قفس...



به چه جرمی آواره‌ی غربت کنی قلب مرا؟ نامسلمان! غیر تو با من عطوفت می‌کند!
به چه جرمی آواره‌ی غربت کنی قلب مرا؟ نامسلمان! غیر تو با من عطوفت می‌کند!


در جدالی در میان عقل و قلبم در بدن...
وارهم از تن مرا بندی نباشد در وطن!
عقل گوید پر بگیرم دل بخواهد در قفس...
مانده‌ام بین سری سبز و دلی خون باختن!
مرغکی آوازخوان است روح سرگردان غم...
چون همی یک شعر ناب است یار شیرین جان من!
چون خزان خانه ات دیدن، همه راهی شدن...
کوچ؟ هرگز .تا تو باشی برگ ریزان، هم قدم!
من نشد گویم که گرمای تنت آن من است...
چون نفهمیدی که می‌لرزد ز سرما این کفن؟
چون ندیدی قامت رنجیده از هجر مرا؟
چون نفهمیدی که ترسم زین رهایی زیستن؟
هان مرا در قلب و جسم و جان و روحت قفل کن...
قفل کن راهی نمی‌دانم جز این تن بافتن!
قصدم از پرواز ،آزادی مطلق بوده است...
حبس آغوش تو اما کم ندارد از وطن!

_کمند(حدیثه پنبه‌چی)