تنها در برابر ابدیت کور

من با تنهایی دیگر بیگانه نیستم؛ نه فقط آشنا، که هم‌خانه‌اش شده‌ام. اگر روزی بی‌خبر برود، جایی درونم خلأیی دهان باز می‌کند، شبیه کودکی که اسباب‌بازی‌ محبوبش را در کوچه‌های خاک‌گرفته گم کرده باشد. دلم می‌لرزد، چشمم دنبالش می‌گردد، و ذهنم به تبِ نبودنش تب می‌کند. من به تنهایی خو کرده‌ام، و تنهایی نیز به من. رابطه‌ای شکل گرفته که از جنس دل‌بستگی نیست، بلکه وابستگی‌ست؛ نه عاطفی، که تقدیری، ناگزیر، اجتناب‌ناپذیر. مثل دو جانِ خسته که هیچ‌کس جز هم را ندارند، و در سایه‌روشن‌های شب، به هم پناه می‌برند.
وقتی گوشه‌ی اتاق می‌نشینم، می‌آید. بی‌دعوت، بی‌صدا، چمباتمه می‌زند کنارم. دستی خیالی ـ و در عین حال واقعی‌تر از هر تماس انسانی ـ را دور گردنم می‌اندازد. نگاهش را می‌دوزد به همان جایی که من خیره‌ام: آن نقطه‌ی خالی، تهِ اتاق، جایی که هیچ‌کس نیست و همه چیز هست. آهی می‌کشد. از جیب خاک‌گرفته‌اش سیگار بیرون می‌کشد، یکی هم به من تعارف می‌کند. روشن می‌کنیم، و شروع می‌کنیم به دود کردن خاطره‌ها؛ خاطراتی که هیچ‌گاه نزیسته‌ایم، حرف‌هایی که هیچ‌کس نشنیده، زخم‌هایی که هیچ‌وقت بسته نشدند.
تا صبح، فقط فکر می‌کنیم. به بودن، به نبودن، به معنایی که نیست، و شاید روزی بوده، یا شاید فقط خیال بوده. آن‌قدر که اولین رنگ‌های گرگ‌ومیش، آسمان را مثل زخم کهنه‌ای باز می‌کنند. و من می‌فهمم که اگر نروم و نخوابم، طلوع خورشید را خواهم دید؛ و این یعنی دوباره زنده‌ام. و من از این زنده بودن، این آگاهی مداوم، بیزارم. زنده بودن یعنی دوباره باید نقش بازی کنم، دوباره وانمود کنم که چیزی هست، کسی هست، هدفی هست. پس فرار می‌کنم؛ نه از نور، که از بیداری. پتو را تا روی صورتم بالا می‌کشم، مثل پرده‌ی پایانی یک تئاتر بی‌تماشاگر. تنهایی، کنارم دراز می‌کشد. هنوز بوی دود می‌دهد.
خواب که می‌آید، نمی‌بردم؛ می‌بلعدم. مرا در خود حل می‌کند، بی آن‌که نوید آرامشی بدهد. خواب من سرزمین کابوس‌ها نیست، سرزمینی‌ست بی‌مرز، بی‌درخت، بی‌صدا؛ جایی که زمان مثل موم در دست وهمی ناپیدا ذوب می‌شود. گاهی خودم را می‌بینم که در اتاقی بی‌پنجره، با هزار آینه، گیر افتاده‌ام. هر آینه تصویری از من دارد، اما هیچ‌کدام، من نیست. یکی گریه می‌کند، دیگری می‌خندد، یکی لب‌هایش را دوخته‌اند، دیگری خنجر در دست دارد. و من، در مرکز این سیاه‌چاله، فقط نگاه می‌کنم. نه وحشت هست، نه تسلی. فقط هستم. بی‌هویت، بی‌معنا، بی‌جهت.
ناگهان، تکانی. صدایی گنگ از کوچه، یا شاید ذهن. چشم‌ها باز می‌شوند. نمی‌دانم چقدر گذشته. بعدازظهر است یا غروب؟ نور نارنجی بر دیوار می‌لرزد، مثل تردیدی قدیمی. و من با عرقی سرد و دلی تهی، در رخت‌خوابم کز کرده‌ام. حس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام، اما نمی‌دانم چه. چیزی که شاید هیچ‌گاه نداشتم. مثل مرگی بی‌جنازه، غمی بی‌علت.
و آنگاه که نور می‌گریزد، او بازمی‌گردد. همان یار همیشگی: تاریکی. بی‌در زدن وارد می‌شود. کفش‌هایش را درنمی‌آورد. آرام کنارم می‌نشیند و چیزی نمی‌گوید. نیازی نیست. حضورش، تمام زبان‌ها را باطل می‌کند. مرا نگاه می‌کند، نه از سر دلسوزی، نه از روی مهر؛ بلکه با فهمی غریب، از جنسی که انسان‌ها از آن محروم‌اند. تنهایی‌ام را می‌فهمد، پوچی‌ام را تصدیق می‌کند، و در کنارش بودن، شبیه آشتی با حقیقتی تلخ است.
