میان سطرها گم میشوم، میان سایهها مینویسم. شاید روزی کلماتم پیدا شوند…
در آغوش.....🌱

"در آغوش طبیعت، انگار تمامی گذشتهها در یک لحظه به سکوت فرو میروند. آنجا، جایی که زمین نفس میکشد و آسمان با درختان به رازهای کهن صحبت میکند، زمانی که همهی دنیای پر هیاهو به دور دستها میرود، انسان خود را در دل آرامش و سکوتی ژرف مییابد. در آن لحظه، حتی تنفس باد در میان شاخههای لرزان، همچون یک دعای بیصداست که به دلها آرامش میدهد.
آب که از میان صخرهها روان است، گویی سرودهای قدیمی را در دل خود نگه میدارد؛ سرودهایی که هیچگاه بر زبان نخواهند آمد، اما در اعماق ذهن و روح ما رسوخ میکنند. هر قطرهی آن، همچون لحظهای از عمر ماست که در دلش هزاران داستان بیصدا، هزاران اشک بیگریه، و هزاران امید خاموش به انتظار روزی روشنتر در خود میگنجاند.
درختان، با ریشههایی عمیقتر از زمان، همچنان درختی به یاد میآورند که روزگاری تنها جوانهای بود در دل خاک، حالا که به بلندی میرسند، گویی برای ما از صبر سخن میگویند، از دلی که باید در برابر طوفانها و دشواریها مقاومت کند، اما در نهایت به شکوفههای خوشبو و سایههای آرامشبخش تبدیل میشود.
آسمان، با رنگهای طلایی و بنفش که در آغوش شب و روز در هم میآمیزند، به من یادآوری میکند که زندگی، همچون این افق، همیشه در حرکت است. از همان زمانی که خورشید از پشت کوهها سربرآورد، تا لحظهای که شب در آغوش زمین میخوابد، هر لحظهای که در این دنیا میگذرد، لحظهای است که نمیتوان از آن بازگشت. و من در آن آرامش، در آن خلوت طبیعی، به خود میآیم. چرا که در دل این دنیا، سکوتی عمیقتر از هر کلامی وجود دارد که تنها با قلبی آرام میتوان آن را شنید.
اینجا، در دل طبیعت، جایی که هیچ چیز از چشمهای خستهام پنهان نمیماند، میفهمم که همهچیز با یک نگاه ساده تغییر میکند. آنطور که هر برگ از درخت، هر صدای پرنده، و هر لمس خاک بر تن، به یادآوری میآید که انسان، هرچقدر هم که در پیچیدگیهای زندگی غرق شود، بالاخره یک روز باید بایستد و با قلبی گشوده، از دنیای بیپایان طبیعت الهام بگیرد."

"در آغوش طبیعت، سکوتی در دل زمین،
که قلبم را آرام میکند، بیصدا و بینهایت.
هر نسیم، قصهای از دورترین روزهاست،
هر برگ، یادآوری از آن لحظات دور که گم کردهایم.
آب از سنگها میگذرد، پر از رازهای نیکو،
با هر قطره، خاطراتی پر از اشک و شوق را میآورد.
در آن سرود بیکلام، در آن رود بیپایان،
نمیدانی چرا، اما گویی زندگی در آن غرق است.
درختان به سایهها، به وقتِ درنگ،
رازی از سالها بر دل خاک میسپارند.
آنها میگویند صبر کن، در زیر نور، در زیر باران،
که روزی خواهی رسید، به شکوفههای گلی که در دل خاک رویید."
آسمان، با رنگهای شب و روز در آمیخته،
به من میآموزد که زندگی همچون افق، در حال گذر است.
و در آن طلوع و غروب، در سکوت شبانه،
دلم، در این دنیا، شجاعتر از همیشه خواهد بود.
در دل این طبیعت، در این خلوت بیصدا،
آموختم که هر لحظه را باید در آغوش کشید.
چرا که در این سکوت که هیچچیز در آن پنهان نیست،
فقط قلبی باز، میتواند آواز طبیعت را بشنود."

مطلبی دیگر از این انتشارات
محال من، بمان...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خط خطی هایم نفس می کشند
مطلبی دیگر از این انتشارات
سحرگاه من