9: نوآوری در کسب‌وکار، با الهام از فیلم‌های علمی تخیلی!

وقتی در مورد نوآوری فکر می‌کنیم، خیلی وقتا مشکل اینه که ایده نداریم، یا ایده‌مون فوقش ده درصد یه چیزیو بهتر می‌کنه! گوگل، یه اسمی گذشته روی نوآوری‌هایی که میخواد انجام بده. بهش میگه "فکر کردن 10 برابری"! یعنی جای اینکه بیایم یه چیزی رو 10% بهتر کنیم، گوگل میگه باید یه راهی پیدا کنیم که 10 برابر بهترش کنیم. مثالش چی میتونه باشه؟ موبایل های هوشمند. ما از موبایل دکمه ای توی سال 2007 پریدیم به موبایل‌های هوشمند. قراره در ادامه روش‌هایی یاد بگیریم که بتونیم راحت‌تر نوآوری 10 برابری انجام بدیم.

نوشته‌ای که دارید می‌خونید از اپیزود نهم پادکست کارکست هست که چندماه پیش منتشر شده. این قسمت و اپیزودهای جدید کارکست رو می‌تونید از وبسایتمون گوش کنید. با کلیک روی این لینک‌ها هم می‌تونید این اپیزود رو توی پلتفرم‌های مختلف بشنوید: کست باکس، اپل پادکستز، گوگل پادکستز، اسپاتیفای

توی یه شرکت صنعتی، مدیر اومد به ده‌تا تیم بین رشته‌ای این ماموریت رو داد که نوآوری انجام بدن. انتظاری که این مدیر داشت، این بود که بعد از تموم شدن این دوره ده تا ایده ی عالی بدست بیاد. اما برخلاف تصور این مدیر، این ده‌تا تیم تغییرهای خیلی جزئی پیشنهاد داده بودن. مدیر شرکت باورش نمی‌شد که این تیم‌های متخصص هیچکدومشون نتونستن یه چیزی پیشنهاد بدن که کل شرکت رو زیر و رو کنه. مشکلی که وجود داره اینه که برای ذهن ما راحت نیست این ایده های عالی رو تولید کنه. گوگل اسم مدل فکر کردنی که باعث میشه این ایده‌های خارق‌العاده درست بشن رو گذاشته فکر کردن 10 برابری یا 10x Thinking. ما تا چند سال پیش فکر می‌کردیم که نشوندن موشک روی ماه غیرممکنه یا اینکه نمیشه عکسی رو که می‌گیریم درجا بتونیم چاپ کنیم. حتی بعد از اینکه موشک رو روی ماه نشوندیم همه فکر می‌کردن که اصلا نمیشه موشک رو دوباره روی زمین فرود بیاریم و ازش استفاده کنیم؛ ولی امروز که داریم به دنیا نگاه می‌کنیم همه ی این نوآوری ها ساخته شدن.

مشکل اصلی اینکه ما نمی‌تونیم این ایده هارو پیدا کنیم کجاست؟

بایاس‌ها! چندتا بایاس هست که توی نوآوری خیلی اساسی هستن و باعث میشن ما نتونیم ایده های فوق العاده پیدا کنیم.

اولین بایاس، بایاس در دسترس بودنه. مشکلی که ذهن ما داره اینه که به چیزهایی که تازه دیدیم بیشتر اهمیت میده و درک نمی‌کنه که این بخش کوچیکی از کل واقعیته. تو نوشته قبلی در مورد تئوری ناج، گفتیم مثلا مردم می‌ترسن به یه نقطه‌ای از شهر که حادثه‌ای اتفاق افتاده برن در حالی که خیلی بعیده دوباره همون‌جا اتفاقی بیفته!

دومین بایاس، بایاس آشنا بودنه. ما چیزهایی رو که می‌دونیم رو از چیزهایی که نمی‌دونیم مهم‌تر در نظر می‌گیریم و فکر می‌کنیم موثرترن.

