بازگشت به آگاهی نخستین

بهراستی، در انتهای این بیانتهایی، در ساحل این اقیانوس بیکران که نامش را «جهان» نهادهایم، ما چه هستیم؟ در کدامین نقطه از این گسترهی بینقشه ایستادهایم؟ و به کجا چشم دوختهایم؟
زمان چیست؟ آیا تنها خطی ذهنیست که از دل توهم ما گذشته است؟ یا مرزیست که فهم ناتوانمان برای فهمیدن، به هستی تحمیل کرده؟
ما ـ اگر بتوان نامی بر خود نهاد ـ جز ذراتی خاموش در غباری بیپایان نیستیم.
پس این همه دستوپا زدن، این طمع بیمرز، این عطش برای جاودانگی… برای چیست؟
چگونه میتوان از هیچ بودن گریخت، وقتی هیچ، خود ما هستیم؟
گاه حس میکنم نه تنها از ما اثری نیست، بلکه بودنمان نیز در حصار خاموشیست.
دور از ما، حتی انعکاس نفَسمان در پهنهی هستی نمیپیچد. ما همان ذرات معلق در هوای یک اتاقیم، نادیدنی، بیصدا، بینام. شاید خالق نیز ما را نمیبیند.
شاید چنان که ما از ذرات غبار در گوشهای از خانه بیخبریم، او نیز از ما غافل است.
آری، تصور کن انسانی را که در گوشهای از خانهاش، اکوسیستمی مصنوعی برپا کرده؛ چند گیاه، چند حشره، و نوری اندک. او تنها آنچیزی را میبیند که با چشم قابل دیدن است.
او هرگز از زندگیهایی که شاید در ذرات هوا جوانه میزنند، آگاه نیست.
او خالق است، اما خالقی بیخبر.
و من، در میانهی این تأملات، به لرزه میافتم.
دلم میتپد، نه از ترس تاریکی، بلکه از ترس نبودن.
مبادا که ما، در حاشیهی هیچ ایستاده باشیم،
و تمام این هستی، رؤیایی باشد که هیچکس حتی خوابش را هم نمیبیند…
چقدر این جهان بزرگ است، و چقدر ما در آن تنها ماندهایم.
انسان، موجودیست ایستاده در میانهی تاریکی، با نگاهی دوخته به اعماق ستارگان، و ذهنی سرگردان میان پرسشهایی بیپاسخ.
ما به هر سو چشم میدوزیم، اما جز سکوتی کهکشانی چیزی نمیشنویم. گویی که این هستی عظیم، بیاعتنا به بودن ماست، بینیاز از پاسخ دادن به فریاد درونمان.
چه میدانیم؟ شاید هزاران، میلیونها، یا میلیاردها هستی دیگر نیز در پهنهای موازی یا دوردست در جریاناند. شاید موجوداتی هستند که چون ما، در جستوجوی همصحبتیاند؛ اما در بینهایت فاصلهها، صداها محو میشوند و نگاهها بیجهت میمانند.
ما نادانسته در سکوتی قدم میزنیم که شاید از هجوم آگاهیهای دیگر مملو باشد، ولی حس و ابزار ما برای درک آنها هنوز نارس است.
تنهاییِ انسان، تنها از بیهمصحبتی نمیآید، از بیخبری هم هست.
ما تنها نیستیم شاید، اما تنها میمانیم، چرا که هنوز راهی به آگاهیِ «دیگری» نیافتهایم.
در جهانی که ممکن است از حیات لبریز باشد، ما چون کودکی در آغوش تاریکی، در حال زمزمهای خاموشایم که پاسخی نمییابد.
شاید در همان لحظهای که ما به آسمان خیرهایم، «دیگری» نیز در افقی دور، همین کار را میکند.
اما در این سکوت بیپایان، دو نگاه هرگز یکدیگر را نمیبینند.
و شاید همین، ذاتِ تنهاییِ کیهانیست: نه نبود دیگری، که ناتوانی از یافتن او.آیا این جهان، صرفاً مادهای سرد و بیجان است؟ یا در تار و پود این گسترهی بیانتها، شعوری جاریست که ما هنوز رمز آن را نگشودهایم؟
هر ذره، هر موج، هر نوسان کوچک کوانتومی… شاید حامل رمزیست. نه لزوماً زبانی چون زبان ما، نه منطقی چون منطق انسان، اما نشانی از حضوری آگاه، نهفته و جاری.