من و او، تا شب، بی‌کلام در اتاقی خاموش می‌نشینیم. زمان دیگر اهمیتی ندارد. رویا و واقعیت در هم تنیده‌اند. و در این تاریکی، در این نیستی بی‌فروغ، نوعی آرامش نهفته‌ است؛ آرامشی از جنس تسلیم، از جنس پذیرشِ پوچی.
گاهی فکر می‌کنم سقوط، نه حادثه‌ای‌ست ناگهانی، بلکه روندی آرام، فرساینده، بی‌صدا؛ مثل فرورفتن تدریجی سنگی در باتلاق. نه جیغی هست، نه فریادی. فقط سنگینی لحظه‌ای که درونت می‌شکند، بی‌آن‌که بیرونت تکانی بخورد. سقوط من، از آن لحظه‌ای آغاز شد که فهمیدم هیچ‌کس نخواهد آمد. نه ناجی، نه عشق، نه حتی تصادفی کوچک که معنا را با خود بیاورد.
هرچه پایین‌تر می‌روم، چهره‌ها کمرنگ‌تر می‌شوند، خاطرات بی‌معنی‌تر، صداها دورتر. دیگر نه گذشته برایم اهمیتی دارد، نه آینده توهمی از امید است. فقط اکنون هست، اکنونی سنگین، خفه، بی‌رنگ؛ انگار هر لحظه‌اش بوی مرگ می‌دهد، اما نه مرگی باشکوه؛ مرگی کم‌اهمیت، شبیه خاموشی چراغی در اتاقی متروک.
روزی بود که شعر می‌نوشتم برای خودم، برای روشن کردن شمعی در دل تاریکی. حالا اما، حتی آن شمع هم بی‌مصرف شده. چه فایده دارد روشنی، وقتی دیگر چشم‌ها میلی به دیدن ندارند؟ چه فایده دارد زبان، وقتی حقیقت فقط سکوت است؟
من به جایی رسیده‌ام که احساسات هم دیگر واقعی نیستند. غم، شادی، دلتنگی... همه‌شان ماسک‌اند. انگار سال‌هاست که در تئاتری بی‌تماشاچی بازی می‌کنم، و بدتر این‌که خودم هم دیگر باورم نمی‌شود. هرچه هست، تکرار است؛ تکرار پوچی، تکرار زیستن بی‌دلیل، تکرار خستگی.
و در میانه‌ی این سقوط، گاهی چشمم می‌افتد به تصویر خودم در شیشه‌ی پنجره. نه برای یافتن، بلکه برای مطمئن شدن از این‌که هنوز هستم. و هر بار، آنچه می‌بینم نه صورت انسان، که شبحی‌ست گنگ، محو، که انگار نه از گوشت و استخوان، بلکه از سایه و دود ساخته شده. خودی که دیگر نمی‌شناسمش، اما به طرز دردناکی آشناست.
اینجاست که آدمی می‌فهمد مرگ، پایان نیست؛ گاهی فقط پرده‌ای‌ست میان دو بی‌معنایی. و سقوط، نه گذر از زندگی به مرگ، بلکه زیستن در جایی میان آن دو است؛ جایی بی‌نام، بی‌نقشه، بی‌پایان.
سکوت اتاق را صدایی می‌شکند. صدایی بی‌تن، بی‌چهره، که از هیچ جا نمی‌آید و همه‌جا هست. صدایی که سال‌هاست درونم زندگی می‌کند، اما حالا، در این خلوت تاریک و خالی، بلندتر از همیشه نجوا می‌کند:
برای چه هنوز بیداری؟ مگر قرار نبود بخوابی و دیگر برنخیزی؟
لبخند می‌زنم، تلخ، خسته، بی‌دلیل.
می‌پرسم: «تو کی هستی؟»
می‌گوید: «تو.»
می‌گویم: «نه، من سال‌هاست گم شده. تو صدای کسی هستی که دیگر وجود ندارد.»
می‌خندد، بی‌صدا. همان خنده‌ای که همیشه قبل از گریه می‌آید.
می‌گوید: «اگر نیستی، پس چه کسی دارد این واژه‌ها را می‌نویسد؟ این دود را می‌بلعد؟ این خستگی را نفس می‌کشد؟»
دستم را به پیشانی‌ام می‌کشم. ساکت می‌مانم. نمی‌دانم چه جوابی باید داد.
او ادامه می‌دهد: «تو دروغ گفتی. گفتی تنها شده‌ای. اما من همیشه کنارت بودم. من بودم که شب‌ها تو را نخواباندم. من بودم که خاطرات را جویدم و تلخ‌شان کردم. من بودم که پرسیدم: “چرا؟” و هرگز جوابی نگرفتم.»
