شاید نصفه نیمه ولی دارم سعی میکنم همچیز رو بهتر کنم.✨🍃
این داستان :مداد شمعی
خیلی وقت بود با نقاشی قهر بودم. تقریباً توی تمام طول زندگیم. از وقتی یادم میاد همیشه فرار میکردم از زنگهای هنر، از صفحههای سفید، از لحظهای که باید چیزی خلق میکردم.
بلد نبودم خلق کنم؟ نمیدونم. ولی فکر نکنم دلیلش بلد نبودن نبود. بیشتر ترس بود. ترس از نتونستن ،ترس از اینکه خطهام کج دربیاد، ابرهام زیادی واقعی نباشه وآدمی که میکشم بهقدر کافی شبیه آدمهای واقعی نباشه.
برای کی باید اینقدر خوب میکشیدم؟ واقعیت اینه که برای هیچکس. هیچکس انقدر حرفهای نبود که من بخوام براش بینقص باشم، اما اطرافم پر بود از آدمهایی که بهتر از من میکشیدن. از شانس بد، اونها نزدیکترین آدمهای زندگی من بودن. نقاشیهاشون زیبا بود، همه تحسینشون میکردن، و مخلوق بقیه بیاهمیت میشد چون برندهها از قبل معلوم بودن.
خب، منم توی همین مسابقه بودم. میدونستم آخرش قرار نیست روی سکو وایستم. ولی من اهل باختن نبودم. داستان یکدندگی من اینطوری بود: یا اول میشدم، یا کلاً از بازی خارج میشدم. و این شد که دیگه دفتر نقاشی بسته شد.
یادمه "لویی" توی تلویزیون نقاشی میکشید، ساده، کودکانه، دلنشین. اما من هیچوقت باهاش همقدم نشدم چون مطمئن بودم یکی هست که از من بهتر میکشه. خلاصه که بچه کوچولوی درونم، با تمام وجودش، با نقاشی قهر کرد. هر وقت بحث خلق کردن میشد، میگفت: «راستش علاقهای ندارم.» و از زیرش در میرفت.
حالا سیزده سال گذشته. اون بچه کوچولو بزرگ شده. دیگه فهمیده که قرار نیست توی همه مسابقهها اول شه. اما دیگه براش مهم نیست. چون فهمیده مهمترین چیز، خود پروسه خلق کردنه. همون انحنای کوچیکی که به بدن یه موجود خیالی میدی، همون لبخند کجکی دخترکوچولویی که کنار خونه میکشی، همون لحظهای که چیزی رو از خودت بیرون میریزی و روی کاغذ میذاری.
مهم اون دوستیه که توی مسیر خلق پیدا میکنی، نه سکو. مهم اون پستیوبلندیهای راهه، نه بینقص بودن.
شاید عجیب باشه ولی من توی بیست سالگی، دویدم توی کتابفروشی. یه بسته مداد شمعی ششرنگ خریدم و به خودم یه گواش جایزه دادم. اومدم خونه، دفتر بیخط رو باز کردم و شروع کردم به کشیدن همون نقاشیای که روی جعبه مداد شمعی بود.
طوسی نداشتم، پس فیلم آبی شد. جا نداشتم، خرگوشم وسط رودخونه افتاد. اما غم هم نداشتم. یه نقاشی بامزه خلق شد. چون هم آقا فیله خوشحال بود، هم آقا خرگوشه، هم من. هیچکدوممون بینقص نبودیم، ولی همهمون خوشحال بودیم.
من، خوشحال از جسارتم. اونا، خوشحال از اینکه خلق شدن. چون اگه من توی بیست سالگی مداد شمعی دستم نمیگرفتم، کی قرار بود اونها رو خلق کنه؟
خلاصه اینکه بلخره باید شروع کرد چون
شاید یه فیلی توی دنیا هست که
منتظره ما خلقش کنیم.🤍✨
پی نوشت ۱:خالق این عکس هوش مصنوعیه
پی نوشت۲: هنوز جسارت آپلود عکسش رو ندارم یروزی که خیلی هم دور نیست میذارمش.

مطلبی دیگر از این انتشارات
در باب نوشتن
مطلبی دیگر از این انتشارات
برف به جانتان
مطلبی دیگر از این انتشارات
تشت های ترک خورده...