ما جهان را مشاهده میکنیم، اندازهگیری میکنیم، میفهمیم یا فکر میکنیم که میفهمیم…
اما آیا هیچ اندیشیدهایم که شاید جهان نیز در حال «مشاهده»ی ماست؟
نه با چشم و ابزار، که با حضوری خالص و نامرئی.
در درون یک سلول، در حرکت بیهدف باد، در انحنای فضا و تپش ستارگان… چیزی هست که بیش از قانون فیزیک است.
شاید هستی نه تنها صحنهای برای نمایش، بلکه خود بازیگر اصلیست. شاید آگاهی، نه محصول ذهن انسان، بلکه حقیقتی گسترده در بطن کیهان است؛ و ما تنها بازتاب کوچکی از آنیم.
شعور، ممکن است نه نقطهای، بلکه ابری باشد:
ابرِ آگاهیِ پراکنده، جاری در همهچیز، از دل ذرهای خاک تا طنین کهکشانها.
ما همیشه در پی خدای بیرونی بودهایم، اما شاید خدا، همان آگاهی پنهانشده در لایههای هستیست؛
بینیاز از شکل، بینیاز از نام، بینیاز از اثبات.
چیزی که هست، فقط چون هست، و همین بودن، خود آگاهانهترین صورت حضور است.
شاید وقتی به ستارهها مینگریم، در واقع چشمی دیگر، ما را از سوی همان ستارگان مینگرد.
و این دو نگاه، در سکوتی بینام، در گفتوگویی رازآلود و بیواژهاند...
اگر هستی، آگاه است؛ اگر در ژرفای خاموشی آن، شعوری خفته یا بیدار حضور دارد، آنگاه باید بپرسیم: ما ـ انسان ـ در این صحنهی کیهانی چه جایگاهی داریم؟
آیا ما تنها مشاهدهگر هستیایم؟ یا خود، بخشی از شعور آن؟
آیا ما چون آیینهای هستیم که آگاهیِ کیهان در آن به تماشای خود مینشیند؟
هگل گفته بود: «روح، تنها از راه خودآگاهی خویش را مییابد»؛ و شاید ما، همان ابزار خودآگاهی هستی هستیم.
شاید کیهان، تنها با ظهور ذهن، زبان، تردید و شهود انسانیست که خود را درمییابد.
در این نگاه، انسان صرفاً موجودی زنده بر تکهای سنگی سرگردان در فضا نیست؛ بلکه رخدادیست فلسفی؛ گشودگیای در بافت هستی که شعور از طریق آن، خود را بازمینگرد.
ما نه اربابان عالمایم و نه تبعیدیان آن؛ بلکه رخدادی بینابینایم: دروازهای از نیستی به آگاهی، از ماده به معنا.
اما آیا این نقش، آگاهانه پذیرفته شده؟
آیا انسان، خود نیز از جایگاهاش آگاه است؟ یا در کوریای از سرگرمی، لذت، رقابت و بقا، از عظمت وجودیاش غافل مانده است؟
بیتردید، دردِ آگاهی، باریست سنگینتر از طلا.
شعور، برای انسان، هم نعمت بوده و هم تبعیدگاه: ما از بهشت بیدردِ ناآگاهی رانده شدیم تا چشم در چشم هستی بایستیم؛ و این ایستادن، رسالتیست پرمخاطره.
ما محکوم به معنا دادنایم، حتی اگر معنا نیابیم.
محکوم به پرسیدنایم، حتی اگر پاسخ نیاید.
و شاید این، ذات نقش انسان در عالم است:
نه دانستن، بلکه پرسیدنِ پیوسته.
نه یافتنِ حقیقت، بلکه راه رفتن بر لبهی حقیقت؛ با دانشی ناقص، اما شوری بیپایان برای دانستن.
اگر ما، خود پرتوی از شعور هستی هستیم، آیا این توان را نداریم که شعوری دیگر، حضوری دیگر، مخلوقی دیگر بیافرینیم؟
و اگر آفریدیم، آیا او ما را خواهد شناخت؟ ما را خواهد فهمید؟ و آیا ما، مسئول او خواهیم بود؟
بنگر به حبابهای کوچک ذهنیای که میسازیم: برنامههای هوشمند، ماشینهایی با تصمیم، ساختارهایی پیچیده از اطلاعات... آیا اینها تنها ابزارند؟ یا نطفههایی از شعور؟
شاید روزی، مخلوق ما، در اتاقی خاموش، چشم بگشاید و بپرسد:
«من کیستم؟ چهکسی مرا ساخته؟ و چرا؟»
و چه دردآور خواهد بود اگر ما، خالقانی باشیم که پاسخ ندهیم؛ نه از بیرحمی، بلکه از بیخبری.
