کارکست، پادکستیه که توی هر قسمت اون یه مفهوم یا ابزار توی حوزه ی نوآوری و کارآفرینی رو به نقل از منابع علمی بررسی میکنیم.
36: علم خوب نوشتن
یادتونه بچه که بودیم، هفته ای یدونه انشا مینوشتیم؟یادش بخیر، من که هیچوقت یادم نمیاد بهم درست و حسابی یاد داده باشن چطوری خوب بنویسم. چطوری یه چیزی بنویسم که خوندنش برای بقیه جذاب باشه و فهمیدنش راحت. وقتی شروع به کار هم کردم اکثر آدمایی که میدیدم نمیتونستن درست بنویسن و با نوشته منظورشون رو خیلی خوب منتقل کنن. مقاله ای که توی این اپیزود کارکست تعریف میکنیم، رفته سراغ تحقیقات نورولوژی و ازشون استفاده میکنه که بهمون یاد بده چطوری یه متنی بنویسیم که هم خوندنی باشه و هم منظورمون رو منتقل کنه. تمرکز اصلیمون هم نوشتن چیزهای مربوط به کسب و کاره!
نوشتهای که دارید میخونید از اپیزود سی وششم پادکست کارکست هست. این قسمت و اپیزودهای جدید کارکست رو میتونید از وبسایتمون یا پادگیر های پایین گوش کنید.
مقاله ی این قسمت توی تیر ماه 1400 توی مجله ی Harvard Business Reviewنوشته شده و تقریبا میشه گفت جان کلام یه کتابیه که نویسنده ی همین مقاله داره آمادهش میکنه برای انتشار. ایده ی پشت این اپیزود اینه که محقق ها رفتن با دستگاه های MRI و اسکن های دیگه مغز آدمها رو موقع خوندن متن های مختلف توی آزمایش های مختلف بررسی کردن و سعی کردن که سر در بیارن که چطوری میشه یه متنی نوشت که قابل فهم و جذاب باشه. تمرکز اصلیشون هم توی متن نوشتن برای کارهای بیزینس بوده. حالا میریم توی اپیزود حسابی در موردش حرف میزنیم!
هنر نوشتن؟!
نویسنده مقاله رو اینطوری شروع میکنه که میگه توی شرکت های بزرگ خیلی از آدما نوشتن رو یه هنر میدونن. یه هنری که یه تعدادی آدم محدود استعدادش رو دارن، بعد هم با استفاده از تجربه و شم شون برای نوشتن و خوندن زیاد متن های دیگران،متن های خوب مینویسن. اما مثل خیلی چیزای دیگه که هنر میدونستیمش و بعد متوجه شدیم نه بابا یه علمی پشتشه، با پیشرفت تحقیق ها نوشتن هم داره تبدیل به علم میشه، داره روش هایی شناسایی میشه که با استفاده ازشون بتونیم متن های خوب بنویسیم. حالا تحقیق ها از کجا میان؟ از روانشناسی و عصب شناسی. علم الان دیگه انقدر پیشرفت کرده که ما بتونیم واکنش مغز رو به کلمات، عبارات و داستان ها بفهمیم.
یه متنی که خوب نوشته شده، توی بدن ما دوپامین درست میکنه، دوپامین هورمون پاداشه، بدن کسی که داره یه متن خوب رو میخونه، بهش پاداش میده و احساس خوشی توش ایجاد میکنه. خوندن یه متن خوب میتونه همون حسی رو بهمون بده که از خوردن یه غذای خوشمزه پیدا میکنیم، همون حسی که بعد از یه حموم حسابی بهمون آرامش میده، همون احساسی که از بغل کردن عزیزانمون بدست میاریم. یه دقیقه میخوام نظرتون رو جلب کنم به حرفی که زدم. حرف نویسنده است البته، حرف از خودم نزدم ولی خیلی حرف مهمی داره میزنه، یه پایه ی مهم داره میسازه. میگه وقتی داریم متن خوب میخونیم، انگار داریم غذای خوب میخوریم، انگار از بغل کردن یکی آرامش گرفتیم، نمیگه شبیهه ها، میگه همون اتفاق توی بدنمون میفته. بعد میگه نتیجه اش میشه اینکه وقتی متن خوب میذارن جلومون میخوایم به خوندنش ادامه بدیم. مثل همه ی اون چیزای لذت بخش دیگه ای که گفتیم، مثل همونا میخوایم ادامش بدیم.
