قصه ..

قصه‌ی من ساده‌ست ، خیلیی ساده !

: یکی بود یکی نبود ، غیر از من ، پنجره ها و در و دیوار و اسارت کسی نبود !

ساده بگویم؛

از وقتی یادم هست و چشم باز کردم خودم را گوشه‌ی راست همین اتاق یافتم ..

تک و تنها میان این چهار دیواریِ بی‌چراغِ گاهی سرد ، گاهی گرم ، گاهی معمولی !

تک و تنها نشسته در تاریکی ..

آره! دقیقا در همین گوشه کز کرده و نشسته یافتم خودم را .. و عمریست همینجا هم مانده‌ام ..

تو این اتاق ! بی هیچ تکاپویی ..

دیوارهای اتاق مشکی .. درش مشکی

هیچ وقت در را باز نیافتم ،

هیچ وقت از در یک قدم هم بیرون نرفتم !

خودم را تک و تنها یافتم ، اما با چند پنجره‌ی کوچک و بزرگ ..

پنجره‌های عجیبی بودن ..

پنجره‌هایی که بعضی‌ شبها که رعد و برق میزد وجودشان اوضاع را بدتر میکرد..

پنجره‌های عجیبی که هنگام بهار و تابستان گاهی دلم را با نشان دادن منظره بیرون گرم میکردند ..

و گاهی در زمستان عامل سرمای بیشتر قلبم میبودند ..

گاهی تنها عامل ادامه‌ی من در این اتاق بودند ..

و گاهی اوضاع را چنان وحشتناک میکردند که فقط آرزو میکردم: نبودند!

نبودند! و جایشان فقط دیوار بود! و دیوار ..

.. گاهی که دلم میگرفت ، گریه میکردم اما پنجره ها که درکی از حالم نداشتند .. هیچ کس با من نبود در واقع! آنها فقط کنارم بودند اما نمیتوانستند هیچ گاه لمسم کنند!

پرنده های زیادی پشت پنجره ها انتظارم را کشیدند هیچکدام ذوقی برای حرکت در من ایجاد نکردند

من در واقعیت و شاید هم فقط در ذهن خودم ؛ به آن گوشه تعلق داشتم!

روزها گذشت و من هر روز بیشتر عوض شدم ، اما هنوز هم در همان اتاق ، همان گوشه روی همان صندلی نشسته بودم و جلویم پنجره ها و یک در بسته !

روزی آمد که باید می‌آمد .. در تقدیرم بود ، روزی از پاییز آمد ناگهان به سرم زد ، نفسم تنگ شد ، دلم گرفت .... در یک لحظه تمام نظم‌ها را در هم ریختم ..!

به ثانیه‌ای پا شدم ، صندلی افتاد! اتاقِ ساکت به خودش صدا دید!

جرقه‌ای برخاست .. تکاپو زنده شد

به طرف در دویدم اما بسته بود ! تلاش نکردم! به طرف پنجره ها رفتم ، لمسشان که کردم صدای بدی دادند!

خواستم آنها را باز کنم ، به یک لحظه همه‌شان یک به یک دیوار شدند! سیاه شدند ... تنها ماندم ! تنها بودم .. بیشتر شدم !

بی رمق برگشتم ، صندلی را درست کردم و در همان گوشه نشستم ، اما نه مثل قبل! بلکه ایندفعه با شدت تنهایی بیشتر! با دلی گرفته تر !

با صدایی ساکتتر ..

با نفسی خفه‌تر ..

وقتی نشستم باز هم پنجره ها برگشتند اما چیزی از شدت درد من کم نشد .. بلکه دیگر حتی آنها را هم جز یک توهم نمیپنداشتم !

دیگر باعث دلخوشی‌ام نبودند .. ایندفعه فقط دلم میخواست دیوار بودند ..

روزی شد ، صدایی شنیدم ؛ روزی از پاییز ..

ترانه ای بود گویا .. گوش های بی صدا مانده‌ی روحم را نوازش کرد .. سر بلند کردم ، پرنده‌ای زیبا پشت یکی از پنجره‌های بزرگ نشسته بود و مرا میخواند !

با ذوق نگاهم میکرد .. مرا میخواند ..

بی‌اراده لبهایم کش آمد .. لبخند در وجودم معنی شد !

به ناگاه اتاق برای یک لحظه روشن شد!

غریبه شدم با خودم ، عوض شد وجودم ..

