معجزه عشق

چیز های زیادی هست که نمیتوانم انجام دهم یا از پس انجام دادنش برنمیآیم. خوب میدانم که برای یکسری از کارها ساخته نشدهام. یکسری از مشکلات را کاملا میشناسم و با آنها عجین شدهام. درد، غم، اندوه، افسرگی یا سیاهی این سرنوشت. اما گاهی اوقات چیزی هست که از توانم خارج است، در اینلحظه حس میکنم دیگر بهدرد این جهان نمیخورم و باید خودم را کنار بزنم!
زمانیکه برای اولینبار صدای شکستنقلبم را شنیدم بهیاد دارم و اولین دردیکه در قفسهسینه حس کردم، چهار یا پنجساله بودم. قبول دارم کمی زود بود، شاید من برای آن آماده نبودم اما رخ داد، بیآنکه حتی ذرهای طبیعت به من رحم کند. حتی تکبهتک حواس پنجگانهام را به یاد میآورم در آنلحظه.
همه چیز را به وضوح میدیدم اما باور نمیکردم، میدیدم اما درک و فهم این اتفاق برایم مشکل بود. میشنیدم اما همه چیز درهم و گنگ بود بدنم به کلی سر بود و فقط دردی در قفسه سینه داشتم. مزه تلخ سرنوشتم را کم کم داشتم حس میکردم، کمی با شوری اشک چشمانم قاطی بود اما قابل تشخیص بود.
زندگی من اینگونه آغاز شد، در منجلابی از درد و اندوه بودم اما زنده ماندم و ادامه دادم چون چاره دیگری نبود! تلخی روزگار به هیچ چیز نمیماند نه به تلخی قهوه، نه به تلخی زهر جوری تلخ است که استخوان نداشته مغز را هم میسوزاند.
اما گله ای نیست، میگویند درد آدم را قوی تر میکند! ما که نشدیم اما خب بالاخره انسان به امید زنده است و تا وقتی که امید نباشد خیلی ها کم میآورند. برای من متفاوت است من از ابتدا دوست داشتم که کنار بیایم. از امید آنچنان خوشم نمیآید. من با زندگی خودم کنار آمده بودم و مسیرم را بی دغدغه طی میکردم. اما تا روزی که چشمانم چیزی را دید که همه چیز را در درون من تغییر داد.
روزی از روز های زندگی روزمره ام بود، بی هیچ دلخوشی یا دغدغهای، در فکر هیچ چیز نبودم، خودم بودم و خودم. دنیایی بی تپش، بی نبض، سرد و بیحرکت! تا اینکه برای اولین بار در عمرم دیدمش! زیبایی اش آنچنان مرا مجذوب خود کرد که هنوز هم در وصفش دچار مشکلم و همواره به لکنت میافتم.
نمیدانم شاید واژه ها در وصف زیبایی اش ناکارآمدند یا شاید اصلا او با واژه وصف شدنی نیست! از لحظه ای که چشمانم به او خورد حس کردم که سالیان سال است که میشناسمش، گویی هزاران سال است که به او دل باخته ام. مات و مبهوت بودم، در برهوت قلبم قصری بود که آب و هوایش به کل با همه جا فرق داشت، زندگی در آن قصر در جریان بود و کلید این عمارت را در چشمانش دیدم.
چشمانی که مثلش را ندیده بودم. برقی در نگاهش بود که مجذوب آن شدم، ابروانی پرپشت و کمان داشت، هر چه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر غرق در اقیانوس زیبایی هایش میشدم. خالی تیره بر گوشه چشم داشت به مثال ماهی که به دور سیاره جادویی و سیاه چشمانش میچرخید. گونه هایی گل انداخته داشت با چالی که میشد تمام غم ها را در آن چال از یاد برد. لب هایش گمانم تجلی لب های خدا بود، برای من تمام زیباترین های جهان در صورت او خلاصه میشد.
گیسویی بلند و سیاه داشت که هر بار بر باد میداد به همراهش عقل و تنم بر باد میرفت. میخواستم بگویم که بوی عطرش هنوز یادم مانده اما اگر چنین بگویم قطعا دروغ گفتهام از آخرین باری که دیدمش سالهاست که میگذرد. اما همچنان عشقش در دلم به تازگی لحظه اول است. حال ولی مانده ام در دوری! دوری و دلتنگی ترکیبی از دردناک ترین و عذاب آور ترین احساس های این جهان است.
برای من در این سالیان کسی به مثال او پیدا نشد، هیچ کس نمیتواند جای او را برای من پر کند. اما هنوز نمیدانم که احساس او نسبت به من چگونه است. آیا اصلا در جایی از ذهنش حضور دارم؟ یا گاهی به من فکر میکند؟ آیا در دل او جایی دارم یا نه!؟ سوالات زیادی که جوابش را نمیدانم با این حال من دوستش دارم و هیچ چیزی ازین احساس کم نمیکند.
از زمانی که وجود او را در قلبم حس کردم زندگی و سرنوشتی که به آن دچار بودم را به کل فراموش کردم، تمام فکر و ذهنم او بود و همواره به او میاندیشیدم. در ذهنم زندگی را با او ساخته بودم. در تمامی داستان های من شخصیت اصلی را او داشت، او بود که نجات دهنده من از احوالات خرابم بود. زمانی که نسبت به همه چیز احساس بی حسی میکردم و دیگر چیزی برای من اهمیت نداشت آمد و شد تمام جهانم. نبض این قلب از کار افتاده، و این یعنی معجزه عشق.
از نظر من عشق چیزی است که هیچگاه نمیشود تعریف درستی از آن ارائه کرد. آدمی نمیفهمد که چگونه مبتلا میشود و عمری را در فکر ابتلای خود سپری میکند. گاه رسیدن و شادکامی است و گاهی دوری و ناکامی! هر چه که هست خوش است برای عاشقان، چرا که خیال خوش یار همیشه آرام قلب است.
در تنگنای این زندگانی چراغی است روشن و روح افروز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فاصله ی قلب ها!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تشت های ترک خورده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
خط خطی هایم نفس می کشند