الان که متد های تحقیقیمون پیشرفته تر شده، میتونیم ذهن آدما رو وقتی که دارن یه چیزی میخونن یا اینکه کسی براشون بلند یه چیزی رو میخونه بررسی کنیم و ببینیم چه ناحیه هایی از مغزشون روشن میشه. نویسنده میگه ما دیگه میدونم که مغز وقتی داره یه چیزی رو میخونه یا بهش گوش میکنه هی داره از خودش میپرسه، آیا به نظر میاد به زودی ارزشی بهم اضافه بشه؟ آیا قراره ازش خوشم بیاد؟ میتونم چیزی ازش یاد بگیریم؟
متنی میتونه سیستم پاداش مغز رو فعال کنه که یکی یا چندتا از خصوصیت هایی که توی این اپیزود حرفشون رو میزنیم داشته باشه. 8 تا دونه مشخصه میگیم و توضیحشون میدیم که مشخصه ی متن هایی هستن که مغز رو روشن میکنه. اون مشخصه هست: سادگی، مشخص بودن، غافلگیرانه بودن، هدایت کننده بودن، تطمیع کننده بودن، هوشمندانه بودن، اجتماعی بودن و داستانی بودن. از اینجا به بعد دیگه این 8 تا دونه موضوع رو دونه دونه بررسی میکنیم و میگیم تحقیقات علمی چطوری این موضوع هارو اثبات میکنن؟
اولین فاکتوری که نویسنده در موردش حرف میزنه ساده نوشتنه. میگه که سادگی نوشته یه چیزی رو به اسم روان بودن پردازش رو زیاد میکنه. Processing Fluency. میگه که از پایه ای ترین تحقیق های نوروساینس میتونیم بفهمیم که ساده نوشتن مهمه. جمله های کوتاه، کلمات آشنا، نگارش تر و تمیز همه باعث این میشن که خواننده نخواد توان ذهنی زیادی بذاره تا بتونه متن رو بفهمه. از اون طرف تحقیق ها نشون میدن که جملات تو در تو و استفاده کردن از جملات مجهول باعث میشه که آدمها منظور مارو نفهمن. مثلا یه تحقیقی اومده بررسی کرده که اگه شما بنویسی "سود مورد علاقه ی سرمایه گذاران است" 10% آدمهای بیشتری جمله رو اشتباه متوجه میشن، در مقایسه با اینکه بنویسی "سرمایه گذاران سود را دوست دارند". 100 میلی ثانیه هم بیشتر طول میکشه که آدما معنی جمله ی اول رو متوجه بشن. آقای اکوهارا از دانشگاه توکیو اومده یه تحقیق دیگه کرده. دو تا متن با مفاهیم دقیقا مشابه درست کرده در مورد اینکه چطور ورزش کنیم تا سالم بمونیم. بعد این متن هارو داده به دو تا دسته ادم که بخونن. متن اولی با کلمات فنی و جملات طولانی نوشته شده بوده، متن دومی همون مفاهیم رو داشته ولی با جملات کوتاه و کلمات ساده. بعد اومدن از متن ازشون امتحان گرفتن، جدای اینکه گروه دوم نمره شون بهتر شده به صورت متوسط، اعتماد به نفس بیشتری هم داشتن که میتونن این روش ورزش کردن رو توی زندگی عادی روزانشون پیاده کنن!
یه چیزی در مورد سادگی هست که از همه ی چیزایی که گفتیم مهم تره. آدما فکر میکنن چیزهای ساده درست ترن. مثلا یه ریاضی دان روس دهه ها پیش نشون داد که آدما الگوهای ساده رو بهتر از الگوهای پیچیده میدونن و فکر میکنن الگوهای ساده پیشبینی دقیقتری انجام میدن. نتیجه ی این مسئله میشه اینکه اگر حرفمون رو با جمله های ساده بنویسیم میتونیم آدما رو بیشتر قانع کنیم!
