشتم روزی 5 ساعت میتونستم کار کنم. ولی وقتی که مدیرعامل استارتاپ بودم، سه سال تقریبا بی وقفه کار کردم. بعد این 3 سال اگه بیشتر ادامه پیدا میکرد ممکن بود نیاز پیدا کنم به استراحت ولی خب تو اون سه سال نیاز پیدا نکردم. من خودمم تجربه ی مشابهی دارم. من مهندس برق بودم، طراحی سخت افزار میکردم، بعد رفتم سراغ کارآفرینی و استارتاپ. موقع طراحی کردن منم همون حدود 5-6 ساعت نهایت زمانی بود که میتونستم پیوسته کار کنم. ولی توی فضای استارتاپی تا روزی 10-12 ساعت هم راحت کار میکنم. بعد مثلا توی فضای درس دادن، نهایت تواناییم روزی 3-4 ساعته. بعدش کلا مغزم انگار خاموش میشه. خلاصه اینکه چه کاری داریم میکنیم مهمه. یه چیز دیگه هم هست که خیلی مهمه. اون چیز اینه که حال و اوضاعمون چطوریه. یه روزایی آدم اصن حوصله ی کار نداره. برعکس یه روزایی حسابی رو دوره. برای همین باید حواسمون باشه که توی چه وضعیت ذهنیی هستیم، بعد تصمیم بگیریم که چقدر سخت داریم کار میکنیم. البته که ممکنه در مورد این وضعیت ذهنی به خودمون دروغ بگیم و کارها رو هی بندازیم عقب ولی خب گفتیم دیگه، باید سعی کنیم با خودمون کاملا رو راست باشیم.
سخت کار کردن، لازم نیست که واقعا باعث سختی بشه. بعضی آدما هستن که همیشه باید به خودشون فشار بیارن که سخت کار کنن ها، ولی تجربه ی پاول گراهام اینطوریه که سختی کار همون اول داستانه. همون موقع که میخوای کار رو شروع کنی. بعدش که شروع میکنیم دیگه میفته روی غلطک. کم پیش میاد که وسطش یهو کلا بهم بخوره داستان. توی همین پادکست ساختن هم همین رو من دوبار تجربه کردم خودم. بار اول که پادکست رو شروع کردم، یک سالی بود که با خودم کلنجار میرفتم که پادکست درست کنم، کورونا که شد، دیگه اون هل اولیه رو به خودم دادم و کارکست شروع شد. بعد فصل یک که تموم شد، ما زمان دقیقی برای انتشار فصل دوم نداده بودیم. خیلی هم سخت بود که شروع کنیم، هی میخواستیم کارای جدید بکنیم و این صحبتا. ولی همه ی کارای جدید از اون لحظه ای شروع شد واقعا که فصل جدید رو شروع کردیم به انتشارش. الان مدرسهی کارکست هم توی همین وضعیته. البته که استارتش رو زدیم الان دیگه! این که یه چیزی داره میره جلو باعث میشه آدم هم کنارش بره جلو. مهمه واقعا این قضیه. اکثر آدما همینطورین. کار رو که شروع کردن، دیگه انجام دادنش اونقدری سخت نیست براشون. قبل شروع کردن یه کاری، خطر اینکه هی عقبش بندازیم زیاده. ولی به محض اینکه شروعش کردیم این خطر شدیدا کم میشه.
ما وقتی کار رو شروع میکنیم، بعیده که گیر کنیم. ولی یه نوعی از عقب انداختن کار هست، که وقتی کار رو شروع میکنیم باز هم اتفاق میفته. پاول گراهام میگه بیاید کار رو اینطوری بهش نگاه کنیم که هرچی بخوایم اساسی تر و مهمتر باشه سختتر هم میشه. نتیجه اش میشه اینکه کارها انگار یه هسته ی سخت دارن و هرچی از هسته دور میشیم کار راحتتر میشه. حالا اون نوع عقب انداختن کار میشه اینکه از کارای سخت فرار کنیم، به جاش کارای سطحی تر رو انجام بدیم. هدف اصلی اینه که اون کاریو انجام بدیم که توی مرکزه و مهمه. بعد باید حواسمون بازم باشه که یه وقتی یه توافقی بین آدما وجود داره که مرکز، فلان چیزه. بعد لزوما این توافق بین آدما درست نیست. وظیفه ی ما اینه که اون کار اساسیو رو خودمون پیداش کنیم و بریم انجامش بدیم. نه اینکه بقیه بهمون بگن کاری اساسی ینی چی!