آخرین بایاس هم بایاس تاییده. ما از هر اطلاعات جدیدی به اون بخشیش بیشتر اهمیت میدیم که درست بودن نظرمون رو تایید کنه.

این بایاس‌ها باعث میشن که وقتی به ایده های خیلی خوب جدیدی می‌رسیم جای اینکه ایده رو ببینیم، به ایده‌ی قدیمی خودمون بچسبیم و موقعیت عالی رو از دست بدیم.

چیزی که واضحه اینه که قطعا ما همه ی روش هایی که باهاشون میشه ایده هایی پیدا کرد که دنیا رو متحول کنه نمی‌دونیم، ولی در ادامه میخوایم براساس نوآوری هایی که تا امروز انجام شده چند تا از روش های خیلی موفق رو بررسی کنیم.

روش‌های فکر کردن ده‌برابری

روش اول اینه که به نوآوری مثل یه فیلم علمی تخیلی نگاه کنیم! این نگاه یعنی چی؟ بذارید چندتا مثال بزنیم. اولین بار ایده‌ی استفاده از موبایل توی فیلم جنگ ستارگان استفاده شده یا اینکه اولین کارت بانکی براساس یه رمانه که توی قرن 19 نوشته شده. روبات ها اولین بار توی یه کتابی اوایل قرن بیستم مطرح شدن. مثالای زیادی برای این موضوع هست ولی بذارید یه مثال از تجربیات جدید بزنیم. شرکت Lowe یه شرکت آمریکاییه که ابزار تولید می‌کنه. اونا به 10 تا نویسنده ی کتاب های علمی تخیلی گفتن آقا بیاید بگید به نظرتون توی 10 سال آینده شرکت ما چطوری میشه؟ چطوری کار میکنیم؟ چی تولید میکنیم؟ نتیجه ی این‌کار این شده که این شرکت اولین شرکتیه توی دنیا که تونسته خدمات پس از فروشش رو با روبات ها انجام بده، اولین پرینتر سه بعدی رو برای ساخت ابزار استفاده کرده و اسکلت های رباتیکی درست کرده که به کارمندهاش توی جابه‌جا کردن وسایل و خالی کردنشون از کامیون کمک می‌کنه.

ابزار دوم اینه که از تشابه ها استفاده کنیم. اسم نظریه عدم قطعیت هایزنبرگ رو حتما شنیدید. هایزنبرگ یه شبی توی یه خیابون تاریک توی شهر کپنهاگ راه می‌رفته، خیابون انقدر تاریک بوده فقط میشد جاهایی رو دید که یه نور دایره ای شکل از چراغ های خیابون افتاده بود روی زمین. جلوتر هایزنبرگ یه آقایی داشته راه می‌رفته و تنها وقتی که هایزنبرگ میتونسته این آقا رو ببینه موقعی بوده که این آقا زیر نور این چراغ های خیابون بوده، وقتی این آقا می‌رفته تو تاریکی انگار اصلا از دنیا محو میشد. هایزنبرگ این رو که میبینه به خودش میگه، اگه یه آدمی به این بزرگی و جرم زیاد میتونه از نظر من غیب بشه تا اینکه به یه منبع نور دیگه برسه، یه الکترون کوچیک با وزن خیلی کم نمی‌تونه همینطوری باشه؟ یکی از همکارهای هایزنبرگ بعدا میگه همین مشاهده، الهام بخش نظریه ی عدم قطعیت هایزنبرگ شد. کلا اینکه بیایم یه چیزی رو ببینیم بعد بگیم که خب حالا توی شرایط ما چطوری میشه این‌کار رو کرد، می‌تونه نوآوری های خیلی جالبی درست کنه.