تغییر را لمس کردم .. این من هر که بود دیگر منِ قبل نبود!

بلاخره بعد از مدتها ناامیدی باز هم سرپا شدم ، صندلی افتاد ، صدایش را نشیندم .. نشنیده گرفتم ، به سراغ در نرفتم

پر زدم سمت پنجره ها .. تقلا کردم .. باز نشدند ،

دلم گرفت .. خواستم بشکنمشان که دیوار شدند و پرنده ام را پشتشان قایم کردند و باز هم تاریکی ..

با یادآوری آن همه درد در آن گوشه بیشتر تقلا کردم ، اینبار بی صدا برنگشتم جایم ، بایدی به وجود آمد برای رفتن ، خسته شدنی ظاهر شد از نشستن ..

دلم گرفته بود از تاریکی و تنهایی ، دلم پرنده را میخواست ، بیرون را میخواست ، همدمی میخواست .. پس تقلا کردم .. به در و دیوار کوفتم ، آجرها را وجب به وجب لمس کردم و التماسشان کردم پنجره شوند ،

گوشهایم صدا میخواست .. قلبم نور میخواست .. دستهایم نیازمند بودند ‌، نیازمندِ گرما ..

گریه کردم ، صدایم اکو شد ..زجه زدم ، تک و تنها بودم .. ماندم ..

دیگر به گوشه برنگشتم ، وسط اتاق نشستم و زانوهایم را بغل کردم .. خسته از شدت این همه اسارت .. خسته از تنهایی : افسردگی دستم را گرفت و مرا درون خودش کشید !

صدایی آمد ، سرم را بلند کردم ، پنجره ها بازگشته بودند .. نزدیکتر بودند .. پرنده پشت همان پنجره در تکاپوی رسیدن به من بود .. منِ افسرده!

واکنشی نشان ندادم .. نه به ترانه‌ی آشنای دوست ، نه به نور تابیده از پنجره ها ..

: بی‌تفاوتی مرا در خودش بلعید!

من همانجا وسط اتاق تاریکم ،

پنجره‌ها جلویم ..

پرنده پشت همان پنجره در اسارتِ انتظار ..

و منی که بلاخره فهمید ؛

تنهایی تقدیرِ ناگزیرم هست!

همانجا نشستم .. روزهای دیگری هم آمدند و رفتند در تنهایی با چاشنیِ بی‌تفاوتی

یک روز که صبح شد ، نوری لمسم کرد .. نوری غریب ولی بی حد و مرز آشنا و نزدیک
به خودم آمدم
نور از درون خودم بود .. اتاق روشن شده بود ..
وجودم داشت حروف رشد را هجی میکرد ..

فهمیده بودم دنبال چه باید باشم ، دیگر نه افسرده بودم ،نه بی‌تفاوت!

میخواستم بروم ؛ اما نه بخاطر خسته شدن از ریای پنجره‌ها

و نه بخاطر رسیدن به ترانه‌ی پرنده‌ی عشق
بلکه بخاطر خودم !
ایندفعه تقلا میکردم برای رهایی ..
اما نه پنجره ها خسته‌ام میکردند و نه پرنده مرا بر سر ذوق و حرکت می‌آورد ..
اینبار چشمه‌ای از درون خود یافته بودم که هیچ وقت نمیگذاشت دست از تقلا بردارم ..
فقط با عشق به خودم بود که نه ماندن در این اتاق دلمرده میتوانست موجب یاس و سردیِ درونم شود ..
نه ریای پنجره ها نور درونم را تاریک میکرد ..
نه حتی پیش بینی رفتن پرنده ..

اینبار در همه چیز فقط خودم را میدیدم
همانطور که باید میبود .. !
و اینطور شد که ماندن یا نماندن فرقی نمیکرد ، هر چند برای رفتن قدم بر میداشتم ..

اما مهم این بود که در همه حال آرام بودم

؛ زیرا بلاخره آرامش را درون خودم یافتم !

راستی!

اتاق دیگر تاریک نبود ..

..
..


همین ..
همین ..



*دنبال معجزه نباش ؛ معجزه درونته!


پ.ن: نه از اتاق منظورم اتاق بود .. نه از پنجره‌ها منظورم پنجره ها .. و نه از پرنده منظورم پرنده! این وسط فقط من بود که دقیقا من گفته شد ..

پ.ن۲: پی ببر !

پ.ن۳ : پیش نویسه!