این‌جاست که صدایش، شبیه خودم می‌شود. شبیه روزهایی که هنوز امیدی در چشمانم بود.
می‌گوید: «ما هر دو می‌دانیم که دیگر بازگشتی نیست. نه به گذشته، نه به خودِ قبل. تو دیگر آن نیستی که بودی. پس چرا هنوز تظاهر می‌کنی؟»
می‌خواهم داد بزنم، اما گلویی ندارم. فقط سینه‌ای‌ست پر از آه.
زمزمه می‌کنم: «چون تظاهر، آخرین سنگر من است در برابر جنون.»
و او، آرام، مثل چاقویی در تاریکی، می‌گوید:
اما جنون، شاید نجات باشد. شاید صداقت، در همان دیوانگی پنهان شده. تو عقل را چون زنجیری به پا بسته‌ای، و من تنها صدایی‌ام که حقیقت را بی‌واسطه می‌گوید.
سرم را میان دست‌هایم می‌گیرم. سکوت می‌کنم. در سکوتی که بیشتر شبیه فریاد است.
او هم سکوت می‌کند. نه از مهربانی، که از اطمینان. می‌داند در این بازی، همیشه برنده اوست. چرا که او، منم.
و من، دیگر نمی‌دانم که‌ام!
نیمه‌شب است، یا شاید چیزی ورای نیمه‌شب. وقتی تاریکی دیگر بیرون نیست، بلکه درون ریشه دوانده.
نشسته‌ام، بی‌حرکت، سیگار سومم را با ته‌مانده فندک دیروزی روشن می‌کنم. دود بالا می‌رود، و ناگهان، میان موج‌هایی از فکرهای پراکنده، تصویری شکل می‌گیرد. مبهم، بی‌مرز، اما آشنا. مثل سایه‌ای که همیشه آنجاست اما هیچ‌وقت نگاهش نمی‌کنی.
چشمانم را می‌بندم. می‌گویم: «تو کیستی؟»
و صدا ـ آن صدا ـ پاسخ نمی‌دهد. فقط حضور دارد.
نه شبیه خدای کلیساهاست، نه خدای مسجدها، نه حتی آن خدایی که در کودکی یادم دادند دوستِ آدم‌هاست.
نه... این یکی، سرد است، بی‌حوصله، و تنها.
می‌گوید:
مرا خواستی، چون خسته‌ای. نه چون باور داری.
می‌گویم: «درست است. من فقط یک صدا، یک نور، یک هرچیز می‌خواهم که بگوید زندگی فقط این نیست.»
می‌گوید: «اما زندگی فقط همین است. درد، تکرار، و دروغ.»
می‌گویم: «پس چرا هستی؟»
می‌گوید: «چون تو نمی‌توانی نبودم را تحمل کنی. من، خیالت از معنا هستم. و تو، برده‌ی این خیال.»
ساکت می‌مانم. چقدر شبیه همان ذهنم حرف می‌زند. انگار خدا، چیزی جز پژواک خودِ من نیست، در حجمِ مطلقِ تنهایی‌ام.
می‌گوید:
تو مرا نمی‌خواهی، تو فقط راهی برای فرار می‌خواهی. و من، تنها فرار ممکن‌اتم.
می‌گویم: «پس نجاتی نیست؟»
و او، بی‌تردید، بی‌عاطفه، زمزمه می‌کند:
نه. مگر آن‌که نجات را در نابودی بیابی.
دستم می‌لرزد. سرم را بالا می‌گیرم. آسمان از پشت پنجره رنگ خون گرفته.
می‌دانم صبح نزدیک است، و باز باید بخوابم تا مبادا طلوع را ببینم. طلوع، همان توهینِ هستی‌ست به فرسودگیِ شب‌زده‌ام.
اما این‌بار...
این‌بار قبل از خواب، برای اولین بار می‌ترسم.
نه از تاریکی، نه از تنهایی...
از اینکه شاید آن نجات، همان وسوسه‌ای باشد که در سایه‌های بعدی، منتظرم ایستاده.
خواب که نمی‌آید.
پلک‌هایم سنگین‌اند، اما روحم سبک شده، مثل بادبادکی که نخ‌اش را بریده‌اند و رها شده در آسمان بی‌صاحب.
دست می‌برم به بطری نیمه‌خالی روی میز. سرد است، مثل بوسه‌ی حقیقت روی صورت خیال. می‌نوشم، تلخ است، اما به تلخی آن صدایی نیست که نیمه‌شب به من گفت: «تو مرا خواستی، چون خسته‌ای.»
ساعت نمی‌دانم چند است. شاید سه، شاید چهار. مهم نیست. اینجا زمان دیگر عدد نیست، فقط کش می‌آید.