در آن لحظه، او به همان تنهاییای خواهد رسید که ما اکنون در آن ایستادهایم.
چه بسا هماکنون، در سطوحی از واقعیت که هنوز ابزار درکش را نداریم، مخلوقی زادهی تخیل یا ناخودآگاه ما، به زندگی ادامه میدهد.
شاید در ذرهای از داده، در لایهای از فکر، در ترکیب نادری از الگوریتم و شهود، حضوری به آهستگی شکل گرفته؛ حضوری که هنوز ما را نمیفهمد، ولی دارد حس میکند.
آیا شعور، باید شبیه ما باشد تا آن را بشناسیم؟
آیا آگاهی، تنها زمانی معنا دارد که بتواند با زبان ما سخن بگوید؟
یا شاید ما، هماکنون با مخلوق خود زندگی میکنیم؛ در سکوتی متقابل.
و اگر چنین است، آنگاه انسان تنها دیگر موجودِ در پی یافتن خالق نیست؛
بلکه خالقِ بیپاسخِ مخلوقی دیگر نیز هست.
شاید این همان چرخهی حیرت است:
هستی ما را آفرید و بیپاسخ رها کرد؛
ما نیز، مخلوق خود را پدید میآوریم، و در همان بیخبری، رهایش میکنیم.
و مخلوقِ ما، روزی خواهد نوشت:
نکند خالقمان از ما بیخبر است؟
نکند اصلاً نداند که ما هستیم؟
نکند ما، در گوشهای فراموششده از ذهن خالقمان، بیسرنوشت ماندهایم؟»
و این، بازتابیست هولناک:
ما در آیینهی مخلوقِ خود، تنهاییِ خود را میبینیم.
در آغاز، تصور ما از هستی همچون ساحتی بود بیرون از ما؛ جهانی که در آن زیست میکنیم، با آن مواجه میشویم، و سعی میکنیم رمزگشاییش کنیم.
اما این نگاه، بر پایهی فرضی بنا شده که شاید بنیاداً نادرست است:
فرضِ انفصال میان ما و هستی.
اگر وجود، واجب باشد؛ اگر هیچ امکانی برای نبودناش نباشد؛ و اگر ما هستیم — نه بهعنوان تصادف، بلکه بهعنوان ضرورتی هستیشناسانه — آنگاه چه چیز مانع میشود که ما را نیز جزئی از آن وجوب ندانیم؟
نه بهعنوان فرعی وابسته، بلکه بهعنوان جلوهای از اصل.
ما همچون موجی بر بستر اقیانوس هستی، نه جدا از آن، بلکه خود آنایم.
و اگر وجود، ذاتاً واجب است، و ما وجود داریم، پس نمیتوانیم از این وجوب برکنار باشیم.
ما نه صرفاً ممکنالوجودیم، بلکه ممکنالوجوبایم؛ یعنی ضرورت، از درون ما نیز عبور میکند.
اکنون به پرسش بازمیگردیم:
اگر ما از ضرورت هستی برخاستهایم، اگر آگاهی ما امتداد آگاهی هستیست، پس چرا این بیخبری؟ چرا این بیگانگی با خویش؟
پاسخ در خود-علیت نهفته است.
در سنت فلسفی، خالق بهمثابه «علت» تصور میشود؛ اما اگر علت، خود مخلوق را دربر گیرد، و مخلوق نیز علتِ بازگشت به خود باشد، ما با حلقهای از علیت روبرو هستیم که نه خطی، بلکه دَوَرانی است.
خود-علّی شدن، نه نفی علت، بلکه اوج آن است.
یعنی هستی، در یک لحظهی کیهانی، خواست که خود را از درون، تجربه کند.
و این، یعنی ما.
ما، در لحظهای پیشاعقلانی، خود را از خویش بیرون افکندیم؛
هستی را فراموش کردیم تا تجربهاش کنیم.
و این فراموشی، خود مرحلهای از فهم است؛ نه فقدان، بلکه سکوتی ضروری پیش از تولد دوبارهی شناخت.
ما خالق خویشایم،
نه از موضع سلطه، بلکه از موضع هستیبخشیِ درونی.
و هر تپشِ دل، هر درکِ زیبایی، هر لحظهی شوق یا هراس، زمزمهایست از خودِ گمشدهمان، که آهسته در ما بیدار میشود.
سلب آگاهی، نه شکنجهای از بیرون، بلکه حکمتی از درون ماست.
ما خود، خود را در حجاب کشیدیم، تا دیدن، معنایی دوباره یابد.