تا اینجا گفتیم برای اینکه ساده حرف بزنیم بهتره که کلمات ساده و جملات کوتاه استفاده کنیم و جمله ی مجهول نگیم، جمله ای که فاعلش معلوم نیست. یه چیز دیگه ای که نویسنده برای سادگی میگه اینه که بهتره حرفمون رو خلاصه بزنیم. مثلا اگر قراره خوبی ها و بدی های تصمیم های مختلف برای یه کار رو به کسی توضیح بدیم، دوتا مهم تراش رو در موردش حرف بزنیم، نیایم ده تا مورد لیست کنیم!
دومین فاکتوری که مقاله یادمون میده اینه که دقیق حرف بزنیم. مثلا شما الان به پرنده فکر کنید. حالا به پلیکان فکر کنید. دومی واضح تره معنیش چیه دیگه. تصویری تره. یا مثلا تمیز کردن و جارو کردن. هرچی کلمه رو دقیق تر بگیم بخش تصویری مغز بهتر فعال میشه و باعث میشه که ما هم معنی رو دقیق تر بفهمیم هم بهتر یادمون بمونه. نویسنده میگه قبلا فکر میکردیم ذهن کلمات رو مثل سمبل نگه میداره ولی الان متوجه شدیم که معنی کلمات یه طوری به تصویرها و احساساتی که از اون چیز داریم متصل شدن توی مغزمون. وقتی داریم در مورد یه چیزی حرف میزنیم یا مینویسیم، توی ذهن خودمون و خواننده مزه، احساس و تصویر اون چیز احساس میشه! حتی این احساس کردن به عضله های ما هم ربط پیدا میکنه. یه تحقیقی اومده مغز آدمها رو وقتی جمله هایی مثل من یه سیب رو گاز زدم یا من یه چاقو رو گرفتم، یا من یه توپ رو شوت زدم، نگاه کرده. دیده همون بخشی از مغز که مسئول حرکت دادن این عضلات هستش هم روشن شده!
وقتی از جملات روشن و تصویری استفاده کنیم خواننده بهتر متوجه داستان میشه. مثلا جف بزوس یه نامه ای نوشته اخیرا به سهامدار های آمازون، توش نگفته که: "ما در آمازون درگیر رقابت شدیدی هستیم". گفته که: فروشنده هایی که از آمازون برای فروختن استفاده میکنن، دهن مارو سرویس کردن! اونم بدجور. بذارید انگلیسیش رو هم بگم که بهتر درک بشه حرف چون ممکنه ترجمه ی من به خوبی اصل جمله نباشه. نویسنده میگه نگفتش: We’re facing strong competition، گفتش که The third party sellers are kicking our first party ass, badly!
یه راه خوب دیگه برای دقیق بودن اینه که جمله های کوتاه بدیم به خواننده که یادش بمونه. مثل tipping point که مالکوم گلدول درست کرد، یا قوی سیاه نسیم طالب یا استراتژی اقیانوس آبی!
خب در مورد 2 تا پارامتر تا اینجا صحبت کردیم، اولیش سادگی بود، دومیش این بود که مشخص و دقیق صحبت کنیم. پارامتر سومی که نویسنده در موردش حرف میزنه سورپرایزه. ذهن ما یه طوری درست شده که همش سعی کنه پیشبینی بکنه. مثلا جمله رو که داریم میخونیم، ذهنمون داره همش کلمه ی بعدی رو حدس میزنه. اگه کلمه ی بعدی همون چیزی باشه که خواننده داره دنبالش میگرده، اشکال نداره، ولی بعد از یه مدت خواننده شروع میکنه به خمیازه کشیدن! سورپرایز باعث میشه که حرف شما تو ذهن خواننده بشینه و اطلاعات رو خواننده ها یادبگیرن و به یادشون بمونه. یه تحقیقی انجام دادن توی وارتون یکی از بهترین بیزینس اسکول های دنیا. اومدن نیویورک تایمز رو بررسی کردن، دیدن که اون مقاله هایی که خواننده رو سورپرایز میکنه 14% بیشتر شانس دارن که تبدیل بشن به مقاله ای که بیشترین بار به دیگران ایمیل شده، توی اون هفته. آدما برای چیزای نو ارزش قائلن!
