ما بچه طرد شده خونهایم، که مسیرش از همه تمیزتر بود. هنوز هم [سرد و تیز میخندیدی؛ یک سینِما فرو میریخت]
برف به جانتان
کزیده بودم در جوار بخاریِ بیغولهام. بازوی برهنهی چپم به دست شعلهی تازه جان، چپاول شده و در پوست میگِزید. به خردل حساسیت نشان داده بود و تظاهر به یک تکه لبوی کریه بودن میکرد. با همین دستِ بازو گزیدهام درسنامه قطور را باز نگه داشته بودم. سیمپیچ نبود، زود اذن بستن میکرد.
..سایبر درام، دموکراسی الکترونیک، سایبورگ و خیل عظیمی از این دست اصطلاحات، قطار شده بودند در بخش زیرین این صفحهی باز. از بر کردنهای سر سرکی من هم باز قرار بود کار به دستم بدهد.
تقصیر غیر هم دخیل بود. غر غر بلند آن مبلغ دینی که پدر از بوق صبح تا سوت شامگاه از توی موبایلش گوش میداد و تسبیح زرد دانه درشتش را تق تق، ذکر مصیبت میگفت. پدرم هنوز جوان بود و هرازگاهی از من میپرسید: به درس مشغولم آیا؟ ولی آن روز برای نخستین بار بعد از ایامی پرسیده بود: مینویسی هنوز؟
خواستم به خودم بقبولانم که یحتمل چنین است: طفل معصومی گمان میکند پدر بسیار به خداوندش قرب دارد و گرفتار زنجیرهی بی حواسی روزگار شده است.
زهی خیال باطل! آن طفل گیسو بریده دیگر زن درشتی شده است که شما نگران ترشیدنش هستی. ترشرویی عادت زشتی شده است برای نرنجیدن. مرا از خانه نشینی میترسانید؟ من از همان سنِ ناچیز برای ترک همه چیز آماده بودم.
زمستان تا لای شکاف درسنامه پیشروی کرده است. سوزی که از پاچهی کوهستانی شهر، بیداد میکند. جاده بندازِ کوههای کوچک دهکورهها شده بودم با یک تیوپ تروتازه. مینشستم و دست سرخی مرا هی میکرد. هیهات! چه پوست سرخی..
برف، دیگر اثر نمیکرد. تلألویی گرم بود که ریز ریز روی پوستم میخزید و رد بوسههایش به سرخی چکهای خون، گرم میکرد انجماد روحی مرا. جمعهی امروز دو بار دیگر به این روح خسبیده گرما دادند. یک بار وقتی تنم پیچیده در کیلومترها برف در آغوش تن زنی آشنا کشیده شد. مرا شبیه تکه ذغال سیاهی میان کاپشن زمختش فشرد و گونه ترک برداشتهام را بوسید. دلش برایم تنگ شده بود. هیهات! من سبب تنگی دل یک انسان دوپا شده بودم..
آن یکی دیگر هم، همان عزیز تمامی دورانم، گَرد خرسندی میان صفحه چت پاشید. این یک جمعه متولد شده بود و چندهزار جمعه که نجاتم نداده بود. نطق کلمات ریز و درشتِ پی در پی، منباب مبارکیاش از سوی من، دل زنانهاش را متوسل به شوق کرده بود. زنی به جغرافیا از من، بسیار دور. اما به قلب، ضربان در ضربان.
با تمام این تفاسیر فریبنده، تنهاییام را باور کردهام. اضمحلال روحیام را باور کردهام. شادمانی گذران ایام را باور کردهام.
خودکار سیاه را به دندان میکشم و میاندیشم: تنها چیزی که باور نکردهام هنوز، زنده بودن است..
هنوز زنده بودن!

- از دردزبانی من کاش نرنجی زمانی؛ تقصیر به گردن جبر است هربار..
مطلبی دیگر از این انتشارات
صفحهی آخر بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
باز هم باغ مخفی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت دارم