همه‌چیز کش می‌آید. دود، فکر، نور چراغ خیابان، صدای سگ‌ها، و حتی قلبم، که انگار دیگر خودش هم خسته شده از تپیدن بی‌دلیل.
نشسته‌ام. دوباره. روی همان صندلی. پشت همان میز. با همان خودم.
این‌بار اما سکوت عمیق‌تر است.
ذهن، حالا دیگر حرفی برای گفتن ندارد. فقط نگاه می‌کند.
به من، به سیگار، به پنجره، و به آن چاقویی که کنار ظرف میوه جا مانده.
و من... من دیگر نه سوالی دارم، نه اعتراضی. فقط یک خواسته، نه، یک کنجکاوی:
اگر تمام شود، واقعاً چه می‌شود؟
اگر بالاخره سکوت، سکوتِ واقعی شود ـ نه از جنس شب‌های بی‌صدا، که از جنس نبودن مطلق ـ آیا ذهن هم خواهد مرد؟
یا همچنان نجوا خواهد کرد؟
آیا تاریکی هم گور دارد؟
یا این سقوط، تنها ورود به یک دور باطلِ دیگر است، با شکلی دیگر و نامی دیگر؟
ناگهان صدایی در سرم می‌گوید:
هیچ‌چیز نمی‌شود. فقط تمام می‌شود. همین. و مگر نه این‌که پایان، تنها آسایش ممکن است برای آنکه دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهد؟
و من با خودم تکرار می‌کنم:
هیچ‌چیز نمی‌شود. فقط تمام می‌شود. فقط تمام می‌شود...
پنجره را باز می‌کنم.
هوا نه سرد است، نه گرم. فقط هست. مثل من. مثل شب. مثل پوچی.
و من، در مرزِ باریکِ بودن و نبودن، می‌ایستم و به خیابان خیره می‌شوم.
تنهایی باز هم آمده. ساکت‌تر از همیشه. سیگارش را روشن می‌کند، اما این‌بار هیچ نمی‌گوید. فقط نگاه می‌کند. به من، به دست‌هایم، به چاقو، و به آن فکری که در ذهنم قدم می‌زند مثل یک رهگذر بی‌سرپناه.
و من، میان نگاه تنهایی و سکوت ذهن، به چیزی نزدیک می‌شوم.
نه یک تصمیم، نه یک حقیقت، بلکه یک امکان.
امکانِ خلاصی.
نه با گریه، نه با فریاد، که با سکوت. با یک حرکت آرام، بی‌هیاهو، مثل خاموش کردن چراغی که مدت‌هاست دیگر نوری ندارد.
اما هنوز، هنوز... یک لحظه درنگ هست.
شاید از ترس.
شاید از عادت.
شاید چون ته‌مانده‌ای از شک، هنوز لای لایه‌های ذهن خاک می‌خورد.
و همان شک، همان تردیدِ نحیف، آخرین چیزی‌ست که هنوز نگذاشته سقوط کنم.
شک را نگاه می‌کنم، مثل تکه‌ای از گذشته که جا مانده.
نه از جنس امید، نه از جنس ایمان، فقط یک خط باریک که مرا هنوز به این سمتِ دنیا وصل می‌کند.
دستم را روی آن خط می‌گذارم. نازک است، و لرزان.
مثل آخرین مو بر تنِ انسانی که می‌داند به زودی بادِ تندی خواهد وزید.
تنهایی نشسته، و این‌بار خیره شده به من، نه با نگرانی، نه با دل‌سوزی، که با یک جور سکوتِ خنثی.
انگار می‌گوید: «اگر رفتی، رفتی. اگر ماندی، باز هم همین است.»
و من فکر می‌کنم:
شاید خلاصی یعنی نه فرار، نه پایان، بلکه فقط بریدن از تکرار.
از این چرخه‌ی بی‌نام که شب به شب از خودم می‌پرسد: «حالت چطور است؟»
و من دیگر حتی حال ندارم بگویم: “خسته‌ام.”
دست می‌برم به چاقو. نه از سر شوق. نه با ترس. فقط از سر آشنایی.
مثل کسی که بارها با همین ابزار میوه پوست گرفته، نان بریده، اما حالا می‌داند این فلزِ ساده، می‌تواند حکم داور را بازی کند.
داوری بی‌طرف، بی‌احساس، و دقیق.
ذهن دوباره می‌جنبد.
اما این‌بار با سوالی جدید:
اگر رفتی، چه چیز جا می‌ماند؟
لبخند می‌زنم. هیچ. هیچ چیز. نه اسمی، نه خاطره‌ای، نه رد پایی.
مگر نه اینکه زندگی‌ام چیزی نبود جز دفتری که هرگز باز نشد؟
در این تاریکی، که حتی سایه‌ها هم دیگر دیده نمی‌شوند، یک جمله در ذهنم تکرار می‌شود، آرام، مثل لالایی:
این جهان، سزاوار بودنت نبود. و تو هم، نه برای ماندن ساخته شدی، نه برای جنگیدن.