یه اشکالی که دوباره پیش میاد توی آدما اینه که میان سخت بودن کار رو یه معیاری از خوب بودنش میبینن. یه سری وقتا هست که یه کاری برای ما خیلی سخت نیست. حالا به هر دلیلی. یا تجربه ی زیادی توش داریم، یا اصلا استعدادمون خوبه توش هرچی. اونکار که برای بقیه خیلی سخته ولی برای ما اونقدریم حالا سخت نیست اتفاقا این چیزیه که باید سعی کنیم بریم دنبالش. چرا؟ چون خیلی از مهمترین تاثیرا روی دنیا رو آدمایی درست کردن که رفتن پیدا کردن همچین چیزی رو برای خودشون و همه ی عمرشون رو گذاشتن روش. خب معلومه وقتی شما از بقیه راحت تر کاری رو انجام میدید و عمرتون رو هم گذاشتید روش کارای خارق العاده میکنید که دیگران نمیتونن دیگه. دوباره اینجا هم ممکنه یه اشتباه رایج بکنیم. همه چیز که استعداد ذاتیمون نیست. جایی باید بریم که تلاش کردن هم برامون جذاب باشه. مثلا همه ی کسایی که 2 متر قدشونه که بسکتبالیست نمیشن. استعداد ذاتیشون خوبه ولی مثلا علاقه ندارن بهش. چیزی که مهمه اینه که بریم سراغ یه چیزی که بهش عمیقا علاقه مندیم. اونجاس که میتونیم سخت کار کنیم و تا اینجا دیگه فکر کنم معلومه براتون که چرا سخت کار کردن خیلی مهمه.
ما توی اپیزود 26 در مورد علاقه حرف زدیم. بازم حتما حرف میزنیم. اونجا یه سری تحقیق رو گفتیم که میگن چطوری علاقه مون رو پیدا کنیم. دیگه خیلی اینجا نمیریم توش. چیزی که راحت تره اینه که استعدادمون رو پیدا کنیم. چرا؟ چون خب از بچگی با چیزهای مختلف مواجه میشیم، یه حسی داریم که کدوم هاش رو بهتر میتونیم انجام بدیم. پیدا کردن علاقه ولی به این راحتیا نیست. یه تصور غلطی رو توی اپیزود 26 حرفش رو زدیم. بازم میخوام یادآوری کنم اینجا. یه سری آدما هستن، مثل موتزارت، موسیقی دان معروف. اینا از کودکی میچسبن به یه کاری بعد توی اون کاری عالی میشن تاثیر جدی هم میذارن. انگار یکی بهشون الهام کرده که فلان کار رو بکن. یه سری آدم دیگه هستن که به نظر میاد اکثریت آدما رو تشکیل میدن، مثل نیوتون. نیوتون از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو یه وری باهاش رفته. ینی مثلا فیزیکش رو که خب میدونیم. توی علوم دینی کار کرده، کار شیمی کرده. چیزای مختلف. شاید امروز که ما برمیگردیم نگاه میکنیم با خودمون میگیم کاش بیشتر رو فیزیک وقت میذاشت. یه کم بیشتر هل میداد علم رو جلو. ولی میدونید داستان چیه؟ تصویر هالیوودی علاقه رو بذارید کنار. هیچ صدایی از آسمون با نیوتون حرف نمیزد که بهش بگه برو فیزیک بخون. نیوتون هرجایی که حس میکرده جالبه رو یه سری بهش زده. یه جاهایی موفق شده، یه جاهایی هم نشده. این قضیه کاملا اکیه. فقط برای ما خیلی بدیهی نیست، چون تصویر هالیوودی از هدف که توی کتابا و فیلما دیدیم فرق داشته با این قضیه. تخیلی بوده بیشتر، کمتر شبیه دنیای واقعی بوده. توی اپیزود 26 گفتیم، اینجا هم دوباره باید بگیم. نمیگیم که نمیشه یه حسی داشته باشید که هدف زندگیتون یه چیز مشخصیه و باید برید دنبالش ها. میشه داشته باشید این حس رو. فقط شدیدا کمیابه این حس و اینکه نمیشه بشینیم تا اتفاق بیفته که. باید خودمون بریم یه فکری به حالش بکنیم.