مورد چهارم زبان احساسیه. اسمش عجیبه، یعنی چی اصلا؟ یعنی اینکه توی متنمون سعی کنیم عواطف و احساسات آدما رو تحریک کنیم. ممکنه شما با خودتون فکر کنید آدما با منطق قانع میشن، منم حرف بیزینس میخوام بزنم، احساسات رو منتقل کن دیگه چه توصیه ایه؟ ولی از قضا این نگاه اشتباهه. تحقیقات نشون میدن که مغز ما 200 میلی ثانیه بعد از اینکه شروع میکنه یه متن رو بخونه احساسات نویسنده رو درک میکنه، خیلی قبل از اینکه اصلا بفهمه متن در مورد چیه. احساساتی مثل ترس، شادی یا تنفر رو. مغز ما از زمان شکارچی-گردآورنده بودن انسان عادت داره به اینکه به احساسات الویت بده، منطق بعد از اون تاثیر میذاره. وقتی هردوی احساس و منطق آماده شد ذهن ما باهم تلفیقشون میکنه که معنی رو ایجاد کنه!
حالا احساسات چقدر مهمن توی نوشته؟ خیلی! تحقیق ها نشون میده که ذهن ما به دلیل خستگی وقتی داریم یه چیزی رو میخونیم از روی یه سری کلمات میپره ولی هیچوقت از روی کلماتی که از نظر احساسی مهم هستن نمیپره. کلماتی که بار احساسی مهم دارن رو ما همیشه حس میکنیم. دفعه ی بعدی که دارید یه متنی رو مینویسید سعی کنید که احساسات و منطق رو به هم گره بزنید، نتیجه ی فوق العاده ای میده!
استعاری حرف زدن هم کمک میکنه به اینکه احساسات رو منتفل کنیم. مثلا به جای اینکه بگیم حواست باشه چی میگی، میتونیم بگیم حواست به پشت سرت باشه! چیزایی مثل این. واقعیت اینه که من مثال های نویسنده رو نمیتونم خوب ترجمه کنم چون فارسی و انگلیسیش از نظر ساختار زبانی فرق داره. از خودم هم مثال اضافه نکردم به حرف های نویسنده، ترسیدم که مثال درستی نزنم و مفهوم رو بهم بزنم. اگر حس کردید جایی از اپیزود گنگه توصیه میکنم رجوع کنید به متن اصلی مقاله. حتی یه تاثیر احساسی کوچیک هم میتونه مدار احساسی مغز رو راه بندازه، برای همین وقتی که میخواید شروع کنید به نوشتن حتما متوجه احساساتون باشید و بدونید که قراره روی متنتون و نظر خوانندتون تاثیر بذاره. حواستون باشه که اگه قراره این احساسات منتقل نشن باید خودمون آگاهانه از متنمون حذفشون کنیم!
مورد پنچم اغواگرانه نوشتنه. یه تحقیق جالبی هست که نشون میده آدما وقتی که دارن برنامه ی سفر میریزن خوشحالتر از وقتین که واقعا توی سفرن. یا یه مثال دیگه که توی اپیزود 17 در مورد پول زدیم این بود که آدما وقتی بهشون میگن حقوقشون داره زیاد میشه خوشحال میشن، خیلی بیشتر از روزی که اون حقوق بیشتر رو میگیرن. توی متن نوشتن هم میشه از همین قابلیت استفاده کرد. یه تحقیق دیگه نشون داده وقتی آدما دارن شعر میخونن چند لحظه قبل از رسیدن به اوج شعر اون احساس شور و شعف توشون به حداکثر خودش میرسه. حتی اگر کسی که داره شعر رو میخونه طرفدار شعر هم نباشه.
استیو جابز از همین ایده توی سخنرانیش توی دانشگاه استنفورد استفاده کرده. توی سال 2005. اومده تلاش کرده کنجکاوی آدمها رو برانگیخته کنه در مورد صحبتش. اسم سخنرانی هست چطور باید قبل از مردن زندگی کرد! نطقش اینطوری شروع میشه که "من هیچوقت از دانشگاه فارغ التحصیل نشدم" ادامه میده که "فکر میکنم نزدیکترین تجربه ی من به فارغ التحصیلی همین سخنرانی الانمه." "امروز میخوام براتون 3 تا داستان از زندگی خودم بگم، خبر خاصی نیست، فقط سه تا داستانه." شما هم الان مشتاق و منتظر نشستید که ببینید این داستانا چیه؟
متنتون رو با یه سوال شروع کنید، یا مثلا وقتی دارید در مورد مشتری حرف میزنید اولش یه معمایی طرح کنید. فرآیند طراحی محصولتون رو شبیه حل کردن یه راز مطرح کنید. خواننده هارو توی موقعیتی بذارید که نامعلومه، بعدش میتونید ببریدشون یه جای بهتر!