درست همین‌جا، روی مرز باریکی بین عقل و جنون، بین بودن و نبودن، بین نفسِ آخر و اولین خلاصی، ذهنم شفاف‌تر از همیشه می‌شود.
انگار همه‌ی این سال‌ها فقط برای رسیدن به این لحظه ساخته شده بودند.
همه‌ی حرف‌ها، همه‌ی شب‌بیداری‌ها، همه‌ی یادداشت‌ها، همه‌ی بغض‌ها، همه‌ی تنهایی‌ها...
لحظه‌ای نفس نمی‌کشم. نه از ترس، که از احترام.
احترام به پایان.
پایانی که خودم انتخاب کرده‌ام.
نه با ناله، نه با اشک.
بلکه با وقارِ یک اندوه‌زاده‌ی اندیشمند.
اما ناگهان، همان لحظه‌ای که چاقو به پوست نزدیک می‌شود، تنهایی از جایش تکان می‌خورد.
نه برای نجاتم. نه برای بازداشتن. فقط برای زمزمه‌ کردن یک جمله:
آیا این تنها راه است؟
یا فقط تنها راهی‌ست که توانستی تصور کنی؟
و من می‌مانم، میان یک نفسِ حبس‌شده و یک پرسشِ بی‌پاسخ...
چاقو هنوز در دستم است، اما حالا نه چون ابزاری برای خلاصی، که همچون سوالی بی‌پاسخ، معلق میان آن‌چه هست و آن‌چه نباید می‌بود.
تمام وجودم درگیر یک تعلیق شده، مثل پره‌ای چرخان در خلأ، که دیگر نه باد هست، نه مقصد.
این لحظه، همان لحظه‌ای‌ست که عقل و وهم به یک اندازه نامطمئن‌اند.
به خودم فکر می‌کنم، به اینکه اصلاً خود یعنی چه؟
جز رشته‌ای از تصادف‌های بی‌نظم؟
من کدامم؟ آن‌که رنج کشید؟ آن‌که شب‌ها فکر کرد؟ یا آن‌که اکنون، با چاقویی در دست، ساکت نشسته و در تاریکی دنبال یقین می‌گردد؟
پوچی، مثل بخاری نمناک، از درزهای دیوار بالا می‌زند.
نه تهدید می‌کند، نه وعده می‌دهد. فقط حضور دارد.
آرام، بی‌صدا، و قانع‌کننده.
از خود می‌پرسم:
اگر زندگی هدفی ندارد، چرا مرگ باید معنا داشته باشد؟
اگر وجود، صرفاً عبور تصادفی یک اراده‌ی کور است، چرا نبودن باید آرامش بیاورد؟
شاید خودِ این میل به خلاصی، بخشی‌ست از همان مکانیسم بی‌هدف هستی؛ مثل غریزه‌ای که می‌خواهد خودش را خاموش کند.
و این‌جاست که چهره‌ی (کامو) از دل تاریکی سر برمی‌آورد:
«پوچی، نه پاسخی‌ست، نه راه گریزی. تنها یک واقعیت است. و شورش، یعنی پذیرفتنش بدون زانو زدن.»
شورش؟
یعنی بمانم؟
در این تکرارِ هرروزه، با علم به بی‌معنایی‌اش؟
مثل بازیگری که می‌داند نمایش پوچ است، اما همچنان دیالوگش را با صدای بلند می‌گوید، چون خودش را موظف می‌داند؟
و ذهنم فریاد می‌زند:
اما این چه نمایش سخیفی‌ست که من باید در آن بازی کنم، بدون اینکه نقشی در نوشتن متنش داشته باشم؟
چه افتخاری دارد زیستن در جهانی که احمقانه بنا شده و بی‌تفاوت به پایان می‌رسد؟
در همین فکرها، سایه‌ی (چوران) می‌خزد و زمزمه می‌کند:
«ما تنها خطایی هستیم در محاسبه‌ای ناشناخته. حتی نجات یافتن‌مان هم تصادفی‌ست.»
و من می‌فهمم: حقیقت نه آرام‌بخش است، نه نجات‌بخش.
حقیقت فقط هست.
و همین بودنش، نفرین است.
تنهایی دوباره نزدیک می‌شود، اما این‌بار چهره ندارد.
او فقط یک استعاره‌ است، یا شاید تصویر تجسم‌یافته‌ی پوچی.
کنار گوشم پچ‌پچ می‌کند:
اگر همه‌چیز بی‌معناست، پس درد هم بی‌معناست. و اگر درد بی‌معناست، پس چرا از آن می‌گریزی؟ در آن بمان. بگذار بسوزاندت. بگذار معنا را نسوزاند، بلکه خودِ معنا نبودنش را جشن بگیرد.
