مُبرَم.

از داغِ جهان به سایه پناه نبرده‌ام، خود، سایه‌ام.

در میان جماعتی که چشمانشان تنها انعکاس خود را تاب می‌آورد، زمان، این موریانه‌ٔ ویرانگر، بر پیکرِ لحظه‌هایم رخنه کرده است.

هیهات از این مسخرگیِ مدام، از این غوغای بی‌مایه که جز پژواکِ خالی‌اش چیزی از آن بر جای نمی‌ماند.

چه تفاوتی است میان من و سایه‌ای که دیری‌ست بر دیوار ترک‌خورده‌ی این دنیا نقش بسته؟

در این دیر خراب‌آباد، هر واژه‌ای که بر لب می‌آید، به زوالِ خویش دچار می‌شود.

و من، غریبه‌ای در خویش؛ من، آواره‌ای که در میان جهانِ خودساخته‌اش پرسه می‌زند، بی‌آنکه حتی در خویشتنِ خویش آرام گیرد.

دواتی قیراندود، خفقان‌آور در برابر فحواهای لاپوشانی‌شده، بر تندیسِ قلم ریخته‌ام.

حلاجی‌کردن این تناقض‌های سرسام‌آور، خود به‌اندازه‌ٔ نوشتن با دستانی مرتعش، مضحک است.

پرسه‌زنان در بیغوله‌های ذهن خویش، غره بر انزوایی که لاجرم پناه‌گاه آخر است، به بذله‌هایی که هیچ‌گاه برای من نبوده‌اند روح می‌دمم.

دست می‌کشم روی زخم هایم، انگشت می‌برم، اما خون نمی‌ریزد. تنها دردی کهنه برمی‌گردد، که در عمق جان، لانه کرده است. چشمان‌شان، به زعم خویش، پاک است. من باید به زعم چه کسی خود را از پوستم به درآورم و نقابی شوم که برازنده‌ی چشمان‌شان باشد؟ باید به هر دریوزگی‌ای چنگ بزنم تا مهر قبولی بر پیشانی‌ام بخورد؟ حاشا! دور است، دور، آن که به کثافت کشیده شوم و در میان ترهات‌شان دفن گردم.

ایشان اهمیت نمی‌دهند. نه به آنچه هستم، نه به آنچه نیستم. مهم این است که به چه کارشان می‌آیم، چه تصویری از من برای خود ساخته‌اند، چقدر در زندگی‌شان تأثیر دارم. وگرنه من جز مشتی واژه‌ی رنجور، جز انعکاسی در آینه‌ای که هزار بار شکسته، چه هستم؟

با مرثیه‌ای از ترحم نگاهت می‌کنند و در همان حال، قذرگونه کنارت را خالی می‌کنند. دست‌هایشان مشغول چپاول است، بر تمامی آنچه که هستم. که می‌خواهم باشم. مرهم تازیانه‌شان را تنها خدا می‌شناسد. تنها او می‌بیند که زیر تمام این کرختی، هنوز… هنوز درد است.

رد نگاهم تا گوشه‌ٔ باغچه کشیده می‌شود، به جایی که روزی یاسمن‌ها قد کشیده بودند.
آن گوشه‌ی باغچه که روزگاری لبریز از عطر و رنگ بود، حالا به تلی از خاکستر سرد بدل شده است.

لیک از دلِ اضمحلال، از بغضی که چون چنبره‌ای سهمگین گلویم را می‌خراشد، برخواهم خواست. چونان ققنوسی که از خاکسترِ خویش، از ملولیِ دیرینه، زاده می‌شود.

شریان‌های زوال‌یافته‌ام، که روزگاری در پستوهای اختناق‌زایِ استیصال، آماجِ زهرخندِ زمانه بودند، اینک در غلیانی از آتشِ تازه نبض یافته‌اند.

ضجه و هوارِ دردهایم را، که در ژرفنای تاریکی طنین می‌انداخت، به نغمه‌ای بدل ساختم، به سرودی که از قعرِ سقوط طغیان می‌کند و تا بلندای افلاک قد می‌کشد. اینک در میان شراره‌های هستی، در کولاک بادهای سرکش، اوج می‌گیرم، رها از هر آنچه بودم، آزاد در هر آنچه خواهم شد.

از التهاب این جهان به کنج عافیت پناه نبرده‌ام، خود، التهابم. وای بر من، که صدایم را در این هجومِ خفاشان، کسی نمی‌شنود.

حال در این هنگامه، نوشتن، افیونی‌ است لایزالی، که جان را از التهابِ فرساینده‌ٔ زیستن به خلوتی مدهوشانه می‌کشاند. گویی رشته‌ای‌ است که مرا به خویشتنِ فراموش‌شده‌ام متصل می‌دارد، تا در انحنای حروف و پیچ‌وخمِ جملات، سایه‌ی کم‌رنگِ خویش را بازشناسم.

آری! اذعان می‌دارم که نوشتن، گریزگاهی مبرم است؛ از خلسه‌ٔ جانکاهِ وهم. هر واژه، سطری‌ست در مسیر واکاوی خویشتنم. خستو می‌شوم که نوشتن، فانوسی است که از میان هاله‌هایِ ابهام می‌تراود و تلاطم خاموشِ روحم را رام می‌کند.

پس در سه‌نقطه‌های ذهن سرگردان می‌شوم و علامت‌های سوال را یکی پس از دیگری به صف می‌کنم، کلماتی را در هم می‌بافم، همچون تار و پودهایی که به اراده‌ٔ من از هم گسسته و به هم پیوسته می‌شوند، و خود را در میان این تلاقی‌ها غرق می‌کنم.

در فرجام آن، تنها در میان امواجِ بی‌نهایت، در پیِ یافتن معنا و حقیقتی گم‌شده، فرو می‌روم.

در تسخیرِ واژه‌ها، در افسونِ بی‌پایان‌شان، خود را می‌جویم و از یاد نمی‌برم که هنوز، هرچند محو و متزلزل، هنوز زنده‌ام.

پیوست 🎼 ؛

Howl’s Moving Castle (Merry Go-Round of Life)

آتریسا...نامی که همچون جامه‌ای کهنه، در این کنجِ خلوتِ صعب‌ العبور، بر قامتِ وجودم نشاندم.
آتریسا...نامی که همچون جامه‌ای کهنه، در این کنجِ خلوتِ صعب‌ العبور، بر قامتِ وجودم نشاندم.


۱۴۰۴.۱.۱۰
۱۴۰۴.۱.۱۰