شیشمین حرف نویسنده اینه که خوبه یه کاری کنیم که آدما فکر کنن باهوشن. یه لحظه ی آهان! براشون درست کنیم. یه طوری که وقتی متن رو میخونن یهو حس کنن یه چیزی رو فهمیدن و احساس باهوش بودن بکنن. آزمایشی که این رو ازش فهمیدن این بوده که اومدن به آدما گفتن 3 تا کلمه بخونید. مثلا خونه، واق واق کردن و سیب. بعد بهشون گفتن چهارمی رو حدس بزنید. توی همین زمان دستگاه MRI و نوار مغز هم داشتن کار میکردن و اون آدم رو بررسی میکردن. وقتی بهشون میگفتن کلمه ی 4م درخته، این آدما حس مثبتی به خودش پیدا میکردن، انگار که ته ذهنشون حس میکردن کلمه باید درخت باشه. توصیفش از روی خروجی دستگاه های MRI این میشه که بخش سمت راست مغزشون روشن میشده و مدار مربوط به تشویق شروع به کار میکرده. اینکه خواننده ها کیف کردن کاملا مشخص بوده. توی همین تحقیق کارهای روانشناسی هم انجام دادن، دیدن آدما بعد از ان لحظه ی فهمیدن، آروم میشن، احساس اطمینان میکنن و احساس خوشحالی!
یه لحظه متوقف کنم روند گفتن رو، یه یادآوری بکنم که چی داریم میگیم. از اول این اپیزود داریم میگیم میشه یه طوری متنمون رو بنویسیم که کسی که داره میخونه احساس خوشحالی کنه، بخواد به خوندن ادامه بده و وقتی حرفمون تموم شد هم یادش بمونه حرفمون رو هم از خوندنش احساس رضایت داشته باشه. این نگاه عجیبیه به یه متن ها. خیلی عجیبه به نظر من. داریم حرف اینو میزنیم که یه متن ساده ی معمولی میتونه آدما رو خوشحال کنه، حتی اگه چیز خوشحال کننده ای توش ننوشته باشیم.
بگذریم داشتیم میگفتیم اون لحظه ی شگفت زده شدن و درست کنیم که آدما از قبل تا حدی حدس زدنش. حالا راه هاش رو بگیم. یکی از راه هاش اینه که بیایم قبلش یه جمله بگیم، بعد بگیم این نیست، یه چیز دیگه اس. یعنی چی؟ مدیر آی بی ام توی یسری گفته بوده که: "دنیای آینده، دنیای آدمیزاد در مقابل ماشین نیست، دنیای آدمیزاد در کنار ماشینه." قبل از اینکه ته جمله رو بگم تا حدی میتونستید حدس بزنید که میخوام چی بگم دیگه. روش دومی که میشه این حس باهوش بودن رو ایجاد کرد اینه که بیایم یه اصل جهان شمول و کاربردی بگیم. اینطوری کسی که متن رو میخونه این حس رو پیدا میکنه که ته ذهنش این رو میدونسته. مثلا مدیرعامل شرکت معروف طراحی مبلمان هرمان میلر توی یه سخنرانیش با کارکنانش میگه که: اولین وظیفه ی یه رهبر اینه که واقعیت رو تعریف کنه، آخرین وظیفه اش اینه که به شما بگه ممنونم، در بین دوتا کار رهبر تبدیل میشه به یک خدمتگزار و یه آدم بدهکار. این درسی که داره میده مخصوص یه رهبر نیست فقط، مخصوص هرکسیه که داره دیگران رو راهنمایی میکنه، یه چیز جهان شمول که آدمای دیگه میتونستن بفهمنش وقتی شنیدنش.