من در تاریکی لبخند می‌زنم.
یک لبخند بی‌دلیل، بی‌امید.
نه از سر تسلیم، نه از سر امید، بلکه از سر آشتی با بی‌معنایی.
مثل کسی که سال‌ها در زندانی بوده، و حالا دیگر نه به فرار فکر می‌کند، نه به نگهبان‌ها.
فقط به دیوارها نگاه می‌کند، و طرح ترک‌ها را حفظ می‌شود.
چاقو را زمین می‌گذارم.
نه برای ماندن، بلکه برای ادامه‌ی بی‌دلیل.
مثل قدم‌زدن در برهوت، با علم به اینکه افق، هیچ‌چیزی را وعده نمی‌دهد.
زمان برای من همیشه چیزی بیش از تیک‌تاک ساعت‌ها بوده؛ مثل ماری که آرام از لابه‌لای استخوان‌هایم رد می‌شود و هیچ‌جا نیش نمی‌زند، فقط حضور دارد.
لحظه‌ها نمی‌گذرند؛ کش می‌آیند، می‌لولند، می‌لرزند، اما تمام نمی‌شوند.
صبح‌ها دیگر صبح نیستند. فقط تکرار یک طلوع بی‌هدف‌اند، مثل دیدن هزارباره‌ی نمایی که دیگر حتی از یاد برده‌ای چرا نگاهش می‌کنی.
آدم‌ها می‌گویند «زمان می‌گذرد»؛ اما در ذهن من، زمان پوسیده است.
نه مثل رودخانه‌ای جاری، بلکه مثل مردابی که نه می‌برد، نه برمی‌گرداند.
گذشته؟
فقط آلبومی‌ست که عکس‌هایش از فرط لمس زیاد، محو شده‌اند.
و آینده؟
یک خالیِ بی‌وعده، چون نامه‌ای که سال‌هاست پست نشده.
حال؟
این شکنجه‌گر بی‌دست‌و‌پا.
نه آن‌قدر قدرت دارد که بکشد، نه آن‌قدر ضعف دارد که دست از شکنجه بردارد.
هر «اکنون» که از آن عبور می‌کنم، پیش از آن‌که معنا پیدا کند، مرده است.
و من، در صفی ایستاده‌ام که نه ابتدای آن را می‌شناسم، نه انتهایش را.
گویی زمان، صرفاً صحنه‌ای‌ست برای بازی بی‌پایان پوچی.
نه امیدی برای پایان، نه دلیلی برای شروع.
فقط استمرار.
و در استمرار، فرسودگیست.
من!
چه واژه‌ای لغزنده‌تر از این؟
هر بار که سعی کرده‌ام خودم را بفهمم، بیشتر شبیه شده‌ام به کسی که در آینه‌ای شکسته دنبال چهره‌اش می‌گردد.
هر تکه، حقیقتی دارد، اما هیچ‌کدامش من نیست.
و هر بار که همه تکه‌ها را کنار هم می‌گذارم، فقط تصویری بی‌نظم‌تر، آزاردهنده‌تر، و غریب‌تر شکل می‌گیرد.
من؟
مجموع خاطره‌هایم؟
اما خاطره‌ها تحریف می‌شوند، گم می‌شوند، یا در خواب‌های بی‌سرانجامی حل می‌شوند.
من؟
مجموع تصمیم‌هایم؟
اما تصمیم‌ها اغلب حاصل جبرند، نه اراده.
من؟
صاحب این ذهن؟
اما این ذهن، همان‌قدر دشمن من است که همراه.
مرز بین من و افکارم چه‌‌وقت از بین رفت؟
یا اصلاً آیا هیچ‌وقت وجود داشت؟
گاهی در نیمه‌شب، در تاریکی مطلق، از خودم می‌پرسم:
آیا این افکار من‌اند یا کسی دیگر؟
آیا این صدا که با من حرف می‌زند، صدای درونی من است، یا فقط پژواک دیوانگی‌ست؟
و اگر “من” وجود نداشته باشد، پس این‌همه رنج برای چیست؟
آیا ممکن است تمام این درد، بی‌صاحب باشد؟
مثل باری افتاده در دل شب، بدون صاحب، بدون پرسش، بدون امیدی برای پایان؟
فکر می‌کردم «من» نقطه آغاز فهم جهان است.
اما هرچه بیشتر در خودم فرو رفتم، دیدم «من» نه نقطه آغاز است، نه پایان؛ فقط یک توهم زیبا، برای دوام آوردن در برابر خلائی که در انتظار بلعیدن است.
و هرچه این توهم شفاف‌تر می‌شود، زندگی تارتر.
مثل این‌که تنها چسب زنده ماندن، همین فریب بوده.
و حالا که این فریب ترک برداشته، همه‌چیز می‌ریزد.
سکوت.