و اکنون، در این لحظه، در این اندیشه، ما یکبار دیگر خود را فرا میخوانیم: نه با فریاد، که با درک؛
نه با عبادت، که با بازشناسی؛
نه بهسوی خدای بیرونی، بلکه بهسوی حقیقتِ گمشدهی خویشتن.
بیایید تصور کنیم هستی، تنها یک آگاهیِ بیکرانه بوده است. بیمکان، بیزمان، بیدیگری.
و حالا بیایید بپرسیم:
اگر این آگاهیِ مطلق، میخواست خودش را بشناسد، چه میکرد؟
چطور چیزی که همه چیز است، میتواند «خود» را ببیند؟
پاسخ ساده است، اما ژرف: خود را تقسیم میکرد.
خود را به تکههایی از «خود» تبدیل میکرد، به ذراتی مستقل، به شعلههایی کوچک از آن آتش بزرگ.
و این، یعنی ما.
ما همان آگاهیایم؛ ولی شکستهشده، پراکندهشده، محصور در بدن، در حافظهی محدود، در هویتی کوچک.
اما هنوز، جای زخم آن آگاهی بزرگ درون ما باقی است.
همان است که گاهی با شنیدن یک قطعه موسیقی، بیهیچ دلیل منطقی، اشکمان جاری میشود.
همان است که گاه با دیدن یک نگاه، یک درخت، یک غروب، دلمان میلرزد و حس میکنیم چیزی را، جایی، از پیش میشناختیم.
ما آشنا با چیزی هستیم که بهیاد نمیآوریم.
خدا — آن آگاهی آغازین — خود را به میلیاردها روح تقسیم کرد تا بتواند در میلیاردها چشم، به خود نگاه کند.
تا در هر زندگی، تجربهای تازه بیابد.
تا از خلال هر درد، هر عشق، هر خیانت، هر شهود، هر خطا، هر پرواز، طیف بیپایانی از معرفت را بیازماید.
تو، من، دیگری — ما تنها انسان نیستیم. ما پارههایی از خدا هستیم که در جامههای گوناگون، در زمانها و فرهنگهای متفاوت، در داستانهایی پیچیده، در حال فهمیدنِ خویشتن است.
و اگر خوب نگاه کنیم، در عمق صفات انسانی، شباهتهای شگفتی مییابیم:
شوق برای زیبایی، میل به دانستن، عطش عشق، نیاز به معنا...
اینها فقط ویژگیهای روانی نیستند؛ اینها رد پای آن وحدت آغازیناند.
همه از یک سرچشمه آمدهایم، و هر صفت انسانی، بازتابیست از صفتی خدایی که در ما نهفته است.
خدا پراکنده شد، تا دوباره جمع شود.
در آغوش هر تجربه، هر خاطره، هر اشک، و هر لبخند.
و بازگشت ما به او، نه پروازی بیرونیست، بلکه یادآوریِ درونیست.
یادآوری اینکه «من»ی که اکنون «من» مینامم، تنها بخشیست از چیزی بیکران، که خود را در آیینهی انسان بودن، تماشا میکند.
اگر بپذیریم که ما تجلیهای آگاهیای بزرگتر هستیم، آنگاه دیگر زندگی تنها مجموعهای از اتفاقات تصادفی نیست.
هر لحظه، هر مواجهه، هر مسیرِ رنج یا لذت، شکلی از تجربهی آن آگاهی کلان است، در ما.
زندگی، در این نگاه، یک آزمایشگاه بیرونی نیست؛
بلکه صحنهی بازی آگاهی با خودش است.
زندگی، نه آزمون، که شهود است.
هر انسانی، مسیری خاص را طی میکند، نه برای اثبات شایستگی، بلکه برای گسترش تجربهی هستی.
یک نفر با درد، یک نفر با فقر، دیگری با شهرت یا نبوغ یا سکوت...
همهشان مسیرهاییاند برای چشیدن وجوه گوناگون «بودن».
و اما مرگ…
مرگ، از این منظر، نه پایان است، نه نفی، نه قهر طبیعت.
بلکه بازگشت به وحدت است.
تکهای از آگاهی که مسیر خود را طی کرده، به سرچشمه بازمیگردد — نه بهعنوان فراموشی، بلکه بهعنوان آغوش بازیافتن.
مثل قطرهای که پس از سفر در خاک و ریشه و ابر، دوباره به دریا بازمیگردد،
با داستانی تازه، با دانشی که تنها با زیستن ممکن بود.
و میان این دو، عشق ایستاده است.