ابزار سومی که خیلی از آدمای موفق استفاده کردن تجزیه کردن هر مسئله ای به فاکتور های اولیه‌اس. یعنی چی؟ بذارید بازم مثال بزنیم. ایلان ماسک پا میشه بره روسیه که موشک فضایی بخره ولی اونجا که می‌رسه بعد از حرف و جلسه پشیمون میشه. توی راه برگشت توی هواپیما یه کاغذ گرفته بوده دستش و داشته حساب و کتاب می‌کرده که چیکار میشه کرد. یهو برمی‌گرده سمت یکی از مهندس‌های ارشد شرکت خودشون توی هواپیما میگه ببین، به نظر من میشه موشک رو خودمون بسازیم. مهندسه میگه توی دلم گفتم آره میشه ولی دانش فنی‌اش رو از کجا میخوایم بیاریم؟ بعد میگه نگاه به کامپیوتر ایلان ماسک کردم، دیدم این نشسته مبانی مختلف موشک مثل سیستم پیشرانه، دینامیک گازها، آیرودینامیک اینا رو یه‌کم خونده و موشک رو تجزیه کرده به بخش های اولیه‌اش و همه رو نوشته توی اکسل. میگه در واقع همون تحلیل ماسک و تیمش بود که باعث شد شرکت اسپیس ایکس بتونه موشکی بسازه که بره فضا و برگرده. ایلان ماسک به نویسنده‌های مقاله گفته که طوری که من فکر میکنم اینه که هرچیزی رو مثل مسئله ی فیزیک می‌بینم، اول همش رو به قسمت های اولیه تجزیه می‌کنم بعد سعی میکنم قسمت به قسمت حلش کنم!

پیشنهاد چهارم مقاله خیلی جالبه. میگه باید ببینیم چطوری میشه از چیزهایی که درحال حاضر وجود دارن یه طور دیگه استفاده کرد، یا یه مسئله ای که وجود داره رو با نگاه جدیدی بررسی کرد؟

بذارید از دنیای کسب و کار مثال بزنیم. آقای فن فیلیپس یه ورزشکار اسکی روی آب بود. یه روزی که داشته اسکی میکرده براش حادثه اتفاق می‌افته و یکی از پاهاش رو توی ورزش از دست میده. این مسئله آنقدر براش مهم میشه که میره دانشگاه درس مهندسی پزشکی میخونه تا بفهمه چطوری میشه پای مصنوعی ساخت. در حین درس خوندن باورش نمیشه که طراحی پای مصنوعی برمی‌گرده به زمان جنگ جهانی دوم و بعد از اون فقط همه تلاش کردن که ظاهر این پاها رو شبیه به پای واقعی کنن. فن فیلیپس با خودش فکر میکرده که خب حالا کی گفته باید قیافه ی پای مصنوعی شبیه پای واقعی باشه؟ کاربردش باید شبیه پای واقعی باشه. موقعی که با این ایده شروع میکنه به طراحی کردن، از کلی چیز الهام میگیره. از پای چیتاها، از تخته‌ی موج سواری و کلی چیز دیگه. در نهایت میاد پاهای انعطاف پذیری رو می‌سازه که مثلا اگه دو میدانی معلولین رو دیده باشید همه الان دیگه ازش استفاده می‌کنن. در واقع کاری که فن فیلیپس کرد این بود که اومد کلا از یه نگاه دیگه به موضوع نگاه کرد.

مثال دوم این موضوع شرکت آمازونه. مدیرعامل آمازون آقای جف بزوس میگه تو آمازون دوجور نوآوری انجام میدن. یکیش براساس نیازهای مشتریه؛ یه روش دیگه اینه که می‌بینن چه توانایی هایی دارن، بعد میگن از این توانایی ها چطوری میتونیم استفاده کنیم که یه محصول خوب برای مشتری درست بکنیم. محصولی که از این توانایی‌های تیم اومده اسمش هست AWS. آمازون اومد این محصول رو درست کرد که در واقع سیستم کلاوده و هیچ ربطی به فروش آنلاین وسیله نداره. آمازون در واقع فروشگاه آنلاین بود اولش دیگه! جف بزوس میگه ما بخاطر اینکه سرورهای زیادی داشتیم و نیاز داشتیم خیلی بهینه کار کنیم، دانش خیلی زیادی توی حوزه‌ی سرویس‌های کلاود داشتیم. کاری که لازم بود بکنیم این بود که یه سری مشتری جدید برای این توانایی‌هامون پیدا کنیم. این سرویس وبی که آمازون درست کرد انقدر موفق بود که الان نیمی از درآمد آمازون اصلا از این سرویسه که هیچ ربطی به کسب‌وکار اولیه‌شون نداره!