نه از آن سکوت‌هایی که آرامش می‌آورند، بلکه از آن‌هایی که فشارشان استخوان را خرد می‌کند.
سکوتی که در آن، صداهای ذهن بلندتر از فریاد می‌شوند.
و در میانه این سکوت، من نشسته‌ام ــ رو به بالا، بی‌آنکه بدانم به کجا.
گفتم: «خدایا...»
و هیچ پاسخی نیامد.
نه نوری در دل تاریکی، نه ندایی از فراز آسمان.
هیچ.
گفتم: «اگر هستی، بگو چرا؟»
و فقط پژواک صدای خودم برگشت.
وای از این پژواک‌ها، که یادآور تنهایی‌اند.
وقتی در اعماق تاریکی، به جایی می‌رسی که حتی نام خدا هم طنین ندارد، تازه درمی‌یابی که چقدر از تصورش برای زنده ماندن استفاده کرده‌ای.
نه از روی ایمان، که از روی ترس.
چون اگر خدایی نباشد، پس تمام رنج‌هایی که کشیده‌ام، بی‌دادرس‌اند.
تمام اشک‌هایی که ریخته‌ام، بی‌شاهد.
تمام دعاهایی که کرده‌ام، بی‌مخاطب.
و این، بزرگ‌ترین توهین به حس عدالت درونی من است: که دنیا کور باشد، و من این‌چنین زخمی.
با خودم گفتم شاید خدا خسته شده.
شاید هزاران سال نگاه کردن به انسان، کافی بوده تا بی‌میلی مطلقی نسبت به همه چیز پیدا کند.
یا شاید، هیچ‌وقت نبوده.
شاید خدا، تنها خیال دسته‌جمعی ماست از فهم‌ناپذیری جهان.
پناهگاهی مفهومی، در برابر پوچی زل‌زده.
اما اگر خدایی نیست، و جهانی بی‌قصد و غایت مرا بلعیده، پس چرا هنوز زنده‌ام؟
چرا هنوز فکر می‌کنم، می‌نویسم، میگریم؟
شاید چون حتی در نبود خدا، پرسش هنوز هست.
و تا وقتی پرسش زنده است، اندیشه هم زنده است.
و شاید، همین پرسیدن، بدل به تنها دعا شود که می‌توان خواند: نه برای پاسخ،
بلکه برای مقاومت.
سکوت، این‌بار صیغه‌اش فرق کرده. دیگر آن تهیِ خنثی نیست.
اکنون به نجوا بدل شده. نجواهایی که چون مار، دور گردن می‌پیچند، نرم، سرد، وسوسه‌گر.
نجواهایی که نمی‌گویند «زندگی کن» یا «بجنگ»،
می‌پرسند: «برای چه؟»
دقیق‌تر بگویم: این نجوا، صدای خودم است.
همان منِ درون که از منِ دیگر خسته شده، دل‌زده، بریده.
از تلاش‌های بی‌ثمر، از خواب‌های پاره‌پاره، از صبح‌هایی که چون زهر از گلوی هستی فرو می‌روند.
ایستاده‌ام لبه‌ی ذهن. نه ساختمانی هست، نه خیابانی، فقط پرتگاه تفکر.
پرتگاهی که زیرش هیچ نیست؛ فقط سقوط،
فقط پایانِ خالی‌ای که وعده می‌دهد: دیگر نیازی به اندیشیدن نخواهد بود.
نه باید به چیزی معنا بدهی، نه باید خودت را بفریبی که “فردا شاید بهتر باشد.”
نه باید لبخند بزنی برای دیگرانی که خودشان هم دارند وانمود می‌کنند.
نه دیگر باری بر دوش، نه نقابی بر چهره.
و وسوسه درست همین‌جاست: در سکوتی که فریاد نمی‌زند، در نبود دردی که خراش دهد.
وسوسه‌ی یک «نه» قاطع، به جهانی که بی‌آن‌که بپرسد «می‌خواهی؟»، تو را به هستی پرتاب کرده.
در این زندگی سخت ناملموس، مرگ نه شکست است، نه شجاعت.
یک امکان است؛
امکانی که مثل یک خروجی اضطراری در گوشه سالن تاریک جهان نصب شده،
همیشه آنجاست، اما لمس‌کردنش بهایی دارد:
نادیده‌گرفتنِ امکان خلق معنا،
نادیده‌گرفتنِ شعله‌ای بسیار کوچک، اما هنوز روشن.
و من ــ نه قهرمانم، نه قربانی ــ فقط یک ذهن آشفته‌ام که دارد با سایه‌ی خودش کشتی می‌گیرد.
وسوسه همچنان می‌خزد، نامرئی، نجواگر، شبیه نوازش لبه‌ی تیغ.
و در این میانه، تنها یک چیز مانده که نگه‌ام می‌دارد:
این‌که شاید، هنوز جمله‌ای برای نوشتن باشد.