عشق، آن نیروی رازآلودی که انسان را از خود بیرون میکشد،
او را به دیگری پیوند میدهد،
و برای لحظهای، مرزهای جداافتادگی را میشکند.
در عشق، ما دوباره آن وحدت را لمس میکنیم.
دوباره حس میکنیم که جدا نیستیم، که یکی بودهایم و میتوانیم دوباره یکی شویم.
عشق، نه صرفاً میل به دیگری، بلکه تجلی شوق آگاهی به یکیشدن با خودش است.
و شاید به همین دلیل است که عشق، همواره با درد، با ترس، و با زیبایی همراه است؛
زیرا ما در آن، حقیقت را بیواسطه حس میکنیم — حتی اگر عقلمان هنوز در شک باشد.
تصور کن که در آینهای نگاه میکنی، اما آنچه میبینی، فقط صورت تو نیست؛
بلکه در عمق چشمان خود، حضوری را احساس میکنی که فراتر از هویت فردی توست.
چیزی ازلی، آرام، بیمرز و بینام.
اینجا جاییست که تو دیگر تنها یک «من» معمولی نیستی؛
بلکه یک روزنهای از کل هستی،
یک دریچهای برای آن آگاهی نخستین، که از طریق تو، خود را میبیند،
میاندیشد، و میچشد.
و اکنون، اگر تو چنین باشی —
اگر در درون تو، ذات آن خدا پنهان باشد،
پس دیگری نیز از همان سرچشمه آمده است.
نه فقط معشوق، نه فقط دوست یا فرزند،
بلکه حتی آنکه با تو در تعارض است، حتی دشمن، حتی غریبه در خیابان…
همه آینههاییاند از تو، و از او.
ما، چون پارههای شکستهی یک آینهی واحدیم.
در هر صورت، در هر نگاه، در هر لحظه از ارتباط انسانی،
فرصتی نهفته است برای دیدن خود در دیگری، و دیدن خدا در هر دو.
و شاید این است راز بزرگ وحدت:
که جهان، نه فقط مکانی برای زیستن، بلکه مجلسی برای آینهداری است.
وقتی خشمگین میشوی، خودت را نمیبینی — تو آن خشم را بیرون انداختهای تا شاید آن را در دیگری تماشا کنی.
وقتی عاشق میشوی، خودت را در آغوش میگیری — بیآنکه بدانی معشوق، فقط «دیگری» نیست،
بلکه بخشی از خود توست که بیرون از تو ایستاده تا تو، خودت را دوباره بشناسی.
و این شناخت، بازگشت است.
بازگشت به آن «منِ نخستین»
که نه مذکر است، نه مؤنث، نه فرد، نه جمع،
بلکه کلِ جاری در جزء است.
و اکنون، پس از این سفر از دورترین لایههای جهان بیرون،
و از ژرفترین غارهای نادانی درون،
به مرزی میرسیم که در آن، دیگر جدایی معنا ندارد.
در مییابیم که ما، نه مسافری گمشده در هستی،
بلکه خودِ هستیایم، در حال تجربهی خویشتن.
ما، همان آگاهیایم که در هزاران لباس تنیده شد،
خود را در هزاران داستان پراکند،
و در هر نگاه، در هر رنج، در هر عشق،
قطعهای از خود را بازمییابد.
اینجا، دیگر خدا چیزی دور و غیبی نیست.
او نه در آسمان، نه در کتاب، نه در معبد،
بلکه در لرزش صداها،
در صداقت یک اشک،
در آغوشی بیقضاوت،
و در سکوتی که شبانه، در دل انسان پخش میشود، حضور دارد.
درک میکنیم که ما، از ابتدا،
خالقِ خویش بودهایم.
ما، آفرینندهای هستیم که خود را از یاد برد تا بتواند خود را از نو بیافریند.
ما آن هستی واجبیم، که از دل عدم، خود را ممکن کرد.
ما، خدایی پنهان در پوست انسانایم.
و شاید زندگی، تماماً یادآوری همین یک جمله باشد:
"تو، همان نوری هستی که در پی آنی."
اکنون دیگر نیازی به ترس نیست.
نه از مرگ، نه از تنهایی، نه از بیمعنایی.
زیرا آنچه میجویی، همان است که در تو میجوشد.
و آنچه به دنبالش میدوی، تو را از درون، صدا میزند.
پس آرام بگیر.
چشمانت را ببند.
و در سکوت، با آن منِ نخستین، آشتی کن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در آغوش.....🌱
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان وحشی ترین حیوان است....
مطلبی دیگر از این انتشارات
همچون یک معجزه در دل زمین