ماهی مرده است...

باد، دریاچه را مواج کرده بود. موج های کوچک به سمت من آمدند. می‌خواستند مرا در آغوش بگیرند. به دور از آدم ها، طبیعت رنگ دیگری دارد. پرندگانی روی سطح آب شنا می‌کردند. ماهی ها آن سوی دریاچه بیرون می جهیدند. باد همچنان می وزید. عقابی از ضلع شرقی دریاچه بلند شد و پرنده ی ماهی خواری را شکار کرد. همه چیز سریع اتفاق افتاد.



در مسیر دریاچه
در مسیر دریاچه


به راه ادامه دادم. افتان و خیزان، در امتداد زندگی که مرا به مقصد نمی رساند. همه جا بوی زمستان میداد. بوی سرما،بوی آب مانده و بوی ماهی. بوی ماهی تازه که زننده است. آفتاب به سمت پایین در حرکت بود. ذهن من هم مثل یک سیاه چاله همه چیز را در خود می بلعد. یک خلا ایجاد شده است. من محو منظره ها هستم.

جاده
جاده


به جنگل مرده میرسم. زیر پاهایم پر از برگ های پشمرده و خاکستریست. همان برگ هایی که با خود میپنداشتند تا ابد سبز و تازه بر فراز آسمان می مانند. این جنگل نفرین شده است. شک ندارم. درختان بید هر لحظه به خود می‌لرزند و مرا می ترسانند. از این میترسم که در این سرگردانی گم شوم.

ابتدای جنگل
ابتدای جنگل


چشمانم را بستم و راه رفتم. هیچ چیز دیگر برایم مهم نبود. فقط تصمیم گرفتم که ادامه دهم. میخواستم زیبایی ببینم. اراده و میل من مرا به سمت دشت وسیعی هدایت کرد که زردی گل ها مرا مسخ می کرد. زرد مثل امید و شادی که بر دل من جاری میشد. شکل های هندسی منظم و دقیق به ذهن من نظم میداد. میتوانستم بوی مطبوع را از دور دست ها استشمام کنم. رنگ ها درخشانی خاصی داشتند. همه چیز بی نقص به نظر می‌رسید تا اینکه...

مزرعه
مزرعه

خورشید پایین رفت. پرندگان به پرواز در آمدند و به سمت لانه می‌رفتند. باد هم دوباره شروع به وزیدن کرد. هر لحظه تاریک تر میشد و این قلب مرا بیشتر می‌فشرد. بدنم سنگین شده بود. نفس هایم تنگ میشد. نبض پیشانی ام میزد. اطراف من هیچکس نبود. من تنها بودم.

افول خورشید
افول خورشید


همه چیز سرخ شده بود. بوی خون فضا را گرفته بود. شعله های سوزان دشت را پوشانده بود. همه چیز بی معنا شده بود. شاید هم همه چیز معنا پیدا کرده بود.

غروب
غروب


بوی ماهی می آمد. بوی ماهی تازه. بوی زننده ای که تا مغز استخوان نفوذ میکرد. برگ ها ریخته بودند. عقاب، جوجه ای شکار کرده بود. ماهی ها هم مرده بودند.

چرخه ی طبیعت این است. برای بقا باید جان گرفت. همه چیز از بین خواهد رفت. ما هم به طبیعت بر میگردیم.

ماهی ها
ماهی ها


پ.ن1: سه ساعت از طبیعت گردی امروز من که دوست داشتم با شما به اشتراک بزارم. البته بصورت ادبی و فلسفی 🙂

پ. ن2: راضی بودم از این متنم. شما چطور؟؟