۶۵۷۴

سلامی به گرمی آتش شومینه در یک روز برفی!


دیگه وقتش رسیده بود به یه بهانه ای بیام و یه پست بنویسم و چه بهانه ای بهتر از تولد ۱۸ سالگی؟!


آره... من ۱۸ ساله شدم. زمان عین برق و باد گذشت. کوچیک تر که بودم کنکور و ۱۸ سالگی برام یه چیز خیلی دور بود. انگار هیچ وقت قرار نبود بهش برسم. من حتی وقتی که کلاس اول بودم، فکر میکردم هیچ وقت به کلاس ششم نمی‌رسم. انقدر تو ذهنم کلاس ششم آینده دوری به حساب می اومد! برام ته بزرگ شدن کلاس ششم بود. همون کلاس اول که بودم پسرخاله ام برام یه دفترچه کوچولو خرید. هر صفحه اش یه رنگ بود. خیلی خوشم میومد ازش. انقدر که دلم نمیومد ازش استفاده کنم با خودم گفتم میذارمش وقتی کلاس ششمی شدم توش مینویسم. هنوزم اون دفترچه‌ی ریز و نُقلی رو دارم. ولی خالیه. چون کلاس ششم هم دلم نیومد توش بنویسم. دلم نمیخواست صفحه های رنگی رنگیش سیاه بشه:)))) آقا خلاصه! نه تنها کلاس ششمی شدیم، بلکه دوازدهمی هم شدیم، بلکه سال بعد میریم دانشگاه.(وای تو رو خدا زودتر بریم دانشگاه، مجاز به انتخاب رشته بشیم و بریم دانشگاااااااه. از مدرسه و هرآنچه به آن مربوط است نفرت دارم.) دلم میخواد فکر کنم زندگیم دو نیم شده. قبل از ۱۸ سالگی و بعد از ۱۸ سالگی. انگار مثلا خیلی بزرگ شدم. دیگه بزرگسال به حساب میام.
دلم میخواست تولد ۱۸ سالگیم یه روز خااااص باشه! یه روز شاااااد! ولی فردا اولین روز ۱۸ سالگی با آزمون گزینه ۲ شروع میشه. ادامه اش دست خودمه که یه روز شااااد بشه (کلا ۶۳ روز دیگه تا کنکور سراسری اردیبهشت ۴۰۴ مونده پس کنسله و باید برم درس بخونم) انشالله شادی تولد رو موکول میکنیم به تیر ۴۰۴. اگر دیدین تیر ماه سال آینده زمین آتیش گرفته مسببش منم. من دارم آتیش میسوزونم.( لطفا اگر بیش از ۱۸ سال سن دارید و یا کنکور رو دادید تموم شده رفته، تو کامنت ها نیاید بگید نه بابا اصن خوش نمیگذره بهترین روز هات همین روز های مدرسه بود. مرسی اَه!) بنده معتقدم دوران بزرگسالی (حالا انقدر بزرگسالی بزرگسالی میکنم انگار ۴۰ سالمه) هرچقدرم مشکل و بدبختی داشته باشه بازم هر روز صبح که بیدار میشی قبل از رسیدگی به دغدغه هات باید خدا رو شکر کنی که مدرسه نمیری!
کاش سال بعد که اومدم دوباره پست بنویسم، وقتی چشمم به این پست میخوره ناراحت نشم و نگم چه اسکلی بودم. چشمام پر اشک نشه و شرمنده خودم نشم. تنبلی هام و روزایی که حال درس خوندن نداشتم نیاد جلو چشمام! میدونی؟! کاش همه چی بگذره تموم شه بره فقط! حالا خوب یا بد، سخت یا آسون فقط تموم شه این لعنتی! فی‌الحال از همه چییییز بدم میاد!
راستش احوالات این روز هام رو نمیشناسم. هم خوشحالم هم ناراحت. یه وقتایی پر انرژیم یه وقتایی بی حال و افسرده، هم قهقه میزنم هم گریه میکنم، هم آرومم و مهربون هم پرخاشگرم و عصبی. همه جا رو بوی ناامیدی برداشته ولی من به امید دارم. یعنی وقتی یکی حالم رو میپرسه نمیدونم باید چی بهش بگم. بگم خوبم؟ تو خوبم خلاصه میشه؟
انگار نوشتن یادم رفته! (نه که پست های قبلیم شاهکار های ادبی بودن!) خیلی وقته که حتی روزمره نویسی و خاطره نویسی هم نکردم و حیف! چه روزایی رو روی کاغذ ثبت نکردم و فقط تو ذهنم ذخیره شون کردم!
بعضی وقتا که وسط همه اون احساسات متناقضم به آینده فکر میکنم شور جوانی منو میگیره! حس میکنم صاحب یک روحِ نوشکفته ام! والا خیلی طعم نوجوانی رو نچشیدم. فقط هر روزش رو رفتم مدرسه. مدرسه هم جای جالبی نبود. خیلی شور و ذوق نوجوانی نداشت. مثل فیلم های تینیجری نبود. هر کار دیگه ای هم خواستم بکنم نصفه و ناقص موند چون به خاطر مدرسه مجبور شدم بذارمش کنار. اما در آخر نه درست به درس و مدرسه رسیدم و نه به چیزی که دوست داشتم. امیدوارم جوانی دوران بهتری باشه. (و امیدوارم این شور جوانی زود تموم نشه. تو رو خدا! من میخوام زندگی کنم!!).
دلم میخواد وقتی هفتاد هشتاد ساله شدم کتاب زندگیمو بنویسم. کارایی که کردم، کارایی که نکردم، جاهایی که رفتم، حسرت هایی که خوردم، غصه هام، خنده هام، گریه هام، شیطنت هام، آدمایی که باهاشون آشنا شدم، همه و همه چیو بنویسم. یا مثلا نوه هام دورم جمع بشن براشون تعریف کنم و صدامو ضبط کنن.
کاش اگر این کارو کردم، کتابم کتاب قطوری بشه و فایل های صوتی هم طولانی بشن. (ولی فکر کنم هفتاد هشتاد سالگی دیر باشه. نه نای حرف زدم دارم نه جون نوشتن. شایدم آلزایمر حسابم رو برسه. یا شایدم آقای ایلان ماسک اون تراشه کوفتی رو تو مغزمون بذاره و من خیالم راحت بشه که نیازی به نوشتن و گفتن خاطرات گرانبهام نیست و بعد از مرگم اون تراشه رو میارن بیرون و فرزندان و نوه هام و نتیجه هام به راحتی میتونن به آرشیو تجربیات مامانبزرگشون دسترسی داشته باشن. البته اگر در آینده به تجربه‌ی گذشتگان نیازی باشه! چون فکر نمیکنم در اینده های بسیار بسیار دور اطلاعات ما به دردشون بخوره. صرفا میتونن از خاطراتم لذت ببرن)


میدونم پرچونگی کردم، میدونم تناقض زیاد داشتم، میدونم خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم و میدونم دایره واژگانم خیلی محدود بود. ولی اگر تا اینجا همه چیو خوندی در قلب من جای داری 3>
ببخشید دیگه حوصله سر و کله زدن با کمال‌گرایی رو نداشتم همینجوری یه چیزی نوشتم که نوشته باشم.

خداحافظی‌ای به گرمی سوپ گوجه در حال قل قل کردن روی اجاق...