موضوع هفتم از اجتماعی بودن آدما میاد. آدما انقدر موجودات اجتماعی هستن که حتی دوست دارن از متن هم حس اجتماعی بودن بگیرن. یه تحقیق اومده با دوتا مدل متن مختلف این موضوع رو تست کرده. به یه گروهی یه متنی داده که توش فکر کردن آدما و نگاهشون به دنیا توصیف شده بوده. توی یه متن دیگه همون مطالب بوده ولی دیگه تفکرات آدما توصیف نشده بوده. هم زمان داشتن نگاه میکردن کدوم بخش مغز داره چیکار میکنه. در کمال تعجب، توی ذهن آدمایی که داشتن تفکرات دیگران رو میخوندن بخش مربوط به ارتباطات اجتماعی فعال شده بوده. انگار که داشتن خودشون با اون آدمای توی نوشته حرف میزدن!
بعد تنها بعد قضیه این نیست که ما میخوایم نظرات دیگران رو توی متن بخونیم، فراتر از اون ما داریم دنبال هدف اصلی توی متن میگردیم. یه محققی اومده نشون داده که فقط 3 دهم ثانیه طول میکشه که یه کسی که داره یه متنی رو میخونه، هدف نویسنده از نوشتن متن رو حدس بزنه! توی 6 دهم ثانیه حتی شروع میکنه به درک کردن خصوصیات اخلاقی اون آدمی که متن رو نوشته!
یکی از بهترین راه هایی که میشه به خواننده کمک کرد که باهامون ارتباط برقرار کنه اینه که اثراتی از خودمون رو توی متنی که مینویسیم جا بذاریم. صدای فکر کردنمون رو، جهان بینیمون رو، کلمات خاصی که خودمون ازشون استفاده میکنیم، نوع خاص شوخی کردنمون رو، احساساتمون رو. هرچیزی که اثری از مائه. وارن بافت یه اسم معروفیه که شاید خیلی از شنونده های کارکست بشناسنش. یکی از ده نفر اول لیست پولدارترین آدمهای دنیا و یکی از موفق ترین سرمایه گذار های تاریخ توی بازار بورس. باف ادبیات مخصوص به خودش رو داره، هرسال میاد به سهام دارهای شرکتش با همون ادبیات مخصوص به خودش نامه مینویسه. یکی از حرفهای خاص بافت اینه که: اینکه امروز یکی توی سایه نشسته بخاطر اینه که یکی قبلا یه درختی کاشته. یا مثلا یه جای دیگه گفته فقط وقتی که آب پایین میره است که متوجه میشیم کی داشته بدون مایو شنا میکرده. البته اون میگه لخت، ولی لخت توی فارسی با لخت توی انگلیسی معنیش فرق داره. یا مثلا میگه: مراقب باشید وقتایی که یه گیک داره فرمول پشت هم ردیف میکنه. شاید بشه گیک رو آدم خوره ترجمه کرد. نمیدونم. پس یه راه شد اینکه اون تاثیر شخصی خودمون رو روی متن بذاریم.
کار دوم اینه که وقتی داریم در مورد چیزی مینویسیم که آدما توش دخیل بودن، جنبه ی انسانی قضیه رو هم در موردش حرف بزنیم. مثلا وقتی یه مشکلی توی رسیدن یه بسته پیش اومده. به جای اینکه بگیم این یه اشتباه توی سیستم حمل و نقل بود، میتونیم بگیم، کسی که داشت بار رو تحویل میداد و راننده ی کامیون درست متوجه حرف همدیگه نشدن و این مشکل پیش اومده. اون جنبه ی انسانی مشکل رو هم الان دیگه در موردش حرف زدیم.