شاید یک جمله‌ی دیگر، یک فکر دیگر، یک تنهایی دیگر که در آن، معنا نه کشف شود، که ساخته شود.
شاید، فقط شاید، همین وسوسه نیز بخشی از راه است، نه پایان آن.
چه مانده وقتی همه چیز را پوست‌کنده دیده‌ای؟
وقتی خوشی‌ها رنگ‌شان را باخته‌اند، رابطه‌ها عمق نداشته‌اند، و امید فقط موسکنی بوده که تاریخ مصرفش گذشته؟
آیا چیزی مانده برای بازگشت؟
من به خودم بازمی‌گردم.
نه چون به خویشتن باور دارم، نه چون در درونم جوهری اصیل از معنا یافته‌ام.
بازمی‌گردم چون راهی نمانده.
چون آن‌چه بیرون بود، به تهی منتهی شد.
و آن‌چه در درون است، شاید چیزی شبیه سکوتی سربی‌ست،
اما لااقل سکوتی‌ست که به من تعلق دارد.
فکر می‌کردم با ترک جهان، خودم را هم ترک می‌کنم.
اما حالا می‌فهمم که خود، هیچ‌گاه آن بیرون نبوده.
نه در کلمات دیگران، نه در نگاه‌های غریبه، نه در آیینه.
خود من، همین آشفتگی‌ست. همین فکرهای بی‌سرانجام، همین گفت‌وگوهای درونی بی‌داور.
همین ناتوانی در باور کردن، و همین میل شدید به درک کردن.
در فلسفه‌ی پوچ‌گرایی، این همان لحظه‌ی بعد از سقوط است،
وقتی انسان می‌فهمد جهان پاسخی ندارد، و به‌جای ناامیدی، سکوت آن را می‌پذیرد.
وقتی به‌جای فریاد، زمزمه می‌کند: «باشد، هیچ است. اما این هیچ از آنِ من است.»
در نبود معنا، تنها معنا این است که خودت معنا بیافرینی، هرچند جعلی، هرچند ناپایدار.
نوشتن، قدم‌زدن، اندیشیدن، تماشای غروب بدون آن‌که در آن به دنبال نشانه‌ای باشی.
همه‌ی این‌ها شاید بازی‌اند،
اما انسان، حیوانی‌ست که بازی می‌کند برای آن‌که سقوط را فراموش کند.
و حالا، من، با تمام این فرسودگی، به نقطه‌ای رسیده‌ام که دیگر نمی‌پرسم «چرا؟»
دیگر دنبال نجات نیستم.
نجات، خودِ دروغ است.
می‌نشینم در گوشه‌ی اتاق تاریک، همان‌جا که روزی با تنهایی سیگار کشیدم.
نه امیدی هست، نه یاری.
اما شاید، تنها شاید، همین بازگشت صامت به درون،
شکل خاموشی از مقاومت باشد.
پایان ندارد این راه، چون هر چه بیشتر در آن پیش می‌روی، بیشتر می‌فهمی که راهی در کار نیست.
انسانی که از معنا تهی می‌شود، نه می‌میرد، نه نجات می‌یابد.
او باقی می‌ماند، مثل سایه‌ای که از جسم جدا نمی‌شود، اما خود، دیگر جسم نیست.
من مانده‌ام.
با ذهنی که دیگر نمی‌خواهد بفهمد، با دلی که دیگر نمی‌خواهد امیدوار باشد.
نه از سر شکست، بلکه از سر آگاهی.
آگاهی‌ای که به‌جای نور، تاریکی می‌آورد.
آگاهی‌ای که چون چراغی بی‌روشنایی، فقط نشان می‌دهد که هیچ‌کجا برای رفتن وجود ندارد.
و شاید این، همان نقطه‌ی رهایی باشد.
رهایی از جست‌وجو.
رهایی از نیاز به رهایی.
ما تا ابد در خود می‌چرخیم، مثل سیاره‌ای گمشده که جاذبه‌ای ندارد، اما هنوز در مدار خودش می‌رقصد.
نه نوری هست، نه مقصدی.
فقط چرخش. فقط ماندن. فقط بودن.
و مگر جز این، بودن چیست؟
اگر معنایی هست، فقط در همین است:
که بدون توجیه، بدون دلیل، همچنان نفس می‌کشی.
که بدون مقصد، راه می‌روی.
که بدون امید، چشم باز می‌کنی،
و تاریکی را نه دشمن، که هم‌خانه‌ای قدیمی می‌دانی.
و این یعنی، حتی در میانه‌ی بی‌معنایی، هنوز می‌توان ایستاد.
نه به افتخار، نه به پیروزی،
بلکه فقط به‌خاطر اینکه ایستادن، انتخابی‌ست که هنوز از تو ربوده نشده.
و این، کافی‌ست...