شمعی رو به خاموشی‌ام...




چون شمعی می‌مانم
که در سکوت
آرام می‌سوزد
بی صدا آب می‌شود
و نور می‌تاباند
به دل تاریک شب تنهایی
تو کجایی
که ببینی
ظلمت تمام جهانم را فرا گرفته است
و من هر چه بیشتر می‌کوشم
کم‌تر موفق می‌شوم
تا بر این بی‌نهایت غم جدایی
غلبه کنم
من در غیاب تو
همه‌ی بار زندگی را به دوش کشیده‌ام
به این امید که شاید روزی
این جدایی‌ها پایان یابد
اما چه سود که در این لحظه
احساس می‌کنم
رو به پایانم
آه که چه زود دیر می‌شود...
آنگاه
چه کسی به یاد خواهد داشت
که من در آرزوی دیدن رخ چون ماه تو
تمام گل‌های باغ جوانی‌ام را
به رسم عشق
به تو تقدیم کرده‌ام
و حال دیگر
از من جز خاطره‌ای
در یاد باران پاییزی
چیزی باقی نمانده است...



۶ بهمن ۱۴۰۳