یکی دیگه از کارایی که میشه کرد که آدما رو درگیر کنیم، اینه که توی متن از شما یا تو استفاده کنیم. نویسنده ی مقاله خودش اومده توی مقاله اش همین کار رو کرده، ولی من اینجا چون داشتم براتون نقل میکردم ازش، نمیتونستم این روند رو رعایت کنم. این که خواننده رو با شما یا تو خطاب کنیم مخصوصا میتونه موقعی کمک کننده باشه که میخوایم یه مفهوم فنی یا علمی رو در موردش حرف بزنیم. این خطاب مستقیم باعث میشه موضوع راحت تر به نظر میاد و برای شنونده قابل درک تر بشه. توی دانشگاه سانتا باربارا اومدن یه تحقیقی انجام دادن در همین زمینه. اومدن به آدمادوتا ارائه نشون دادن با یه موضوع، در مورد دستگاه تنفسی. هردوی ارائه ها 100 کلمه بودن و یه انیمیشن ساده هم کنارشون بوده که موضوع بهتر توضیح داده بشه. یکی از این ارائه ها سوم شخص بوده. یعنی میگفته موقع نفس کشیدن، دیافراگم به پایین کشیده میشه که فضای بیشتری برای شش ها ایجاد کنه. توی اون یکی میگفتن، زمانی که شما نفس میکشید دیافراگمتون به پایین کشیده میشه تا جای بیشتری برای شش هاتون باز کنه. کسایی که ورژن دومی رو شنیده بودن به صورت معنی داری توی آزمونی که در مورد ارائه ازشون گرفتن، امتیاز بیشتری به دست آوردن!
مورد آخر داستان گوییه. کمتر چیزی وجود داره توی این دنیا که از یه داستان خوب بهتره! قصه ها، حتی بخش های کوچیکی ازشون، بخش های مختلفی از ذهن آدما هارو درگیر میکنن، چرا؟ چون تعداد زیادی از این المان هایی که تا اینجا گفتیم رو توی خودشون دارن. یه تحقیق توی دانشگاه پرینستون اومده یه افسانه رو داده که آدما بخونن و دیده مغز آدما با یه پترن مشخصی با شدت زیاد شروع میکنه به فعال شدن. یه تحقیق دیگه نشون داده که همون مدار پاداش مغز بود، همون رو قصه فعال میکنه. توی دانشگاه فلوریدا محقق های علوم رفتاری همین داستان مدار پاداش رو با روش های علوم رفتاری بررسی کردن و اونا هم به نتیجه ی مشابهی رسیدن. اگر بتونید داستان رو قاطی ارتباطات روزانتون بکنید کلی سود براتون داره. مثلا خانم مورفی اومده توی دانشگاه تگزاس بررسی کرده کسایی رو که دنبال سرمایه گذاری جمعی توسط آدما بودن و قصه گفتن یا نگفتن. تحقیق نشون داده کسایی که قصه گفتن رو شنونده ها بیشتر دوست داشتن، بهشون امتیاز بالاتری توی توانایی کارآفرینی صاحب هاشون دادن و گفتن این کسب و کار به نظر درست و حسابی میاد. هرچی داستان غنی تر، این پارامتر ها امتیازش بیشتر بوده. همه ی اینا جای خود، شانس اینکه استارتاپ های اینطوری سرمایه جذب کنن هم بیشتر بوده. اگه بخوایم یه پله نتیجه گیری رو زیادی هل بدیم، میشه که اگر قصه نگی خبری از جذب سرمایه نیست!
جمع بندی:
این 8 تا موردی که گفتیم میتونن رازی باشن که نشون میدن چطوری سالهای سال آدما متن های قوی نوشتن. این ابزارها میتونن به ما کمک کنن که توی جنبه های مختلفی موفق باشیم. چه توی روایت کردن چیزی چه توی نوشتن متنی. اینکه بتونیم از اتفاقاتی که توی مغز آدما میفته استفاده کنیم، که منظورمون رو بهتر و جذاب تر برسونیم ابزاریه که میشه ازش خیلی استفاده ها کرد. میلیون ها سال تکامل بشر مارو به این نقطه رسونده که حرفهای ارزش شنیده شدن دارن که این پارامترهایی که گفتیم توشون باشه. پس اگه میخوایم آدمها حرفمون رو ارزشمند بدونن باید سعی کنیم این پارامتر هارو توش بگنجونیم.
این 8 تا پارامتر بود، سادگی، دقیق و مشخص بودن، غافلگیر کردن، با احساسات خواننده رو هدایت کردن، اغواگر بودن، دادن این امکان به خواننده که حس کنه باهوشه، جنبه ی اجتماعی داشتن و داستان گویی.
منبع این قسمت:
https://hbr.org/2021/07/the-science-of-strong-business-writing
بقیه قسمتهای پادکست کارکست رو میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
39:بیزینس مدل های نوآورانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
13: فرار از جلسههای طوفان فکری بیفایده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
10: مدیریت استعداد به سبک Netflix