یه کار دیگه ای که آمازون می‌کنه، اینه که به کارمنداش میگه بشینن یه صفحه متن بنویسن برای محصول تخیلی‌ای که آمازون میخواد سال آینده معرفی کنه. این باعث میشه کارمندا سعی کنن تخیلشون رو به کار بندازن و یه ایده ی جالب بدن. یه کار جالب مقاله پیشنهاد میده که خیلی ربطی به موضوع نداره ولی حیفه نگیم. میگه اینو میتونیم توی زندگی عادی خودمون هم استفاده کنیم. سال نو که میشه، فکر کنیم سال نوی سال بعده. مثلا الان که سال 99یم فک کنیم سال نوی سال 1400 ه. بعد یه صفحه خیلی خلاصه بنویسیم که اتفاق های مهم 99 توی زندگی ما چیا بودن. انگار یه سال توی زمان رفتیم جلو و داریم به گذشته نگاه می‌کنیم. این‌کار باعث میشه انگیزه‌ی زیادی داشته باشیم برای اینکه تو سال پیش‌رو اون رویاها رو تبدیل به واقعیت کنیم.

در نهایت، باید حواسمون باشه که خیلی مهم نیست که از چه متدی برای نوآوری استفاده میکنیم، باید یادمون باشه که هدف از نوآوری اینه که تصور کنیم آینده چطوری میتونه باشه. ما اکثرا موقعی که میخوایم نوآوری کنیم به این فکر می‌کنیم که چیکار رو میتونیم انجام بدیم ولی این غلطه و باعث میشه که از اون پیشرفت های 10 درصدی درست کنیم. اگه میخوایم نوآوری 10 برابری انجام بدیم، باید فکر کنیم که دنیا چطوری "می‌تونه باشه"، نه اینکه "چیکار می‌تونیم بکنیم؟"

جمع بندی

اول درمورد این صحبت کردیم که چطوری بایاس‌های ذهنی‌مون باعث میشن که نتونیم موقعیت های خوب رو ببینیم. بعدش در مورد چهارتا روش صحبت کردیم. روش اول این بود که به صورت یه فیلم علمی تخیلی سعی کنیم 10 سال آینده رو تصور کنیم و سعی کنیم یه راهی پیدا کنیم که بهش برسیم. روش دوم این بود که سعی کنیم تشابه های ذهنی بسازیم. مثال زدیم که هایزنبرگ چطوری غیب شدن یه آدم توی تاریکی شب رو به عنوان الهام بخش نظریه ی عدم قطعیتش استفاده کرد. روش سومی که در موردش حرف زدیم این بود که هرچیزی رو به عوامل اولیه‌اش تجزیه کنیم و فرضیات‌مون رو به چالش بکشیم. مثل ایلان ماسک که موشک رو تجزیه کرد. روش آخر هم این بود که سعی کنیم با یه نگاه جدید به موضوع نگاه کنیم. سعی کنیم زاویه‌ی دیدمون رو عوض کنیم. مثل آمازون که اومد سیستم میزبانی وب ساخت چون توانایی‌شو داشت. یعنی با خودشون فکر کردن توانایی های ما چه نیازی از مشتری رو میتونه رفع کنه و شروع کردن به ساختن اون.

منبع

https://hbr.org/2019/01/when-your-moon-shots-dont-take-off



بقیه قسمت‌های پادکست کارکست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/9%3A-10x-Thinking---نوآوری-10-برابری-id2730422-id280952501?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=9%3A%2010x%20Thinking%20-%20%D9%86%D9%88%D8%A2%D9%88%D8%B1%DB%8C%2010%20%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D8%B1%DB%8C-CastBox_FM