یه حرف کوتاه دیگه مونده از این اپیزود که بعد حرفمون کامل بشه و جمع کنیم اپیزود رو. یه بعد سومی هم باید توی کارکردنمون در نظر بگیریم. تا اینجا گفتیم باید ببینیم چقدر داریم سخت کار میکنیم و کیفیت کار چقدره. بعد سوم اینه که باید ببینیم چقدر خروجی داریم به دست میاریم. چقدر جلو میریم. اگه کم میریم جلو باید کار رو بذاریم کنار. این بخش قضیه سخت ترین بخششه، با اختلاف! حالا چرا؟ شما فکر کنید امروز اولین روزیه که شروع کردید یه کاری رو انجام بدید. صبح تا شب وقت گذاشتید. مثل اولین روز اکثر کارها به هیچ نتیجه ای هم نرسیدید. خب حالا باید ولش کنید؟ الان راحت میگید نه. روز اوله دیگه. حالا 3 هفته گذشت. اگه چقدر جلو رفتیم خوبه؟ داریم در مورد کارای سخت صحبت میکنیم دیگه. کارای سخت یه چیزی نیستن که همیشه بدونیم چقدر جلو رفتن توش خوبه دیگه. چقدر به خودمون زمان بدیم خوبه؟ بعد اصلا یه کاری داشتیم میکردیم، خوب هم جلو میرفته. حالا یه مدته دیگه جلو نمیره. چقدر زور بزنیم بعد بیخیال بشیم؟ این سوالا رو پاول گراهام نمیتونه جواب بده. تازه یه سوال دیگه هم میذاره روش. میگه اصلا اون چیزی که تعریف میکنیم به عنوان نتیجه چی باید باشه؟ اصلا چطوری اندازه بگیریم که داریم میریم جلو؟ از کجا بدونیم متر و معیار خوبی رو داریم استفاده میکنیم؟ همه ی اینا روی هم میرسه به اون نقطه که همه ی بقیه ی تحقیقات توی حوزه ی مدیریت میرسه. یه نمیدونم بزرگ. نمیدونمی که خیلی ها سعی کردن یه جوابی براش پیدا کنن ولی جواب خوبی هنوز براش وجود نداره. تاریخ پر از آدماییه که نفهمیدن کاری که دارن انجام میدن چقدر مهمه. خیلیاشون بیش از حد زود بیخیال شدن، خیلیاشون بیش از حد دیر بیخیال شدن و بعضی ها هم فکر کردن اصلا عمرشون تلف شده، چندین دهه بعد آدما فهمیدن که چه کار بزرگی انجام شده بوده.
فقط یه معیار وجود داره که تا حدی کمکمون میکنه که تصمیم خوبی بگیریم. اینکه هیچکس بهتر از ما نمیفهمه که داریم چه کاری رو انجام میدیم. بهترین داور برای اینکه این کار چقدر مهمه و اینکه چقدر خوب داریم انجامش میدیم خودمونیم. تنها معیاری که میتونیم داشته باشیم برای اینکه این کار چقدر مهمه اینه که چقدر کاری که داریم میکنیم برای خودمون جالبه. اگه جالبه احتمال اینکه مهم باشه کارمون بیشتره.
جمع بندی:
یه چیزی رو نباید یادمون بره. تمام حرفای این اپیزود یه پایه ی اساسی داشت که اگه رعایت نکنیم فرو میریزه. اینکه با خودمون روراست باشیم و به خودمون دروغ نگیم! سخت کار کردن یه چیز ساده و مشخص نیست، یه فرآیند دینامیکه پیچیدس که اینطوری نیست که یه دکمه بزنیم و انجام بشه. باید اول بفهمیم که کار واقعی چجور کاریه، بعد بفهمیم خودمون بدرد چه کاری میخوریم، سعی کنیم تمرکز کنیم روی اون هسته ی اصلی کار که مهمترین کارها توشن. با دقت توجه کنیم توی هر لحظه ای که چقدر داریم مفید کار میکنیم و تواناییمون چقدره و اونقدری روی کار هرروز زمان بذاریم که کیفیت کارمون افت نکنه. خروجی یه سیستمی با این همه پارامتر بیش از حد پیچیدس که بخوایم ساده سازیش کنیم و بیش از حد مهمه که بخوایم یه بخش هاییش رو در نظر نگیریم ولی اگه به صورت مداوم با خودمون رو راست باشیم و به این پارامتر ها فکر کنیم میتونیم روی زندگی خودمون یه تاثیر اساسی بذاریم.
خب رسیدیم به آخر این اپیزود. دوباره میخوام اینجا یادآوری کنم که متن این اپیزود یه متن علمی نیست. حاصل تجربه ی یه نفره که اومده و منتشرش کرده، ما هم تعریفش کردیم. اپیزود های دیگه معمولا نتیجه ی تعدادی تحقیق علمی بودن و میشد به نتایجشون استناد علمی کرد. این اپیزود بیشتر شبیه برداشت شخصی آقای پاول گراهام از سخت کار کردنه. البته که به نظرمون این برداشت شخصی انقدر ارزشمند بود که بشنویمش و انقدر چیز برای یادگرفتن داشت که بتونیم ازش توی زندگیمون کلی استفاده کنیم. خلاصه که این اپیزود اعتبار علمی کمتری داره ولی به نظرم خیلی کاربردیه.
منبع این قسمت:
http://www.paulgraham.com/hwh.html
بقیه قسمتهای پادکست کارکست رو میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
39:بیزینس مدل های نوآورانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
22: استراتژیهای دنیای پلتفرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
12: از پول خرد تا نوبل صلح