Gave you all I had and you tossed it in the trash
سفری پر از احساسات مختلف به اسم زندگی.
اسفند، بالاخره
از امسال زیاد خوشم نیومد، شاید فقط پاییزش رو دوست داشتم؟
بقیش به طرز مسخرهای، مسخره بود.
تقریبا یک سال میشه که دارم روسی میخونم. نه به طور منظم، مثلا 3 هفته درس میخوندم و بعدش یه ماه نه... ولی مهم اینه که استارتش تقریبا یک سال پیش بوده. از یاد گرفتنش لذت میبرم؟ قطعا آره. بیشتر از زبان انگلیسی... یاد گرفتن انگلیسی شبیه کاری میمونه که به هر حال باید انجام بشه، زیاد بحث علاقه نیست.
انگلیسی هم حالا، میخوام چندتا کتاب آخری که خوندم رو مرور کنم. تو پست قبل گفتم که از اینکه اخرین ترم برنامه نویسی ام خوشحالم، الان فهمیدم که نیستم. تقریبا با این ترم، فال این لاو شدم. امنیت شبکه رو خیلی خیلی بیشتر از بازی سازی، طراحی وب و حتی iot دوست دارم. وقتی دارم ویدیوهاش رو نگاه میکنم اینجوری ام که:
ئالنفقتنبایفغثثیفقبلغاعغفقع وایییییی مهغنعفهغلعافلقثغ7 (ذوق بیش از حد)
واسه ترمهای دیگه اینجوری نبودم واقعا و حتی میخواستم زودتر تموم بشن، فکر میکردم برای این هم همچین احساسی داشته باشم ولی واقعا دلم نمیخواد تموم شه.
دلم برای کتاب خوندن تنگ شده، خیلی زیاد. با خودم فکر میکنم که پارسال چطور میتونستم کل روز رو کتاب بخونم و به درسهام هم برسم؟ هردو در نهایت میمیرند رو پارسال، وسط امتحانات دی ماه توی یه روز تموم کردم. کتابی نبود که بخوام خوندنش رو کش بدم.
ولی الان؟ هنوز حتی The First to Die at the End رو نخوندمشش. مگه مدرسه میذاره آخه؟
برای آزمون تیزهوشان هم باید درس بخونم. واقعا حوصله سر بر و مسخره است.
ولی، داشتم به این فکر میکردم که چقد زندگی کردن جالبه. چقد همین روزمرگی عه جالبه.
احساس کردنِ احساسات خیلی قشنگه. یعنی مثلا آدم ناراحت میشه، خوشحال میشه، خیلی قشنگ نیست؟
مثلا راه رفتن، نفس کشیدن، فکر کردن، گریه کردن، غذا خوردن و... همه اینا خیلی جالب نیستن؟

همیشه میگن که زندگی یه سفر عه... فک کنم الان بهتر فهمیدمش.
این سفر یه شروع و یه پایان داره. و توی مدت زمانی که داری یه عالمه اتفاق میوفته، یه روز تصادف میکنی و فکر میکنی این اتفاق گند زده به کل سفرت، ولی روز بعدش که میری فلان بنای تاریخی رو میبینی و از زیبایی اش لذت میبری تقریبا فراموش میکنی که یه تصادفی هم اتفاق افتاده.
بعضی روزا هم هیچ کاری نمیکنی، روزمرگی عه آزاردهنده میشه و با خودت میگی، این سفر عه یه روز تموم میشه ها، من اصلا ازش لذت نمیبرم و تو همین روزا که داری از روتین بودن سفرت شکایت میکنی یهو یه اتفاقی میوفته که گند میزنه تو اون روزمرگی عه... از اینکه هر روزت دراما داشته باشه هم خسته میشی و میگی کاشکی یکم همه چی آروم پیش بره. بعد که دوباره زندگیت به روال عادی اش بر میگرده، تا چند وقت احساس خوبی داری و ازش لذت میبری ولی بعد دوباره خسته میشی و این همینجوری ادامه داره.
توی همون روزمرگی ای که بعضی وقتا میخوای باشه و بعضی وقتا نه، یه عالمه لحظات شیرین وجود داره.
مثلا همین آشپزی کردن، آهنگ گوش کردن، خوابیدن، کتاب خوندن، راه رفتن تو طبیعت و...
تمام این کارهای عادی، میتونن خیلی قشنگ باشن. همشون بخشی از این سفر ان. بخشی از زندگی.
اصلا این زندگی کردن عه یعنی حس کردن احساسات مختلف، از شادی های کوچیک مثل شادی برای بارش برف تا غم های عمیقی که چندین روز حتی چندین ماه، باعث میشن توی خودمون باشیم و فکر کنیم. همین احساسات ان که به زندگی معنا میدن.
حسرتها، اشکها، قهقهها، خاطرههای قشنگ... هرکدوم از اینا بخشی از این سفر رو میسازن. در واقع این سفر بدون اونا معنی ای نداره.
این سفر، با تمام چالشهاش، فرصتی عه برای تجربه کردن، یادگیری و رشد کردن، با اینکه به وضوح، دلایل برای هیچکاری نکردن و فقط غصه خوردن بیشتر از دلایل برای خوشحالی کردن عه، اما فکر کنم میشه به خاطر چیزای کوچیک شاد بود و از این سفر لذت برد.

نوشتن همچین چیزی توی همچین شرایطی یکم عجیب به نظر میرسه ولی خب.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنجِ خاک نم گرفته (شعر کوتاه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمبل
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای تو...!